سوختبری_کاری که هر آن امکان دارد در آتش بسوزی و تمام شوی ولی من هر باری که سوخت میبرم و برمیگردم، به خودم میگویم باید در این مسیر نترس باشی… . بیشتر وقتها در جاده ماشینی سوختبر جلوی چشمم آتش میگیرد و همین تا چند روز حالم را خراب میکند. چیزهایی دیدهام که اصلا دوست ندارم هیچ کجا بازگو کنم… آنقدر که پر از درد است.
«هفت، هشت سال است که خیلی جدی سوختبری میکنم. وقتی کلاس دوازدهم بودم، تصمیم گرفتم دیگر درس نخوانم. چهار خواهر داشتم که از من هم بزرگتر بودند، البته من از ۹ یا ۱۰ سالگی شروع به رانندگی کردم و همان موقع هم شاگرد سوختبر بودم. با راننده لب مرز میرفتیم و برمیگشتیم. کار ما طوری بود که گاهی سه روز در جاده بودیم و من نمیتوانستم درست به مدرسه بروم. برای همین دیدم این شکل درسخواندن فایده نداره و قید #مدرسه را زدم… آنقدر قدم کوتاه بود که وقتی پشت فرمان مینشستم و رانندگی میکردم، همه فکر میکردند ماشین خودش به حرکت افتاده، بعد یک بالش روی صندلی میگذاشتم تا روی آن بنشینم و قدم بلندتر شود. راستش مجبور بودم… تکپسر بودم و دو خواهرم همان موقع دانشجو بودند و باید خرجشان را میدادم؛ چون اینجا دخترها معمولا کار نمیکنند. پدرم هم سالها پیش پاهایش شکست و دیگر نتوانست درست کار کند. خلاصه خرج خانه گردن من افتاد. اگر انتخاب دیگری داشتم، حتما درسم را میخواندم… از سختی این کار هرچه بگویم کم است. گاهی از راههایی باید حرکت کنیم که حتی فکرش را نمیکنید. بیابانهایی که اگر ماشین خراب میشد، مجبور بودیم تا یک ماه بدون آب و غذای کافی همانجا بمانیم. برای خود من پیش آمده بود که سه روز بدون کمترین آب در جادههای بیابانی لب مرز بمانم. از ماشینهایی که از آنجا رد میشدند، میخواستم برایم آب بیاورند، گاهی کمک نمیکردند و گاهی بعد از مسافت خیلی زیاد برمیگشتند و کمکم میکردند».
«یک بار حدود دو سال پیش، لب مرز حرکت میکردیم که ماشینم خراب شد. از شاگردم خواستم کمک بیاورد، سوار ماشینی شد و رفت. این شرایط من یک هفته طول کشید. آنقدر در تنهایی بیابانهای خشک به من سخت گذشت که دیگر حتی از زندگی هم بیزار شده بودم، همانجا آرزوی مرگ کردم… با هر سوختبری صحبت کنید، یکی از این روایتها را در خاطر دارد. حالا با اینهمه سختی که به جان میخریم، آن درآمدی که درمیآوریم، خرج زندگی میشود و اصلا درآمد آنچنانی نیست که جمع کنیم و سرمایهدار شویم. من خودم هفتهای دو بار سوخت لب مرز میبرم و برمیگردم که حدود پنج روز میشود؛ درحالیکه کل درآمد آن چند روز هفت یا هشت میلیون است که از همان هم پول شاگرد و سوخت ماشین و خود ماشین هم میشود. بقیه پولش هم چیزی نیست که برای خودم نگه دارم… معمولا هم با نیسان و تویوتا سوخت را جابهجا میکنیم. من هم با پول وام ازدواجم یک پژوی سواری گرفتم و الان مدتی است با آن سوختبری میکنم. چیزی حدود ۷۰۰کیلومتر میروم و ۷۰۰ کیلومتر هم برمیگردم؛ یعنی هر دو روز از کرمان سوخت میبرم و برمیگردم. همین یک ماه پیش در کرمان، سوخت بار زده بودم، به بم که رسیدم مأمور نیروی انتظامی جلوی من آمد که فرار کردم. اول یک تیر زد که به رینگ ماشین خورد. بعد هم چند تیر دیگر زد که به لباسم هم گرفت و تنم سوخت. خلاصه شانس آوردم که چیزی نشد و خدا را شکر فرار کردم… یک ماه پیش هم پلیس به پسرعموی خودم تیر زد. حین حرکت با سوخت، به چرخها تیر میزنند و ماشین متوقف میشود. همان موقع رگباری که تیر میزدند، سه تیر به هر دو پایش گرفته است. در سال تعداد زیادی از اهالی دور و بر ما به خاطر سوختبری کشته میشوند. شما تصور کنید ماشینی پر از سوخت، با کوچکترین تحریک منفجر میشود. عموی خودم دو، سه سال پیش در راسک با بار سوخت در تصادف فوت کرد. برای همین وقتی ما سوختبرها بار میزنیم، مجبوریم با سرعت حرکت کنیم؛ چون اگر با سرعت نرویم، ما را با تیر میزنند. من معمولا با سرعت دویست تا ۲۲۰کیلومتر در ساعت حرکت میکنم… میدانی خواهر من، اینجا شغل خاصی نیست، بیشتر مردم سوختبری و معلمی میکنند. من چند باری برای کار به عسلویه رفتم، ولی با آن درآمد خرج خانه درنمیآمد؛ اما خودم دوست داشتم درس بخوانم و معلم شوم که نشد…».
■■
بیشتر کمک رانندههای #سوختبرها بچههای کمسنوسال هستند. برای همین پسرهای ما از هفت یا هشتسالگی کمک #سوختبر میشوند و تا ۱۵ سالگی همه رانندگی را یاد گرفتهاند؛ یعنی از همان سن تبدیل به شریک جرم میشوند. من هم از هشتسالگی شاگرد راننده پدرم بودم و با هم سوخت جابهجا میکردیم. شاگرد معمولا بار میزند یا بار را خالی میکند… احتمال انفجار ماشین سوختبری خیلی زیاد است و برای همین خیلی از بچهها به این شکل کشته میشوند.
تقریبا سه ماه قبل در جاده بزمان تصادفی شد که شاگرد ماشین یک بچه بود، چهره بچه را نمیدیدم ولی صدای جیغهایش را شنیدم، جلوی من پودر شد. راننده به بیرون از ماشین پرت شده بود و زنده بود. وقتی بنزین و گازوئیل پخش شود، دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. از این داستانها زیاد است… دیگر وقتی آمبولانس آمد، استخوانهایش را در گونی کردند و بردند. شاید بتوانم این را بگویم که هر روز ماشینی سوختبر در یک جادهای آتش میگیرد. اوایل که کارم را خیلی جدی شروع کرده بودم، هر شب خواب میدیدم که در حال سوختن در آتش هستم و بعد کمکم آنقدر اتفاقات وحشتناک میافتد که همه چیز برای آدم عادی میشود. راستش ما هر روز مرگ را جلوی چشمان خود میبینیم…».
هیچ آرزویی نداریم
سمیر بهتازگی ۱۷ساله شده؛ جوانی با موهای فر و صورتی که نور آفتار تیرهترش کرده است. پسر کمحرفی است و پاسخ بیشتر سؤالها را با حرکت سر میدهد. سمیر هم مانند دیگر سوختبرهای این منطقه تجربه فرار از دست پلیس را داشته است. هنگام جابهجایی گونیها شروع به صحبت میکند: «از نُه سالگی به بعد درس را ول کردم… الان که برگشتم و تا فردا میمانم و دوباره میروم. راستش من دیگر آرزو ندارم چون هیچکدام از آنها اتفاق نمیافتد…». بعد از این جمله مرد میانسالی که کنار سمیر بستهها را باز میکند، ادامه میدهد: «ما مطمئنیم که آرزوهایمان به جایی نمیرسد. نهایت موفقیت اینجا، معلمشدن است». بعد به یکی از جوانها که معلم این منطقه است، اشاره میکند؛ «ولی از ایشان بپرس چقدر درمیآوری؟ چطور باید خرج خانه را بدهد؟».
«من راننده هستم و فقط یک میلیون برمیدارم، اما صاحب ماشین بیشتر برمیدارد. البته هر بار که برمیگردم با خودم جنس میآورم که در این صورت پول بیشتری کاسب میشوم. ولی خطر همیشه با ماست. یک بار همین دو ماه پیش که پلیس دنبالم کرد، با شلیک ماشینم آتش گرفت، یعنی از آینه دیدم پشت ماشین در حال آتشگرفتن است، خودم را از ماشین بیرون انداختم و شاید اندازه 20 کیلومتر فرار کردم. پلیسها فکر کردند من کشته شدم. بعد از چند روز ماشین سوختهشده را حدود شش میلیون فروختم…».
مرد میانسالی با موهای ژولیده و لباس بلوچی تیرهرنگ، جعبه آخر را از ماشین خالی میکند و با صدای بلندی که ما بشنویم از برنامه فردای خود میگوید؛ «ما فردا صبح میریم و پسفردا عصر برمیگردیم… بنزین و گازوئیل میبریم و سوفاری میآوریم. معمولا از صدکیلومتری کرمان بار سوخت بنزین یا گازوئیل میزنیم و راه میافتیم، مستقیم به مرز ریمدان میرویم. آنجا بار را خالی میکنیم و با خودمان سوفاری میآوریم. یک بار پلیس من را در مسیر کرمان گرفت. از صبح تا ساعت دوازده شب بازداشت بودم…
#سوختبر
#سوختبر #بلوچستان #کارگر
#معلم #کودکان_کار #مرز #بلوچ
#انقلاب
■■■
من هم از هشتسالگی شاگرد راننده پدرم بودم و با هم سوخت جابهجا میکردیم. شاگرد معمولا بار میزند یا بار را خالی میکند… احتمال انفجار ماشین سوختبری خیلی زیاد است و برای همین خیلی از بچهها به این شکل کشته میشوند.
تقریبا سه ماه قبل در جاده بزمان تصادفی شد که شاگرد ماشین یک بچه بود، چهره بچه را نمیدیدم ولی صدای جیغهایش را شنیدم، جلوی من پودر شد. راننده به بیرون از ماشین پرت شده بود و زنده بود. وقتی بنزین و گازوئیل پخش شود، دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. از این داستانها زیاد است… دیگر وقتی آمبولانس آمد، استخوانهایش را در گونی کردند و بردند. شاید بتوانم این را بگویم که هر روز ماشینی سوختبر در یک جادهای آتش میگیرد. اوایل که کارم را خیلی جدی شروع کرده بودم، هر شب خواب میدیدم که در حال سوختن در آتش هستم و بعد کمکم آنقدر اتفاقات وحشتناک میافتد که همه چیز برای آدم عادی میشود. راستش ما هر روز مرگ را جلوی چشمان خود میبینیم…».
#سوختبر
تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم، سوختبری است
اینجا خیلی از خانوادهها از راه سوختبری امرار معاش میکنند. در هر روستایی که قدم میگذاریم، همراهان ما آدمهای بسیاری را میشناسند که برای سوخت همیشه در جادهها هستند. روستای کجدر یکی از همین مناطق است. وقتی وارد روستا میشویم، هوا کمکم رو به تاریکی رفته، ولی هنوز جنبوجوش روستا نخوابیده است. در بین همین آدمها، جوانی را پیدا میکنیم که همین حالا از مرز بازگشته. برای ما از خطر کارش میگوید و همان موقع با نور گوشی جای چند تیر پشت چرخ سمت چپ لندکروزش را نشان میدهد؛ «دیپلم را که گرفتم دیگر ادامه ندادم، الان 23 سال دارم و چارهای جز سوختبری ندارم. من الان برگشتم و میخواهم فردا صبح دوباره بروم. از این راه ماهی 15 الی 20 تومان درمیآورم ولی بیشتر از این نمیتوانم چون وقت ندارم. من از ملکآباد گازوئیل بار میزنم و به مرز پاکستان میبرم. بعد هم خالی برمیگردم. بقیه یک چیزی با خودشان میآورند، ولی من خالی برمیگردم… خطر کار ما خیلی زیاد است، اما عادت کردیم. مثلا در طول ماه خیلی خبر کشتهشدن و سوختن سوختبرها به گوشمان میرسد. واقعا خیلی وقتها حدود 10 یا 15 خبر مرگ شاگرد راننده سوختبرها را میشنویم که بیشترشان بچه هستند. برای خودم هم پیش آمده که پلیس دنبالم کرده است. واقعیت، آن لحظه مجبوری فقط فرار کنی، چارهای نیست. حتی چند باری پیش آمد که به ماشین من تیر بزنند. مثل همین که نشان دادم. در هنگ مرزی دنبالم کردند که هر بار یادم میآید استرس میگیرم… با همه اینها به هیچ شغل دیگری فکر نمیکنم؛ چون از بچگی هم میدانستم تنها کاری که باید انجام دهم سوختبری است».
تاریکی روستا کامل شده و تنها چند چراغ برق، نور اندکی به روستا داده است. جلوی یکی از خانهها میایستیم. پسر جوان بیرون میآید و ما را به داخل دعوت میکند. مسعود مدتی سوختبری کرده اما بعد از یک تعقیب و گزیر از دست مأموران، با ترس مرگ و دستگیرشدن، این کار را کنار گذاشته، برای همین یک سالی است که بیکار در خانه مانده است. مسعود پسری حدودا 23ساله با صدای آرام و خندهای روی صورت روایت همان اندک روزهایی را که سوختبری میکرده برای ما بازگو میکند؛ «بعد از اینکه دیپلم را گرفتم، شروع به سوختبری کردم. مدتی سوختبر بودم و بعد کنار گذاشتم. راستش خطر جانی داشت و نتوانستم تحمل کنم. یک بار پیش آمد که پلیس به ماشین من تیر بزند و من فرار کردم. همین باعث شد که خانواده خودش بگوید دیگر سوخت جابهجا نکنم و من هم قبول کردم. اینجا همه ما تجربه سوختبری داریم. مثلا خودم از سن راهنمایی کمک سوختبر بودم. آنموقع یک ماشین تویوتا داشتیم و با همان رانندگی را یاد گرفتم. پدرم میگفت باید یاد بگیری، حتی شده به دیوار بزنی باید رانندگی کنی. قدم درست به پدال نمیرسید ولی راه افتادم. آن بار آخر هم در جاده ایرانشهر بودم که پلیس از پشت دنبالم کرد و به ماشین و سوختها تیر خورد. من هم فرار کردم و خودم را در روستایی مخفی کردم. امکان داشت هر آن ماشین منفجر شود و من هم بمیرم. دیگر نمیخواهم آن روزها برگردد و آن ترس را تجربه کنم. واقعا ترس همه وجودم را گرفته بود…».
اطراف روستا هیچ نوری جز شعلههای آتشی در دل بیابان دیده نمیشود. جلوتر که میرویم چند جوان بلوچ را میبینیم که دور آتش نشستهاند و چیزی میکشند، اما با ورود ما آن را کنار میگذارند و شروع به سلام و احوالپرسی میکنند. چند سوختبر جوان که از کودکی تنها همین کار را میکردند و در این سالها چند باری ماشینشان کامل سوخته و آن را از دست دادند. نور شعلههای اتش چهره بعضی از آنها را واضح میکند. عباس یکی از این پسرهاست که روی تکهسنگی خودش را جا داده تا ما هم بتوانیم کنارشان بنشینیم و تقریبا تنها خودش با تمایل به حرفزدن، شروع به روایت میکند: «من همین را بگویم که 700 میلیون تومان پول ماشین دادم، هنوز قسطش را میدهم ولی سوخت و تمام شد. الان هم مثلا سه روز درگیر رفتوآمد برای سوختبری هستیم، اما آخرش پول زیادی گیرمان نمیآید. اینها در حالی است که هر بار امکان دارد ما کشته شویم. یک بار در شهرستان راسک پلیس دنبال ما کرد و واقعا داشتیم میمردیم. رفیق ما ماه پیش ازدواج کرده ولی بهخاطر سوختگی یک ماهی را در بیمارستانهای یزد و کرمان بستری بوده. ما مجبوریم فقط همین کار را انجام دهیم چون واقعا اینجا هیچ کاری نداریم. ما میخواهیم زندگی کنیم ولی مرگ به ما خیلی نزدیکتر است… خود من چارهای ندارم، پدرم معتاد است و تمام خرج خانه هم من میدهم. هیچ کار دیگری نیست. الان هم چند روزی است ماشین ندارم برای همین همان چیزی که درمیآوردم هم ندارم…». دیگر سوختبرهای دور آتش کموبیش خاطراتی از سوختبری خود در جادهها را تعریف میکنند که نشان دستوپنجه نرمکردن با مرگ در همه آن گفتههایشان مشهود است.
ما مجرم زاده میشویم
ما در تاریکی جادههای خالی در حال برگشت به سرباز هستیم. از جاده آسفالتی که میگذریم، ماشینهای بزرگی در کنار هم ردیف شدهاند و به داخل مکانی شبیه به گاراژ در رفتوآمد هستند. همراه ما، همان جوان بلوچ به این ماشینها اشاره میکند که «اینجا ماشینها ذخیره سوخت انجام میدهند. از استانهای همجوار اینجا جمع میشوند و بعد به لب مرز میروند. راستش همینها اقتصاد این منطقه را سر پا نگه داشتند و اگر نبودند خیلی از کاسبیها میخوابید؛ چون اینجا که کاری برای درآمدزایی نیست. یک بشکه گازوئیل در مرز چهار تا پنج میلیون است. سوختبری آنقدر اینجا عادی است که خیلی از افراد ماشین برای سوختبری دارند و ماشین را اجاره میدهند. همه اینها در حالی است که سوختبرها همیشه میگویند ما از بدو تولد مجرم زاده میشویم…».
https://www.sharghdaily.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-100/928295-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D9%86%D9%87%D8%A7-%D9%86%D8%B2%D8%AF%DB%8C%DA%A9-%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA
https://aftabnews.ir/fa/news/854104/%D8%B3%D9%88%D8%AE%D8%AA%E2%80%8C%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%DA%86%D8%A7%D8%B4%D9%86%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%84%D9%88%DA%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
#سهل_عربی
#تبعیدگاه_برازجان
دهم اردیبهشت ۱۴۰۳
آدرس و اسامی صفحات مرتبط با فدراسیون عصر آنارشیسم
Federation of Anarchism Era Social Media Pages
۱- آدرس تماس با ما
asranarshism@protonmail.com
info@asranarshism.com
۲- عصر آنارشیسم در اینستاگرام
۳- عصر آنارشیسم در تلگرام
۴- عصر آنارشیسم در توئیتر
۵ – فیسبوک عصر آنارشیسم
۶ – فیسبوک بلوک سیاه ایران
۷ – فیسبوک آنارشیستهای همراه روژاوا و باکور - Anarchists in solidarity with the Rojava
۸ – فیسبوک دفاع از زندانیان و اعدامیان غیر سیاسی
۹ – فیسبوک کارگران آنارشیست ایران
۱۰- فیسبوک کتابخانه آنارشیستی
۱۱ – فیسبوک آنارشیستهای همراه بلوچستان
۱۲ – فیسبوک هنرمندان آنارشیست
۱۳ – فیسبوک دانشجویان آنارشیست
۱۴ – فیسبوک شاهین شهر پلیتیک
۱۵ – فیسبوک آنتی فاشیست
۱۶- تلگرام آنارشیستهای اصفهان و شاهین شهر
۱۷ – اینستاگرام آنارشیستهای اصفهان و شاهین شهر
۱۸- تلگرام آنارشیستهای شیراز
۱۹ – تلگرام ” جوانان آنارشیست ”
۲۰ - تلگرام آنارشیستهای تهران
۲۱ – اینستاگرام جوانان آنارشیست
۲۲ – گروه تلگرام اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۳ – توییتر اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران - The Anarchists Union of Afghanistan and Iran
۲۴ – فیسبوک اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۵ – اینستاگرام اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۶ – کانال تلگرام خودسازماندهی مطالب گروه اتحاديه آنارشیستهای افغانستان و ايران
۲۷ – گروه تلگرام خودساماندهی مطالب گروه اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۸– اینستاگرام آنارشیستهای بوکان - ئانارکیستە کانی بۆکان
۲۹- کانال تلگرام کتابخانه شورشی
۳۰- کانال تلگرام ریتم آنارشی
۳۱- تلگرام آنارشیستهای اراک
۳۲- تلگرام قیام مردمی
۳۳- ماستودون عصرآنارشیسم
۳۴- فیسبوک آنارشیستهای مزار شریف
۳۵- فیسبوک آنارشیستهای کابل