سارقان اصلی هرگز پایشان به زندان باز نمی شود!

نوشته ی سُهیل عربی، زندانی سیاسی آنارکو سندیکالیست در ایران

سارقان اصلی هرگز پایشان به زندان باز نمی شود!
Text Size

همزیستی در بند …

از یاشار_حافظ کاپیتال و اکثر آثار مارکس

تا سعید پشه_ متخصص در بالا رفتن از هر دیوار و باز کردن درب هر منزل و خودرو .

همبندی شاید نزدیکترین فرد به انسان باشد، نزدیکتر از پدر، مادر ، خواهر ، برادر ، همسر ، فرزند و …

باشد،

همبندی بودن، شاید پیچیده ترین و عجیب ترین رابطه ممکن بین انسانها باشد،

انسان با همبندی اش ، روابط بسیار ویژه ای دارد،

در زندان میل و توان رتوش کردن و پنهان‌کاری کم می شود،

در زندان انسانها کمتر از نقاب استفاده می کنند، شخصیت واقعی انسانها را در زندان، بهتر از هر جای دیگر می توان شناخت.

در طول این هشت سال/ سه هزار و پنجاه روز

بیش از پنج هزار همبندی داشتم ، از دکتر علوم سیاسی، فلسفه ، تاریخ ، نخبه فیزیک و شیمی تا سارق خودرو و منزل، کیف قاپ ، متجاوز،قاتل،اختلاسگر و …

اینکه می گویند زندان دانشگاه است، تا حد کمی درست اما تا حد زیادتری غلط انداز است،

زندان محل کسب تجربه های ویژه است،

و علاوه بر رویدادهای خاصی که در زندان رخ می دهد ، آموختن از کسانی که تجربه های ویژه دارند نیز ، زندان را به محلی برای فراگرفتن علوم و تجربه های خاص تبدیل می کند،

در واقع دو عامل باعث پختگی و دانایی سریع زندانیان می شود،

یک : رویدادها و حوادث پیاپی و ویژه زندان

دو : همزیستی با افرادی که بیرون از زندان به ندرت امثال آنها را می بینیم و فرصت همزیستی با آنها را پیدا می کنیم.

 پس از خروج از #سلول_انفرادی ، به سلول سه نفره رفتم، دو همسلولی داشتم که باعث شدند خیلی زود دلم برای سلول انفرادی تنگ شود،

چون همیشه در حال دعوا بودند،

یکی سنی بود ، یکی شیعه

یا سر مسائل عقیدتی( اینکه شیعه درست می گوید یا سنی) دعوا می کردند ، یا مسائل سیاسی

یکی به دلیل کمک مالی به سازمان مجاهدین محکوم به تحمل پنج سال حبس شده بود، دیگری به اتهام پول شویی و اختلاس بازداشت شده بود، صاحب یکی از کارخانه های تولید آب میوه و آبجو ( ایستک) بود .

البته جو سنگین بند دو الف و دشواری تحمل حبس در آن سلول کوچک هم باعث می شد که همیشه بد اخلاق و خشمگین باشیم.

بعد از نزدیک به یک هفته ، از آنجا به بند ۳۵۰ منتقل شدم، کنار کسانی که پیشتر از طریق رسانه ها می شناختمشان،و بسیاری از آنها برایم قهرمان و قابل احترام بودند.

بند ۳۵۰ انسانهای ویژه و متفاوت از اکثریت جامعه را در خود جای داده بود،

در بسیاری از رشته های مهم ، چند استاد در بند داشتیم،

اقتصاد سیاسی، علوم سیاسی، علوم اجتماعی، فلسفه، تاریخ، فیزیک، موسیقی، زبانهای بین المللی و مهم ( فرانسوی، آلمانی، انگلیسی، اسپانیایی، یونانی، روسی و …)

یکی از اتاقها را تبدیل به کلاس درس کرده بودیم و هر کس یک رشته را تدریس می کرد،

آنقدر وقتمان مفید می گذشت که حسرت می خوردیم که چرا شبانه روز فقط ۲۴ ساعت است و وقت برای یادگرفتن کم داریم…

اما روزهای خوب، خیلی زود تمام شدند.

شکنجه گران از اینکه شکنجه گاهشان تبدیل به دانشگاه شده خشمگین شدند و بند را ویران کردند،

چند نفر را اعدام کردند، چندین نفر را تبعید کردند و در آخر از دویست و بیست نفر ، فقط هفت نفر که بلاتکلیف یا زیر حکم اعدام بودیم، در بند ماندیم،

بند شبیه به جزیره متروکه شد،

از سال ۹۳ دیگر ورودی جدید نداشتیم،

حتی روسای زندان هم به بند ما سر نمی زدند،

آنقدر کم بودیم که فروشگاه هم به زور هفته ای یک بار می آمد، برایش به صرفه نبود از ما سفارش میوه و سبزیجات بگیرد…

بند فراموش شدگان، شده بودیم.

هفت نفر که پنج نفرمان زیر حکم اعدام بودیم،

اکثرا افسردگی شدید گرفتیم،

حرف تازه ای برای هم نداشتیم،

تلفن هم نداشتیم که از بیرون با خبر شویم و شبیه به اصحاب کهف شده بودیم…

فقط یک نفر در بند تقریبا هم سن و سالم بود که بیشتر با او وقتم می گذشت،

یاشار از من یک سال کوچکتر بود،

سه سال قبل از من بازداشت شده بود و در یک خانواده سیاسی بزرگ شده بود،

مارکسیست لنینیست بود و عقایدمان تا حد زیادی شبیه به هم بود،

بیشتر تحلیل‌ها و موضع گیری هایمان به هم شبیه بود، حتی سلیقه موسیقیمان و ورزش مورد علاقه مان یکی بود.

خیلی با هم صمیمی شدیم

جوری که با او صمیمی بودم، با هیچ کس دیگری صمیمی نبودم،.هم به دلیل شباهتهایمان، هم به دلیل اوضاع و موقعیت.

انگار در دنیا هیچ کس دیگری جز یاشار وجود نداشت،

من هیچ کس دیگری جز او را نمی دیدم.

هفته ای یک بار دوشنبه ها ملاقات داشتیم، وقت ملاقات بیست دقیقه بود،

خیلی وقتها لحظه شماری می کردم زودتر این بیست دقیقه تمام شود و برگردم به بند، پیش یاشار…

با هم کتاب می خواندیم،

مقاله می نوشتیم،

فیلم می دیدیم،

ورزش می کردیم،

با هم غذا می خوردیم،

من آشپزی می کردم، او مسئول شستشوی ظروف بود.

از هفت نفری که در بند بودیم ، سه نفر پیر و بیمار بودند و نمی توانستند در انجام کارهای بند مشارکت داشته باشند،

ما قبول کردیم که جای آنها هم کار کنیم،

نظافت راهروهای بند ، آشپزخانه و جمع آوری و بیرون بردن زباله ها با ما بود، هر شب با هم انجامشان می دادیم،

زباله ها را که بیرون می بردیم

می گفت :

گوش کن!

به زودی این سکوت می شکند،

روزی صدای فریاد مردم را می شنویم،

روزی که دیوارهای زندان را شکسته اند و ما را روی دوشهایشان بیرون می برند…

با هم آواز می خواندیم،

او ساز( سه تار می زد و من می خواندم)

با هم حرص می خوردیم

از دست اینها که خودشان را زندانی سیاسی و کنشگر می نامند و از درون زندان رژیم جور و جهل در انتصابات شرکت می کنند و مردم را هم تشویق به رای دادن به هیولاهایی مثل دری، فلاحيان و رازینی می کنند…

ما خیلی صمیمی شده بودیم…

اولین بار که رفت مرخصی و چند روز نبود، له‌ شدم

خرد شدم

با او اصلا نمی فهمیدم که در زندان هستم،

وقتی نبود تازه فهمیدم چقدر زندگی سخت است!

بالاخره پس از چند بار مرخصی رفتن، آزادش کردند و به شدت افسرده و پریشان شدم،

همه می گفتند چرا انقدر با خودت حرف می زنی؟؟؟

و حوصله نداشتم به آنها توضیح دهم که با او حرف می زنم !

مدتها یک یاشار خیالی کنارم بود و با هم حرف می زدیم…

مدتی بعد به دلیل نوشتن چند بیانیه و تهیه چند گزارش از اوضاع زندان تنبیه شدم و از جزیره متروکه (۳۵۰ )به جزیره آدمخوار ها( بند اختلاسگران) تبعید شدم،

هر دو بند شکنجه گاه بود، اما با تفاوت‌های زیاد،

بند ۳۵۰ ورودی جدید نداشت، شش آدم افسرده کنار هم مانده بودیم که هیچ اتفاق جدیدی در زندگیمان رخ نمی داد و فقط به دیوارها خیره بودیم،

بند هفت ، محل تجمع بزرگترین لاشخورها جهان، از ش. جزایری، رفسنجانی، نهاوندی، ریخته گران، روزچنگ، محمدی، ابدالی و …

ابراختلاسگرانی که هزاران ملیارد هم برایشان پول خرد بود.

صفرهای پرینتهایشان را نمی شد شمرد.

همزیستی با این جانوران بسیار دشوار و عذاب آور بود،.

نمایشهایشان، نماز خواندن دربرابر دوربین‌ها و کلاهبرداری در خفا،

رقابت سر نذری دادن به هزار نفر و خساست در پرداخت حقوق بردگانشان( زندانیان فقیری که به آنها خدمت می کردند،آشپز، ظرفشو ، نظافتچی ، ماساژور و …)

واقعا نفرت انگیز بودند،

جوری که اعتصاب غذا کردم و مجبورشان کردم به همان ۳۵۰ برگردم،

این بار اوضاع کمی بهتر شده بود،

( البته بازگشت به بند سابق ، کوچکترین خواسته ام از اعتصاب بود ، اما وقتی به همه خواسته هایم که مهمترینش پایان دادن به آزار خانواده ام بود رسیدم، این خواسته را هم گرفتم)

سه ورودی جدید داشتیم،

آرش صادقی، اسماعیل عبدی و آقای خانجانی ،

من ، آرش و اسماعیل هم اتاق شدیم، در همان اتاق هشت که مدت زیادی در آنجا تنها بودم،

آرش و اسماعیل هم اتاقی های خوبی بودند، با هم خیلی راحت بودیم…

اما از بد شانسی قبل از اینکه من برگردم ، مسئولان زندان و همبندی هایم توافق کرده بودند که این بند بسته شود و ما به قرنطینه چهار زندان منتقل شویم،

بهانه این بود که چون تعداد ما کم است ، نمی توانند سه شیفت نگهبان را برای ما در خدمت نگه دارند…

در جلسه آخر گفتگو ها ، من هم حضور داشتم،

هم بندی ها ، سر رفتن توافق کرده بودند و چانه زنی ها برای چگونه رفتن انجام می شد،

اینکه چه وسایلی با خود ببریم ، اینکه در آنجا مشکل هواخوری چه می شود و …

چهار محالی رئیس زندان، توسلی معاونش و یک سرهنگ با لباس پلیس در جلسه بودند، ما هم کنارشان در اتاق دوازده، معروف به بیت العباس نشسته بودیم،

هر کس چند دقیقه ای صحبت می کرد و چهار محالی پاسخ می داد،

نوبت به من رسید ،

گفتم : من قبلا در قرنطینه چهار محبوس بودم ، آنجا خیلی کوچک است و اصلا مناسب ما نیست ، هواخوری و تهویه مناسبی ندارد، ما هم همه حبس بالا هستیم، هم مدن زیادی در زندان بوده ایم و هم مدت زیادتری باید بمانیم، آنجا قرنطینه و مخصوص جدیدالورودها برای چند روز اول حبس بوده تا تقسیم شوند، با انتقال به آنجا خیلی آسیب می بینیم .

چهارمحالی گفت ، این ۳۵۰ چیه آنقدر بهش دل بستید، اونجا خیلی بهتره،

اینجا همه پرده ها و فرشاتون کثیفه …

حرفش را قطع کردم گفتم این پرده ها و فرشها را سربازان و پاسداران شما کثیف کردند، در بیست و هشت فروردین با پوتین

به اتاقهای ما وارد شدند، پرده ها را کندند و روی آنها رژه رفتند،

ما با زندانی های اختلاسگر محبوب شما فرق داریم، برای آنها آسان است هر روز فرش، ملحفه و پرده نو بخرند ، ما همین‌ها را هم به سختی تهیه کردیم.

چهار محالی از شنیدن دفاعیات من خشمگین شد، قهر کرد و رفت، عبدالفتاح و اسماعیل دنبالش دویدند که از دلش در بیارن، بقیه هم دنبالشون رفتند،

همه جلسه را ترک کردند، به جز آرش

که کنارم نشست.

ما با هم صحبت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که نمی تونیم تو قرنطینه کنار این جماعت حبس بکشیم،

و مهم‌تر اینکه این ظلم مضاعف به همه ما است که در آن جای غیر استاندارد که نه هواخوری مناسب دارد و نه فضای کافی برای ما، مدت زیادی محبوس باشیم.

مشکل ما نیست که آنها می خواهند در پرداخت حقوق به مامورانشان صرفه جویی کنند.

ما به عنوان زندانی ، طبق همین آیین نامه موجود ، حقوقی داریم که همینجا هم بسیاری از آنها پایمال شده، اما در آنجا خیلی بیشتر پایمال می شود و خیلی بیشتر آسیب می بینیم.

به این نتیجه رسیدیم که تمکین نکنیم.

با پای خودمان به آن قفس کوچکتر و دشوار تر نمی رویم،اگر هم به زور ببرند که هزینه سنگینی روی دستشان می گذاریم.

چند ساعت بعد قرار شد همه ( همبندی ها) دور هم جمع شویم و مشورت کنیم.

جز من و آرش همه تصمیم گرفته بودند که بدون درگیری به قرنطینه بروند،

وقتی هم که ما گفتیم تصمیم گرفته ایم که تمکین نکنیم، عده ای به ما تاختند،گفتند دردسر درست نکنید!

گفتم اگر دنبال راحتی بودیم که اصلا چرا مبارزه کردیم،

خب مثل بقیه بی تفاوت می ماندیم و حالا در خانه هایمان بودیم…

ولی دیدگاه های ما خیلی متفاوت بود و بحث بی فایده …

من این انتقال را ظلم مضاعف به زندانیان این بند می دانستم و تصمیم گرفتم هزینه سنگینی روی دست چهار محالی بگذارم ، که آب خوش از گلویش پایین نرود،

از بند عکاسی کردم و عکس ها منتشر شد !

غوغا شد !

زندان رفت رو هوا ….

وقتی هم که تبعیدم کردند ، با لبخند از بند خارج شدم و مشت محکمی به درب بند کوبیدم و فریاد کشیدم :

این درها را باز می کنیم

این زندان را روی سرتان خراب می کنیم

و با غرور رفتم…

  • ●●

حالا به جای چند دکتر ، فیلسوف ، وکیل، مدافع حقوق بشر و تحلیلگر سیاسی، هم بندی های من خونه رو، سارق خودرو، باتری دزد، خفت گیر ، سارق مسلح، قاچاقچی، مواد فروش، مشروب فروش هستند.

از بند سیاسی به بند شعبه

روزهای زیادی را در زندان با مطالعه آثار لنین، مارکس ، باکونین، پرودون ، انگلس و هایدگر گذراندم و حالا بحث همیشگی همبندی هایم شیوه های نوین سرقت است،

در بند سیاسی درباره دموکراتیزاسیون، سکولاریسم، سوسیالیسم، هژمونی، فتیشیسم کالا و … صحبت می کردیم،

اینجا مسئله این است که سرقت خودرو به صرفه تر است یا منزل !

درب آزرا را چگونه باید باز کرد، ماشینهای ژاپنی راحت تر سرقت می شوند یا کره ای؟

آنجا با یاشار هم سفره بودم که خط به خط نوشته های مارکس را حفظ بود و تحلیل می کرد،

اینجا با سعید پشه که ” خوبِ دزداس”

راحت تر از یک پشه از هر دیواری بالا میره و هر دری را باز می کنه …

جالبه که با دزدها خیلی راحت بودم و حس خویشاوندی و همنوع بودن با آنها داشتم، چون اکثرا از طبقه خودم بودند، همدرد خودم…

اینها از بد روزگار خرده سارق شده اند، سارقان اصلی هرگز پایشان به زندان باز نمی شود…

ادامه دارد

#همزیستی_در_بند

#سهیل_عربی

#زندان

#همبندی

بیست و یکم خرداد ماه ۱۴۰۱

Soheil Arabi

 

آدرس و اسامی صفحات مرتبط با فدراسیون عصر آنارشیسم

Federation of Anarchism Era Social Media Pages



۱- آدرس تماس با ما 
asranarshism@protonmail.com
info@asranarshism.com
۲- عصر آنارشیسم در اینستاگرام
۳- عصر آنارشیسم در تلگرام
۴- عصر آنارشیسم در توئیتر
۵ – فیسبوک عصر آنارشیسم
۶ – فیسبوک بلوک سیاه ایران
۷ – فیسبوک آنارشیستهای همراه روژاوا و باکورAnarchists in solidarity with the Rojava
۸ – فیسبوک دفاع از زندانیان و اعدامیان غیر سیاسی
۹ – فیسبوک کارگران آنارشیست ایران
۱۰- فیسبوک کتابخانه آنارشیستی
۱۱ – فیسبوک آنارشیستهای همراه بلوچستان
۱۲ – فیسبوک هنرمندان آنارشیست
۱۳ – فیسبوک دانشجویان آنارشیست
۱۴ – فیسبوک شاهین شهر پلیتیک
۱۵ – فیسبوک آنتی فاشیست
۱۶- تلگرام آنارشیستهای اصفهان و شاهین شهر
۱۷ – اینستاگرام آنارشیستهای اصفهان و شاهین شهر
۱۸- تلگرام آنارشیستهای شیراز
۱۹ – تلگرام ” جوانان آنارشیست ”
۲۰ - تلگرام آنارشیستهای تهران
۲۱ – اینستاگرام جوانان آنارشیست
۲۲ – گروه تلگرام اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۳ –  توییتر اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران - The Anarchists Union of Afghanistan and Iran
۲۴ – فیسبوک اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۵ – اینستاگرام اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۶ – کانال تلگرام خودسازماندهی مطالب گروه اتحاديه آنارشیست‌های افغانستان و ايران
۲۷ – گروه تلگرام خودساماندهی مطالب گروه اتحادیه آنارشیستهای افغانستان و ایران
۲۸– اینستاگرام آنارشیستهای بوکان - ئانارکیستە کانی بۆکان
۲۹- کانال تلگرام کتابخانه شورشی
۳۰- کانال تلگرام ریتم آنارشی
۳۱- تلگرام آنارشیستهای اراک
۳۲- تلگرام قیام مردمی
۳۳- ماستودون عصرآنارشیسم
۳۴- فیسبوک آنارشیست‌های مزار شریف
۳۵- فیسبوک آنارشیست‌های کابل