نویسندگان: دیوید گریبر و دیوید ونگرو
مترجم: مهدی سنگلجی
منبع مقاله به انگلیسی: https://www.eurozine.com/change-course-human-history/
منبع مقاله ترجمهشده به فارسی: http://graeberianthoughts.com/fa/node/2
داستانی که در مورد خاستگاههایمان تا بحال برای خود بازگو کردهایم نادرست است، و بیجهت ایدهٔ عدم مساوات اجتماعی را تداوم میبخشد. گریبر و ونگرو میپرسند از چه رو افسانهٔ «انقلاب کشاورزی» این چنین دیرپا و مزمن مانده، و مدعیاند نکات بسیار دیگری برای آموختن از اجدادمان میتوان سراغ کرد.
در آغاز کلمه بود
قرنهاست این قصه را در مورد عدم مساوات اجتماعی با خود بازگفتهایم. در اغلب ازمنهٔ تاریخ، انسانها در دستههای کوچک شکارچی-خوشهچین در مساوات روزگار به سر میبردند. سپس کشاورزی پدید آمد، که با خودش اموال خصوصی را به همراه داشت، و سپس برپایی شهرها که خود موجب تمدن به معنای واقعی کلمه شد. تمدن متعلقات ناصوابی به همراه آورد (جنگها، انواع مالیات، بوروکراسی، پدرسالاری، بردهداری) اما در عین حال باعث اماکن بروز ادبیات شد، و علم، فلسفه، و اغلب دیگر دستآوردهای بزرگ بشری.
تقریباً همه کلیات این داستان را از برند. دستکم از زمان ژانژاک روسو، این ایده قالب فکری ما در باب شکل کلّی و مسیر تاریخ بشری را صورتبندی کرده. این نکتهایست شایان توجه چون این روایت در عین حال فهم ما از ممکنات سیاسی را نیز برمیشمارد. بسیاری تمدن، و لاجرم عدم مساوات، را ضرورتی تراژیک میپندارند. برخی رؤیای بازگشت به آرمانشهری کهن را در سر میپرورانند، و یا رؤیای یافتن معادل صنعتی «کمونیسم بدوی»، و یا حتّا، در موارد حاد، نابودی همه چیز و بازگشت دوباره به توشهچینی. اما احدی ساختار بنیادین این داستان را به چالش نمیکشد.
این روایت در بطن خود مشکلی اساسی دارد.
و آن اینکه واقعیت ندارد.
اسناد غیرقابل انکار به دست آمده از سوی باستانشناسی، انسانشناسی، و رشتههای مشابه علم، کمکم تصویری روشن به دست میدهند از اینکه چهل هزار سال اخیر زندگی بشری واقعاً به چه شکل بوده، و در تقریباً هیچ وجهش این تصویر به آن روایت عرفی و سنتی مشابهت ندارد. گونهٔ ما، در حقیقت اکثر تاریخش را در گروههای کوچک به سر نبرده؛ کشاورزی نقطهای بیبازگشت را در تکامل اجتماعی ما رقم نزده؛ و نخستین شهرها اغلب بغایت مساوات را رعایت میکردند. اما هنوز هم، با وجود اینکه محققان کمکم به اتفاق آرا رسیدهاند در این موارد، به طرز غریبی به علنی کردن این یافتههایشان رغبتی ندارند– یا حتّا ارائهٔ آنها به محققان رشتههای دیگر– چه رسد به اینکه دلالتهای سیاسی کلانتر آنرا به بحث گذارند. در نتیجه، آن دسته از نویسندگان بر «مسائل عمدهٔ» تاریخ بشری تأمل میکنند – جَرِد دایموند، فرانسیس فوکویاما، ایان موریس، و دیگران– کماکان پرسش روسو («سرچشمهٔ عدم مساوات اجتماعی کجاست؟») را به عنوان نقطهٔ عزیمت خود برمیگزینند و تصورشان بر این نکته استوار است که داستان بزرگتر با هبوط از معصومیت ازلی آغاز میشود.
ریختن مسئله در این قالب پیشفرضهای را در خود حمل میکند ۱. امری وجود دارد به نام «عدم مساوات» ۲. که معضل است و ۳. اینکه روزی روزگاری وجود نداشته. البته، از زمان بحران اقتصادی ۲۰۰۸ و تظاهراتی که به دنبالش به راه افتاد، «معضل عدم مساوات اجتماعی» همواره در مرکز بحثهای سیاسی بوده. گویا اتفاق نظر وجود دارد، میان روشنفکران و آنها که دستی در سیاست دارند، که سطح عدم مساوات از کنترل خارج شده، و اغلب معضلات جهان از این نکته ناشی میشوند، به طرق مختلف. صرف اشاره به این نکته به ظاهر به چالش کشیدن ساختار جهانی قدرت تلقی میشود، اما همین را قیاس کنید با نحوهای که مسائل مشابه تنها یک نسل پیشتر مباحثه و مطرح میشد. برخلاف واژگانی چون «سرمایه» یا «قدرت طبقاتی»، واژهٔ «عدم مساوات» علناً طراحی شده تا راه را بر وعدههای پوشالی و مصالحه بگشاید. میتوان براندازی سرمایهداری یا درهم شکستن قدرت نظام سیاسی را متصور شد، اما به سختی بتوان حذف «عدم مساوات» را در ذهن تصویر کرد. در واقع، حتّا واضح نیست حذف «عدم مساوات» چه معنایی در بر دارد، از آنرو که همهٔ افراد مردم یکسان نیستند و به ظاهر هیچ بنیبشری هم نمیخواهد که باشند.
«عدم مساوات» شکلی از طرح معضلات اجتماعیست که مناسب احوال اصلاحطلبان تکنوکرات باشد، همان افرادی که از ابتدا بنا را بر این میگذارند که هرگونه تصوری قریب به واقعیت از دگردیسی اجتماعی مدتهاست از ساحت سیاست برچیده شده. این نکته دستان ایشان را بازمیگذارد برای دستکاری در اعداد، بحث بیانتها دربارهٔ ضریب جینی و آستانهٔ تخریب، تنظیم دوبارهٔ نظامهای مالیاتی و سازوکارهای رفاه اجتماعی، و و حتّا برای مبهوت کردن عوام با اعداد تا نشان دهند چقدر اوضاع وخیم است («واقعاً تصور کنید، تنها یکدهم درصد از جمعیت دنیا پنجاه درصد ثروت را در اختیار دارد!»). همهٔ اینها بدون اینکه ذرهای به دلائل واقعی مسائلی بپردازند که مردم در مورد این شرایط «عدم مساوات» از آن گلایه دارند: فیالمثل، اینکه عدهای توانایی این را دارند که ثروتشان را بدل به ابزار اعمال قدرت بر دیگران کنند؛ یا اینکه به عدهٔ قابل توجهی گفته میشود که نیازهایشان اهمیتی ندارد، یا زندگیشان بذات ارزشی ندارد. این نکتهٔ آخر را میگویند چشمبسته بپذیریم که از اثرات اجتنابناپذیر عدم مساوات است، وعدم مساوات خود نتیجهٔ اجتنابناپذیر زندگی در جامعهٔ کلان، پیچیده، شهری، و به لحاظ فنی پیشرفته است. این پیام سیاسی واقعی پشت آن همه لفاظی در باب عصر معصومیت است، که پیش از اختراع عدم مساوات وجود داشته: که اگر میخواهیم از شر چنین معضلاتی بهکل خلاص شویم، باید به نحوی %۹۹.۹ جمعیت زمین را از میان برداریم و به دوران زندگی در گروههای کوچک توشهچین بازگردیم. در غیر این صورت، بالاترین امید ما تنظیم اندازهٔ چکمهای خواهد بود که صورتمان را زیر لگد میگیرد، برای ابد، یا شاید هم کمی جا باز کردن برای اینکه عدهای از ما برای مدت کوتاهی از لگد جاخالی دهند.
به نظر میرسد جریان اصلی علوم اجتماعی امروزه در تدارک القاء سرسختانهٔ این حس استیصال است. تقریباً هر ماه با چاپ نوشتههایی مواجهایم که در تلاش برای مطرح کردن ایدهٔ تقسیم اموال به شیوهٔ پارینهسنگیاند، و در نتیجه ما را به بیراههای میکشانند که برای دستیابی به «جامعهٔ برابرگرا»؛ جامعهای که بر مبنای تعریفش هرگز امکان ظهور ندارد به غیر از دستههای توشهچین (حتّا شاید در همان شرایط نیز). در این مقاله، بنابراین، دو کار پیش رو داریم. نخست، کمی وقت میگذاریم برای کشیدن مو از ماست ایدههایی که در این مسائل خردورزانه تلقی میشوند، تا قواعد این بازی را رو کنیم؛ اینکه چگونه حتّا محققان بهظاهر ژرفاندیش امروز مشغول بازتولید روایاتی از عقل سلیماند آنگونه که در فرانسه یا اسکاتلند ۱۷۶۰ رایج شمرده میشده. آنگاه تلاش خواهیم کرد بنیانهای روایتی تماماً متفاوت را پایهریزی کنیم. البته در حال حاضر بیشتر تمرکز بر آماده کردن زیربناست. پرسشهایی که با آنها دستوپنجه نرم میکنیم چنان عظیماند و این مسائل چنان پراهمیت، که به سالها تحقیق و مباحثه نیاز است تا به فهم تمامی دلالتهایشان بیآغازیم. اما بر یک نکته مصرّیم. ترک قصهٔ هبوط از معصومیت ازلی معنایش ترک رؤیاهای آزادی انسان نیست– یعنی آزادی از نوع جامعهای که در آن احدی نتواند حقوق مالکیت خصوصیش را بدل به ابزار بردهسازی دیگران کند، و جایی که به کسی گفته نخواهد شد که زندگی و نیازهایش بیاهمیتند. بالعکس. تاریخ بشری به امری بس شورانگیزتر بدل خواهد شد، شامل لحظاتی به مراتب امیدوارکنندهتر از اموری که به خورد تصورات ما دادهاند، زمانی که بیاموزیم زنجیرهایی که بر پای تفکرمان بسته شده را بگسلیم و دریافت درست از واقعیت پیش رو بدست آوریم.
نظر نویسندگان معاصر در مورد سرچشمهٔ عدم مساوات اجتماعی؛ یا بازگشت ابدی ژانژاک روسو
بیایید از خرد دررسیده از گذشتگان در باب طرح کلی تاریخ بشری آغاز کنیم. از زمانی که حجاب از تاریخ آدمی کنار میرود– حدوداً دویست هزار سال پیش، با از راه رسیدن هوموساپینهایی با بدنهای امروزین– انسانها را در حال زندگی در دستههای کوچک و کوچنشین بیست تا چهل نفری درمییابیم. اینها به دنبال قلمروهای مناسب شکار و توشهچینی میگردند. هر جا که منابع کم بیاید، تا درگیریهای اجتماعی بالا گیرد، در واکنش به آن رخت برمیبندند، و به مکانی دیگر کوچ میکشند. زندگی این انسانهای نخستین– میتوان اینها را در مرحلهٔ کودکی بشر فرض کرد– پر از مخاطره و در عین حال ممکنات است. تمکن مادی پایین است، اما دنیا مکانی است بکر و پذیرا. اکثر آدمیان تنها چند ساعت در روز کار میکنند، و تعداد کم گروههای اجتماعی نوعی اخوّت سهلگیرانه را میان آنها ممکن میسازد، بدون نیاز به ساختارهای رسمی سلطه. روسو، در قرن ۱۸، این وضعیت را عنوان «شرایط طبیعی» اطلاق میدهد، اما امروزه گمان بر این است که این شرایط در اغلب تاریخ حقیقی گونهٔ ما حکمفرما بوده. و همچنین گمانها بر این است که این تنها دورهایست که در طی آن انسانها توانستهاند در جوامعی به راستی یکسان، بیطبقه، گروه، رؤسای موروثی، و یا دولت متمرکز زندگی کنند.
زنهار، این شرایط سعادتبار بایستی روزی به سر میرسید. نسخهٔ عرفی تاریخ بشری این سررسیدن را جایی حدود ده هزار سال پیش معرفی میکند، در انتهای آخرین عصر یخبندان.
در این مرحله، عاملین انسانی ساختهٔ ذهنمان را در تمام قارههای جهان پراکنده میبینیم، در ابتدای شروع کاشت و برداشت محصولاتشان، و ادارهٔ گلههایشان. دلایل انفرادیاش هر چه میخواهد باشد (محل بحثند اینها)، نتایج آن بغایت عمیقند، و تقریباً در همه جا یکسان. وابستگی به قلمرو و مالکیت خصوصی اموال به شکلی اهمیت مییابند که تا آنزمان دیده نشده بود، و همراه با این تغییرات دعواها و جنگهای هر از گاه پیش میآید. مزرعهداری مازاد غذا با خود میآورد که راه را برای انباشت سرمایه و نفوذ عدهای خاص ورای مرزهای خانوادگی باز میکند. دیگرانی از آزادی بهدست آمده از بابت عدم جستجوی روزانهٔ غذا استفاده میبرند تا مهارتهایی تازه خلق کنند: نظیر اختراع سلاحها، ابزار، وسائل نقلیه، و مستحکمسازیهای پیچیدهتر، یا دنبالگیری سیاست و یا مذهب سازماندهیشده. در نتیجه، این «کشاورزان دوران نوسنگی» به سرعت توانایی همسایگان شکارچی-خوشهچین خود را ارزیابی میکنند، و در کار حذف یا جذب آنها به این روش زندگی میشوند که جدید و برتر است اما آنقدرها هم در مساوات نیست.
چیزی که اوضاع را خرابتر هم کرد، دستکم طبق مدعای این داستان، کشاورزی باعث افزایش جهانی جمعیت میشود. هرچه بر تعداد مردمی که متمرکز زندگی میکنند افزوده میشود، اجداد از همهجا بیخبرما قدم بیبازگشت دیگری به سوی عدم مساوات برمیدارند، و ۶۰۰۰ سال پیش شهرها پدید میآیند– و همانجا سرنوشت ما رقم میخورد. به همراه شهرها نیاز به دولت مرکزی نیز پدید میآید. طبقات جدیدی از بوروکراتها، موبدان، و سیاستمدار–جنگجویان دفتر و دستکی مادام برای خود ترتیب میدهند تا نظم را حفظ کنند و ضامن روند و روال آرام منابع و خدمات عمومی باشند. زنان، که زمانی نقشی مهم در امور بشری ایفا میکردند، یا منزوی میشوند یا در حرمها محبوس. زندانیان جنگی به برده بدل میشوند. عدم مساوات به تمام و کمال سرمیرسد، و گزیری از آن نیست. کماکان، قصهپردازان به ما همواره اطمینان میدهند که همهٔ دستآوردهای برپایی تمدن آنقدرها بد نیستند. نوشتار اختراع میشود، در ابتدا برای ثبت حسابهای دولتی، اما این در ادامه باعث امکان پیشرفتهایی وسیع در علم، فناوری، و هنرها میشود. به بهای ازالهٔ معصومیت، ما خودِ مدرنمان میشویم، و تنها میتوانیم با نگاهی سرشار از دلسوزی و حسادت به آن دسته از جوامع «نخستین» نظر دوزیم که به هر دلیلی از این قافله جا ماندهاند.
این داستانیست که، همانطور که گفتیم، مبنای تمام مباحثات معاصر در باب عدم مساوات را شکل میدهد. اگر بر فرض محققی در امور روابط بینالملل و یا روانشناسی بالینی بخواهد بر چنین اموری تأمل ورزد، به احتمال قوی بنا را بر این خواهد گذارد که در اکثر تاریخ بشر، ما در دستههای پُر مساوات کوچک میزیستیم، یا اینکه برپایی شهرها دلیل برپایی نظام سیاسی بوده. همین نکته در مورد اکثر کتب تازه منتشرشده نیز صادق است وقتی میخواهند نظری بیاندازند بر گسترهٔ پیشاتاریخ، تا بتوانند نتایج سیاسی مربوط با زندگی معاصر از آن استنباط کنند. کتاب فرانسیس فوکویاما «سرچشمههای نظم سیاسی: از پیشاانسان تا انقلاب فرانسه» را در نظر بگیرید:
مراحل اولیهٔ سازماندهی سیاسی بشر مشابه جوامع در حد دستههای کوچک است که در میان انسانریختهای تکاملیافتهتر چون شمپانزه نیز مشاهد میشود. این را میتوان حالت طبیعی سازماندهی اجتماعی فرض کرد…روسو گوشزد کرد که سرچشمهٔ عدم مساوات سیاسی را میتوان در آغاز توسعهٔ کشاورزی جورید، و در این نکته حق با او بود. از آنجا که جوامع در حد دستههای کوچک پیشاکشاورزیاند، مالکیت خصوصی به معنای امروزینش در آن وجود ندارد. همچون دستهٔ شمپانزگان، شکارچی-خوشهچینان در محدودهٔ قلمروی میزیند که از آن نگاهبانی میکنند و گهگاه برای حفظش میجنگند. اما انگیزهٔ کمتری دارند نسبت به کشاورز-شدگان که تا زمینی را نشان بگذارند و بگویند «این برای من است». اگر گروهی دیگر به قلمرو ایشان دست برد، یا که جولانگاه درندگان شود، جوامع در حد دسته این گزینه پیش رویشان است که به سادگی و به دلیل جمعیت کمشان بار و بنه برکنده، کوچ کنند. سطح مساوات در جوامع در حد دسته بسیار بالاست…رهبری در ید افرادیست که ویژگیهایی چون قدرت، هوش، و قابلیت اعتماد بالا دارند، اما عموماً به سرعت از فردی به دیگری منتقل میشود.
جَرِد دایموند، در جهان پیش از دیروز: از جوامع سنتی چه میتوان آموخت؟، مدعی میشود این دستهجات (که به زعم وی بشر تا همین ۱۱۰۰۰ سال پیش بدین شکل میزیست) از «تنها چند ده تن از افراد» تشکیل میشد که نسب خویشاوندی داشتند. زندگی بخور و نمیری داشتند، از راه «شکار و برچیدن گونههای حیوانی و گیاهی که در یک هکتار از جنگل میزیستند». (حالا چرا تنها یک هکتار، وی هرگز توضیحی نمیداد). و زندگی اجتماعی ایشان نیز، به زعم دایموند، به طرز رشکبرنگیزی ساده بود. تصمیمها از راه «تبادل نظر چهره به چهره» اتخاذ میشد، «اموال شخصی» چندانی، و «رهبری سیاسی رسمی یا تخصص اقتصادی قدرتمندی» وجود نداشت. دایمون نتیجه میگیرد که، شوربختانه، تنها در این دستهبندیهای ازلیست که انسان توانسته به درجات قابل توجهی از مساوات نائل آید.
برای دایموند و فوکویاما، همانگونه که برای روسو قرنها پیشتر، امری که خط بطلان بر آن مساوات کشید– همهجا و برای ابد– اختراع کشاورزی بود و جمعیت افزونتر که در خود میپرورد. کشاورزی باعث گذار از «دسته» به «قوم» شد. انباشت مازاد غذا به افزایش جمعیت یاری رساند و باعث تغییر برخی «اقوام» به جوامع سلسلهمراتبی شد که با «کدخدامنشی» اداره میشدند. تصویری که فوکویاما به دست میدهد تقریباً انجیلیست، یادآور خروج از بهشت: «در آن حال که دستهجات کوچک انسانی کوچ میکردند و به محیط جدید خو میکردند، خروج از شرایط طبیعت را نیز کلید زدند از طریق برپایی سازمانهای اجتماعی جدید». بر سرمنابع جنگیدند. لندوک و تازهبالغ، این جوامع به سوی معضلات میتاختند.
زمان بلوغ و رشد بود، و زمان انتصاب رهبری متناسب. مدت کوتاهی بعد، کدخدایان خودشان را پادشاه خواندند، یا حتّا امپراتور. مقاومت بیفایده بود. همهٔ اینها اجتنابناپذیر بود از زمانی که انسانها به اشکال بزرگ و پیچیده از سازماندهی دست یازیدند. حتّا زمانی که رهبران کجرفتاری آغاز کردند– همچون کِش رفتن از مازاد کشاورزی برای ارتقاء متملقان و خویشان خود، دائمی و موروثی کردن شأن اجتماعی، جمعآوری جمجمهٔ دشمنان و تأسیس حرمسرا از دختران به اسارت برده، یا بیرون کشیدن جوارح رقیبان با خنجرهای ابسدین– هیچ راه بازگشتی نبود. دایموند عنوان میکند «جمعیتهای بزرگ بدون رهبران تصمیمگیرنده، مدیران مجری آن تصمیمات، و بوروکراتهای سرپرست تصمیمات و قوانین قابلیت کارکرد ندارند. زنهار که برای شما مخاطبانم که آنارشیست استید و رؤیای زندگی بدون دولت نظام در سر دارید، این دلائل برشمرده رؤیای شما را غیرواقعی جلوه میدهند: بایستی دستهای کوچک یا قبیلهای پیدا کنید که پناهتان دهد، جایی که کسی فربه نیست، و به پادشاه، رییسجمهور، و بوروکراتها نیازی نیست».
چه نتیجهگیری غمباری، نه فقط برای آنارشیستها، بلکه برای هرآنکه از خود پرسیده باشد که آیا برای شرایط حاضر بدیلی امکانپذیر است. نکتهٔ خارقالعاده در این است که، علیرغم لحن تبخترآمیز، هیچ کدام از این مدعیات در واقع ریشه در هیچ نوعی از مستندات علمی ندارند. هیچ دلیلی در دست نیست که پنداریم دستهجات کوچک لزوماً بر مساوات بودند، یا دستهجات بزرگتر لزوماً باید شاه، رییسجمهور، یا بوروکراسی داشته باشند. اینها تنها تعصباتیست که ردای واقعیت بر آنها پوشاندهاند.
دستکم در مورد فوکویاما و دایموند میتوان گفت هرگز در رشتههای مربوطه تحصیل نکردهاند (اولی علومسیاسی خوانده و دومی دکترای فیزیولوژی کیسهٔ صفرا دارد). اگرچه، حتّا زمانی که آنتروپولوگها و باستانشناسان دستشان را در روایت «طرح بزرگ» میآزمایند، تمایلی غریب دارند که با تغییراتی اندک به همان دست یابند که روسو. در کتاب خلق عدم مساوات: چگونه اجداد ما راه را برای پادشاهی، بردهداری، امپراتوری گشودند، کِنت فلانری و جویس مارکوس، دو محقق برجسته، حدود پانصد صفحه متن قومشناسانه و باستانشناسانه مملو از مطالعات میدانی قلمی کردند تا این معما را حل کنند. اذعان میکنند که اجداد دوران عصر یخبندان ما با سازمانهای طبقاتی و بردگی کاملاً بیگانه نبودند، اما اصرار دارند که اجداد ما اغلب در مواجهه با امور فراطبیعی (ارواح گذشتگان و این قبیل مسائل) چنین تجربیاتی داشتند. به زعم نویسندگان کتاب، اختراع کشاورزی منتج شد به ظهور انواع پرجمعیت «اقوام» و «گروههای نَسَبی»، و در عین حال دستیابی به ارواح و درگذشتگان طریقی شد برای دست یافتن به قدرتهای دنیوی (چگونگی این رویداد اما مشخص نمیشود). به ظن فلانری و مارکوس، قدم مهم بعدی در راه عدم مساوات زمانی حاصل شد که برخی افراد خاص قوم که استعدادی و شهرتی در خور داشتند– طبیبان حاذق، جنگجویان، و دیگر طالبان جاه– اجازه یافتند که شأن و جایگاه اجتماعی خود را برای اخلافشان به ارث گذارند، فارغ از حد توانایی یا استعداد ورثه. این قضایا بیش و کم این تخم لک را پایه گذارد، و معنایش این بود، که به بزودی شهرها، پادشاهی، بردهداری، امپراتوری فرا میرسد.
نکتهٔ غریب در مورد کتاب فلانری و مارکوس این است که تنها پس از تولد دولتها و امپراتوریهاست که واقعاً مستندات باستانشناختی را رو میکنند. تمام لحظات تاریخساز در روایت آنها از «خلقت عدم مساوات» در عوض برپایهٔ تشریحات نسبتاً تازه از دستهجات کوچک توشهچین، گلهدار، و کشاورز همچون هادزا ساکن منطقهٔ تنداب شرق آفریقا و یا نامبیکوارا ساکن جنگلهای استوایی آمازون است. روایات این «جوامع سنتی» به عنوان پنجرهای به گذشتهٔ پارینهسنگی و نوسنگی ما محسوب میشوند. مشکل اینجاست که هیچ کدام از آنها مصداق درستی نیستند. هادزا و نامبیکوارا فسیلهای زنده نیستند. هزارههاست که اینها در تماس مستقیم با نظامهای کشاورزی و امپراتوریها، یاغیان و تاجران بودهاند. و سازمانبندی اجتماعیشان تغییرات اساسی کرده تا بتوانند در برابر اینها مقاومت کرده یا با آنها ارتباط برقرار کنند. تنها باستانشناسی میتواند بگویدمان که مشترکات ایشان با جوامع پیشاتاریخی در چیست. بنابراین، در حالی که فلانری و مارکوس انواع و اقسام بینشهای جذاب ارائه میدهند که عدم مساوات چگونه ممکن است در جوامع بشری ظهور کند، دلائل متقن کمی به دست میدهند که باور کنیم در واقعیت اینها اتفاق افتاده.
سر آخر، بیایید کتاب ایان موریس توشهچینان، کشاورزان، سوختهای فسیلی: ارزشهای انسانی چگونه رشد میکند را بررسیم. موریس پروژهٔ فکری کمی متفاوتی را دنبال میکند: کشیدن پای یافتههای باستانشناسی، تاریخ کهن، و آنتروپولوژی به میان بحث با آثار اقتصاددانانی چون توماس پیکتی در باب علل عدم مساوات در دنیای معاصر، و یا کتاب سیاستمحورترِ عدم مساوات: چه میتوان کرد؟ از لُرد آنتونی اتکینسون. موریس انذار میدهد «زمان در ژرفا» از تاریخ بشر نکتهای نغز برای آموزش ما در چنته دارد، اما تنها در صورتی که واحدی مدوّن برای اندازهگیری عدم مساوات برسازیم که به کارِ کلیت این تاریخ بیاید. این مهم را موریس با ترجمان «ارزشهای» شکارچی-توشهچینان عصر یخبندان و کشاورزان دوران نوسنگی به واژگان آشنا با اقتصاددانان امروزی به انجام میرساند، و سپس با استفاده از اینها برای برقراری ضرائب جینی و یا نرخهای رسمی عدم مساوات. به جای بیعدالتی روحی-روانی که فلانری و مارکوس برجسته میکنند، موریس بی اندکی تعارف دیدگاه ماتریالیستی ارائه میدهد. و بدیت ترتیب تاریخ بشر را به سه گروه عیان در عنوان کتابش تقسیم میکند، بسته به اینکه از چه طریق گرما را استخراج میکنند. به زعم وی همهٔ جوامع سطحی بهینه از عدم مساوات اجتماعی دارند– یا به قول پیکِت و ویلکینسون نوعی «سطح روح» درونی– که متناسب است با طریق غالب استخراج انرژی در آنها.
در مقالهای به سال ۲۰۰۵ در نیویورک تایمز، موریس در واقع اعدادی به دست میدهد، درآمدهای ازلیِ اندازگیریشده به دلار امریکای ثابت بر نرخ ارز سال ۱۹۹۰. او نیز میپندارد که شکارچی-توشهچینان آخرین عصر یخبندان اغلب در دستهجات کوچک و کوچنشین روزگار میگذراندند. در نتیجه، مصرف بسیار پایینی داشتند، به زعم او معادل حدوداً یک دلار و ده سِنت در روز. به پیامد آن از ضریب جینی در حدود ۰.۲۵ بهره میبردند– که تقریباً پایینترین نرخ آن است– از آنرو که مازاد یا سرمایهای در کار نبود که تا خبرگان برگزیدهای آن را فراچنگ آورند. جوامع کشاورز– و برای موریس این شامل همه چیز میشود از روستای ۹۰۰۰ سالهٔ چتلهویوک گرفته تا چین زمان قوبیلای خان یا فرانسهٔ زمان لوئی چهاردهم– اینها جوامعی با جمعیت و امکانات بالاتر بودند، با مصرفی حدود یک دلار و پنجاه سنت تا دو دلار و بیست سنت در روز بر هر فرد، و تمایلی به انباشت مازاد سرمایه. اما اغلب افراد سختتر کار میکردند، و آن هم تحت شرایطی به وضوح نازلتر، بنابراین جوامع کشاورزی میل به سطوح سهمگینتری از عدم مساوات داشتند.
جوامع دارای سوختهای فسیلی میتوانستند ما را از همهٔ چنین مصائبی برهانند از راه فارغ کردن ما از رنج کار یدی، و بازگرداندن ما به ضریبی جینی معقولتر، نزدیک به اجداد شکارچی-توشهچین ما و تا مدتی به نظر میرسید که این مهم در حال وقوع است، اما به دلائلی مبهم، که موریس به درستی درکشان نکرده، مسائل باز هم پسروی داشتهاند و بار دیگر سرمایه در دستان گروهی کوچک از نخبگان فراهم آمده:
اگر فراز و نشیبهای تاریخ اقتصاد در ۱۵۰۰۰ سال اخیر و ارادهٔ جمعی چیزی به ما بیاموزد این است که سطح «قابل قبول» عدم مساوات درآمد پس از مالیات چیزی در میانهٔ ۰.۲۵ و ۰.۳۵ بوده، و این آمار در مورد عدم مساوات در سرمایه چیزی میان ۰.۷۰ و ۰.۸۰ بوده. بسیاری کشورها در حدود مرزهای این دامنه و یا بالاتر از آن قرار دارند، که بدان معناست که آقای پیکتی حق دارد برای آینده معضلات عدیده پیشبینی کند.
به نظر میرسد به دستکاریهای فناورانهٔ عظیمی نیاز داشته باشیم!
بیایید نسخههای پیشنهادی موریس را به کناری گذاریم و تنها بر یک عدد تمرکز کنیم: درآمد پارینهسنگی معادل یک دلار و ده سنت در روز. این عدد دقیقاً از کجا به دست آمده؟ در ظاهر این احتسابات مرتبطند با ارزش کالری غذای مورد مصرف. اما اگر قرار بر مقایسهٔ این نکته با درآمدهای امروزی باشد، آیا نبایست تمام باقی اموری که توشهچینان عصر پارینهسنگی به رایگان در اختیار داشتند را هم در شمار آوریم؟ همانها که خود ما در ازایشان پول پرداخت میکنیم: امنیت رایگان، حل اختلافات رایگان، تحصیلات ابتدایی رایگان، نگهداری رایگان از سالخوردگان، داروی رایگان، تازه اگر نخواهیم از مخارج سرگرمی، موسیقی، قصهگویی، و فرائض دینی حرفی به میان آوریم؟ حتّا وقتی صحبت از غذاست، باید مساوات را در نظر بگیریم: هیچ نباشد داریم از محصولات آزاد و ٪۱۰۰ ارگانیک صحبت میکنیم، که همراه با نوشابهٔ زلالترین آب سرچشمهها تناول میشد. بخش اعظمی از درآمد امروزه خرج اجاره و وام مسکن میشود. اما بیاندیشید به کرایهٔ چادرزنی در بهترین نقاط دوران پارینهسنگی بر کرانهٔ دوردُن یا وسهرا، یا که حتّا کلاسهای گرانقیمت عصرانه در زمینهٔ نقاشی طبیعتگرایانه بر صخرهها، و تراش عاج– و همهٔ آن کتهای خز. مطمئنّاً خرج همهٔ اینها فراتر از یک دلار و ده سنت در روز بوده، حتّا با دلار سال ۱۹۹۰. بیسبب نیست که مارشال سالینز به توشهچینان لقب «نخستین جامعهٔ مرفه» را بخشید. چنان زندگی امروزه خرج بسیار بر دست میگذارد.
همهٔ اینها شاید کمی سادهدلانه به نظر رسد، اما نکتهٔ مورد نظر ما در همین است: اگر تمامی تاریخ جهان را به ضریب جینی بکاهیم، لزوماً نتایج بلاهتبار حاصل خواهد شد. همچنین نتایجی تأسفبار. دستکم موریس متوجه این است که افزایش جهندهٔ عدم مساوات در جهان معاصر امریست ناسازوار. بر خلاف او، والتر شایدلِ تاریخدان خواهشهای پیکتیوار از تاریخ بشری را به اوج مصیبتبار نتایجش میکشاند در کتاب سال ۲۰۱۷ خود، مساواتگر بزرگ: خشونت و تاریخ عدم مساوات از عصر حجر تا قرن بیستم، با این نتیجهگیری که کاری در واقع از دست ما برنمیآید. تمدن ناگزیر عدهای معدود از برگزیدگان را بر رأس میگمارد که سهم بالاتری از جامعه را غصب میکنند. تنها عاملی که موفق به برچیدن آنان شده است وقوع فجایع است: جنگ، طاعون، خدمت اجباری همگانی، بیماریهای عام و مرگ. اقدامات نصفهنیمه هرگز جوابگو نیست. بنابراین، اگر نمیخواهید به زندگی در غار بازگردید، یا در هولوکاست اتمی بمیرید (که فرضش بر این است که دوباره انسانها را به غارها بازمیگرداند)، بایستی وجود وارن بافِت و بیل گیتس را بپذیرید.
بدل لیبرال این چیست؟ فلانری و مارکوس، که علناً با سنّت ژانژاک روسو همذاتپنداری میکنند، تحقیقشان را با این پیشنهاد امید دهنده به پایان میرسانند:
یک بار در حضور اسکاتی مکنیش، باستانشناسی که چهل سال از عمرش را در مطالعهٔ تکامل اجتماعی گذرانده، این موضوع را پیش کشیدیم. پرسیدیم چگونه میتوان جامعه را با مساوات بیشتری پیش راند؟ پس از مشورت با جرعهای چند از جک دنیلز، مکنیش پاسخ داد: «شکارچیان و توشهچینان را بر رأس امور بگمارید».
اما آیا در واقع یکسر به سوی زنجیرهایمان دویدیم؟
نکتهٔ غریب در مورد این فراخوانیهای بیپایان از نکتهٔ معصومانهٔ روسو در باب حالات طبیعت، و از دست رفتن شکوه ماضی، این است که خود روسو هرگز ادعا نکرد که حالات طبیعت در واقعیت اتفاق افتاده. تنها یک آزمایش فکری بود. در رساله در باب سرچشمه و پایهٔ عدم مساوات در میان بشریت (۱۷۵۴)، جایی که بیشتر داستانی که میگوییم (و بازگو میکنیم) از آن میآید، روسو مینویسد:
…تحقیقات، منجمله همین تلاش پیش رو، نبایست با حقایق تاریخی یکسان شمرده شوند. بلکه بایست دلالتهای فرضی و شرطی محسوب شوند، مناسب برای نمایش طبیعت امور، و نه سرچشمهٔ واقعی آنها.
«حالات طبیعت» روسو هرگز دلالت بر مرحلهای از توسعه نداشته. هرگز معادلی برای مرحله «توحّش» نبوده؛ مرحلهای که برای فیلسوفان اسکاتلندی از قبیل آدام اسمیت، فرگوسن، میلار، و بعدها، لوییس هنری مورگن آغاز راه طرحهای نظریشان در مورد تکامل بوده. اینها تمایل داشتند که سطوح توسعهٔ اجتماعی و اخلاقی را متناظر با تغییرات تاریخی در وسائل تولید بازتعریف کنند: توشهچینی، دامپروری، کشاورزی، صنعت. چیزی که روسو ارائه میدهد، خلاف اینها، به حکایت مانند است. همانطور که جودیت شِکلار، نظریهپرداز سیاسی شهیر هاروارد، موکداً اعلام کرده تمام تلاش روسو بر کشف امری استوار بوده که خود تناقض بنیادین سیاست انسان میشمرده: اینکه رانهٔ درونی ما برای آزادی به گونهای مبهم و همواره ما را به «راهپیمایی به سوی عدم مساوات» رهنمون میشود. به زبان خود روسو: «همه یکسر رو به زنجیرهایشان دویدند به این خیال که دارند آزادیشان را متضمن میشوند؛ که اگرچه آنقدر بصیرت داشتند که مزیتهای سازماندهی سیاسی را دریابند، آنقدر تجربه نداشتند که مخاطراتش را پیشبینی کنند». حالات خیالی طبیعت تنها راهی برای انتقال این نکته است.
روسو را نمیتوان قضاوقدری خواند. به زعم وی هرآنچه انسان برمیسازد خود میتواند براندازدش. ما توان آن داریم که بندها بگسلیم؛ البته به هیچ روی سهل و آسان نیست این. به نظر شِکلار تنِش بین ««امکان و احتمال» (امکان آزادی بنی بشر، احتمال بالای اینکه همگی خود را دوباره در موقعیتی از بردگی داوطلبانه قرار دهیم) نیروی پیشرانهٔ اصلی در نوشتههای روسو در باب عدم مساوات بود. این همه ممکن است کمی طعنهآمیز باشد، از آنرو که پس از انقلاب فرانسه بسیاری از منتقدان محافظهکار شخص روسو را در برپایی گیوتینها سهیم میدانستند. این منتقدان اصرار داشتند که امری که دوران وحشت [انقلاب فرانسه] را سببساز شد دقیقاً همان ایمان سادهدلانهٔ وی به نیکسرشتی ذاتی بشر بود، و همچنین اعتقاد وی به اینکه نظامی با مساوات اجتماعی برتر را میتوانند روشنفکرانی تخیل کنند و با «ارادهٔ جمعی» به منصهٔ ظهور رسانند. اما تنها تعداد اندکی از شهیران دوران گذشته که امروزه تحت عناوین رمانتیکها و آرمانگرایان مورد استهزا قرار میگیرند در واقع سادهدل بودهاند. کارل مارکس، فیالمثل، عقیده داشت که چیزی که از ما انسان میسازد قوّهٔ تفکر محالاندیش ماست– بر خلاف زنبورها، ما خانههامان را نخست تصور میکنیم، و تنها بعد از آن دست به کار ساخت آن میشویم– اما وی در عین حال معتقد بود که کسی نمیتواند جامعه را بدین صورت پیش برد، و سعی کند الگوی معمار را بدان تحمیل کند. اقدام به این کار گناه «سوسیالیسم آرمانگرایانه» را در پی داشت، که مارکس لیاقتش را چیزی مگر تحقیر نمیدانست. درعوض، انقلابیون بایست تصویری واقعی از نیروهای ساختاری فراتر پیدا کنند که مسیر تاریخ جهان را شکل میدهند، و از تناقضات پایهای آن بهره برند: فیالمثل، این حقیقت که هر فرد کارخانهدار مجبور است از دسترنج کارگر بدزدد تا بتواند در کوران رقابت بماند، اما اگر همهٔ آنها در این امر موفق باشند دیگر کسی نمیماند که توانایی خرید محصولات کارخانههای اینها را داشته باشد. با اینحال، این قدرت دو هزار سالهٔ کتاب آسمانی را نشان میدهد که حتّا وقتی واقعگرایان سرسخت در مورد گسترهٔ وسیعی از تاریخ زبان میگشایند کماکان اسیر دام نسخهای از باغ عدن میشوند– از دست رفتن شکوه ماضی (عموماً، همچون در سِفر آفرینش، به خاطر جستجوی نابخردانه برای کسب دانش)؛ و امکان رستگاری در آینده. احزاب سیاسی مارکسیستی به سرعت نسخهٔ خود از این قصه را برساختند، با پیوند دادن حالات طبیعت روسو و نظریهٔ سطوح توسعه از سوی روشنگران اسکاتلندی. نتیجه نیز فرمولی شد برای تاریخ جهان که با ایدهٔ «کمونیسم بدوی» اصلی آغاز میشد، که به طلوع مالکیت خصوصی باخته، اما روزی بیگمان بازخواهد گشت.
بایستی با این نکته این بخش را به پایان ببریم که انقلابیون، با احتساب همهٔ آرمانهای رؤیاییشان، چندان به پردازش خیال تمایل نشان ندادهاند، خصوصاً اگر پای پیوند گذشته، حال، و آینده در میان باشد. همه همان قصهٔ قدیمی را بازگو میکنند. احتمالاً تصادفی نیست که امروزه زندهترین و خلاقانهترین جنبشها در طلیعهٔ هزارهٔ جدید– که زاپاتیستایان چیاپاس و کردهای روژاوا بارزترین نمونهاند– آن جنبشهاییاند که در آنِ واحد خود را عمیقاً در زمین سنتهای گذشته میکارند. به جای تصور یک آرمانشهر ازلی، میتوانند به روایتی پیچیدهتر و پرنقشتر متوسل شوند. به واقع، به نظر میرسد بسیاری از حلقههای انقلابی به این شناخت رسیده باشند که که آزادی، سنّت، و تخیل همواره درهمتنیده بودهاند و خواهند بود، شاید به طرقی که فهم ما بدان قد ندهد به درستی. هنگام آن رسیده که ما نیز بجنبیم و به تصور اینکه نسخهای غیر انجیلی از تاریخ بشر چگونه تواند بود دست بیازیم.
چگونه مسیر تاریخ (گذشته) را میتوان تغییر داد
پس، یافتهها و تحقیقات باستانشناختی و انسانشناختی چه آموختهاند ما را، از زمان روسو تا به حال؟
خب، اولین نکته اینجاست که پرسیدن دربارهٔ «سرچشمهٔ عدم مساوات اجتماعی» احتمالاً جای درستی برای آغاز نیست. بله، پیش از آغاز مرحلهای که معروف است به پارینهسنگی متأخر [بین ۵۰ تا ۱۲ هزار سال پیش] نظر صائبی نداریم که اغلب زندگی بشری چگونه بوده. اکثر مستندات ما پارههای پراکندهٔ سنگ تراشیده، استخوان، و چند مادهٔ مانای دیگر است. گونههای مختلف از انسانریختها در کنار هم میزیستند؛ واقعاً روشن نیست قیاسهای فرهنگشناسانه محلی از اعراب داشته باشند. تصویر پیش روی ما تنها زمانی اندکی روشن میشوند که به خود دورهٔ پارینهسنگی متأخر میرسیم، که از حدود ۴۵ هزار سال پیش آغاز میشود، و شامل اوج یخبندان و سرد شدن جهانی میشود (حدود ۲۰ هزار سال پیش) که به آخرین اوج یخبندان شهره است. بزرگترین عصر یخبندان اخیر دورانی از گرما و عقبنشینی لایههای یخ را به دنبال داشت، که دوران جغرافیایی ما، هولوسِن، منتهی شد. شرایطی ملایمتر حاکم شد، و زمینهای را مهیا ساخت که در آن هوموساپین– که تا آنزمان بخش اعظمی از دنیای کهن را به تصرف درآورده بود– پا به عرصهٔ نو بگذارد، و به سواحل جنوبی قارهٔ آمریکا دست یابد، در حدود ۱۵ هزار سال پیش.
خب، واقعاً در مورد این بخش از تاریخ بشری چه میدانیم؟ بسیاری از قدیمیترین مستندات قابل اتکاء ما در مورد نحوهٔ سازماندهی اجتماعی بشر در دوران پارینهسنگی از اروپا به دست آمده، جایی که گونهٔ ما در کنار هومونئاندرتالها مستقر شد، پیش از آنکه آنها در حدود ۴۰ هزار سال پیش از میلاد مسیح منقرض شوند. (تمرکز دادهها در این بخش از جهان به احتمال قوی بیشتر نشانگر تعصبی تاریخیست در تحقیقات باستانشناختی تا اینکه نکتهای غریب در مورد اروپا را برساند). در آن زمان، و در طی آخرین اوج یخبندان، بخشهای قابل سکنای عصر یخبندان اروپا بیشتر به پارک سرنگتی در تانزانیا شبیه بود تا هرکجای زیستگاه اروپای امروزین. در قسمت جنوبی لایههای یخ، مابین توندرا و خط ساحلی جنگلپوش مدیترانه، قارهٔ اروپا تقسیم میشد به دشت و چمنزارهای سرسبز، محل گذار فصلی آهوان، گاومیش، و ماموتهای پشمالو. متخصصین پیشاتاریخ دهههاست– بی تأثیری چندان– اشاره دارند که گروههای انسانی ساکن این محیطها هیچ وجه اشتراکی نداشتند با زندگی پربرکت، ساده، و مساواتطلبانهٔ آن دستهجات شکاری-توشهچین، که کماکان و پیوسته گمان میرود که اجداد دور ما بودهاند.
برای شروع، شواهدی بی هیچ شک و شبهه وجود دارد که حاکی از تشییع جنازهٔ ثروتمندان است. این شواهد تا اعماق عصر حجر نیز یافت میشود. برخی از اینها، منجمله گورهای ۲۵هزار سالهٔ سونگیر، در شرق مسکو، را دهها سال است میشناسیم، و به قدراهمیتشان مشهورند. فیلیپه فرناندز-آرمستو، که مروری بر کتاب خلق عدم مساوات برای ژورنال والاستریت نوشت، به درستی شگفتی خود را از حذف این نکته بیان میکند: «اگرچه آقای فلانری و خانم مارکوس میدانند که اصل وراثت به دوران پیش از کشاورزی بازمیگردد، اما نمیتوانند چندان خود را از این توهم روسو-وار برهانند که با یکجانشینی وراثت شکل گرفته. بنابراین، دنیایی بدون قدرت موروثی را به تصویر میکشند که تا ۱۵هزار سال پیش از میلاد مسیح ادامه داشته، در حالی که یکی از مهمترین مکانهای باستانشناسی را برای رسیدن به هدفشان نادیده میگیرند». از آنرو که حفاری در یخبندان دائمی تحت یک کوچگاه پارینهسنگی در سونگیر مقبرهٔ مردی میانسال را آشکار کرد، که آنطور که فرناندز-آرمستو شرح میدهد، «علائمی خیرهکننده دال بر شأن اجتماعی داشت: دستبندهایی از عاج صیقلخوردهٔ ماموت، تاج یا کلاهی از دندانهای روباه، و حدود ۳ هزار دانهٔ عاج که با زحمت بسیار حک و صیقل دیده بودند». و چند متر دورتر «دو کودک آرمیدهاند، در حدود ۱۰ و ۱۳ ساله، که با تشریفاتی مشابه تزئین شدهاند– شامل ۵۰۰۰ دانه عاج، به ظرافت همانها که برای مرد میانسال به کار رفته بود، اگرچه کمی کوچکتر، و زوبینی عظیم از عاج، همه برای آن کودک ۱۳ ساله».
چنین یافتههایی به نظر میرسد که جایگاه مهمی در هیچ کدام از کتابهایی که تا به اینجا بررسی شده پیدا نکردهاند. حال اگر سونگیر یافتهای تک و جداافتاده بود، کماهمیت جلوه دادن آن و یا تقلیل آن به پانوشت آسانتر میبود. اما اینطور نیست. مدفنهایی که به قیاس در همین اندازه اشرافی بودهاند در پناهگاههای سنگی و کوچگاههای در دشت از دوران پارینهسنگی متأخر یافت شدهاند، در پهنهٔ اکثر مناطق اوراسیای غربی،از رود دُن تا دوردُن. فیالمثل، در میان آنها گور ۱۶هزار سالهٔ « بانوی سنژرمن لا ریوییر» را یافتهایم، مملو از زیورآلات که از دندانهای گوزن نری ساخته شدند که ۳۰۰ کیلومتر آنسوتر، در منطقهٔ باسک اسپانیا، شکار شده. و همچنین مدفنهای ساحل لیگوریا [شمال غربی ایتالیای فعلی] – همقِدمت با سونگیر– شمال «شهریار»، مردی جوان که در میان نشانهای شاهانهاش گرزی از جنس چخماق کمیاب، عصاچهای از شاخهای گوزن شمالی، و دیهیمی پرآذین از صدف سفته و دندانهای آهو یافت شد. چنین یافتههایی ما را به چالش تعابیر پیشین رهنمون میشوند. آیا حق با فرناندز-آرمستو است که میگوید این یافتهها اسنادی دال بر «قدرت موروثیاند»؟ شأن اجتماعی این افراد در زندگی چه بوده؟
به همین اندازه جذابند مدارک پراکنده اما متقاعدکننده از از بناهای عظیم معماری، که قدمتشان تا آخرین اوج یخبندان نیز میرسد. این ایده که کسی میتواند به صورتی مطلق عظمت بنا را اندازه بگیرد همان اندازه بلاهتبار است که کسی خرج و مخارج عصر یخبندان را به دلار و سِنت محاسبه کند. مفهمومی نسبیست این، و تنها در چهارچوب سنجهای خاص از ارزشها و تجربیات پیشین معنا مییابد. دوران پلیستوسن هیچ معادل مستقیمی در مقیاس با اهرام الجیزه (Giza) و کولوسیومهای رومی ندارد. اما بناهایی از آن دوره مانده که تنها میتواند کار جمعی تلقی شود، نشانگر طراحی پیچیده، و همیاری نیروی کار در مقیاسی شایستهٔ ستایش. در میان آنها «خانههای ماموتی» شگفتانگیزی وجود دارند بناشده از پوست خام کشیده شده بر چهارچوبی از عاج، که نمونههایش– با قدمتی در حدود ۱۵هزار سال– که در برشی از یخهای حاشیه یافت میشود که از کراکف امروزی تا کییف گستردهاند.
شگفتتر از اینها معابد سنگی تپّهٔ گوبِکلی اند، که بیست سال پیش در مرز ترکیه و سوریه حفاری شده، و هنوز محل نزاعهای علمی پر آشوباند. با قدمتی در حدود ۱۱هزار سال، آخرین سالهای آخرین عصر یخبندان، متشکل شده از بیست چهاردیواری کلانسنگ که بر فراز دامنههای حالا-دیگر برهوت دشت هرّان برافراشته شده. هر کدام از ستونهایی از سنگآهک تشکیل میشد به طول ۵ متر، و وزن تقریبی یک تُن (قابل قیاس با استانداردهای استونهنج، و حدود ۶هزار سال پیش از آن). تقریباً همهٔ ستونهای تپهٔ گوبکلی آثار هنری درخورتوجهاند، با نقشهای برجستهٔ جانوران رعبآور که گویی از سطح برمیآیند، و نرینگیشان را عرضه میکنند. جانوران شکاری حکاکی شده در ترکیب با تصاویر سرهای بریدهٔ انسان. حکاکیها گواهند بر مهارتهای مجسمهسازی که بیشک نخست در کار با چوب انعطافپذیر به دست آمده (که زمانی به وفور در دامنهٔ کوههای تائوروس یافت میشدند)، و بعدها این مهارت بر بستر سنگی هرّان نیز اعمال شده. طرفه اینکه، علیرغم اندازههایشان، هر کدام از این بناهای عظیم طول عمری کوتاه داشتند، که با سوری بزرگ و پر کردن سریع دیوارها به سرانجام میرسید: سلسلهٔ مراتب به فلک میرسید، و خود به زودی سقوط میکرد. و قهرمانان این نمایش پیشاتاریخی سورها، برساختنها، نابودکردنها، تا جایی که میدانیم شکارچی-توشهچینان بودند، که تنها با منابع طبیعی وحشی روزگار را سپری میکردند.
خب، از همهٔ اینها چه نتیجه میتوان گرفت؟ یک نظر محققانه بر این بوده که ایدهٔ عصر طلایی مساواتطلبی را بهکل کنار نهیم، و نتیجه میگیرد که پیگیری عقل معاش در منافع شخصی و انباشت قدرت نیروهای ماندگار و خالق توسعهٔ اجتماعی بشرند. اما این هم راهگشا نیست. مدارک دال بر عدم مساوات سازمانیافته در جوامع عصر یخبندان، چه به صورت مدفنهای تشریفاتی و یا بناهای عظیم، هر چه باشند متفرق و پراکندهاند. مدفنها تحقیقاً قرنها و صدها کیلومتر از هم فاصله دارند. حتّا اگر این را به حساب تکهپاره بودن مدارک بگذاریم، باید از خود بپرسیم چرا مدارک این اندازه پراکندهاند. به هر روی، اگر هر کدام از این شهریاران دوران یخبندان مشابه مثلاً شهریاران دوران مفرغ رفتار میکردند، باید باروها، انبارها، و کاخهاشان را مییافتیم– همان دامهای مرسوم حکومتهای نوپا. در عوض، در طی دهها هزار سال، تنها بناها و تدفین تشریفاتی میبینیم، و چیزی دیگر دال بر رشد جوامع طبقاتی نمییابیم. سپس، به عواملی غریبتر نیز میرسیم، مانند این حقیقت که اکثر تدفینهای «شاهانه» شامل افرادی میشد که ویژگیهای ناهنجار بدنی داشتند، که شاید در دنیای امروز ایشان را در چشم دیگران غول بیابانی، گوژپشت، و یا کوتوله میساخت.
نگاهی عمیقتر به یافتههای باستانشناختی به ما کلیدی برای گشایش این معما نشان میدهد. راهحل در ضرباهنگ فصلی زندگی اجتماعی پیشاتاریخی نهفته است. اکثر مکانهای دوران پارینهسنگی که تا اینجا صحبت از آنها رفت مرتبطند با یافتههایی از گردهماییهای سالانه یا دوسالانه، در پیوند با مهاجرت گلههای ماموت پشمالو، بوفالوی بایسون استپ، گوزن شمالی، یا (در مورد تپه گوبکلی) غزال– و البته صید متناوب ماهی، و برداشت میوههای مغزدار. در زمانهای نامساعدتر سال، دستکم برخی از اجداد ما بلاشک در دستهجات کوچک میزیستند و توشه میچیدند. اما یافتههای بسیاری حاکی از آنند که در باقی سال در جمعیتهای عظیم به دور هم گرد میآمدند در شهرکهایی نظیر آنچه در دُلنی وستونیتسه، در دریاچهٔ موراویا در جنوب برنو، و بر خوان گستردهٔ منابع پرشمار جشن میگرفتند، در مراسمی پیچیده مشارکت میکردند، و مشغول به خلق آثار جاهطلبانهٔ هنری، و تبادل سنگهای معدنی، صدفهای دریایی، و پوست خز حیوانات میشدند در گسترهای وسیع. معادل این مکانهای فصلی برای گردهمایی در اروپای غربی جاهایی بودند نظیر طاقچههای سنگی پریگرود فرانسه و ساحل کانتابری، با نقاشیها و حکاکیهای مشهورشان، که در آن واحد بخشی از دور سالانهٔ گردهمایی و پراکندگی بودند.
الگوهای زندگی اجتماعیِ اینچنین فصلی مدتهای مدید دوام آوردند حتّا پس از «اختراع کشاورزی» که گمان میرفت همه چیز را تغییر داده. یافتههای تازه نشان میدهد که تناوباتی از این دست ممکن است کلید فهم بناهای عظیم دوران نوسنگی در دشت سالیزبری باشند، ونه فقط در حد نمادپردازی تقویمی. کاشف به عمل آمده که استونهنج نیز تنها آخرین نمونه در زنجیرهای از بناهای آیینی است، برساخته از الوار و سنگ، که مردم به دورش گرد میآمدند از اقصانقاط جزایر بریتانیا، و در زمانهای خاص از سال. حفاریهای دقیق نشان داده که بسیاری از این بناهای عظیم– که حالا دیگر با اطمینان میتوان آنها را به بناهای یادبود نیاکان دودمانهای قدرتمند نوسنگی تعبیر کرد– تنها چند نسل پس از برافراشته شدن برچیده شدند. شگفتانگیزتر آنکه، ممارست در برافراشتن و برچیدن بناهای عظیم همدوره است با زمانی که مردمان بریتانیا، پس ازاقتباس اقتصاد کشاورزی نوسنگی از مردمان قارّه [اروپا]، به ظاهر یک جنبه از آن را به دست فراموشی سپردند؛ ترک پرورش غلات و بازگشت– در حدود ۳۳۰۰ پیش از میلاد– به گردآوری فندق به عنوان منبع عمدهٔ غذایی. با نگاه داشتن گلههای ستوران، که از آنها به صورت فصلی سوری مفصل تهیه میکردند در اطراف دیوارهای دورینگتون، بناگران استونهنج به نظر میرسد که نه کشاورز و نه توشهچین بودند، بلکه چیزی بودند مابین اینها. و اگر هم چیزی نظیر یک دربار اشرافی در فصول جشنوار آنها محلی از اعراب میداشت، وقتی تجمعات بزرگ برگزار میکردند، بنابراین بایستی تنها چاره در منحل شدن آن دربار میبود، وقتی همان مردم دوباره در تمامی جزیره پراکنده میشدند.
اهمیت این تغییرات فصلی در چیست؟ در اینکه آشکار میکنند که از همان ابتدا، انسانها آگاهانه با ممکنات اجتماعی تجربهاندوزی میکردند. آنتروپولوگها جوامعی از این دست را حاوی «دوگانگی در ساختار» میدانند. مارسل موس، در نوشتههای اوایل قرن بیستم خود، میگوید اینوئیتهای ساکن قطب شمال «و به احتمال، بسیاری جوامع دیگر…دو ساختار اجتماعی دارند، یکی در تابستان و دیگری در زمستان، و به موازات اینها دو سازوکار مجزای قانون و مذهب». در ماههای تابستانی، اینوئیتها در گروههای پدرسالار کوچکی پراکنده میشدند در جستجوی ماهیهای آب شیرین، کاریبو، و گوزن امریکای شمالی؛ و هر کدام از این گروهها تحت رهبری تنها یک مرد مسنتر. مالکیت خصوصی برقرار بود و پدرسالاران قدرتی قهرآمیز و گهگاه حتّا مستبدانه بر خویشان اعمال میکردند. اما درماههای طولانی زمستان، وقتی فُکها و فیلهای دریایی به سمت سواحل قطبی هجوم میآوردند، سازوکار اجتماعی کاملاً متفاوتی حاکم میشد وقتی اینوئیتها دور هم گرد میآمدند تا اقامتگاههایی بزرگ از چوب، استخوانهای دندهٔ والها، و سنگ بسازند. در میان ایشان، ارزشهای مساوات، نوعدوستی، و زندگی جمعی رواج داشت؛ ثروت به اشتراک گذاشته میشد؛ و زنها و شوهران، در پناه سِدنا، الاههٔ فُکها، شرکای جنسی رد وبدل میکردند.
نمونهای دیگرشکارچی-توشهچینان بومی شمال غربی کانادا بودند، که برایشان زمستان– و نه تابستان– زمانی بود که جامعه به شکلی نابرابرانه تبلور مییافت، و به شکلی افراطی. قصرهای ساخته شده از الوار در جایجای خط ساحلی بریتیش کلمبیا سربرآورد، که در آنها اشرافیت موروثی بر عوام و بردهها حمکرانی میکرد، و ضیافتهای شاهکار به نام potlatch [جشنوارهٔ زمستانی] را میزبانی میکرد. با اینحال این دربارهای اشرافی در تابستان درهم شکسته میشد، و به تشکّل طایفههای کوچکتر بازمیگشت، که گرچه کماکان سلسلهمراتب را رعایت میکردند، اما ساختاری متفاوت و کمتر رسمی داشتند. در این نمونه، مردم در زمستان و تابستان حتّا نامهای متفاوتی برمیگزیدند، و به راستی به آدمی دیگر تبدیل میشدند، بسته به زمان سال.
شاید شگفتانگیزتر از همه، در زمینهٔ چرخش سیاسی، اعمال فصلی اتحادیهٔ اقوام دشت بزرگ [گسترده از تگزاس تا آلبرتا] بود– کسانی که زمانی و یا گهگاه کشاورز بودند و حالا زندگی عشایری و شکار را برگزیده بودند. در اواخر تابستان، گروههای کوچک و پرتحرک شایان و لاکوتا در اقامتگاههایی عظیم گردهم میآمدند تا برای شکار بوفالوها آمادهٔ لشکرآمایی شوند. در این برههٔ حساس از سال، نیروی انتظامی برپا میکردند که قدرت نفوذ بسیار داشت، شامل حق بازداشت، شلاق زدن، و یا جریمهٔ خطاکاری که روند مراحل را مختل میکرد. با این وجود، همانطور که رابرت لووی آنتروپولوگ میگوید این «خودکامگی صریح» تنها در محدودهٔ فصلی و زمانی عمل میکرد، و هنگامی که فصل شکار– تشریفات جمعی منصوب بدان– به پایان میرسید، به سوی اشکال «خودمختارانهتری» از مدیریت بازمیگشت.
میزان دانش همیشه پیشرفت نمیکند. گاهی حتّا پسرفت هم دارد. صد سال پیش، تقریباً همهٔ آنتروپولوگها درک میکردند که کسانی که راه ارتزاقشان از طریق منابع وحشیست معمولاً به دستهجات کوچک محدود نمیشوند. این ایده به واقع محصول دههٔ ۱۹۶۰ میلادیست، وقتی که ساکنین بوتهزارهای کالاهاری و یا پیگمیهای اِمبوتی به تصویر محبوب انسان ازلی بدل شدند؛ برای مخاطبین تلویزیون و محققین به یک اندازه. در نتیجه، شاهد بازگشت مراحل تکامل شدیم، که در واقع چندان تفاوتی با روشنگری اسکاتلندی ندارد: این همان امریست که فوکویاما، محض نمونه، از آن بهره میبرد وقتی مینویسد که جامعه از «دسته» به «اقوام» و از آنجا به «خانسالاری» و سرانجام به نمونهٔ پیچیدهٔ «نظامهای سیاسی» میرسد که امروزه در آن به سر میبریم– و عمدتاً با انحصار «استفادهٔ قانونمند از قوهٔ قهریه» شناخته میشوند. با این منطق، ولی، شایانها و لاکوتاها بایستی تقریباً هر نوامبر از دسته به نظام سیاسی «فرگشت پیدا کرده»، و در آغاز هر بهار دوباره «تنزل» میکردند. بسیاری آنتروپولوگها اکنون برآنند که این طبقهبندیها سخت نابسندهاند، و با اینحال هیچ کس بدیلی برای تفکر در مورد تاریخ جهان در ابعاد گسترده ارائه نمیدهد.
کاملاً مستقل از اینها، یافتههای باستانشناختی حاکی از اینند که در زیستبومهای بهشدت فصلی در آخرین دوران یخبندان، نیاکان دور ما رفتارهایی تقریباً مشابه از خود بروز میدادند: رفت و برگشت میان سازمندیهای متناوب اجتماعی؛ رخصت دادن به ظهور ساختارهای مستبدانه در طی زمانهای مشخصی از سال، با این قید که نتوانند دوام یابند؛ و درک این نکته که هیچ نظام خاص اجتماعی تا ابد یکسان و نامتغیر نخواهد ماند. در میان این جمعیت، کسانی میتوانستند در چیزی که از بعد زمان دسته به نظر میآید زندگی کنند، گاهی در یک قوم، و گاهی در جامعهای با بسیاری از مختصری چیزی که اکنون نظام سیاسی به شمار میآوریم. با وجود چنین انعطاف سازمانی این ظرفیت فراهم میشود که از محدودهٔ هر ساختار اجتماعی پا بیرون گذاشته و تفکر کنیم؛ چه برای ساخت و چه برچیدن جهانهای سیاسی که در آن به سر میبریم. در کمترین حالت، این نکته معمای وجود امیران و ملکههای عصر یخبندان را میگشاید، که چنین تکافتاده سربرمیآورند، همچون شخصیتهای داستانهای پریان، و یا نمایشهای تاریخی. شاید به معنای واقعی کلمه همین بودند. اگر حتّا حکمروایی داشتند، شاید همچون شاهان و ملکههای استونهنج، تنها برای یک فصل بوده.
زمانی برای بازاندیشی
مؤلفان معاصر تمایل دارند که از دوران پیشاتاریخ همچون بوم نقاشی بهره برند تا با معضلات فلسفی دستوپنجه نرم کنند: آیا انسانها ذاتاً نیکند یا شرور، متمایلند به مشارکت یا رقابت، طالب مساواتند یا برتری؟ در نتیجه، این مؤلفان تمایل دارند طوری بنویسند که گویی در طی %۹۵ تاریخ گونهٔ ما جوامع بشری تقریباً همه یکسان بودند. اما حتّا ۴۰هزار سال نیز دورهای بسیار بسیار طولانیست. کاملاً محتمل به نظر میرسد، و شواهد نیز دال بر آن است، که همان انسانهای پیشقراول که بسیاری از نقاط زمین تسخیر کردند در عین حال با آرایشات اجتماعی بغایت گوناگون نیز دستوپنجه نرم کردند. همانطور که کلود لوی استراوس هم بارها اشاره کرده، هوموساپینهای اولیه تنها به لحاظ جسمانی با انسان مدرن همسان نبودند؛ بلکه به لحاظ هوش نیز همسنگ ما بودند. در واقع، اکثر آنها به احتمال به تواناییهای جامعه آگاهتر بودند تا عموم انسانها در جوامع امروزین، با توجه به تغییر مدام میان انواع متفاوت ساماندهی در طول سال. در عوض گذران عمر به بطالت در قسمی از معصومیت ازلی، تا زمانی که جنّ ِ عدم مساوات از شیشه بیرون آمد، نیاکان پیشاتاریخی ما به نظر میرسد در کمال موفقیت درِ این شیشه را به دلخواه باز و بسته میکردند؛ عدم مساوات را به نمایشهای تاریخی محدود میکردند و خدایان و قلمروها میپروردند همانگونه که بناهای عظیمشان را برمیافراشتند، وآنگاه شاد و خندان همهٔ اینها را برمیچیدند.
در این صورت، پرسش واقعی این نیست که «سرچشمهٔ عدم مساوات اجتماعی کجاست؟»، بلکه این است که مایی که در اکثر دورانهای تاریخیمان در میان سازوکارهای سیاسی متفاوت در تناوب بودهایم «چگونه شد که چنین پا در گل ماندیم؟». این همه بسیار دور است از این مفهوم که جوامع پیشاتاریخی کورکورانه به سوی زنجیرهای سازمانی که دربندشان کرد میلغزیدند. و نیز بسیار دور است از غیبگوییهای فاقد ارزش فوکویاما، دایموند، موریس، و شایدل، که در آنها هر شکلی از سازماندهی «پیچیده» و ضروری اجتماعی بدین معناست که جمع کوچکی از نخبگان منابع کلیدی را در دست میگیرند و باقی افراد را زیر پا له میکنند. اکثر علوم اجتماعی این غیبگوییهای حزنآلود را مبرهن فرض میکنند. اما آشکارا چنین ایدههایی بیپایه و اساسند. بنابراین، میتوان معقولانه پرسید چه حقایق گرانبهای دیگری را نیز میتوان به زبالهدان تاریخ انداخت؟
تعدادی قابل ملاحظه را، در واقع. در دههٔ هفتاد میلادی، باستانشناس برجستهٔ کمبریج دیوید کلارک پیشبینی کرد که با تحقیقات معاصر تقریباً تمامی جوانب عمارت کهنهٔ تکامل انسان «از توضیحات شکلگیری انسان مدرن گرفته تا سکناگزینی، فلزگری، شهرنشینی، و تمدن– همگی ممکن است تا ابد تلههای معنایی و سرابهای متافیزیکی به نظر رسند». و در ظاهر حق با وی بوده. اطلاعات از هر کران کرهٔ خاکی روان است، به دست آمده از راه تجارب میدانی، فناوریهای پیشرفتهٔ بازسازیهای اقلیمی، تعیین تاریخ گاهشمارانه، و تحلیل علمی آثار ارگانیک بجامانده. محققان یافتههای قومشناسانه و تاریخی را در پرتو دانستههای جدید برمیرسند. و به تقریب تمامی این تحقیقات تازه در جهت خلاف روایت آشنای تاریخ جهان حرکت میکند. با این حال، چشمگیرترین کشفیات در محدودهٔ کاری متخصصان باقی میماند و یا باید چون سوزنی در میان کاهدان از لابلای سطور نشریات علمی جوریده شود. بگذارید جمعبندی نهایی چند سرخط از سوی خودمان باشد: مشتوارهای تا که اشارتی مختصر باشند بر اینکه تاریخ جهانیِ نوین در حال ظهور چه سروشکلی دارد.
نخستین نکتهٔ شگفتآور در فهرست ما مرتبط است با سرچشمهها و توسعهٔ کشاورزی. این ایده که کشاورزی چرخشی عظیم در جوامع انسانی رقم زده است دیگر پشتوانه ندارد. در آن مناطق از جهان که حیوانات خانگی و گیاهان کاشتشده مورد استفاده قرار گرفتند، هیچ گونه «گردش» محسوسی در گرایش از توشهچین پارینهسنگی به کشاورز نوسنگی دیده نمیشود. «گذار» از تغذیه با منابع جنگلی و خودرو به زندگی بر پایهٔ تولید غذا چیزی در حدود ۳هزار سال به طول انجامید. اگرچه کشاورزی امکان انباشت سرمایه برای معدودی را فراهم آورد، در اغلب موارد این تا هزارهها بعد از آغاز کشاورزی نیز به وقوع نپیوست. در این بین، مردم ساکن نقاط دور از هم، از آمازون تا هلال حاصلخیز خاورمیانه با تجربهٔ کشاورزی دستوپنجه نرم میکردند، انگار که «کشاورز بازی» میکردند، و هر ساله میان انواع تولید در نوسان بودند، همانطور که ساختارهای اجتماعیشان را به تناوب تغییر میدادند. علاوه بر این، از شواهد و قرائن برمیآید که «توسعهٔ کشاورزی» به نواحی ثانویه، اعم از اروپا– که در بسیاری موارد با عبارات غرورآمیز و ظفرمندانه توصیف میشود، به عنوان آغازی بر سقوط ناگزیر شکار و توشهچینی– بسیار ضعیف و نابسنده بوده، و در مواردی شکست خورده، و به کاهش جمعیت کشاورزان منجر شده و نه کاهش توشهچینان.
به وضوح، دیگر محلی از اعراب ندارد که از عباراتی مانند «انقلاب کشاورزی» بهره بریم زمانی که با روندهایی چنین مغشوش از لحاظ زمان و پیچیدگی سروکار داریم. از آنجا که زندگی همچون باغ عدن در کار نبوده، که از آنجا نخستین کشاورزان قدم در راه عدم مساوات بگذارند، حتّا محل کمتری از اعراب دارد اگر کشاورزی را منبع پیدایش شأن اجتماعی و یا مالکیت خصوصی فرض کنیم. در واقع، آن مردمانی که به علت گرمایش زمین در طی قرون متمادی اوایل هلوسین کشاورزی را کنار نهادند– مردمان دوران میانسنگی– است که ما نشانگانی از پاگیری طبقهبندی اجتماعی مییابیم؛ دستکم تا جایی که تدفینهای اشرافی، جنگهای غارتگرانه، و بناهای عظیم را ملاک قرار دهیم. در دستکم برخی موارد، مانند خاورمیانه، به نظر میرسد نخستین کشاورزان خودآگاهانه جوامعی با ساختار دیگرگون به وجود آوردند، که با زندگی پر از زحمتشان جور باشد. این جوامع نوسنگی به گونهای شگفتانگیز مساواتطلبانه به نظر میرسند در قیاس با همسایگان شکارچی-توشهچینشان؛ همراه با افزایش چشمگیر اهمیت اقتصادی و اجتماعی زنان، که به وضوح در هنرها و سنتهاشان نمایان است (مقایسه کنید تندیسههای اریحا یا چتلهویوک را با مجسمهسازی ابرمردانه تپهٔ گوبکلی).
نکتهٔ شگفتانگیز دیگر: «تمدن» به شکل بستهبندیشده فرا نمیرسد. نخستین شهرهای جهان ناگهان در تعدادی نقطهٔ خاص برپا نشدند، به همراه ساختارهای دولت مرکزی و نظارت بوروکراتیک. در چین، فیالمثل، حالا دیگر میدانیم در حدود ۲۵۰۰ پیش از میلاد مسیح سکونتگاهان ۳۰۰ هکتاری یا وسیعتر برپا بوده، در مناطق سفلای رودخانهٔ زرد؛ یعنی در حدود هزار سال پیش از تأسیس نخستین خاندان سلطنتی (شنگ). آن سوی اقیانوس آرام، و تقریباً در همان زمان، مراکز جشن بغایت عظیم در درهٔ ریو سوپه در پرو کشف شده، خصوصاً در محل حفاری کارال: بقایای رازآلود قصرهای فرورفته در آب، و سکوهای عظیم، چهار هزار سال قدیمیتر از امپراتوری اینکا. این کشفیات تازه نشان میدهد که به واقع چه اندازه کماطلاعیم از توزیع و سرچشمهٔ شهرهای نخستین، و تا چه اندازه قدمت این شهرها فراتر از سازوکارهای حکومتهای خودکامه و زمامداران الفبا-دان است؛ همانها که زمانی برای تأسیس شهرها ضروری انگاشته میشدند. و در قلب شهرسازیهای پایدارتر– میانرودان، درّهٔ رود سند، و خلیج مکزیک– شواهدی پرشمار در دست است که نخستین شهرها بر چهارچوبی مساواتطلبانه بنا میشدند، و بر اعادهٔ استقلال توسط نیروهای شورای شهر در برابر حکومت مرکزی. در دو مورد نخست، شهرهایی با ساختارهای پیچیدهٔ مدنی طی قریب به نیمی از هزاره که هیچ نشانی در آنها از تدفینهای اشرافی و بناهای عظیم نیست، ارتش آماده و یا وسیلهٔ دیگری برای اعمال زور نداشتند، و نیز هیچ چیز که حمل بر وجود نظارت بوروکراتیک مستقیم بر زندگی اکثریت شهروندان باشد.
جَرِد دایموند به کنار، مطلقاً هیچ مدرکی وجود ندارد دال بر اینکه ساختارهای حکومتی از بالا به پایین نتیجهٔ ناگزیر سازماندهیهای عریض و طویلاند. والتر شایدل به کنار، به وضوح غلط است که تصور کنیم طبقات حاکم، زمانی که به وجود میآمدند، به هیچ طریق جز با فاجعهای همهگیر از بین میرفتند. تنها این یک مثال اثباتشده را در نظر گیرید: حدوداً ۲۰۰ سال پس از میلاد مسیح شهر تیوتیهوآکان در درهٔ مکزیک، با جمعیتی بالغ بر ۱۲۰هزار نفر (از بزرگترین شهرهای جهان در زمانهاش) به ظاهر دگردیسی عظیمی از سر گذرانده، بر معابد-اهرام و قربانی کردن انسانها پشت کرده، و خود را از طریق به شکل مجموعهای از ویلاهای مرفه بازسازی کرده، که تقریباً همگی به یک اندازه بودند. به احتمال تا حدود ۴۰۰ سال پس از آن نیز به همان شکل باقی ماند. حتّا در مان کورتز، مکزیک مرکزی هنوز میزبان شهرهایی بود نظیر تلاکسکالا، که توسط یک شورای منتخب اداره میشد که اعضایش متناوباً از سوی رأیدهندگان به شلاقی نواخته میشدند تا یادشان بماند چه کسی در نهایت در رأس قدرت است.
قطعات مختلف برای خلق تاریخی بس متفاوت از جهان در دسترس ماست. نکته در این است که تعصبات جنان کورمان کرده که از دیدن دلالتها عاجزیم. به عنوان مثال، تقریباً همه این روزها اصرار دارند که دموکراسی مشارکتی، یا مساوات اجتماعی در مورد جوامع کوچک یا گروههای فعالی سیاسی جوابگوست، ولی یحتمل نمیتواند در مورد امری نظیر شهر، منطقه، و یا دولت-ملت صادق باشد. اما شواهد پیش روی ما، اگر درست در آنها بنگریم، عکس این را ترسیم میکنند. شهرهای مساواتطلب، و حتّا همپیمانان منطقهای، به لحاظ تاریخی پدیدهای رایج بودند. این در مورد خانواده و خانوار صدق نمیکند. وقتی حکم تاریخی جاری شود میبینیم که دردناکترین باخت آزادیهای انسانی در مقیاس کوچک آغاز گشته– در سطح تعاملات جنسیتی، گروههای سنی، و بردگی خانگی– همان روابطی که در آن واحد شامل بالاترین سطح صمیمیت و عمیقترین نوع خشونتهای ساختاری میشوند. اگر واقعاً میخواهیم بدانیم که نخستین بار چگونه کسانی اجازه یافتند که ثروت را به قدرت بدل کنند، و به دیگران گفته شود که نیازها و زندگیشان به پشیزی نیارزد، بایست بر همین نکته نظر کنیم. پیشبینی ما این است که در همین نکات است که مشکلترین بخش خلق جامعهای آزاد بایستی شکل بگیرد.
آدرس و اسامی صفحات مرتبط با فدراسیون عصر آنارشیسم
Federation of Anarchism Era Social Media Pages
۱- آدرس تماس با ما
asranarshism@protonmail.com
info@asranarshism.com
۲- عصر آنارشیسم در اینستاگرام
۳- عصر آنارشیسم در تلگرام
۴- عصر آنارشیسم در توئیتر
۵ – فیسبوک عصر آنارشیسم
۶ – فیسبوک بلوک سیاه ایران
۷ – فیسبوک آنارشیستهای همراه روژاوا و باکور - Anarchists in solidarity with the Rojava
۸ – فیسبوک دفاع از زندانیان و اعدامیان غیر سیاسی
۹ – فیسبوک کارگران آنارشیست ایران
۱۰- فیسبوک کتابخانه آنارشیستی
۱۱ – فیسبوک آنارشیستهای همراه بلوچستان
۱۲ – فیسبوک هنرمندان آنارشیست
۱۳ – فیسبوک دانشجویان آنارشیست
۱۴ – فیسبوک شاهین شهر پلیتیک
۱۵ – فیسبوک آنتی فاشیست
۱۶- تلگرام آنارشیستهای اصفهان و شاهین شهر
۱۷ – اینستاگرام آنارشیستهای اصفهان و شاهین شهر
۱۸- تلگرام آنارشیستهای شیراز
۱۹ – تلگرام ” جوانان آنارشیست ”
۲۰ - تلگرام آنارشیستهای تهران
۲۱ – اینستاگرام جوانان آنارشیست
۲۲ – گروه تلگرام اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۳ – توییتر اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران - The Anarchists Union of Afghanistan and Iran
۲۴ – فیسبوک اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۵ – اینستاگرام اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۶ – کانال تلگرام خودسازماندهی مطالب گروه اتحاديه آنارشیستهای افغانستان و ايران
۲۷ – گروه تلگرام خودساماندهی مطالب گروه اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۸– اینستاگرام آنارشیستهای بوکان - ئانارکیستە کانی بۆکان
۲۹- کانال تلگرام کتابخانه شورشی
۳۰- کانال تلگرام ریتم آنارشی
۳۱- تلگرام آنارشیستهای اراک
۳۲- تلگرام قیام مردمی
۳۳- ماستودون عصرآنارشیسم
۳۴- فیسبوک آنارشیستهای مزار شریف
۳۵- فیسبوک آنارشیستهای کابل