پیش درآمد
خاکسپاری
شب ، دیر هنگام بود که خودروی حامل جنازه به بارسلون رسید. تمام روز باران باریده و خودروهایی که جنازه را مشایعت میکردند، همه گل آلود شده بودند. پارچه ی قرمز و سیاه روی خودروی حامل جنازه نیز کثیف بود.
در ساختمان آنارشیستها که پیش از انقلاب محل اتاق صنایع و بازرگانی بارسلون بود، آماده سازی از روز قبل شروع، سالن ورودی برای تحویل گرفتن تابوت آماده و به طور معجزآسایی، همه چیز به موقع حاضر شده بود. تزئینات ساده ای بکار رفته، هیچ اثری از هنر و عظمت در آن به چشم نمیخورد: دیوارها با پارچه های سیاه و سرخ پوشانده شده، سایه بانی به همان رنگ، یک شمعدان چندپایه و چند تاج گل، همین. کنار دو در جانبی که میبایست عزاداران از میان آنها عبور میکردند، به رسم اسپانیایی، دو تابلو قرار داده شد که روی آنها این جملات به چشم میخورد: «دوروتی شما را دعوت به ورود میکند» و «دوروتی از شما میخواهد که راه را ادامه دهید».
شبه نظامیان مسلح به حالت «پافنگ»، از تابوت پاسداری میکردند. سپس مردانی که از مادرید با تابوت آمده بودند، آن را به داخل سالن حمل کردند. هیچ کس به این فکر نیفتاد که دروازه ی بزرگ سالن را برای آنان باز کند. حمل کنندگان تابوت ناچار بودند از میان در باریک جانبی عبور کنند. آنان باید به خود زحمت میدادند تا از میان جمعیت انبوهی که مقابل در گرد آمده بود، راهی بگشایند. جلوی گالری سالن ورودی که بدون تزئین مانده بود، تماشاچیان گرد آمده بودند. توقع مردم از مراسم خیلی بالا بود، در حد یک نمایش تئاتر. آنان سیگار میکشیدند، بعضی کلاه از سر بر میداشتند، برخی اصلا به آن فکر هم نمی کردند. همهمه و غوغا؛ شبه نظامیانی که از جبهه آمده بودند مورد استقبال همقطاران خود قرار میگرفتند. نگهبانان میکوشیدند جمعیت را به عقب برانند. این کار نیز بدون سروصدا صورت نمیگرفت. مردی که مسئول اجرای مراسم بود، مرتب فرمان میداد. یک نفر در اثر فشار جمعیت روی یکی از تاجهای گل افتاد. درحینی که درپوش تابوت گشوده میشد، یکی از حاملین آن داشت با دقت، پیپ خود را روشن میکرد.
صورت دوروتی زیر یک پنجره ای شیشه ای قرار داشت، روی یک ابریشم سفید، پیچیده در یک شال سفید که او را شبیه عربها میساخت.مراسم، غم انگیز و درعین حال، عجیب و غریب بود. مثل یکی از کارهای سیاه قلم «گویا». من آن را همان گونه که دیدم تشریح میکنم زیرا به ما، چشم انداز به سوی آن پدیدهای میدهد که اسپانیا را به جنبش درآورد. مرگ در اسپانیا مثل یک دوست است، یک رفیق؛ کارگری که آدم از کارخانه یا مزرعه او را میشناسد. وقتی میآید، برایش کار مهمی نباید انجام داد. آدم رفقای خود را دوست دارد. البته کسی به سوی آنان شتاب نمیکند، اما آنها میتوانند هر وقت که خواستند، بیایند یا بروند. این شاید همان تقدیرگرایی قدیمی کارگران ساختمانی باشد که حالا دوباره زمینه ای برای تجلی یافته، پس از آنکه قرنها در مراسم مذهبی کلیسای کاتولیک پنهان شده بود.
دوروتی یک دوست بود. دوستان زیادی داشت. به یک قهرمان ملی بدل گردید. او بسیار و به حق دوست داشته میشد و همه ی کسانی که در این ساعت اینجا گرد آمدهاند، کمبود او را حس میکنند و گرایش شدیدی به سوی او دارند. و با این وجود میبینم که جز همسر فرانسوی اش، تنها یک نفر است که میگرید. یک نظافتچی پیر که قبلا در این ساختمان کار میکرده، هنگامی که اینجا محل رفت وآمد صنعتگران و تجار بوده، و شاید هرگز هم دوروتی را ندیده. سایرین مرگ او را غم انگیز و فقدانش را غیرقابل جبران میدیدند، اما احساس خود را بدون هیچ نشانهی برونی، بروز میدادند. سکوت کردن، برداشتن کلاه از سر، خاموش کردن سیگارها، اینها برایشان همانقدر مهم جلوه میکرد که دست کشیدن روی صلیب یا پاشیدن آب مقدس.
در طول شب، هزاران نفر از مقابل تابوت دوروتی عبور کردند. آنان در صف های طولانی زیر باران به انتظار ایستاده بودند. دوست آنان، رهبرشان مرده بود. من شهامت آن را ندارم که بگویم چه تعداد از آنان از روی احساس و چه تعداد از روی کنجکاوی به آنجا آمده بودند. اما میتوانم با اطمینان بگویم که یک حس در این میان برایشان بیگانه بود: ترس از مرگ.
خاکسپاری در ظهر روز بعد شروع شد. یک چیز از ابتدا کاملا مشخص بود: گلوله ای که دوروتی با آن کشته شد، عمیقا بر قلب بارسلون نشست. چنین برآورد شده بود که یک چهارم جمعیت شهر، تابوت او را بدرقه خواهند کرد. جمعیتی که در کنار خیابان صف میکشیدند، مردمی که از پنجره و بالکن یا از بالای درختان نگاه میکردند در این محاسبه به شمار نیامده بودند. تمام احزاب و سندیکاها بدون درنظر گرفتن دیدگاه های سیاسی، اعضای خود را به شرکت در این مراسم فراخواندند. در کنار پرچم آنارشیستها، پرچم تمام گروه های ضدفاشیست اسپانیا برفراز جمعیت در اهتزاز بود. منظره ای باشکوه و عجیب؛ چرا که کسی این جمعیت را هدایت یا سازماندهی نمیکرد. هیچ نظمی نیز وجود نداشت. بلبشویی عجیب و غریب.
قرار بر این بود که مراسم، راس ساعت ده آغاز گردد. از یک ساعت پیش از آن، رسیدن به ساختمان کمیته ی محلی آنارشیستها غیرممکن شده بود. کسی به این فکر نیفتاد که مسیر حرکت مشایعین را باز نگاه دارد. شاغلین تمام کارخانجات بارسلون از هرسو آمده، در هم تداخل کرده، راه یکدیگر را بسته بودند. یک ستون سواره نظام و یک واحد موتوری که میبایست جنازه را اسکورت میکردند، در میان جمعیت کاملا بلوکه شده و در میان صفوف کارگران گیر کرده بودند. همهجا خودروهای پوشیده در تاجهای گل به چشم میخورد که در میان جمعیت گیر کرده، نه راه به پیش داشتند و نه به پس. با تلاش و زحمت بسیار موفق شدند باریکه راهی برای وزیر بگشایند.
ساعت ده ونیم، تابوت دوروتی، پوشیده در پرچم سیاه و سرخ، بر دوش شبه نظامیان یکان خودش، خانه ی آنارشیستها را ترک کرد. مشت های گره کرده ی جمعیت به عنوان آخرین درود به هوا بلند شد. همه یکصدا سرود آنارشیستها را خواندند: «پسر خلق». لحظه ی جنبش بزرگ بود. به دلایلی نامعلوم یا شاید از روی سهو، دو ارکستر به مراسم دعوت شده بودند، یکی خیلی آرام مینواخت و دیگری بسیار بلند. آنها موفق نشدند که با یکدیگر همآهنگ شوند. موتورسیکلتها می غریدند، خودروها شروع کردند به بوق زدن، افسران میلیشیا با سوتهای خود فرمان میدادند و حاملین تابوت، نمیتوانستند قدمی به پیش بردارند. یک «غیرممکن» مطلق. امکان نداشت کسی بتواند در این آشفتگی، ستونی را نظم دهد. هر دو ارکستر بار دیگر همان سرود را نواختند، چندبار دیگر. آنها تلاش برای همآهنگ شدن با یکدیگر را وا نهادند. صداهایی شنیده میشد اما یک ملودی از آنها بازشناخته نمیشد. سرانجام ارکسترها ساکت شدند، مشتها تکان میخوردند و حالا تنها هیاهوی جمعیتی به گوش میآمد که تابوت دوروتی در میان آنها و بر دوش همقطارانش قرار گرفته بود. حداقل نیم ساعت به طول انجامید تا در خیابان آنقدر راه باز شد که ستون بتواند به حرکت درآید. چندین ساعت زمان لازم بود تا آنها به میدان کاتالونیا که تنها در چندصد متری قرار داشت، برسند. افراد سواره نظام هر یک به شیوه ی خود میکوشیدند تا راهی باز کنند. نوازنده گان پراکنده در جمعیت، میکوشیدند گردهم آیند. خودروهایی که راه را گم کرده بودند، میکوشیدند با دنده عقب، راهی برای خویش بگشایند. خودروهای حامل تاج گل سعی داشتند از خیابانهای فرعی به هرشکل شده جایی در ستون عزاداران بیابند. هرکس تا آنجا که میتوانست بلند فریاد میزد.
نه، این نه خاکسپاری یک پادشاه، بل تشییع جنازه ای بود که خلق، خود سازماندهی آن را برعهده داشت. نظم؟ ابدا؛ هرچیزی ناگهان اتفاق میافتاد. مراسم در اختیار وقایع پیشبینی نشده بود. به طور خلاصه، یک تشییع جنازه ی آنارشیستی، و شکوه آن نیز در همین نهفته بود. شکل خاص خود را داشت اما عظمت، بیمانندی و ژرفای حزن خویش را هرگز از دست نداد.
در پای مجسمه ی کریستف کلمب، نه چندان دور از جایی که بهترین دوست دوروتی جنگیده و به خاک افتاده بود، ستون عزاداران توقف کرد. گارسیا الیور، تنها بازماندهی این سه رفیق به عنوان یک دوست، یک آنارشیست و به عنوان وزیر دادگستری جمهوری اسپانیا سخنرانی کرد. سپس کنسول روسیه، رشته ی سخن را بدست گرفت. وی سخنان خود را که به زبان کاتالونی ایراد کرده بود با شعار «مرگ بر فاشیسم» به پایان برد. آخرین سخنران، رئیس واحد عمومی بود که با «رفقا» شروع کرد و با ارائهی راه حلِ «به پیش» آن را به پایان برد. طبق برنامه، قرار بود مراسم تشییع در اینجا خاتمه پذیرد و تنها چند تن دوستان نزدیک دوروتی، خودروی حامل جنازه را تا گورستان بدرقه کنند. اما آشکار بود که انجام چنین برنامهای ممکن نیست. مردم متفرق نمیشدند. حتا تمامی گورستان را اشغال و راه را نیز مسدود کرده بودند. عبور از میان جمعیت، بسیار مشکل بود زیرا علاوه بر همه ی مشکلات، خیابانهای گورستان نیز با هزاران تاج گل مسدود شده بودند.
شب از راه میرسید. دوباره باران آغاز به باریدن کرد و به زودی تبدیل به توفان شد و گورستان را به باتلاقی از گل و لای بدل نمود که تاج های گل در آن غرق شدند. در آخرین لحظات تصمیم گرفته شد مراسم به تعویق بیفتد. سربازانی که تابوت را حمل میکردند بازگشتند و بار خود را در سالن گذاشتند. دوروتی سرانجام روز بعد به خاک سپرده شد. ه.ا. کامینسکی
نخستین فصل توضیحی
تاریخ به مثابه ذهنیت همگانی
«هیچ نویسندهای تصمیم نگرفته تاریخ زندگی خود را بنویسد، زیرا در اینصورت یک رومان ماجراجویانه از آب درمیآید». تنها ایلیا ارنبورگ بود که در سال ۱۹۳۱ چنین تصمیمی گرفت و آن زمانی بود که با بوئناونتورا دوروتی آشنا و بلافاصله دست به کار شد. آنچه را که تصور میکرد در مورد دوروتی میداند، در چند جمله قلمی کرد: «این کارگر فلز، از اوان جوانی برای انقلاب مبارزه کرد. در سنگرها به سر برد، بانک زد، بمبگذاری کرد، قاضی به گروگان گرفت. سه بار به مرگ محکوم شد: در اسپانیا، در شیلی و در آرژانتین. از زندانی به زندانی دیگر منتقل و از هشت کشور تبعید شد …» و به همین منوال.
دوری گزینی از «رومان ماجراجویانه» آن ترسِ کهنِ «راوی» را برملا میکند؛ ترس از «دروغگو» خوانده شدن، آن هم درست در زمانی که دست از تخیل بازمیدارد و به نقل حقایق میپردازد. حداقل در این مورد توقع دارد که باورش کنند. در این رهگذر، این تصور برای خودش پیش میآید و در حین کار، خود را به آن متهم میکند: «کسی که یکبار دروغ گفت، دیگر او را باور ندارند، ولو حقیقت را بگوید». برای آنکه بتواند تاریخچه ی دوروتی را روایت کند، باید خود را «راوی» جا بزند. به هرحال دوری گزینی از تخیلگرایی، سبب میشود که ضعف آگاهیهای وی در بارهی موضوع، پوشیده بماند و چنین است که نهایتا «داستانِ ممنوع» بدل میشود به بازتاب مبهم گپی خودمانی درون کافه ای در اسپانیا.
اما او موفق نمیشود کاملا سکوت کرده، یا آنچه را به او منتقل شده زیر میز پنهان کند. شنیده های او بر دانسته هایش تاثیر میگذارند و او را به «راوی دست دوم» بدل میسازند. اما چه کسی نخست برای او حکایت کرد؟ ارنبورگ منبعی به دست نمیدهد. چند سطر مختصری که نوشته، کلاف سردرگمی است؛ تولید همگانی. ناشناخته ها، بینامان در اینجا سخن میگویند: یک دهان مشترک. اما جمعبندِ همهی این ناشناخته ها و گفتارهای متناقض بر روی هم محصولی به بار می آورد: از «حکایتها» یک «حکایت» به دست می آید. تاریخ از دیرزمان به همین شیوه منتقل شده، به عنوان افسانه، حماسه یا به عنوان رومان اشتراکی.
تاریخ به عنوان یک علم از زمانی وجود دارد که ما دیگر وابسته به سنت های شفاهی نیستیم، از زمانی که «مدرک» وجود دارد: تبادل یادداشت ها، متونِ قراردادها، صورتجلسات، نشر پرونده ها. اما هیچکس تاریخِ مورخین را در حافظه ندارد. کراهت نسبت به آنان حسی است بنیادین؛ به نظر غلبه ناپذیر میآید. هر کسی آن را از دوران تحصیل در خود دارد. برای عموم، تاریخ به مفهوم مجموعه ای از «تواریخ» بوده و باقی خواهد ماند. این آن نکته ای است که باید به خاطر سپرد و ارزش آن را دارد که دوباره و همواره تکرار گردد: بازگویی. اینجا دیگر هیچ قهرمانی ترس اشتباه یا ابتذال به خود راه نمیدهد، به شرط آنکه خود را به نقل مبارزات گذشته منحصر و محدود سازد. همان ضعف همیشگی علم در برابر رنگین نامه ها و شایعات. «من اینجا ایستاده ام و جز این نمیتوانم» – «اما او از جای خود جنب میخورد». هیچ کار تحقیقی نمیتواند چنین جمله ای را پاک کند؛ اثبات اینکه آنان در جنگ کشته نشدهاند، چیزی برعلیه خود آنها نیست. کمون پاریس و حمله به کاخ زمستانی، دانتون زیر گیوتین و تروتسکی در مکزیک: تخیل عمومی در این تصاویر بیش از هر علم و دانشی دخالت دارد. راهپیمایی بزرگ برای ما نهایتا آن چیزی است که از راهپیمایی بزرگ برای ما نقل میشود. تاریخ، تخیلی است که مواد خام خود را از حقیقت میگیرد، اما یک تخیل آگاهانه نیست. علایقی که برمی انگیزد بستگی به علایق کسی دارد که آن را حکایت میکند و به شنونده نیز این امکان را میدهد که علایق خود و علایق دشمن را نیز بازشناسی و تدقیق کند. تحقیق علمی را که به نظر بیطرفانه میآید، ما شرم گینانه مدیون یک فرم هنری هستیم. ذهنیتِ ناب، نخست سایهای بر تاریخ . سپس آن را به صورت ذهنیت همگانی بیرون میدهد.
رومان دوروتی را باید چنین نگریست: نه به مثابه مجموعه ای از مدارک و نه به عنوان گفتمان علمی. گستره ی روایت اش از محدوده ی سیمای یک تن فراتر میرود. محیط اطراف خود را در بر میگیرد. محیطی که بدون شناخت آن، شناخت فرد، غیر ممکن خواهد بود. خود را با مبارزات او میشناساند. پدیده ای که جامعه ی عصر او را میسازد و متقابلا تمام مباحثات، اظهارنظرها و کارکردهای او را روشن مینماید. تمام آنچه از دوروتی گزارش میشود از فیلتر شخصیتی خود او عبور کرده است. آنچه در زمان خود او درباره اش نوشته اند، خاطرات کسانی که از او سخن میگویند ـ ولو دشمنانش ـ در این مورد چندان تعیین کننده نیست. اما بازگویی روایت، جای خود را دارد. روایت، از خود شخصیت فراتر میرود و مشکلات آن را باید اینگونه شناخت: موجودیت مردی باید بازسازی شود که سی و پنج سال پیش مرده و ماترک او منحصر است به: لباس زیر برای یک بار تعویض، دو قبضه تفنگ، یک دوربین و یک عینک آفتابی. همین. مجموعه ی آثاری وجود ندارد و تعداد اظهارنظرهای مکتوب آن مرحوم نیز بسیار اندک و کم شمار است. زندگی او در عملکردهایش تجلی یافته و اینها نیز سیاسی و اغلب غیرقانونی بوده اند. هدف، یافتن ردپای او است که بدون این تلاشها برای یک نسل بعد، چیزی باقی نخواهد ماند؛ تماما از دست رفته، رنگ پریده و گنگ و مبهم شده و تقریبا فراموش گشته اند. اکنون تعداد اینها زیاد است، هرچند بسیار درهم ریخته. روایات و اسناد کتبی در آرشیوها و کتابخانه ها مدفون شده اند. اما یک روایت شفاهی نیز وجود دارد. خیلی از کسانی که متوفی را میشناختند هنوز زنده اند. باید آنها را یافت و مورد پرسش قرارشان داد. مواد خامی که از این راه گرد میآید، از چند وجه گمراه کننده خواهد بود: شکل و تون صدا، میمیک و وزن موضوع از یک سئوال شونده به دیگری. رومان به مثابه بوم نقاشی، هر گزارش و گفتار، مصاحبه و اعلامیه را به خود جلب میکند. رومان از نامه ها، سفرنامه ها، روایات، شبنامه ها، مباحثات، بریده ی روزنامه ها، خودبیوگرافی ها، پلاکاردها و اعلانات تبلیغاتی تغذیه میکند. تضاد موجود در قالب آن، نشانگر شکافی است که توسط خود این مواد پر میشود. بازسازی، همچون پازلی است که قطعات آن بدون درز در کنار یکدیگر قرار نمیگیرند. درست در همین درزهای تصویر باید دقیق شد. شاید حقیقت در همین درزها نهفته باشد و بدین ترتیب ـبدون آن که راوی خواسته باشدـ کشف گردد.
آسانترین راه آن است که خود را ابله جا بزنیم و وانمود کنیم بر این باوریم که هر سطر این کتاب، یک سند است. اما این حرف پوچی است. ما کمتر با چنین دقتی به اثر نگاه میکنیم چرا که در اینصورت، اتوریته ی آن چیزی که سند وانمود میگردد، زیر انگشتانمان ذوب میشود. چه کسی حرف میزند؟ به چه منظور؟ به خاطر چه کسی؟ چه چیزی را میخواهد بپوشاند؟ چه چیز را میخواهد اثبات کند؟ و، اصلا چه میزان آگاهی دارد؟ چه مدت فاصلهی زمانی بین حادثه و راوی وجود دارد ؟ چه چیزی را راوی فراموش کرده؟ و، آنچه را که می گوید از کجا میداند؟ آنچه را خود دیده بیان میکند یا آنچه را که فکر میکند دیده است؟ آیا آنچه را حکایت میکند، خود از دیگری شنیده؟ اینها سئوالاتی هستند که خیلی پیش میروند، خیلی زیاد و پاسخ به هرکدام از آنها سئوالات دیگری به دنبال میآورد. هر گامی در این راه، ما را از بازسازی دورتر کرده و به ویرانسازی تاریخ نزدیک میکند و در پایان، آنچه را می خواسته ایم باز سازیم، نابود کرده ایم. نه، زیر پرسش بردن منابع، شیوه ای به سزا است و نباید با «نقد منابع» یکی انگاشته شود. هنوز «دروغ» لحظه ای از حقیقت را در خود دارد و حقیقت که در جای وقایع غیرقابل تردید نشسته، میگذارد که کشفاش کنند، خود چیزی نمیگوید.
تیره شدن روایات و سوسو زدن ذهنیت عمومی، ریشه در منطق حرکت تاریخی دارد. این بیانِ زیبایی شناسانه ی تضاد آشتی ناپذیر آن است.
کسی که این نکته را فرا گیرد، در جایگاه یک بازساز، نمیتواند چیز زیادی را ویران کند. او کسی نیست جز آخرین (یا آنگونه که ما میبینم، ماقبل آخرین) راوی در زنجیره ی راویانِ حکایتی که شاید بدین گونه و شاید به گونه ای دیگر رخ داده و در روند بازگویی ها به تاریخ بدل گشته است. مثل همه ی کسانی که پیش از او عمل کرده اند، او نیز میخواهد سلیقه ای را به تجلی درآورد. بیطرف نیست، در حکایت دست میبرد و اولین دستبردش این است که او این حکایت و نه حکایتی دیگر را برگزیده. این، جستجو به منظور کاملسازی نیست. بازگوینده، مطالبی را کنار نهاده، معنی کرده، بریده و مونتاژکرده و از آن، یک مجموعه در فرم داستان خیالی درآورده که ساخت او است، از روی خواست قطعی و شاید هم ناخواسته، تنها او این حق را دارد که آن را به عنوان اثر خود برای دیگران باقی گذارد. بازسازنده، موفقیت خود را مدیون ناآگاهیهای خویش است. او هرگز با دوروتی آشنا نشد، آنجا نبود و چیزی بیش از دیگران نمیداند. حرف آخر را نیز او نمیزند. زیرا نفر بعدی که این حکایت را دستکاری خواهد کرد: از طریق حذف یا تایید، فراموشی یا پاسداشت، زیر میز انداختن یا بازگویی، این آخرین ـو موقتا آخرینـ راوی، خواننده خواهد بود. حتا آزادی عمل او نیز محدود است، زیرا آنچه در مییابد، مواد خالص نیست که بی هیچ قصدی جلوی او ریخته باشند: در یک حالت ناب عینی، لمس نشده به دست انسان. برعکس. تمام آنچه در اینجا قرار دارد، از میان دستهای بسیار عبور کرده و آثار استعمال را بر چهره دارد. این داستان بیش از یک بار نوشته شده، توسط بسیاری کسان، نه تنها توسط کسانی که نامشان در پایان کتاب آورده شده. خواننده نیز یکی از آنها است، آخرین کسی که این داستان را روایت میکند. «هیچ نویسنده ای تصمیم نگرفته آن را بنویسد».
«۱»
گویهای سرگردان
دومنظره ی شهر
لئون، اسقف نشین و مرکز استانی به همین نام، در ارتفاع ۸۵۱ متری از سطح دریا برفراز تپه ای در محل تلاقی دو رودخانه ی «توریو» و «برنزگا» که از آنجا رود «لئون» را تشکیل میدهند قرار گرفته است. جمعیت آن در سال ۱۹۰۰ بالغ بر ۱۵۵۸۰ نفر بوده. این شهر در مسیر قطار سریع السیر مادرید ـ اوویدو واقع گردیده است. محله ی قدیمی با کلیسای جامع و دیگر ساختمان های متعلق به سده های میانه که توسط باروی شهر محصور شدهاند با مرمت هایی که در نیمه ی دوم قرن نوزدهم روی آنها صورت گرفت، چیزی از زیبایی خود را از دست نداده است. در همان زمان، بیرون از بارو، شهرک جدیدی برای سکونت شاغلین در کارخانجاتی چون، ذوبآهن، تعمیرگاه راه آهن، یک کارخانه ی شیمیایی و یک دباغخانه که به تازهگ ی تاسیس شده بودند، بنا گردید.بدین ترتیب لئون تبدیل به شهری متشکل از دو قسمت گردید: یک بخش قدیمی مذهبی و یک بخش جدید صنعتی. از دانشنامه ی بریتانیکا
محله ی «سنتا آنا» که دوروتی در آن متولد شده، متشکل است از خانه های کوچک قدیمی. یک محله ی کارگری. پدرش کارگر راه آهن بود و تقریبا تمام برادرانش نیز در همانجا کار کردند، مثل خود دوروتی.
فضای اجتماعی شهر به طور کامل تحت تاثیر کلیسا قرار داشت. هر ایده و اقدامی که مورد پسند روحانیت نبود، در نطفه خفه میشد. در یک کلام، لئون دژ کلیسا و دربار اسپانیا بود. کارخانجات صنعتی به ندرت یافت میشد و همه ی ساکنین شهر یکدیگر را میشناختند. یک پادگان قوی، چند واحد از گارد شهری، چندین صومعه، یک کلیسای جامع، مقر اسقف، یک سمینار معلمین، یک آموزشگاه دامپزشکی و لایه ی نیرومندی از پیشه وران که خواهان آرامش و انضباط بودند. همین. و این محیطی بود که هیچگونه خُلق و خوی متفاوتی را تاب نمیآورد. مهاجرت تنها راه حل بود. شخصی مثل دوروتی هرگز نمیتوانست در این شهر، جایگاهی برای خویش بیابد، حداقل در لئونِ دوران جوانی ما که حتا چند جمهوری خواهِ ولرم وبی خطر را نیز که آن هنگام پیدا شده بودند، به عنوان خرابکاران افراطی و عوامل آشوب مینگریست. دیهگو آباد دو سنتیلان
دانسته های یک خواهر
- بوئناونتورا دوروتی در ۱۴ جولای ۱۸۹۶ در لئون متولد شد.
- هفت برادر و یک خواهر داشت که از آنان امروز (۱۹۶۹) خواهر و دو برادرش زنده هستند.
- شغل: مکانیک.
- زندگینامه: در پنج سالگی وارد دبستانی در شهر لئون شد. همواره دانش آموز خوبی بود. باهوش، قدری باشهامت اما از نوع مثبت آن. یکشنبه ها نیز به مدرسه ی مذهبی لئون میرفت و از آنجا تشویق نامه های متعدد و یک دیپلم دریافت کرد که مادرم آنها را به دقت نگهداری میکرد.
- از ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۱ در تعمیرگاه آقای ملشور مارتینز با حقوق ۲۵ سانتیم در روز کار میکرد. به یاد میآورم که از پایین بودن دستمزد خود شکایت میکرد، اما مادرم چنین نظری نداشت و میگفت که این مزد کافی است، چرا که تو اینجا کار به دردبخوری یاد میگیری و بعدها میتوانی روی پای خودت بایستی. در این ایام او به مدرسه ی شبانه میرفت. ایام فراغت خود را اغلب به خواندن و یادگیری میپرداخت. پس از آن در ریخته گری آقای آنتونیو میاخا به کار مشغول شد. در آنجا تا سال ۱۹۱۶ کار کرد. سپس یک دوره ی آزمایشی را در کمپانی «راه آهن شمال اسپانیا» گذراند و در همان سال به عنوان مکانیک، استخدام شد. پس از اعتصاب ۱۹۱۷ اخراج شد. در این هنگام او اسپانیا را ترک و تا سال ۱۹۲۰ در پاریس زندگی کرد. پس از بازگشت، در مونتاژ و راه اندازی کارخانه ی شستشوی ذغال سنگ در گودالهای «ماتالانا دو توریو» واقع در استان لئون، همکاری کرد. هنگامی که به سن سربازی رسید، بار دیگر در پاریس بود. نامش وارد لیست سربازان فراری شد و هنگام بازگشت به اسپانیا، بازداشت، از آنجا که تنومند و قوی بود به واحد توپخانه اعزام، اما به دنبال پاره گی فتق، از خدمت معاف گردید.
- نکات مهم: جوانی او همچون میانسالیاش سرشار از ناملایمات و مشکلات، اما رابطه اش با خانواده بسیار عالی بود. مثلا به برادرانش میگفت که باید برای خود کاری واقعی دست و پا کنند و در مناقشات شرکت نکنند تا مادرشان زندگی آرامی داشته باشد. همواره مراقب مادرش بود، با تجلیل و احترام. هیچگاه در خانه از ایدئولوژی خود صحبت نمیکرد. من و مادرم همیشه مورد علاقه و احترام مردم شهر از هر موقع و مقامی بودیم، حتا پس از جنگ داخلی. پدرم کارگر راه آهن بود و در تعمیرگاه واگنها کار میکرد. وی در ۱۹۳۱ مرد.، مادرم در ۹۱ سالگی در سال ۱۹۶۸ فوت کرد. پدرم نیز در شهر، مورد احترام بود. در دوران دیکتاتوری «پریمو دو ریوهرا» و هنگامی که آقای «رایموندو دل ریو» شهردار بود،پدرم معاونت انجمن محلی را برعهده داشت. رزا دوروتی
همکلاسیها
من و دوروتی از بچه گی با هم دوست بودیم، رفیق، برادر، میتوانید بفهمید؟ هنوز اولین دندانها را در دهان نداشتیم، هنوز به مدرسه نرفته بودیم. ما همسایه بودیم. مادر من خیلی زود مُرد، فکر کنم هفت یا هشت ساله بودم و از آن موقع، مادر دوروتی مراقبت مرا بر عهده گرفت. خانه ی آنها برای من مثل خانه ی خودمان بود.
همیشه به او میگفت: «پهپه ـآخر ما به او پهپه میگفتیم، پهپه دوروتیـ میگفت فلورینتو دیگه مامان نداره» شاید به همین دلیل بود که او مرا اینقدر دوست داشت. بیش از یک همبازی، بیشتر مثل یک برادر، من برای او مثل یک برادر بودم.
دوروتی در مدرسه خیلی خوب بود، خیلی کار میکرد. ما دیگر بزرگ شده بودیم و یک روز معلم، مادر دوروتی را خواست و به او گفت: «اینجا پسر شما دیگر چیزی یاد نمیگیرد. او زمان را از دست میدهد. اگر شما موافق باشید، من معتقدم که او توانایی بیشتری دارد. خیلی باهوش است».
اما او به دانشگاه نرفت، دوست داشت که کار بکند. از این گذشته اصلا میدانید ما چگونه بچه هایی بودیم؟ ما مثل گویه ای سرگردان بودیم. همسایه ها میگفتند هیچ امیدی به این دوتا نیست، از اینها چیزی در نمیآید، اینها هیولاهای کوچک هستند، خلافکارند.
چرا اینطور میگفتند؟ برای اینکه ما همیشه به باغ میوه دستبرد میزدیم، مخصوصا دوروتی، همیشه میخواست تمام موجودی باغ را بین همه تقسیم کند. تا اینکه یکبار باغداری که یک باغ بزرگ در لئون دارد، مچمان را گرفت و داد زد: «هی! تو اونجا» آخر ما را میشناخت «هی تو اونجا! زود بزن به چاک» و دوروتی خطاب به من گفت: «این پیری رو ببین» و صاحب باغ: «گوشاتون کره؟» و دوروتی: «نه» و او: «دِ یالا!» و دوروتی جواب داد: «عجلهای نداریم» صاحب باغ گفت: «این باغِ منه» و دوروتی پرسید: «و باغ من کجاس؟ چرا من باغ ندارم؟» باغدار گفت: «الآن میام با اردنگی می اندازمتون بیرون» و دوروتی گفت: «امتحان کن، اونوقت میبینیم» اینجوری ما میوه میآوردیم، من و دوروتی و چند نفر دیگر. بیشترش را هم میبخشیدیم. خیلی لذتبخش بود. دوروتی هیچ چیز برای خودش نگاه نمیداشت. تمام آن را میبخشید.
قبل از اینکه در راهآهن استخدام شود دوروتی در چند تعمیرگاه در لئون کار کرده بود، در چهارده سالگی، در کارخانهی «مایاس» و در آنجا با کارگرانی اهل آستوریا آشنا شد. آنها تعریف میکردند که در سندیکا چه میگذرد و دوروتی نیز با دقت گوش میداد، چرا که او بیعدالتی را میشناخت. این کارگران از راههای دور میآمدند، از آستوریا و اگر میخواستند که در پایان هفته یکبار با خانوادهی خود سر میز بنشینند، ناچار بودند پای پیاده به خانه باز گردند. فلورنتینو مونروی
اعتصاب عمومی
آنگاه اعتصاب عمومی ۱۹۱۷ فرارسید. تمام اسپانیا در اعتصاب بود و خبرهایی هم به ما رسید. ما عضو سندیکای سوسیالیستی لئون بودیم. سندیکای دیگری در آن زمان وجود نداشت. درضمن ما اولین کسانی بودیم که هوای تازهای وارد سندیکا کردیم تا کاملا خفه نشود. آنها میگفتند که فقط با رای گیری میتوان اوضاع را بهبود بخشید. ما میگفتیم که این ممکن نیست و باید دست به اقدامات دیگری زد.
وقتی که اعتصاب ۱۹۱۷ رسید، ما تازه نوزده سال داشتیم. خشونت طلب؟ اصلا این یک اعتصاب خشونت طلبانه بود؟ ما تظاهر به خشونت میکردیم. رژیم، ارتش را به سروقت ما فرستاد. فراخوانِ اعتصاب، شبانه صادر و از نیمه شب، اعتصاب شروع شد. همه جا گارد دولتی مستقر شده بود تا کارگران را هنگام خروج از کارخانه، دچار ترس و وحشت کنند. اما ما قبلا با هم قرارمان را گذاشته بودیم. تصمیم گرفته بودیم نگذاریم که اعتصاب در شن فرو رود. چند اسلحه هم داشتیم، نه چندان زیاد، اما آنقدر بود که بتوانیم در دل سربازان، ترس ایجاد کنیم. آنها راه آهن را اشغال کرده بودند. اگر شما از سوی شهر بیایید، راهآهن در سوی دیگر رودخانه قرار دارد. هوا تاریک شده بود، و ما برق لباس های سربازان را میدیدیم؛ و ناگهان شروع شد: بنگ! بینگ – بانگ، بینگ – بانگ. تقریبا مثل یک جنگ کوچک بود. خوشمان میآمد.
چیزی نگذشت که گارد، بالای سر ما بود. با چند هفتتیر بنجل، بیش از این هم مقدور نبود. ما چند تا از دکلهای برق فشارقوی را در وسط شهر برگزیدیم. دکلها بلند و در میان درختان قرار گرفته بودند. جیبها و داخل کلاههایمان را پر از سنگ کردیم و از دکلها بالا رفتیم و از آنجا کلهی پلیسها را نشانه میگرفتیم.
پلیسها دیوانه شده بودند زیرا نمیتوانستند بفهمند که سنگها از کجا میبارند. سنگها در تاریکی به کف پیادهرو میخوردند و صدا میکردند. پلیسها وحشیانه با اسب به میان جمعیت تاختند اما نتوانستند ما را پیدا کنند.
چیز زیادی نبود، اما خوب بود، زیرا مردم دریافتند که بامبارزهی منفعلانه چیزی به دست نمیآورند و کمکم شور انقلابی در آنان بیدار شد که بعدها توسط CNT در سراسر کشور گسترش یافت. .
بدیهی است کسی که این درگیریها را رهبری میکرد دوروتی بود. فلورنتینو مونروی
سندیکاها
به سبب اعتصابات ۱۹۱۷، سندیکای کارگران راه آهن تشکیلاتی را به راهانداخت که توسط سوسیال دمکراتها سرهم بندی شده و هدایت میگردید و اقدام به اخراج دوروتی و چند تن از دوستانش نمود.
اینها واژه ی اعتصاب را گرفته و با شور و شوق جوانی خود آن را دنبال کرده بودند؛ بدون آن که بدانند که کل ماجرا حیله ی سرکردگان و دم کلف تها بود. «لارگو کابالهرو»، «بستیرو»، «آنجیانو» و «سابوریت» رهبران سوسیال دمکراتها به اعتصابات دامن زدند تنها برای آنکه بتوانند جنبش کارگری را در کنترل خود درآورند.
این روش پَست و کمدیِ تعقیب جزایی آنان، نه تنها باعث گردید که دم کلفت ها در پارلمان صاحب کرسی نمایندگی شوند، بلکه به آنان کمک کرد تا سندیکای کارگران راه آهن را از اعضای آنارشیست آن پاکسازی کنند. آنارشیستها در نشست خود تاکتیکهای اصلاح طلبانه و سلطه ی حزب سوسیال دمکرات را بر سندیکا، قویا رد کرده، برای جهتگیری انقلابی سندیکا مبارزه کردند.
در میان آنان، دوروتی چهرهای شورشی تر و نظامی گراتر بود. او و رفقایش از تسلیم در مقابل کارفرمایان خودداری کردند، برعکس، آنان نیز مانند بسیاری گروههای دیگر، دست به خرابکاری در ابعاد گسترده زدند. لکوموتیوها به آتش کشیده شدند، ریلها تخریب شدند، کاغذها و مجلات طعمه ی حریق شدند و از این قبیل. این تاکتیک نتایج چشمگیری به بار آورد و بسیاری از کارگران بدان مبادرت کردند. اما درحینی که خرابکاری درحال گسترش بود، سوسیالیستها تصمیم گرفتند که به اعتصاب خاتمه دهند.
بسیاری از سازماندهندگان اعتصاب ازجمله دوروتی، شغل خود را از دست دادند. «اتحادیه ی آنارشیستیِ سندیکاهای اسپانیا» تازه شروع به رشد کرده بود. بخش بزرگی از پرولتاریای اسپانیا از آن حمایت کرده یا به آن میپیوست. دوروتی به منطقه ی آزاد آسوریا رفت، بزرگترین پایگاه سوسیالیستها، و درآنجا در مقابل سندیکالیستهای خنثی و رفرمیست، برای یک سندیکای آنارشیست با خط و مشی CNT به مبارزه پرداخت. نامش در لیست سیاه قرار گرفت، باز کار خود را از دست داد و باز به فرانسه گریخت. و. د رول
من به آسکازو و دوروتی، اصول ابتدایی آنارشیسم را یاد دادم. اولین بار که دوروتی را دیدم به نظرم خیلی ترسو آمد. هنوز ایدهی خاصی نداشت. او از لئون آمد و عضو اتحادیهی ما در «سن سباستین» شد. از ما خواست که به عنوان مکانیک کاری به او بدهیم و ما نیز او را به کارخانه ای فرستادیم. چند روز بعد آمد و شکایت کرد که سندیکای آنجا جرات نمیکند در برابر کارفرما، بایستد. او میخواست که اگر سندیکا اجازه بدهد، شخصا این کار را بر عهده بگیرد. سندیکا موافق نبود چرا که به دلیل ضعفهایش نه میخواست و نه میتوانست دست به کاری بزند و به دوروتی نیز اخطار داد که خود را قربانی نکند. به دنبال آن دوروتی کارش را ترک کرد. در «سنسباستین» کوشید تا نظریات ما را ـولو به طور احساسیـ به عنوان ایدئولوژی خود بپذیرد. این آغاز کار دوروتی بود. مانوئل بوئناکازا
نخستین تبعید
سپس او به پاریس رفت و در آنجا به عنوان کارگر مونتاژ، مشغول به کار شد. فکر میکنم اسم کارخانه «برلیت» یا «برهگوت» بود. او تنها نبود، چندتن از رفقای اهل لئون همراه او بودند، مخصوصا یکی که ما اسمش را «برادر بامزه» گذاشته بودیم و بعدها فاشیستها او را کشتند. آنها در فرانسه بسیار آموختند. هنگامی که به اسپانیا بازگشتند، جنگ طبقاتی را از «الف» تا «یا» به دقت میشناختند. دوروتی آن را خیلی پسندیده بود، باب ذوق و سلیقه ی او و دیدگاهش نسبت به آینده بود. دوروتی آنجا در کنار آنارکوـسندیکالیستها به مدرسه میرفت. فلورنتینو مونروی
در پاریس، سه سال به عنوان مکانیک کار کرد. دوستان اسپانیاییاش او را در جریان اخبار و رویدادهای کشور قرار میدادند و مرتب به او گزارش میدادند: که حالا CNT بیش از یک میلیون عضو دارد؛ که یک جنبش جمهوریخواهی در حال شکلگیری است؛ که خیلیها خواهان سقوط سلطنت هستند؛ که رژیم و سرمایه داران، گروهی هفت تیرکش و آدمکش را اجیر کرده اند تا رهبران آنارشیستها، CNT و جمهوریخواهان چپگرا را از سر راه بردارند و …
این خبرها، دوروتی انقلابی را آرام نمیگذاشتند، او مخفیانه به اسپانیا بازگشت. در «سنسباستین» به گروههای مبارز آنارشیستی پیوست که خود را برای عملیاتی علیه سلطنت طلبها آماده میکردند. در آنجا همچنین با فرانسیسکو آسکازو، گرگوریو خوور و گارسیا الیور ملاقات نمودآلهخاندرو خیلابرت
مستر دیویس با میخک سفید
این خاطره از دوروتی مرا هرگز رها نکرده که چگونه ـفکر کنم سال ۱۹۲۰ بودـ به «ماتالانا دل توریو» که در شمال استان لئون قرار دارد آمد. آنجا به عنوان مکانیک در کمپانی «مینهرا آنجلو – هیسپانا» به کار مشغول شد. آن زمان در این دهکدهی کوچک که در دل کوهستان قرار گرفته، یک جنبش سازمانیافته ی کارگری وجود داشت که توسط سوسیالیستها رهبری میشد. آمدن او درست همزمان شد با وقوع یک اعتصاب کارگری و دوروتی به عضویت کمیته ی اعتصاب برگزیده شد.
من دست در دست پدرم که یک آنارشیست بود و کارگران را به شیوه ی خود رهبری میکرد، وارد ده شدیم. او از دیواری بالا رفت و برای کارگران به سخنرانی پرداخت. سپس کارگران تصمیم گرفتند که دسته جمعی به دفتر کارخانه رفته و با مدیر آن گفتگو کنند. هنگامی که جمع کارگران به دفتر معدن رسید، مدیر که یک انگلیسی فکر میکنم به نام مستر دیویس بود، از پذیرفتن نمایندگان آنها امتناع ورزید.
مستر دیویس مرد ظریفی بود که همیشه خیلی شیک میپوشید و یک میخک سفید در جا دکمه ی لباسش قرار میداد. خیلی ضعیف بود و تصور میکنم به سل نیز مبتلا بود. چیزهایی راجع به دوروتی شنیده و شاید میترسید؛ به هرحال به نگهبانان سپرده بود بگویند که برای ملاقات، وقت ندارد.
دوروتی جلو رفت و به نگهبانی که مسلح هم بود گفت: «به مستر دیویس سلام گرم منو برسون و بگو اگه همین الآن بیرون نیاد، من میام تو و اونوقت ایشون از پنجره میپره وسط خیابون و با ما ملاقات میکنه». چیزی نگذشت که مستر دیویس جلوی در ظاهر شد و نمایندگان کارگران را با احترام به داخل دعوت کرد. در آنجا بحثی طولانی درگرفت. با خواستهای کارگران توافق شد، اعتصاب با پیروزی خاتمه یافت. چند روز بعد، پلیس آمد با حکم بازداشتِ دوروتی، اما او از کوهها گذشته بود. آلهخاندرو خیلابرت
دینامیت
روحیه ی ناآرام او، کنجکاویاش و علاقهای که به درگیری داشت، او را به سوی «کورونا»، «بیلبائو»، «سنتاندر» و بسیاری شهرهای شمالی دیگر کشاند. در یکی از بازگشت هایش، در اطراف اتاق ارزان قیمتی که در آن زندگی میکرد، متوجه تحرکات مشکوکی شد. پلیس خانه را محاصره کرده بود، و دوروتی از آنجا دور شد. احتیاط او به جا بود زیرا به تازهگی «قانون مبارزه با فراریان» به تصویب رسیده و برای بسیاری از کارگران به بهای جانشان تمام شده بود.
در سنسباستین ساختمان بسیار باشکوهی به نام «گران کوورسال» که قرار بود به عنوان کاباره و کازینو از آن استفاده شود بنا گردیده و مراسم افتتاح آن تدارک دیده میشد. قرار بود زوج سلطنتی و گروهی از اشراف و درباریان که تابستان را در سن سباستین میگذراندند، در این مراسم شرکت کنند. پلیس تونلی را کشف کرد که به فونداسیون این ساختمان منتهی میشد و فورا انگشت اتهام به سوی آنارشیستها نشانه رفت که گویا می خواسته اند در روز افتتاح و هنگام حضور زوج سلطنتی و وزرا و اشراف، ساختمان را منفجر کنند.
برای پلیس هیچ گاه مشکل نبوده که برای قربانیان خود پاپوشی تدارک دیده و آنان را به جنایتی متهم کند. در این مورد آنان دوروتی و دو تن از دوستانش را که به عنوان کارگر در ساختمان کازینو کار میکردند، مورد ظن قرار دادند. پلیس این سه تن را متهم کرد که شبانه تونل را کندهاند: دوروتی که مکانیک بود، دستگاه حفاری را سرهم کرده و مقدار زیادی دینامیت از معادن آستوریا و بیلبائو که در آنها دوستان زیادی داشت، تهیه نموده است. دو رفیق او به نامهای «جورجیو سوبرویهلا» و «تئودورو آرارته» در مادرید توسط پلیس کشته شدند. دوروتی توانست به پاریس بگریزد. دولت اسپانیا خواستار بازگرداندن او شد، البته در صورت یافتن. تمام اتهامات بعدی نیز از همینجا ریشه گرفت. کوشیدند که او را یک جنایتکار پست معرفی کنند. این اتهامات گسترش نیز یافت، زیرا علیرغم همه ی این تعقیبها، وی همچنان به کار انقلابی خود ادامه میداد. و. د رول ..
Hans Magnus Enzensberger*
Buenaventura Durruti Dumange *
در یک روز اکتبر سال ۱۸۶۸ یک ایتالیایی به نام ژوزف فانلی وارد مادرید شد. او یک مهندس بود. حدود چهل سال سن، ریشی سیاه و انبوه، چشمانی نافذ و براق و اندامی درشت داشت که قاطعیت از آن نمایان بود. به محض ورود، سراغ آدرسی را گرفت که در دفترچه ی خود یادداشت کرده بود: کافه ای که وی در آن با جمع کوچکی از کارگران ملاقات کرد. بسیاری از آنان، کارگر چاپخانه های مخفی پایتخت اسپانیا بودند.
«صدای او طنینی آهنین داشت و لحن گفتارش با آنچه که در پی توضیحش بود، کاملا همآهنگی میکرد. هنگامی که از خودکامگی و استثمار حرف میزد صدایی خشمگین و تهدیدآمیز داشت و آنگاه که از دردها و فشارها سخن میگفت، نوای حزن و اندوه و تهییج از کلامش هویدا بود. جالب اینجا است که او اسپانیایی بلد نبود، یا به فرانسه سخن میگفت که برخی از ما چیزهایی از آن میفهمیدیم و یا به ایتالیایی که به سبب شباهتش به اسپانیولی، برای اغلب ما قابل درک بود. هنگامی که او به سخنان خود خاتمه داد، ما دچار هیجان و اشتیاق بیحدی شده بودیم». سیودو سال بعد از آن روز، آنزلمو لورنزو، یکی از نخستین آنارشیستهای اسپانیا، میتواند کلمات «فانلی» آن رسول ایتالیایی را برای ما بازگو کند و ترسی را بیاد آورد که پشتش را لرزاند هنگامی که وی فریاد زد: «چه ناگوار! چه وحشتناک».
«سه یا چهار شب، فانلی برای ما تبلیغ کرد. چه هنگام قدم زدن و چه درون کافه. وی همچنین شم های از برنامه های اتحاد سوسیالیستهای دمکرات و چند فراز از سخنان باکونین را برای ما بازگو کرد. پیش از آنکه ترکمان کند، خواست که با او یک عکس دسته جمعی بگیریم به طوری که او در وسط نشسته باشد».
قبل از آنکه فانلی، این مأمور مخفی، به اسپانیا سفر کند، کسی چیزی در مورد چنین تشکیلاتی نشنیده بود: انجمن بینالمللی کارگران. فانلی یکی از هواداران باکونین بود. وی به جناح «ضد اتوریته»ی انترناسیونال اول تعلق داشت. موفقیت این آموزهی انقلابی، ناگهانی و شورانگیز بود و به سرعت در بین کارگران صنعتی و کشاورزی در غرب و جنوب اسپانیا همچون آتشی در نیستان، گسترش یافت. در همان نخستین کنگره در سال ۱۸۷۰ جنبش کارگران اسپانیا به نفع باکونین و علیه مارکس موضع گرفت و دو سال بعد تعداد شرکت کنندگان در نشست «کوردوبا» به ۴۵۰۰ عضو فعال بالغ گردید. قیام دهقانی ۱۸۷۳ که سراسر اندلس را در بر گرفت، به وضوح از سوی آنارشیستها رهبری میگردید. اسپانیا تنها کشور جهان است که در آن نظریات انقلابی باکونین، به دستمایهی خشونت بدل شد. تا سال ۱۹۳۶ آنارشیستها در هر جنبش کارگری اسپانیا نقش رهبری کننده را بر عهده داشتند: آنان نه تنها از نظر تعداد در اکثریت بودند، بل شاخهی نظامی نیز تشکیل دادند.
این وضعیت یگانه ی تاریخی، یک رشته تلاشهای توضیحی را در پی داشته است. هیچیک از این تلاشها تا کنون قادر به تحقق وعدههای خود نبوده و نتوانستهاند یک رابطه ی تنگاتنگ با قواعد اقتصاد سیاسی برقرار کنند. با اینهمه، آشکار است که تحت همین شرایط، آنارشی اسپانیایی گسترش یافت. این تلاشها شاید مبین رشدی باشند که یک توضیح ناب اقتصادی را تا به حال به مبارزه طلبیده است.
صرف نظر از برخی استثنائات محلی، اسپانیا تا آغاز جنگ جهانی اول، یک سرزمین مطلقا کشاورزی به شمار میرفت. اختلافات طبقاتی در این کشور چنان حاد و آشکار بود که میشد از دو ملت صحبت کرد که درهای عمیق، آنان را از یکدیگر جدا کرده است. طبقهی سیاسی که دستگاه دولت را اداره میکرد و با ارتش و کلیسا در پیوند تنگاتنگ قرار داشت، به طور عمده تشکیل شده بود از زمینداران بزرگ که در تولید هیچگونه دخالتی نداشت، فاسد بود و نمیتوانست نقش پیشآهنگی را که در سایر کشورهای اروپای غربی برعهده بورژوازی قرار گرفت، بپذیرد. موجودیت انگلیِ آن در مصرف خلاصه میشد و به توسعهی نیروهای تولیدی در سیستم سرمایهداری هیچ علاقهای نشان نمیداد. به همان نسبت، قشر پیشهوران و حقوق بگیران نیز رشد اندکی یافته بود. صرف نظر از صنعتگران تهیدست و پیشهوران کوچک، این قشر تشکیل شده بود از نوکرانِ ـبه قول مارکسـ «آشغالهای دولتی» و یک لایهی شناور و کمدرآمدِ بوروکراسی که اگر مشغول سرکوب نبود، به کارهای اداری میپرداخت.
اسپانیای واقعی روستا بود، بیشترین جمعیت شاغل کشور در روستا زندگی میکرد و در همانجا نیز تا عبور ازآستانه ی قرن جدید، جنگهای طبقاتی بیشمارِ اسپانیا به وقوع پیوست. روند این جنگها با ساختار کشاورزی کشور، رابطهی مستقیم داشت. تمامی مناطقی که ـمثل ایالتهای شمالیـ فکر میکردند با همان روابط قرونوسطاییِ مالکیت و تولید، میتوانند زمینها، مراتع و جنگلها را حفظ کرده، زمین حاصلخیز و آب کافی در دسترس داشته باشند، در یک گوشهگیری مفتخرانه، خود را از بقیهی جهان منزوی و تقریبا خارج از سیستم اقتصاد پولی، زندگانی را سر میکردند.
در نواحی دیگر، به ویژه در سواحل لاوانته و اندلس، بورژوازی نوکیسه، در سال ۱۸۳۶ به زور، راهآهن کشید. لیبرالیسم در اسپانیا، چیزی جز نابود کردن واحدهای کهن منطقهای معنی نمیدهد، «آزادی»ِ او در فروش یا تصرف خانههای دهقانی، قوانین حمایت از تیولداری و بزرگ مالکی خلاصه میشود. بر سر کار آمدن رژیم پارلمانی در سال ۱۸۴۳ رهآورد رهبری سیاسی زمینداران جدیدی بود که مسلما در شهرها زندگی میکردند و املاک خود را به مثابه مستعمرات دوردست نگریسته یا توسط یک مباشر و یا به صورت اجاره دادن، اداره میکردند.
به این ترتیب یک خیل عظیم پرولتاریای روستا به وجود آمد. سه چهارم ساکنین اندلس در آستانهی وقوع جنگ داخلی، کارگران مهاجر بودند. کارگران روزمزدی که نیروی کار خود را برای دستمزدی ناچیز به حراج میگذاشتند. دوازده ساعت کار روزانه در زمان درو، بسیار عادی بود. نیمی از سال نیز تقریبا بیکاری مطلق حاکم بود. نتایج آن: فقر بومی، سوء تغذیه و فرار از روستا.
قوای دولتی در روستا بیشتر به مثابه نیروی اشغالگر نگریسته میشد. زمینداران تازه به قدرت رسیده، یکسال پس از به دست گرفتن قدرت سیاسی، ارتش اشغالگر خود را سامان بخشیدند، «گارد شهری» ـیک ژاندارمریِ پادگانی شدهـ در ظاهر قرار بود که فرم اولیهای از نیروی دفاع اضطراری برای مقابله با جنایتکاران باشد، اما درواقع، برای در آچمز نگاه داشتن پرولتاریای کشاورزی بود که داشت برای یک خیزش بزرگ دهقانیِ دیگر آماده میشد. گارد شهری تشکیل شده بود از افرادی که به دقت انتخاب شده و همواره دور از موطن خود به ماموریت اعزام میشدند. برای اعضاء این نیرو، ازدواج با بومیان یا ایجاد روابط نزدیک با آنان ممنوع بود. ژاندارمها اجازه نداشتند قرارگاه خود را غیرمسلح یا به تنهایی ترک کنند، هنوز نیز در روستا به آنان «جفت» میگویند چرا که همواره به صورت «جفت» در حال گشتزنی بودند.
نفرت آشکار طبقاتی در روستاهای اندلس تا سالهای سی، خود را در چهرهی یک جنگ کوچک دائمی و برخوردهای سادهی چریکی روستایی که هر از چندی ناگهان به یک خیزش خودجوش دهقانی ارتقاع مییافت، نشان میداد. این جنگها از سویی با خشونت گستردهی دولتی و از سوی دیگر با یک بیتفاوتی بیمانند نسبت به مرگ، جریان مییافت. همیشه نیز در همان قالب کلیشهای خود: روستائیان، افراد گارد را میکشتند، کشیشها و کارمندان را به اسارت میگرفتند، کلیساها را آتش میزدند، دفاتر اسناد و قراردادهای اجارهی املاک را میسوزاندند، پولی تهیه کرده، اعلام استقلال نموده، ایالت خود را خودمختار خوانده و زمین را به صورت اشتراکی اداره میکردند. حیرت انگیز است که چگونه این روستائیان بیسواد، بدون آنکه خود بدانند، درست طبق دستورات باکونین عمل میکردند. از آنجا که خیزش آنان محلی و بدون سازماندهی بود، معمولا چندروزی بیش تاب نمیآورد و از سوی نیروهای دولتی به شکلی خونین، سرکوب میشد.
در همین روستاهای اندلس بود که آنارشیسم اسپانیایی یکی از دو ریشهی خود را دواند و موفق شد تقریبا با یک حرکت، به مبارزات خودجوش پرولتاریای کشاورزی هم پایهای ایدئولوژیک بدهد و هم ساختاری تشکیلاتی؛ و بدینترتیب، احساس خفیف ـاما نه لرزانِـ نزدیک بودنِ انقلاب بزرگ را در دلها شعلهور سازد.
در آستانه ی تغییر قرن، در سراسر اسپانیا «فرستادگان ایدئولوژیک» به چشم میخوردند که با پای پیاده، سوار بر خر یا روی بار کامیونها، از سویی به سویی میرفتند بدون یک سنت پول در جیبهایشان. کارگران از آنان استقبال میکردند و نانخورشی به آنان میدادند (از نخستین روزها تا به امروز، هرگز آنارشیسم اسپانیا از خارج حمایت و کمک مالی دریافت نکرده است). بدین شیوه، یک روند آموزش همگانی به راه افتاد. در هر گوشه، کارگر یا دهقانی را میدیدی که در حال مطالعه است و در میان بیسوادان، افراد بیشماری یافت میشدند که یک مقالهی روزنامه یا بروشور جنبش را از بر میآموختند. در هر ده دستکم یک کارگر «روشن شده»، یک کارگر آگاه، وجود داشت و از آنجا شناخته میشد که نه سیگار میکشید و نه قمار میکرد، به عنوان یک آتهئیست شهره شده، با زنش ـکه به او وفادار نیز می ماندـ ازدواج نمیکرد، بچهاش را غسل تعمید نمیداد، خیلی مطالعه میکرد و آنچه را که میدانست به دیگران نیز میآموخت.
نقطه ی اقتصادی مقابل نواحی فقیر و خشک جنوب و غرب اسپانیا، کاتالونیا بود: ثروتمندترین و از نظر اقتصادی، پیشرفتهترین ناحیه ی کشور. بارسلون، مرکز کشتیرانی، صادرات، بانکها و صنایع نساجی، در آستانه ی تغییر قرن، آخرین سنگر سرمایهداری در شبهجزیره ی ایبریا محسوب میشد. میزان دریافت مالیات سرانه در کاتالونیا بیش از دوبرابر میانگین کل کشور بود. به جز منطقه ی باسکها، این، تنها قسمت از اسپانیا به شمار میرفت که یک بورژوازی توانا و مدیر، به بار آورده بود؛ کارخانهداران و بانکداران کاتالونیا بیشتر به انباشت توجه داشتند، برخلاف زمینداران که تنها اهل مصرف بودند. بین سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۹۳۰ یک توده ی عظیم و متشکل پرولتاریای صنعتی در بارسلون به وجود آمد.
اما در مقایسه با سایر کشورهای صنعتی اروپا، کارگران کاتالونیا نه به سندیکاهای سوسیال دمکرات یا اصلاح طلب، که به آنارشیسم پیوستند که در اینجا دومین ریشه ـ ریشه ی شهری ـ خود را یافت. در سال ۱۹۱۸ هشتاد درصد مجموع کارگران کاتالونیا در تشکلهای آنارشیستی سازماندهی شده بودند. توضیح این پدیده بسیار دشوارتر از توضیح موفقیت باکونیسم در روستاها است. بخش کوچکی از خیل کارگران بارسلون، بومی هستند، فقط نیمی از آنها مهاجرین مناطق خشک مورسیا و آلمریا، یعنی ایالات جنوبی هستند و این مهاجرت داخلی به سبب بیکاریِ ساختاری در روستا تا به امروز نیز ادامه یافته است.
یک انگیزه ی دیگر را باید در نیروی گریزازمرکزی دید که در طول تاریخ اسپانیا، همواره نقش مهمی ایفا نموده است. یک روح نیرومند محلی، اشتیاق وافر به استقلال و خودمختاری، مقاومت مصرانه در برابر ادعاهای قیممآبانهی حاکمان مادرید مشخصه ی بسیاری از ایالات اسپانیا میباشد اما در هیچ کجای دیگر همچون کاتالونیا خود را نشان نمیدهد که در برخی موارد از خود به نام یک ملت یاد کرده و حتا در قرن هفدهم به جنگهای استقلالطلبانه علیه پادشاهی اسپانیا مبادرت ورزید. رشد چشمگیر اقتصادی تنها این تمایل را تقویت کرد. ناسیونالیسم کاتالونیا دو چهره دارد. شاخه ی راست آن که منافع بورژوازی بومی را نمایندگی میکرد، مسئله ی ملی را به دستاویزی برای به بیراهه کشاندن مبارزهی طبقاتی بدل نمود، اما در سمت تودهها، این مسئله، جنبه انقلابی یافت. خواست خودمختاری، نفرت از حکومت مرکزی، اعتقادِ رادیکال به عدم تمرکز قدرت؛ همهی اینها انگیزههایی بودند که بازتاب خود را در آنارشیسم میدیدند.
آنارشیستها در هیچ زمان و مکان، خود را یک حزب سیاسی ندیدهاند، این جزئی از پرنسیپ آنها است که خود را به انتخابات پارلمانی مشغول نکنند یا برای بدست آوردن پست حکومتی تلاش نورزند؛ آنها نمیخواهند دولت را قبضه کنند، بلکه میخواهند آن را برچینند. حتا در تشکیلات خود، با تمرکز قدرت در یک ارگان مرکزی مخالفاند. فدراسیونهای آنان از پایین تعیین شده، هر واحد محلی از خودگردانی نامحدودی برخوردار بوده و به هرحال در تئوری، قرار بر این نیست که تودهها، تابع تصمیمات مرکزیت باشند. بدیهی است که پایبندی عملی به این پرنسیپها، بستگی به شرایط مشخص دارد. آنارشیسم اسپانیا در سال ۱۹۱۰ با تاسیس سندیکای آنارشیست CNT۱ (اتحادیه ی سندیکاهای کارگران) فرم تشکیلاتی نهایی خود را پیدا کرد.
CNT تنها سندیکای انقلابی جهان بود. این تشکیلات، هرگز خود را به عنوان تشکلی برای چانه زنی با کارفرمایان و بهبود بخشیدن به شرایط مادی زندگی طبقهی کارگر تعریف نمیکرد؛ برنامه و عملکرد آن خلاصه میشد در راهبری نبرد آشکار و پیوستهی مزدبگیران برعلیه سرمایه، تا رسیدن به پیروزی نهایی. این استراتژی متناسب بود با ساختار و رفتار تاکتیکی آن.
این، مجمعِ «حق عضویت پردازان» نبود و هرگز یک ذخیره ی مالی نیز نداشت. حق عضویت آن در شهر بسیار ناچیز و در روستا اغلب معادل صفر بود. در ۱۹۳۶ با وجود بیش از یک میلیون عضو، CNT تنها یک حقوقبگیر داشت. دستگاه اداری اصلاً وجود نداشت. رهبران آن یا از درآمد خویش زندگی میکردند و یا از طریق دریافت کمک مستقیم از اعضای واحدی که در آن فعالیت داشتند. این نه جزئیاتی نامربوط، بل دلیلی است تعیین کننده که چرا هیچگاه CNT از سوی تودهی اعضاء به عنوان یک «تشکیلات رهبری» ایزوله شده مشابه تشکلهایی که به دنبالچهی ملاکین و سرمایهداران دگردیسی یافتند، ارزیابی نگردید. کنترل دائمی که صورت میگرفت، نه توسط قوانین تشریفاتی، بل به سبب روابط شبهنظامیانی بود که همواره به اعتماد بلاواسطهی اعضاءِ پایه، نیاز داشتند.
مهمترین سلاحهای CNT چه در شهر و چه در روستا عبارت بودند از اعتصاب و جنگ پارتیزانی. میان «دست کشیدن از کار» و «دست بردن به سلاح»، برای آنارشیستها تنها یک گام فاصله بود. مبارزات کارگری آنها همواره در نزدیکی کارخانه صورت میگرفت. این سندیکا، مبارزه تنها برای افزایش دستمزد یا بهبود شرایط کار را همواره رد میکرد. آنها در پی به دست آوردن امکانات اجتماعی و یا قراردادهای کاری نبودند و هرگز نیز قراردادی امضا نکردند. پیروزیهای متعددی را نیز که در این مبارزات به دست آوردند، همواره به طور مشروط به رسمیت شناختند. CNT پذیرش میانجی و قرارداد صلح را در هر شکل و شیوهای، همواره رد میکرد. آنها حتا صندوق اعتصاب نیز نداشتند. نتیجهاش هم این بود که اعتصابات آنان چندان به طول نمیانجامید. به همین سبب با خشونت بیحد صورت میپذیرفت. ابزارشان نیز انقلابی بود: از دفاع شخصی آغاز و تا خرابکاری، مصادره و مقاومت مسلحانه گسترش مییافت.
بدین ترتیب، برای جنبش آنارشیستی، مسئلهی رابطه میان فعالیت قانونی و غیرقانونی مطرح میشد. در شرایطی که بر اسپانیا حاکم بود، این امر از نظر اخلاقی مشکلی پدید نمیآورد، چراکه طبقهی حاکم در شبه جزیره ی ایبریا، هرگز به خود زحمت این را نداد که حتا شده در ظاهر، به حکومت، شکلی دمکراتیک ببخشد. انتخابات پارلمانی از دهها سال پیش به یک کمدی بدل شده بود مبتنی بر خرید آرا، تهدید و ارعاب و تقلب بیشرمانه که از سوی سیستم فئودالی در روستا اعمال میگردید. تفکیک قوا به مفهوم لیبرالی آن در اسپانیا هرگز وجود نداشت. تا پایان جنگ جهانی اول، خبری از قوانین اجتماعی نبود و آنچه نیز پس از آن در این زمینه به تصویب رسید، روی کاغذ باقیماند. از دید کارفرمایان و دولت، طبقهی کارگر همواره در حال ارتکاب جنایت و جرم آشکار بود و این تمامی پاسخ آنان به مسئلهی خشونت در جامعه بود، اگر اصلاً مطرح میشد.
البته CNT تشکیلاتی تودهای بود که باوجود همه ممنوعیتها، نمیتوانست مخفیانه عمل کند. فعالیتهای پنهان آن را خیلی زود، کادرهای مخفی همچون«همبستگی» برعهده گرفتند: دفاع از خود، تهیهی سلاح و پول، آزادسازی زندانیان، تروریسم و جاسوسی. جداسازی فعالیتهای قانونی و غیرقانونی، در سال ۱۹۲۷ با تاسیس FAI۲ «فدراسیون آنارشیستهای ایبریا» شکل سازمانی به خود گرفت. این سازمان اصولاً به گونهای مخوف عمل میکرد. چه در مورد تعداد اعضاء و چه در مورد روابط داخلی آن اطلاعات دقیقی در دست نیست اما در محبوبیت آن بین کارگران اسپانیا جای شبهه وجود ندارد. هر عضو آن، همزمان عضو CNT نیز بود. FAI درواقع، هستهی سخت سندیکای آنارشیستی را تشکیل داده، همزمان آن را در مقابل غلطیدن به دامان فرصت طلبی و رفرمیسم، محافظت مینمود. در این ساختار تشکیلاتی، هنگامی که یک کادر «انقلابیون حرفهای» زمام امور را در دست گرفت، مدل باکونیستیِ رهبری جنبشهای تودهای، نقش مهم و خودانگیختهای را ایفا نمود.
در باره ی FAI افسانه های بسیاری نقل کردهاند. افسانه سازی پیرامون یک سازمان مخفی، امری است اجتناب ناپذیر. از تبلیغات وحشتناکی که تودههای مردم عادی انتشار میدادند میتوان به سبب ناآگاهی ایشان صرفنظر کرد. (رهبران زمینداران بزرگ تا سال ۱۹۳۶ بر این نظر بودند که FAI زیر چتر حمایت مسکو قرار دارد). در مقابل، این دوگانگی موجود در ساختار و خاستگاه سازمانهای مخفی، سبب جلب توجه بیشتر به آنان میگردید. مخالفین آنارشیستها همواره به «عناصر جنایتکارانه»ای تکیه میکردندکه FAI بخصوص در بارسلون بدان دامن میزد. یک برآورد سیاسی در این مورد، تنها با مراجعه به کتاب قانون به دست نخواهد آمد. طبقهی کارگر اسپانیا هرگز مانند کارگران آلمان یا انگلستان، در برابر حرمت مالکیت خصوصی، سر خم نکرده و از آنجا که همواره مسلحانه سرکوب شده، دفاع مسلحانه را نیز طبیعیترین راه برای ابراز وجود خود دانسته است. دوگانگی درونی سازمانهای غیرقانونی به کلی دلیلی دیگر دارد. این امر از یک سو به عاملی اجتماعی مربوط میگردد که در بارسلون همواره نقشی مهم ایفا مینمود: کارگران ساده. فرار از روستا و بیکاری، نیز خردهفرهنگِ یک شهر بندری به رشد این پدیده کمک کردند. کارگران صنعنتی کاتالونیا نه تنها از این اقشار دوری نمیکردند، بلکه بیش از یک دلیل برای همبستگی و همیاری با آنان داشتند. در این مورد نیز آنان با کارگران متخصص دیگر کشورهای صنعتی غرب ـکه با پایینیها نیز به اندازهی بالاییها مرزبندی داشتندـ فرق میکردند. بدیهی است که پلیس تمام کوشش خود را بکار برد تا از تفاوت پنهان طبقاتی میان کارگران متخصص و کارگران ساده بهرهبرداری کند. به ویژه در آغاز قرن جدید موفق شد که مبلغین و جاسوسهای خود را در جنبش آنارشیستی داخل کند. این شیوهی عمل در تاریخ و به ویژه در انقلاب اجتماعی بلشویکها در روسیه نیز سابقه دارد. درست مانند مورد «اوخرانا»، پلیس اسپانیا نیز اقدام به دفاع مؤثر از گروههای انقلابی نمود. از دوهزار بمبی که بین سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۰۹ در بارسلون مقابل کارخانهها یا ویلاهای کارخانهداران منفجر گردید، سهم شیر را باید به حساب پلیس گذاشت که با اشارهی حاکمان مادرید به مقابله با خودمختاریطلبان کاتالونیا برخاسته بود. اما در اسپانیا نیز درست مثل روسیه آشکار شد که پلیس، ریسک بزرگی کرده: به جای آنکه آنارشیستها خلع سلاح شوند، این تبلیغات سبب رشد و قدرتگیری CNT و FAI شد.
مقایسه بین جنبه های مثبت و منفی یک تشکل آنارشیستی کار سادهای نیست. نزدیکی آنان به بدنهی تشکیلات، غیرت انقلابی و همیاری مسلحانه میان آنان غیر قابل مقایسه با دیگر گروهها است، اما این جنبههای مثبت، با ضعف شدید در بهرهوری، سازماندهی و برنامهریزی متمرکز، خنثی میشد. به همین ترتیب تا آستانهی وقوع جنگ داخلی، همواره جنبشها و انقلابات خودجوش و جدا از یکدیگر در اینجا و آنجا رخ میداد که همگی سرکوب میشدند؛ مصداق بارز این جملهی انگلس که در سال ۱۸۷۳ گفت: «چگونه میتوان انقلاب نکرد».
اینکه چگونه باید یکبار برای همیشه به این عنصر ریشهای خشونت و سرکوب خاتمه داد، بیش از یک قرن با جدیت از سوی مورخین مارکسیست و بورژوا مورد تحقیق و مطالعه قرار گرفت. بر اساس این مطالعات، آنارشیسم اسپانیایی در اساس، یک تجلی مذهبی بود. اعضاء آن، روز انقلاب را همچون رستاخیزی تصور میکردند که دادگاه عدل الهی درمقابل آن ذرهای بیش به نظر نمیآمد. بر همین اساس، باید بنیانگرایی و از جانگذشتگی مریدان آن را به مثابه همان «ناجیطلبی مسیحایی» ارزیابی نمود.
در اینکه این آموزهها در روستا با آموزه ها و انتظارات مذهبی نزدیکی بسیار داشت، جای هیچ تردیدی نیست. اما تقلیل دادن آنان به یک گروه مذهبی، مثل تمام تئوریهای مبتنی بر سکولاریسم راه به ناکجا میبرد. تئوری مذکور، محتوای سیاسی این مبارزات را نادیده میگیرد. کارگران اسپانیا، وعدهها و نویدهای مذهبی را آگاهانه زیرپا نهادند. دست کم مورخین ماتریالیست میبایست این نکته را از نظر دور نمیداشتند.
نظریه ای که از سوی «جرالد برنان» و «فرانس بورکناو» نمایندگی میشد، بیشترین توجه را به خود جلب کرد. بر اساس این نظریه، آنارشیسم اسپانیایی، مقاومتی ژرف در برابر رشد سرمایهداری بروز داد، مقاومتی که در برابر گسترش مادی سرمایه ـآن گونه که در کشورهای صنعتی خوانده میشودـ و به تبع آن، در مقابل تعبیر مارکسیستی از بورژوازی جهتگیری داشت. در حالی که مدل مارکسیستی، سرمایهداری را یک نیروی انقلابی موقت، و توسعهی آن را به عنوان یک مرحلهی اجباری برای صنعتی شدن، ارزیابی میکرد، کارگران و دهقانان آنارشیست این «توسعه» را با خشونت و قهر رد میکردند. آنان رهآوردهای پرولتاریای آلمان، انگلیس و فرانسه را تحسین نمیکردند و علاقهای به پیمودن راه آنان نداشتند. آنها نه خِرَدگرایی هدفمند سرمایهداری را هضم میکردند و نه ابزارگرایی آن را. آنها به سیستمی که در نگاهشان غیرانسانی و بیگانهکنندهی انسانها میآمد، نفرت میورزیدند، نفرتی که برای رفقای آنان در غرب، ناشناخته بود.
من معتقدم که در این توضیح، حقایق بسیاری نهفته است. از جمله اینکه ـبرخلاف انتظار مارکس و انگلسـ این نه کشورهای پیشرفته همچون آلمان و انگلستان یا حتا آمریکا بودند که انقلاب سوسیالیستی در آنان شانس پیروزی داشت، بلکه کشورهایی که سرمایهداری برای آنان پدیدهای بیگانه و بیرونی محسوب میگردید. از این امر ـتا آنجا که به اسپانیا مربوط میشودـ نتیجه گرفته میشود که آنارشیستهای اسپانیا تنها «لاشهای تاریخی» نبودند. کسی که این جنبش را «باستانی» مینامند دچار همان توهمی میشود که در اینجا از آن سخن گفتیم. انقلابیون اسپانیا «ماشینشکن» نبودند. اهداف آنان نه در گذشته، که در آینده جای داشت: چیزی سوای آنکه سرمایهداری برای آنان خواب دیده بود؛ و در پیروزی کوتاه مدت خود، هیچ کارخانهای را تعطیل نکردند، بل که ادارهی آن را در دست گرفته، در راهِ برآوردن خواستهای خویش به کار انداختند.
۱۱ـ Confederaciὁn Nacional del Trabajo
۲ـ Federaciòn Anarquista Ibèrica
«۲»
گروه همبستگی
«Los Solidarios»
ترورهای پیستولروس (ششلولبندها)
این رفیق بوئناکازا، رئیس کمیتهی ملی CNT در سن سباستین بود که به دوروتی پیشنهاد کرد تا به بارسلون برود. سال ۱۹۲۰ بود، وحشتناکترین روزهای سرکوب. «مارتینز آنیدو»، استاندار و «آرلهگوی» رئیس پلیس، یک عملیات ترور آشکار علیه آنارشیستها در کاتالونیا سازمان دادند. هر وسیلهای برای آنان مجاز بود. این دو کوشیدند تا به کمک کارفرمایانِ ناحیه، یک سندیکای زرد موسوم به «سندیکای لیبرال» پایه نهند. بدیهی است که هیچ کارگری حاضر نبود داوطلبانه به عضویت این سندیکا درآید. بدین جهت، کارفرمایان به کمک مقامات دولتی، اقدام به تشکیل یک باند مسلح به نام «پیستولروس» نمودند. این گروه مرگ، میبایست کارگران فعال سیاسی بارسلون را حذف کند.
دوروتی با دوستانی چند از جمله «فرانسیسکو آسکازو»، «گرگوریو خوور» و «گارسیا الیور» یک پیمان دوستی بستند که تنها مرگ پایان بخش آن بود. آنها اقدام به ایجاد یک گروه مبارز نمودند که با سلاح خود، قاتلین کارگران را در آچمز قرار میداد. طبقهی کارگر اسپانیا در چهرهی آنان، بهترین مدافعان خود را یافت. آنها اقدام به تبلیغات وسیع نموده و در این راه، روی جان خویش قمار میکردند. خلق، آنان را دوست میداشت چرا که ریاکاری سیاسی در کارشان نبود.
نخست وزیر آن زمان فردی بود به نام «داتو». او به عنوان مقصر اصلی عملیات سرکوب در بارسلون به شمار میرفت. آنارشیستها تصمیم گرفتند که او را در یک عملیات ترور، از پای درآورند. این اتفاق افتاد.
سپس آنان توجه خود را روی کاردینال «سولدویلا» متمرکز کردند که در ساراگوزا زندگی میکرد. او با گلولههای «آسکازو» و «دوروتی» از پای درآمد. جناب کاردینال از طریق درآمد یک شرکت سهامی که برای ادارهی چندین هتل و کازینو راهاندازی کرده بود، هزینههای سندیکای زرد و گروه ترور پیستولروس و چندین گروه ترور دیگر در بارسلون را تأمین مینمود. هاینس رودیگر / آلهخاندرو خیلابرت
سال ۱۹۲۲ من با دوروتی در بارسلون آشنا شدم. در آن زمان CNT دیگر به یک سندیکای بزرگ بدل شده و نه تنها در میان کارگران اکثریت داشت، که بسیاری از کارخانهها را راهبری میکرد. ما آن زمان گروه «همبستگی» را پایه نهادیم که بعدها آنچنان مشهور و بدنام شد. تقریباً دوازده نفر بودیم: «دوروتی»، «گارسیا الیور»، «فرانسیسکو آسکازو»، «گرگوریو خوور»، «گارسیا ویوانسوز»، «آنتونیو اورتیز». همه روی هم یک جین بیشتر نبودیم.
ما برای دفاع در برابر ترور سفید، به یک چنین گروهی احتیاج داشتیم. کارفرماها به کمک دولت، گروههای مزدور را اجیر نموده، تا بندندان مسلح کرده و پول خوبی نیز به آنان میپرداختند. هنگامی که ما گروه خود را تاسیس کردیم، تنها در بارسلون بیش از سیصد تن از سندیکالیستهای آنارشیست، قربانی ترور سفید شده بودند. بیش از سیصد کشته.
در آن زمان ما اصلاً نمیتوانستیم تصور عملیات تهاجمی انقلابی را داشته باشیم. هنوز FAI وجود نداشت، بعدها پایهگذاری شد. به همین دلیل ما از افراد محلی یارگیری میکردیم، از میان افرادی که در محله یا کارخانه میشناختیم. ما باید مسلح میشدیم و برای گذران زندگی به پول نیز نیاز داشتیم. ریکاردو سانز
اعضاء گروه همبستگی (۱۹۲۶-۱۹۲۳)
- ♂ فرانسیسکو آسکازو ؛ اهل آراگون متولد ۱۹۰۱
- ♀ رامونا برنی، بافنده
- ♂ اوزهبیو براو، ۱۹۲۳ با گلولهی پلیس از پای درآمد.
- ♂ مانوئل کامپوس، اهل کاتالونیا، بنا
- ♂ بوئناونتورا دوروتی، مکانیک و مونتاژکار، اهل لئون، متولد ۱۸۹۷
- ♂ آورلیو فرناندز، اهل آستوریا، مکانیک، متولد ۱۸۹۷
- ♂ خوانگارسیا الیور، اهل کاتالونیا، متولد ۱۹۰۱
- ♂ میگوئل گارسیا ویوانسوز از مورسیا، کارگر بندر، نقاش ساختمان، راننده، متولد ۱۸۹۵
- ♂ گرگوریو خوور، درودگر
- ♀ خولیا لوپزماینر، آشپز
- ♂ آلفونسو میگوئل، نجار
- ♀ پپیتا نوت، آشپز
- ♂ آنتونیو اورتیز، درودگر
- ♂ ریکاردو سانز، اهل والنسیا، کارگر نساجی، متولد ۱۸۹۸
- ♂ جیورجیو سوبربیهلا (یا سوبرویهلا) اهل ناوارا، مکانیک
- ♀ ماریا لویزا تیهدور، مُدیست
- ♂ مانوئل تورز اسکارتین، اهل آراگون، نانوا، متولد ۱۹۰۱
- ♂ آنتونیو التوتو، کارگر روزمزد ریکاردو سانز / سزار لورنزو
آسکازو
من نخستین بار در ساراگوزا با برادران آسکازو آشنا شدم؛ در سال ۱۹۱۹ که هنوز پایه¬های انقلاب روسیه چندان محکم نشده بود و بر تمامی کارگران جهان، از جمله اسپانیا، تأثیرات مخرب خارج ¬از اندازه¬ای گذارده بود.
برادران آسکازو عضو گروهی بودند به نام «ولونتاد» که روزنامه¬ی بسیار معتبری نیز به همین نام انتشار می¬داد.
در این زمان بود که سربازان پادگان «کارمن» در ساراگوزا، بدون هماهنگی با آنارشیست¬ها و به گونه¬ای ناگهانی سر به شورش برداشته، نگهبانان را خلع سلاح، یک افسر و یک گروهبان را کشته و پادگان را با شعار «زنده باد شورا» و «زنده باد انقلاب سوسیالیستی» به تصرف خویش درآورده، به سوی شهر سرازیر شده، مرکز تلفن، اداره پست و تلگراف و دفتر چند روزنامه را اشغال نمودند. اما از آنجا که آنان هیجان¬زده و بی¬نقشه بودند و نمی¬دانستند که ساعت چهار صبح فردا چه باید بکنند، سرانجام به سربازخانه بازگشته در آنجا پناه گرفتند و هنگامی که گارد شهری از راه رسید، پس از مقاومتی کوتاه، تسلیم شدند.
طبیعی است که پلیس کوشید تا از زبان یاغیان، نام سرکرده¬ی آنان را بیرون کشد، اما از آنجا که سرکرده¬ای وجود نداشت، این تلاش¬ها نیز بی¬نتیجه ماند. دادگاه نظامی سرگردان مانده بود که همه را تیرباران یا تبرئه کند، اما خوب، همیشه یک ترسو پیدا می¬شود و در این مورد، سردبیر روزنامه¬ی محلی «هرالد دو آراگون» هفت سربازی را که چاپخانه را اشغال کرده بودند به پلیس لو داد. این هفت تن با شتاب تمام تیرباران شدند. نفرت نسبت به این خائن که همواره مردم را برعلیه آنارشیست¬ها و سندیکاها تحریک می¬کرد، چنان بالا گرفته بود که روزی یکی از رفقای ما کلت خود را در دست فشرد و بدن او را تبدیل به آبکش کرد.
به این اتهام، علیه برادران آسکازو اعلام جرم شد. برادر بزرگتر ـ¬ژاکوئین¬ـ¬ توانست بگریزد، برادر جوانتر ـ¬فرانسیسکو¬ـ که یک گارسون بود، دستگیر شد. صاحب رستوران، تمام گارسون¬ها و مهمانان هتلی که در آن کار می¬کرد یک-صدا شهادت دادند که وی هنگام وقوع قتل، در رستوران مشغول کار بوده، اما با وجود این امکان داشت که وی بنا به درخواست دادستان، به مرگ محکوم شود اگر مردم ساراگوزا از وی دفاع نکرده و در روز اعلام حکم دست به اعتصاب عمومی نزده بودند. با توجه به این شرایط بود که دادگاه وی را از اتهام وارده تبرئه کرد. هنگامی که این جوان هجده ساله با لب خندان در آستانه-ی در زندان ظاهر شد، فریاد «زنده باد آنارشی» جمعیت به آسمان بلند شد و ما، ما که در زندان بودیم نیز با این فریاد، همصدا شدیم.
از آنجا که دیگر در ساراگوزا نمیتوانست کاری پیدا کند و همواره از سوی پلیس، بازداشت و بازجویی میشد، آسکازو تصمیم گرفت که به بارسلون برود. این در سال ۱۹۲۲ بود. در آنجا وی به یکی از سازماندهندگان سندیکای خواروبار فروشان بدل شد. همچنین در کمیسیون ارتباطات آنارشیستها نیز نقش مهمی داشت.
یک روز به من گفت که میخواهد به لاکرونیا رفته، برای گارسونی ثبتنام کند: موقعیت، مناسب به نظر میرسید زیرا تشکیلات کاریابی برای ناوگان تجاری، در دست سندیکای آنارشیست بود. هنوز وارد شهر نشده، به اتهام طرح ترور «مارتینز آنیدو» که همزمان با او وارد لاکرونیا شده بود، بازداشت گردید. از آنجا که برای این اتهام نیز مدرکی وجود نداشت، ناچار رهایش کردند. او نیز به ساراگوزا بازگشت، همانجایی که خانوادهاش اقامت داشتند. اما در آنجا نیز پلیس برای او تلهی جدیدی گذاشت. کاردینال «سولدویلا»، محرک بسیاری جنایات و اغتشاشات علیه کارگران و آنارشیستها پس از بازدید از یک صومعهی راهبان و در راه بازگشت، با گلولهی فرد ناشناسی از پای درآمد. این اقدام، دستگیری گروهیِ فعالین سندیکایی و آنارشیست را در پی داشت. در این موج دستگیری نیز باز آسکازو بازداشت گردید. نخست پلیس او را آزاد کرد زیرا بسیاری شهادت دادند که وی در زمان وقوع قتل در سالن ملاقاتِ زندان بوده است. اما هنگامی که مامورین در ادامهی تحقیقات خویش به جایی نرسیده و یک گوسفند قربانی نیاز داشتند، هشت روز بعد وی مجدداً بازداشت شد. مقدمات محاکمهی وی آماده میشد. دادستان برایش درخواست مجازات اعدام نمود. از آن رو که در این بین، «پریمو دو ریوهرا» دیکتاتور جدید که پیشتر چندین آنارشیست را اعدام کرده بود با یک کودتا قدرت را در دست گرفته بود، آنارشیستها نسبت به جان آسکازو نگران شدند. پیش از آنکه محاکمات آغاز شود آسکازو به اتفاق شش زندانی سیاسی دیگر، از زندان گریختند. و. د رول
خوور
خوور در بین اعضاء «همبستگی» مسنترینشان بود که نام مستعار «آقای جدی» را بر خود داشت. او از یک خانوادهی فقیر دهقانی ایالت تروئل میآمد. خانوادهاش او را به والنسیا فرستادند تا با مختصر مزد روزانهی او بهبودی به وضع زندگی خویش ببخشند. در آنجا او در یک کارخانهی تشکدوزی به شغل دوزندگی پرداخت. نخستینبار هنگامی بازداشت شد که اعتصابی نه بدون خشونت در صنف او صورت گرفت: اعتصابشکنان مورد ضرب و شتم قرار گرفتند، کارخانهها و کارگاهها اشغال شدند و سرانجام در جریان دفاع در مقابل ضدحملهی کارفرمایان، یک کارخانهدار کشته شد. تمامی اعضای کمیتهی اعتصاب، بازداشت شدند. خوور به جرم تبلیغ خشونت و ایراد ضرب به دو سال زندان محکوم شد. چندی از آزادیاش نگذشته دوباره بازداشت گردید. اینبار به جرم پخش اعلامیههای تفرقهافکنانه در پادگانها.
سرانجام خوور به بارسلون رفت و درآنجا به نیروهای مسلح سندیکای غیرقانونی CNT پیوست.
در آن زمان، بورژوازی به عملیات تهاجمی و خشونتبار علیه کارگران دست یازیده بود. ترور سفید هر روز بر ابعاد خویش میافزود: بازداشت، شکنجه و کشتن در حال فرار برنامهی روزانهی آنان بود. برای کارگران آنارشیست نیز راهی باقینماند جز اینکه به قهر پرولتری روی آورند. خوور نیز مانند بهترین دوستانش، با اسلحه به مقابله با هفتتیرکشان مزدور سرمایه رفت. در آن زمان هیچ کارگری جرأت نمیکرد بدون آنکه تا دندان مسلح باشد، از خانه خارج شود. در کارخانه نیز همواره اسلحه مثل ابزار کار در دسترس قرار داشت.
«گراوپرا» سرمایه دار میلیونر و رئیس اتحادیهی کارفرمایان صنعتی، هدف گلولهی کماندوهای مسلح قرار گرفت. پلیسهای جنایتکاری همچون «بارت»، «براو»، «پورتیلو» و «اسپجو» نیز به دنبال او فرستاده شدند. «مائستر لابورده» فرماندار سابق بارسلون در والنسیا به خاک افتاد. در ساراگوزا، رئیس ذوبآهن بیلبائو، رئیس کارخانهی خودروسازی، مهندس دولتی ساختمان، یک مهندس برق و یک مباشر که به جاسوسی در لباس کارگری متهم بود نیز به همین سرنوشت دچار آمدند. در بارسلون نیز وضع به همین منوال بود: هر روز یک کارگر کشته میشد و فردای آن نیز یک سرمایهدار یا یک پلیس. این جنگ، سه سال تمام در خیابانها ادامه یافت. «مارتینز آنیدو» و «آرلهگوی» که این توطئهها را از محل کار خود سازمان میدادند، جرأت نمیکردند در انظار، آفتابی شوند.
پلیس اعلام نمود، یک طرح آنارشیستها برای قتل مارتینز آنیدو را کشف کرده است. گویا طبق این طرح قرار بوده نخست شهردار بارسلون ترور شود و آنگاه مراسم خاکسپاری وی ـکه حتماً آنیدو و آرلهگوی نیز در آن شرکت میکردندـ با نارنجک مورد تهاجم قرار گیرد. باز هم توطئهها وسعت یافت. قهر کارگران نیز به همان نسبت پردامنهتر شد. «کلوپ شکار بارسلون» که مدیران کارخانجات صنعتی در آن گرد میآمدند، با وجود محافظان مسلح، توسط نارنجک مورد حمله قرار گرفت. تعداد زیادی از سرمایهداران به شدت مجروح شدند. شهردار نیز در یک سوء قصد مسلحانه زخمی شد، مثل آنگلادا، رئیس شورای کاتولیک شهر. در این فضای تداوم جنگ و تهدیدمستمر جانی، خوور از خود شهامت و آرامش نشان میداد.
پس از اعدام فرماندار (داتو)، آنیدو و آرلهگوی ناچار استعفا دادند. سندیکاها نیز غیرقانونی اعلام شدند. در این زمان بود که خوور با دوروتی و برادران آسکازو آشنا شد.
نخستین میتینگ علنی در بارسلون که پس از سه سال سرکوب خونین برگزار گردید، یک موفقیت بزرگ بود. فراخوان سندیکای کارگران صنایع چوب کافی بود تا سالن ویکتوریا ـبزرگترین سالن تئاتر اسپانیاـ تا سرحد انفجار از جمعیت لبریز گردد. مراسم با قرائت یک لیست طولانی آغاز گردید. لیست اسامی یکصدوهفت پیشمرگ شهید CNT.
از آن زمان بود که آنارشیستها در سراسر اسپانیا به گونهی خیره کنندهای فعال شدند. مراکز فرهنگی و مدارس کارگران تأسیس کرده، اقدام به نشر روزنامهی خود با نام «همبستگی کارگران» نمودند که به تیراژ چشمگیر پنجاههزار رسید و رکورد تمامی روزنامههای بورژوازی را درنوردید. و. د رول
هزینهی مدرسه
من در سال ۱۹۱۵ و در جریان جنگ جهانی اول به واسطهی پدرم با آنارشیستها آشنا شدم. پدرم یک کمونارد بود که در سال ۱۸۷۱ در کمون پاریس جنگیده بود.
من در آن زمان هنوز نوزده سال نداشتم که نخستین مقالهی خود را نوشتم و جنگ نیز آغاز شد و چون یک انترناسیونالیست بودم، نمیخواستم در جنگ شرکت کنم. لذا به اسپانیا رفتم زیرا اسپانیا کشوری بیطرف بود و بدیهی است که فوراً ارتباطاتی با کوشندگان آنجا گرفتم و به یک آنارشیست فعال تبدیل شدم. ده سال تمام به عنوان کارگر روزمزد، هر شغلی را تجربه کردم: شاگرد آهنگری، کارگر ذوبآهن، یک دوجین حرفه آموختم تا اینکه بیستوهشت سالم شد. یک دفعه و بیمقدمه معلم شدم. نه پروفسور یا استاد دانشگاه، بل که معلم یک مدرسهی غیر رسمی در لاکرونیا که در گالیسین قرار دارد، در نوک شمال غربی اسپانیا. این مدرسه را سندیکاها و CNT راهاندازی کرده و ملوانان، جاشوها و کارگران بارانداز در آن شرکت میکردند. سرمایه ی اولیه لازم را دوروتی برای ما تهیه کرد. گفتنش البته درست نیست، اما پس از اینهمه سال من میتوانم برای شما بگویم: «یک سرقت بود، اینبار اما نه از بانک، بلکه از یک صرافی. دوروتی اسلحه در دست داخل شد و درخواست پول کرد، تیراندازی شد، سندیکا به پول رسید و مدرسه راه افتاد. همین. چنین رخدادهایی را نمیتوان با کتاب قانون بورژوازی ارزیابی کرد. ببینید، من خودم شرایطی را تجربه کردهام که اگر جرأتش را داشتم، اقدام به قتل میکردم. انسان باید نکبت، نکبت غیرقابل تحمل آن زمان اسپانیا را دیده باشد تا بتواند میزان یأس و نومیدی و دلایل چنین رفتارهایی را درک کند. گاستون لوال
سه آکسیون
اعتصاب کارگران شرکت ساختمانی «هورماخ» که ساخت تونل قطار شهری بارسلون را در دست داشت، موج جدیدی از مبارزات را دامن زد. این کارفرما، که از دشمنان قدیمی CNT بود، یک گروه جنایتکار را اجیر کرد تا سرکردگان اعتصاب را از بین ببرند. آنارشیستها باید از خود دفاع میکردند. در لئون، «گونزالس رگوئرال» فرماندار سابق بیلبائو ترور شد. پلیس طبق معمول انگشت اتهام را به سوی گروه «همبستگی» نشانه گرفت. دوروتی، نخستین متهم بود. او توانست ثابت کند که در روز حادثه، در بارسلون بوده و در آنجا درخواست پاسپورت داده است. پس از آن، آسکازو مورد اتهام قرار گرفت اما او نیز مدرک غیرقابل انکاری داشت؛ وی در روز حادثه، در لاکرونیا بازداشت شده بود. سرانجام پلیس به سراغ دو آنارشیست دیگر به نامهای «آرارته» و «سوبرویولا» رفت، اما این دو در بارسلون مخفی شدند. به طور اتفاقی، پلیس از محل و زمان قرار آرارته، سوبرویولا، آسکازو (برادر جوانتر) و خوور اطلاع پیدا کرد. خانهای که سوبرویولا در آن زندگی میکرد محاصره شد. او به جای تسلیم، تصمیم به فرار گرفت. در هر دست یک اسلحه، در حالی که به هرسو شلیک میکرد به سوی پلیسهایی دوید که وحشتزده از مقابل او میگریختند. اما مأمورینی که در کنار در ورودی خانه مستقر بودند او را با رگبار آتش از پای درآوردند. مورد «آرارته» چنین بود که تعدادی مأمور پلیس در لباس شخصی با او تماس گرفته و خود را «رفقای فراری» جا زدند. آرارته وانمود کرد که فریبشان را خورده و قول داد که آنان را به منزل رفیقی که جایش خیلی مطمئن بود ببرد. وی تصمیم داشت که آنان را به بیرون شهر برده و در آنجا از دستشان خلاص شود، اما پلیسها به او این فرصت را ندادند. در خیابان او را کشتند. آسکازو در آپارتمان خویش که در طبقهی چهارم یک ساختمان قرار داشت غافلگیر شد و خود را ازپنجره به بیرون افکند و کشته شد، هرچند مأمورین نیز در هوا به سویش شلیک کردند. خوور در منزل خود دستگیر و به ادارهی پلیس منتقل شد. هنگامی که میخواستند او را به مرکز پلیس منقل کنند، ضرباتی کاری به سینهی دو مأمور محافظ خویش نواخت و از در پشت ادارهی پلیس که به خیابان گشوده میشد گریخت و از زیر باران گلولهای که به سویش میبارید، جان به در برد. و. د رول
در تابستان ۱۹۲۳ کمی بعد از ترور رگوئرال توسط سازمان همبستگی، دوروتی در حین مسافرت از بارسلون به مادرید، در قطار دستگیر شد. اطلاعیهی مطبوعاتی که پلیس روز بعد انتشار داد از آنجا که نمیتوانست هیچ دلیلی برای این بازداشت اعلام کند، مدعی شد که دوروتی برای تهیهی مقدمات حمله به یک بانک عازم مادرید بوده، علاوه بر آن، یک حکم بازداشت علیه وی در سنسباستین به اتهام سرقت مسلحانه از دفتر شرکت «برادران مندیزابال» صادر گردیده است. در همان روز، یک نفر به سنسباستین سفر کرد و به برادران مندیزابال تفهیم کرد که بهتر است پای دوروتی را در این ماجرا به میان نکشند. هنگامی که دوروتی را با برادران مذکور روبرو کردند، آنها نتوانستند وی را شناسایی کنند لذا برای قاضی چارهای نماند جز آنکه حکم به آزادی دوروتی بدهد.
یک روز قبل از آن، گروهی ناشناس، «سولدویلا» کاردینالِ ساراگوزا را در ناحیهای به نام «ال ترمینیلو» ترور کردند. ریکاردو سانز
دوروتی، آسکازو، خوور و گارسیا الیور عضو تیمی بودند که صدراعظم، ادواردو داتو را ترور کرد.
البته دوروتی در این عملیات نقشی جانبی داشت. طراح اصلی رامون آرخز بود که بعدها زیر شکنجه جان سپرد. یکی دیگر از اعضای تیم، هنوز زنده است. عضو دیگر آن «رامون کازانهلاس» بود که به روسیه گریخت و به کمونیسم گروید و بعدها در یک تصادف موتور سیکلت جان باخت. فدریکا مونتسنی ۲
در آخر آگوست ۱۹۲۳ بیشتر اعضاء «همبستگی» در آستوریا گردهم آمدند. روز اول سپتامبر، شعبهی بانک اسپانیا در «گیجون» مورد تهاجم قرار گرفت. این عملیات بدون تلفات پیشرفت، اما چند روز بعد، گارد شهری تنی چند از رفقا را که در این بانکزنی دست داشتند در «اوویدئو» به دام انداخت. تیراندازی شد و «اوزهبیو براو» کشته شد. او نخستین عضو این گروه بود که توسط پلیس از پای درآمد. «تورس اسکارتین» نیز دستگیر شد. پلیس او را به مشارکت در قتل کاردینال «سولدویلا» نیز متهم کرد. اسکارتین از سوی پلیس تحت شکنجه قرار گرفت. وی در یک نقشهی فرار از زندان که توسط «اوویدئو» طراحی شده بود، شرکت جست؛ اما پلیس در هنگام بازجویی او را چنان قرار داد که اجرای نقشه غیرممکن شد.
جنازهی اوزهبیو براو هرگز از سوی پلیس شناسایی نشد. مادر بیوهاش که بیش از پنجاه سال سن داشت، در بارسلون زندگی میکرد. سازمان برای آنکه وی بتواند درآمدی داشته باشد، برای او دکهای در بازار «پوئبلو ـ نوئوو» ـهمان محلهای که در آن زندگی میکردـ اجاره نمود. ریکاردو سانز ۲
اسلحه
تا آنجا که به سلاح مربوط میشود، ما تنها سلاح گرم کوچک و رولور داشتیم. تهیهی اسلحه در اسپانیا آسان نبود. اما در بارسلون، یک ریختهگری بود که رفقای ما در آن کار میکردند. آنها اطلاع دادند که میتوانند کل کارخانه را خریده و اقدام به تهیهی نارنجک بکنند: یک امکان مناسب برای انقلاب. تنها دینامیت برای پرکردن نارنجکها لازم بود. این هم مسئلهی مهمی نبود، زیرا رفقایی داشتیم که در معادن سنگ کار میکردند و میتوانستند دینامیت در اختیارمان بگذارند.
اما بدون پول نمیشد کاری کرد و پول نیز در بانک بود. برخی معتقد بودند برای ما که مخالف سرمایهداری و پول هستیم، شایسته نیست که پول از بانک تهیه کنیم. امروز اما این طبیعیترین کار دنیا شده است. ما پول را برای خود نمیخواستیم. پول میگرفتیم، برای آنکه انقلاب به پول نیاز داشت. ما نخستین گروه در اسپانیا و درواقع کاشف این امر بودیم. آن زمان غیر اخلاقی خوانده میشد، امروزه همه آن را اخلاقی میدانند؛ آن زمان غیر عادلانه خوانده میشد، امروز همه آن را عادلانه میدانند.
یک بار من توسط یک قاچاقچی به فرانسه رفتم. در مارسی ما اسلحه خریدیم. قاچاقچی در این امر متخصص بود. اولین مسلسلم را من در مارسی خریدم، آلمانی بود. بعدها و پس از کودتای ژنرالها من با همان MG به خیابان رفتم. ریکاردو سانز ۱
در اکتبر ۱۹۲۳، یک ماه پس از کودتای «پریمو دو ریوهرا» همبستگی موفق شد از طریق یک واسطه با کارخانهی اسلحهسازی «گارات و آنیتوا» واقع در «آیبار» وارد معامله شده، یکهزار قبضه تفنگِ دوازدهتیر غیرخودکار با دویستهزار گلوله خریداری کند. سازمان برای این محموله دویستوپنجاههزار پزوتا پرداخت.
کمی پیش از آن نیز «همبستگی» توانسته بود یک ریختهگری را در محلهی «نوئوو»ی بارسلون به منظور ساخت بدنهی بمب و نارنجک دستی به بهای سیصدهزار پزوتا بخرد. اوزهبیو براو که ریختهگر بود، انجام این کار را برعهده گرفت. در «پوئبلوسهکو» دیگر محلهی بارسلون، «همبستگی» یک انبار اسلحه داشت که وقتی در پی یک خبرچینی لو رفت، حدود ششهزار نارنجک در آنجا بود.
گذشته از آن در سراسر کشور انبارهایی مملو از سلاح دستی وجود داشت که تقریباً تمام آنها از فرانسه و بلژیک خریداری شده بودند. معمولاً این سلاحها از طریق مرز فرانسه در «فون رمئو» و «پیژرا» که سازمان در آنها واسطههایی داشت، به داخل قاچاق میشد. سایر محمولات از طریق دریا وارد میشدند.
افراد «همبستگی» به یک قاعده، سخت پایدار بودند: در مورد هر عملیات، تنها کسانی که مستقیماً در آن مشارکت داشتند، آگاه بودند و هر کس نیز تنها تا آنجا که به او مربوط میشد. هرگز یک رئیس یا رهبر در گروه وجود نداشت. هر تصمیمی با تصویب کسانی که باید آن را اجرا میکردند، اتخاذ میشد. ریکاردو سانز ۲
کمیته ی ملی انقلاب در بروکسل اسلحه خرید و از طریق مارسی آن را به کشور وارد کرد. اما این کافی نبود. به همین دلیل، دوروتی و آسکازو در ژوئن ۱۹۲۳ به بیلبائو رفتند تا ذخیرهی بزرگتری تهیه کنند. کارخانه در آیبار بود. یک مهندس که در آنجا کار میکرد، نقش واسطه را داشت. قرار بود که اسلحهها رسما به مقصد مکزیک بارگیری شود. سپس هنگامی که کشتی به آبهای آزاد رسید، ظاهراً ناخدا مأموریت دیگری بگیرد و برای بارگیری مجدد از تنگهی «گیبرالتار» به سوی بارسلون بازگردد. درآنجا بار آن شبانه تخلیه شود. وقت تنگ بود. شرکت سازنده نتوانست اسلحهها را بهموقع آماده کند و محموله در ماه سپتامبر به بارسلون رسید. خیلی دیر؛ زیرا در این فاصله پریمو دو ریوهرا کودتای خود را با موفقیت به انجام رسانده بود. کشتی ناچار بود به بیلبائو بازگردد و محموله را به کارخانه پس دهد. آبل پاز ۲
مادر
بعدها دیگر ما کمتر یکدیگر را میدیدیم، اما همواره میدانستیم که در بارسلون چه میگذرد و وقتی دوروتی به لئون میآمد تا دوستانش را ببیند، از مبارزات جاری در آنجا ما را آگاه میکرد. او میآمد که مادرش را ببیند، میفهمید؟ و او باید لباسهایش را وصله و کفشهایش را مرتب مینمود.
مادرش همیشه میگفت: «خوب باشه، اما من سر درنمیارم. مرتب توی روزنامهها مینویسن که دوروتی این کار رو کرد، دوروتی اون کار رو کرد، اینجا بود، اونجا بود، هر وقت هم که اینجا میاد، چندتا زخم روی بدنش داره. بهش نگاه کنین! دیگه روزنامهها چی میخوان بنویسن؟ حتماً همهش دروغه، اونا فقط دنبال یه قربونی میگردن، اونم باید پسر من باشه». و میدانید؟ این واقعیت داشت. چند سال آزگار دوروتی ابلیسی بود که عکسش را روی دیوارها میکشیدند. به محض اینکه اتفاقی در جایی میافتاد، بانکی را میزدند، یا بمبی منفجر میشد. اما مادر فریاد میزد: «این به حق نیس، هر وقت که اینجا میاد، من لباساش رو وصله میکنم، اونوقت توی روزنامه مینویسن دوروتی پول پارو میکنه».
البته بانکهای زیادی مورد دستبرد قرار گرفتند، اما دوروتی پولها را با یکدست بیرون میآورد و با دست دیگر آن را به دیگران میداد، به خانوادهی زندانیان و یا برای مبارزه. ما چیزی برای مخفی کردن نداریم، میدانید، و هیچ وقت کاری هم نکردهایم که از انجام آن شرمنده باشیم؛ این را بدانید. فلورنتینو مونروی
همه ی ما در زندان بودیم. یکبار؟ این مرا به خنده میاندازد. یک دوجین بار. در ۱۹۲۳ که دیکتاتور «پریمو دو ریوهرا» زمام امور را در دست گرفت، همهی ما را گرفتند. به خاطر هر چیز کوچکی ما را بازداشت میکردند، نه فقط در دوران دیکتاتور، من پنج سال تمام را در زندان به سر بردم، نه تنها در بارسلون، که در ساراگوزا، سن سباستین، لریدا. و وقتی هم که در زندان بودیم، همیشه واسطههایی داشتیم که هوایمان را داشتند. آنها اخبار بیرون را برای ما میآوردند و یادداشتهای مخفی ما را به بیرون میبردند. این ارتباط مثل چرخهای ساعت، مرتب کار میکرد. بعضی از روی اعتقاد کار میکردند و بعضی پول میگرفتند. رفقا به خانوادههایمان میرسیدند و از این بابت جای نگرانی نبود و ما میتوانستیم راحت بخوابیم. گاهی نیز در زندان، سمینارهای سیاسی برگزار میکردیم.
با دوروتی، تنها یکبار در زندان بودم، با گارسیا الیور بیشتر، برخی از همبندیهای آن زمان ما اکنون وزیر هستند. ریکاردو سانز
سومین فصل توضیحی
اسپانیا در میان سنگهای آسیاب
(۱۹۱۷ تا ۱۹۳۱)
در جنگ جهانی اول، اسپانیا اعلام بیطرفی نمود. معادن قدیمی شمال کشور که بیشتر در مالکیت سرمایهداران خارجی بودند، با حداکثر ظرفیت کار میکردند؛ کارخانههای کاتالونیا، شیفت شب به کار گرفتند؛ بهای محصولات کشاورزی به بالاترین حد ممکن رسید. جنگ برای اقتصاد اسپانیا یک رشد انفجاری به همرا آورد بدون آنکه در ساختار واپسماندهی آن دگرگونی ایجاد کند. دستمزدها پایین ماندند. در روز اعلام آتشبس، بانک اسپانیا نودمیلیون پوند طلا ذخیره داشت.
«در بارسلون غوغا بود. شبها بلوارهای۱ آن دریای نور بود و روزها زیر درخشش آفتاب، مملو از زنان و فواحش. اینجا نیز سیل طلاهای جنگ جاری بود. چه برای متفقین و چه برای دشمنان ایشان، کارخانههای اسپانیا با تمام توان،
۱ـ Rambla در اسپانیا به خیابانهای رو به دریا میگویند که در هر شهری معمولاً وجود دارد. آن را بلوار ترجمه کردم. م
دیوانه کننده بود.» ویکتور سرگئی، انقلابی حرفهای، زمستان ۱۷/۱۹۱۶ را این چنین تشریح میکند.
«و درست هنگامی که انتظارش را نداشتیم، انقلاب از راه رسید. ناممکن، ممکن شد. با تلگرافهایی که از روسیه میرسید. احساس میکردیم تغییر کردهایم. عکسهایی که به دست ما میرسید، واقعی بود. حالا نور حقیقت به مسائل میتابید. دنیا دیوانهای غیرقابل درمان نبود. کارگران، حتا در کارگاهی که من در آن کار میکردم و هیچ یک از آنان هم فعال نبودند، روزهای پتروگراد را به طور غریزی حس میکردند و این تجربیات را روح آنان به بارسلون و مادرید نیز انتقال میداد. آلفونس سیزدهم نه محبوبتر و نه کارآمدتر از نیکلای دوم بود. سنت انقلابی اسپانیا نیز همچون روسیه به دوران باکونیسم بازگشت. مشابه همان شرایط اجتماعی در اینجا نیز عمل میکرد: مشکلات ارضی، صنعتیسازی نا بهنگام و رژیمی که در مقایسه با غرب حداقل یکقرنونیم عقبمانده بود. انفجار صنعتی و مالی ناشی از جنگ، سبب تقویت سرمایهداری به ویژه در کاتالونیا شد که در مقابل اشرافیت ارضی و دربارِ فسیل شده، موضعی خصمانه داشت. این امر همچنین سبب رشد نیرو و خواستهای خیل جوان پرولتری شد که هنوز فرصت نکرده بود یک اشرافیت کارگری (بورژوازده) ایجاد کند. جنگ، روحیهی خشونتطلبی را بیدار کرد. دستمزدهای پایین (من خودم ۴ پزوتا در روز میگرفتم، تقریباً معادل ۸۰ سنت آمریکایی) خواستهایی را بیدار کرد که به سوی آزادی هرچه سریعتر، شتاب داشتند.
افق از هفته ای به هفته ی دیگر، روشنتر میشد. طی سهماه روحیهی کارگران بارسلون به کلی تغییر کرد. موج جدیدی به سوی CNT سرازیر شد. من عضو یک سندیکای کوچک کارگران چاپ بودم. بدون آنکه تعداد اعضای آن افزایش یابد ـحدود سی نفر بودیمـ نفوذ ما گسترش یافت. گویی حرفهی ما بطور کامل بیدار شده بود. سه ماه پس از انقلاب روسیه، کمیتهی کارگران، شروع به آماده سازی مقدمات اعتصاب سراسری کرد که قرار بود همزمان به خیزش کارگری نیز بدل گردد.
در کافه «اسپانول» واقع در بولوار پر رفتوآمد «پاراللو» که شب در زیر نور چراغها میدرخشید، در یکی از کوچههای کثیف آن، نزدیک بار وحشتناک «چینو» که فواحش مثل گلهی زنبور جلوی در ورودی آن گرد آمده بودند، من با گروهی از فعالین که برای درگیری بعدی مسلح میشدند، دیدار کردم. آنان با شوق دربارهی کسانی که در این عملیات احتمالاً کشته میشدند، حرف میزدند، مسلسلهای «بورنینگ» را بین خود تقسیم و جاسوسهای وحشتزدهی پلیس نشسته سر میز مجاور را مسخره میکردند. تصمیم برای تصرف بارسلون قطعی شده بود؛ حالا جزئیات آن بررسی میشد. اما مادرید؟ و سایر ایالات؟ آیا این عملیات منجر به سقوط سلطنت میشد؟
اعتصاب عمومی ۱۹۱۷ در خون خفه شد. هفتاد کارگر در اثر شلیک نیروهای دولتی کشته شدند. شکست این حرکت تودهای دو دلیل داشت: یکی نقش تعیین کنندهی ارتش در اسپانیا و دیگری انشقاق در جنبش کارگری. از دهههای هشتاد و نود، آنارشیسم در اسپانیا همچون رقیبی برای سوسیالدمکراسی رشد کرد. حزب سوسیالدمکرات که در سال ۱۸۷۹ تاسیس شده بود، مبنای حرکت خود را بر مبارزات پارلمانی در چارچوب قوانین موجود کشور نهاده و به سبب ظاهر دروغین سیستم انتخابات، دهها سال بود که کوچک و ضعیف باقیمانده، بازوی سندیکایی آن «اتحادیهی عمومی کارگران» (UGT۱) نیز تا آغاز جنگ جهانی اول، هیچ گسترشی نیافت. با حق عضویت بالا، با یک قشر خردهبورژوای حقوقبگیر، با میانهروی سیاسی که چندان تفاوتی با ترس نداشت، سوسیال دمکراسی اسپانیا وفادارانه از همتایان غربی خود تقلید میکرد. این تشکل از هر لحاظ، نقطهی مقابل CNT بود. حتا در گسترهی جغرافیایی خود، دو رقیب تفاوتهای آشکار داشتند که تا وقوع جنگ داخلی، طبقهی کارگر اسپانیا را دچار انشقاق کرده بود. در حالی که پایهی اصلی آنارشیستها در کاتالونیا و اندلس قرار داشت، سوسیالدمکراتها بیش از همه در آوستریا، بیلبائو و مادرید ریشه دوانده بودند. رفرمیسم تنها در مرحلهی رشد اقتصادی ناشی از جنگ که توهمات اقتصادی و پارلمانتاریستی سوسیالدمکراسی را پیش کشید، به خواست تودهای بدل گردید. تضاد میان CNT و UGT چنان آشتیناپذیر بود که تنها در مراحلی نادر توانستند به حرکاتی هماهنگ دست یازند: ۱۹۱۷، ۱۹۳۴ و در جنگ داخلی. این، فشار دائم از پایین بود که دو تشکل را به اقدامهای مشترک، ناچار میساخت و اغلب این اتحادها شکننده و متأثر از بیاعتمادی و دشمنیهای کهن بود. تا زمانی که سوسیالدمکراسی بر آن بود تا کارگران را در همین جامعه «جا بیاندازد» و CNT بر آن بود که این جامعه را از اساس «براندازد» امکان یک اتحاد عمل دائم بین دو تشکل کارگری وجود نداشت.
سقوط سلطنت در ۱۹۱۷ هم لازم و هم ناممکن بود. رژیم کهن از نظر سیاسی کاملا ورشکسته، اما نیروی نظامی و اقتصادی حامی آن هنوز بسیار قدرتمند بود. احزاب سیاسی آن «محافظهکاران» و «لیبرالها» که درواقع یکی بودند و هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند، همچنان تشکیل دولت میدادند اما توان آن را نداشتند که حرکات خود را با اوضاع جاری، همآهنگ کنند. تنها اصلاح سیاسی که زمامداران مادرید در سیاست خود به آن تن دادند، اعطای بعضی امتیازهای گمرکی به بورژوازی کاتالونیا در آغاز دههی بیست بود. نتیجهی آن البته این شد که ناسیونالیسم کاتالونیا به چپ رانده شود. خواست خودمختاری که برآورده نشده مانده بود، در یک نیروی جدید تبلور یافت: یک حزب خردهبورژوایی چپگرا که به یک متحد بالقوه ـولو نامطمئنـ برای جنبش کارگری بدل گردید. در پس پردهی پارلمانتاریسم، نیروهای اجتماعی راست، در یک اتحاد تنبل و ناشفاف گرد آمدند: در جلوی صحنه، مثل همیشه گروهی از زمیندارانِ بینهایت تهی مغز و ناتوان، و در پشت صحنه یک قشر بادکرده و انگلی بوروکرات، یک بورژوازی خسیس و درحال رشد، لایههای بالای روحانیت به ویژه ژزوئیتها که در ۱۹۱۲ یک سوم صنایع و ذخایر مالی اسپانیا را در اختیار داشتند و سرانجام، سرمایهی خارجی که بهخصوص بعد از جنگ جهانی به کشور سرازیر شد و در ۱۹۳۶ نقش بسیار مهمی را ایفا نمود (سرمایهی فرانسوی سه، انگلیسی پنج و آمریکایی سه میلیارد مارک) این ائتلاف نیروها علیرغم تضادهای داخلی خود تا سال ۱۹۳۶ در قدرت باقیماند. جنبش انقلابی کارگری، آنها را نه از طریق سیاسی، که با ابزار نظامی در آچمز نگاه داشت.
ارتش اسپانیا نیز خود را کاست مانند، از جامعه ایزوله کرده و وزن قابل توجهی در حکومت به دست آورده بود. تعداد افسران آن به گونهای غیرعادی باد کرده آنچنان که برای هر شش سرباز یک افسر وجود داشت. با وجود فرماندهی بد، تکنیک عقبمانده و آموزش ضعیف، در آغاز دههی بیست بیش از نیمی از بودجهی کشور را میبلعید. فلسفهی وجودی آن (حفظ حکومت به هر قیمت) آن را به یک ارتش اشغالگر در کشور خویش بدل کرده بود. طبقهی حاکم تا زمان جنگ داخلی به این ارتش و اقمارش (گارد شهری، گارد ضربت، گارد امنیتی، ژاندارمری) به طور کامل وابسته بود. این وضعیت تا امروز نیز تغییری نکرده است.
آزمایش قدرت، اجتنابناپذیر مینمود. آلترناتیو انقلاب، کودتای نظامی بود. اسپانیای ۱۹۱۷ آمادگی آن را داشت؛ اما شاه تعلل میکرد. او از جمهوری میترسید و با او، اشرافیت ارضی سخت به همان شکل قدیمی حکومت چسبیده بودند. در حینی که سوسیالدمکراسی با وعدههای مبهم و امتیازهای ناچیز دلخوش کرده بود، رسیدن به یک توافق با CNT در چشمانداز نزدیک قرار نداشت. بدین ترتیب نیاز به یک آزمایش قدرت در میان آنارشیستهای بارسلون ریشه دواند. پنج سال آتشبس خونین که در آن، طرفین سخت پنجه در پنجهی یکدیگر افکنده، تغییری در مواضع خود نداده بودند؛ پنج سال تروریسم دولتی در بارسلون از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۳ و خروج از این وضعیت معادل بود با گسترش بیماری: یک آزمایش مقدماتی برای جنگ داخلی. کارفرمایان در حمایت پلیس و ارتش به مقابله با CNT پرداختند. مرز میان جنایت و اِعمال قدرت دولتی از میان رفت. «مارتینز آنیدو» فرمانده ارتش در کاتالونیا و رئیس پلیس ـژنرال «آرلهگوی»ـ هم فرماندهی نیروهای مخفی بودند و هم نمایندگان رسمی دولت. نه گشتاپو، بل این زمامداران اسپانیا بودند که قتل زندانیان «در حال فرار» را با تصویب قانون «اعدام فراریان۱» به روال عادی عملکرد پلیس بدل نمودند و این سرمایهداری کاتالونیا بود که در قالب «پیستولروس» یک نیروی ضربت شبه نظامی سازمان داد. جنگ دائم در جنگل بارسلون با ترورها، خرابکاریها، تحریکات، دستگیریها، بازداشتهای جمعی، با خون خبرچینها، با قتل، شکنجه و تهدیدهایش کشور را به لبهی پرتگاه کشاند.
شکست فضاحت بار در جنگهای استعماری ۱۹۲۳، تیر خلاصی بود که بر پیکر رژیم پوسیده شلیک شد. آخرین چاره، دیکتاتوری بود. «پریمو دو ریوهرا» گزیدهترین کاندیدای بورژوازی صنعتی بود، او با یک برنامهی «مدرنسازی» که از شعارهای کمال آتاتورک و موسولینی اقتباس کرده و به هم چسبانده بود وارد صحنه شد. در این گذار او به ارتش وابستگی کامل داشت و مرتب به آن امتیازهای جدید میداد. CNT ممنوع اعلام شد. سوسیالدمکراتها تصمیم به همکاری گرفتند. رهبر آنان، لارگو کابالهرو وارد کابینهی دیکتاتور شد، میانجیگریها و تعرفههای قراردادی میبایست «مشکلات اجتماعی» را حل کنند. این به معنی دولتی کردن سندیکاها و تشکیل یک «جبههی کارگری» بود. اپوزیسیون روشنفکر، سرکوب شد و پریمو، مسئلهی ملی کاتالونیا را نادیده گرفت. رفرمها روی کاغذ باقیماندند. خواستهای اجتماعی از روی میز دیکتاتور به عرصهی عمل نرسیدند. با بحران اقتصادی ۱۹۲۹ تجربهی دیکتاتوری پریمو دو ریورهرا به شکست انجامید. ارتش دچار نوسان شد. سلطنت به پایان خط رسید. بورژوازی صنعتی اسپانیا به سوی فرم جدیدی از حکومت تمایل پیدا کرد: جمهوری. در مارچ ۱۹۳۱ آلفونس سیزدهم استعفا داد..
تبعید
فرار
در سال ۱۹۲۳ با روی کار آمدن پریمو دو ریوهرا، آسکازو و دوروتی میبایست از کشور میگریختند چرا که مرتجعین بیشک گردن آنها را میشکستند. آسکازو آن زمان به اتهام ترور اسقف اعظم ساراگوزا ـکاردینال سولدویلاـ در زندان بود لیکن رفقا یک فرار بزرگ را ترتیب دادند که او نیز در میان فراریان بود. اما او کاری را که دیگران کردند و این سو و آن سو پلکیدند و به کافه رفتند و چند روز بعد دوباره دستگیر شدند نکرد. آسکازو به یک قطار باری که هر شب، چارپایان را از شمال به بارسلون میبرد سوار شد. برای جلوگیری از سرقت چارپایان، معمول بود که تعدادی چوپان نیز همراه گله سفر میکردند. آسکازو لباس چوپانی پوشید و سوار این قطار شد و صبح روز بعد در بارسلون، جلوی منزل من ایستاده بود.
سپس آسکازو از بارسلون به پاریس رفت. در آنجا او با دوروتی، گارسیا الیور و خوور ملاقات نمود. ما تمام ذخیرهی پول خود را به او دادیم. «همبستگی» در فرانسه دوباره شکل گرفت. نخستین کاری که «همبستگی» در پاریس انجام داد تاسیس یک کتابفروشی بینالمللی در خیابان پتیت شماره ۱۴ بود. آنها سیصدهزار پزوتا سرمایه گذاشتند و به این ترتیب نخستین دانشنامهی آنارشیسم تأسیس شد که هنوز نیز تمام نشده، همیشه یک جلد تازه. ریکاردو سانز
چهار بازماندهی «همبستگی» در پاریس به یکدیگر پیوستند: خوور، دوروتی و برادران آسکازو. دوروتی به عنوان مکانیک در کارخانهی خودروسازی رنو مشغول به کار شد، آسکازوی بزرگتر در یک سنگبری و موزائیک سازی، برادر جوانترش در کارخانهی ساخت صفحات سربی. خوور در یک تشکدوزی کاری پیدا کرد که به سبب مهارتش به سرکارگری ارتقاء یافت و میبایست سایر کارگران را سرپرستی کند، اما این باروحیهی او سازگاری نداشت و لذا آن را رد کرد. و. د رول
نخستینبار با او در اولین سال حکومت دیکتاتور ـ۱۹۲۳ یا ۲۴ بودـ آشنا شدم، در جریان طراحی یک عملیات که قرار بود در بیلبائو انجام دهیم. دوروتی به طور غیرقانونی از تبعید پاریس آمده بود، با آرامش تمام در میدان مرکزی بیلبائو قدم میزد، همراه با خوور که یکی از نزدیکترین دوستانش بود. ملاقات بسیار مهمی بود، تقریباً یک کنگره با شرکت تعداد زیادی از رفقا حتا از تشکلهای دیگر، چند سوسیالیست هم شرکت داشتند. من به یاد میآورم که چگونه دوروتی با لارگو کابالهرو بحث میکرد، همان رهبر سوسیالدمکراتها که بعدها نخستوزیر جمهوری شد. خوآن فرر
تلاش سادهلوحا
در میان آنارشیستهای تبعیدی که با رفقای داخل در تماس بودند، این نظریه رشد یافت که دیکتاتور منفور را با قدرت سلاح از میان بردارند. قرار شد در حینی که گروههای عملیاتی، پادگانها را مورد تهاجم قرار داده و به سنگربندی در خیابانها میپردازند، رفقای پاریس، اسلحه به دست از مرز عبور کرده، پستهای مرزی را به کنترل خویش درآورند.
از بسیاری شهرهای اسپانیا، نغمهی نارضایتی سربازان به گوش میرسید. قرار بود بسیاری از آنان را برای سرکوب شورشیان آفریقا به مراکش بفرستند. هر روز عدهای فراری به پاریس وارد میشدند. وضعیت، مناسب به نظر میرسید. آنارشیستهای پاریس تصمیم گرفتند نمایندهای به بارسلون بفرستند. این مأموریت به خوور واگذار شد. پس از ورود وی، ملاقاتی در خارج شهر سامان داده شد که در آن نمایندگان CNT و گروههای پراکندهی دیگر شرکت داشتند تا برای یک خیزش عمومی، برنامهریزی کنند. قرار شد رفقای بارسلون، پادگانها و توپخانه را تصرف کنند. برخی از سربازان و افسران جزء قول دادند که درِ پادگانها را باز کرده و از شورشیان حمایت کنند. آنان اطمینان میدادند که اکثریت سربازان به جنبش خواهند پیوست.
خوور این را در بازگشت، به رفقای پاریس گزارش داد. قاصد دیگری به بارسلون اعزام شد. او میبایست با رفقای بارسلون، روز عملیات را تعیین کنند، در همان روز میبایست گروه پاریس به پستهای مرزی «هندایا»، «ایرون»، «ورا د بیدادوسا»، «پرپیگنان» و «فیگوئراس» حمله کنند.
یکهفته قبل از روز موعود، آخرین نشست در بارسلون برگزار گردید. دو نمایندهی CNT که پیشتر موافقت خود را با عملیات ابراز داشته بودند، در این جلسه ناگهان ابراز ترس و نگرانی کردند. آنها شخصاً آماده بودند که همکاری کرده و از هیچ کمکی دریغ نورزند، اما سازمان حاضر به شرکت در عملیات نبود. آنها از سنگینی مسئولیتی که چند تن اعضای با نفوذ کمیته برایشان ترسیم کردهبودند، به وحشت افتاده بودند. شرکت کنندگان چنین باور داشتند که اگر عملیات از جانب ردههای پایین آغاز گردد، بالاییها نیز ناچار به آن خواهند پیوست، لذا تصمیم به اجرای نقشهی خود گرفتند. یکی از شرکتکنندگان در نشست، به پاریس بازگشت. خوور این مأموریت را نپذیرفت. هرچند او در بارسلون، بسیار شناخته شده بود اما گمان براین داشت که در خاک وطن بیشتر میتواند ثمر بخش باشد تا در مرز. به همین سبب رفیق دیگری راهی پاریس شد.
او اعلام نمود که در بارسلون همه چیز برای قیام آماده است و روز موعود به وسیلهی تلگراف به آنان اطلاع داده خواهد شد. کلمه رمز نیز «مادر بیمار است» انتخاب شده بود. در پاریس، لیون، پرپیژنان، مارسی و دیگر شهرهایی که آنارشیستها پایگاه داشتند، همه بیصبرانه این تلگراف را انتظار میکشیدند.
کسی که تب این انتظار را آزموده، هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. میدانستیم که به محض وصول تلگراف باید راهی شده و با پلیس مرزی به نبردی سخت، تن در دهیم. آنها از نظر تعداد بر ما برتری داشته و مسلحتر و مجهزتر از ما بودند.
سرانجام تلگراف رسید. بیدرنگ در گروههای کوچک ده ـ دوازده نفره به راه افتادیم. اسلحهی ما، تنها رولور بود. پول آن را از گلوی خود زده بودیم. رفقای پاریس در ایستگاه «اورسای» گردآمدند. آسکازو (برادر بزرگتر) بلیطها را بین آنان تقسیم کرد و خود با چمدان سنگینش به عنوان آخرین نفر سوار شد. او ۲۵ تفنگ وینچستر با خود حمل میکرد، سنگینترین سلاحی که ما در اختیار داشتیم.
در همان زمان رفقای بارسلون، آمادهی حمله به مرکز توپخانه در «آتارازانا» میشدند. برای آنکه جلب توجه نکنند، به دستههای بسیار کوچک تقسیم شدند که قرار بود هر دسته در نقطهای مستقر شوند. حمله میبایست رأس ساعت شش با پرتاب نارنجک آغاز میشد. آتارازانا در منطقهی پنجِ بارسلون قرار دارد، منطقهای که از آن به دقت محافظت میشود، زیرا همواره نخستین سنگربندیها از آنجا آغاز شده است، چاپخانهی «همبستگی کارگران» در آنجا قرار دارد، همچنین دفتر «زمین و آزادی»، ادارهی سندیکای «چوب و ساختمان» و نیز تعداد زیادی از رفقا که در این مراکز فعالیت دارند ساکن این منطقه میباشند.
با وجود همهی مراقبتها، ظاهراً پلیس بویی برد، زیرا یکی از گروهها حین پیشروی به سوی پادگان با یک گروه گشت برخورد کرد. تیراندازی شدیدی در گرفت که در جریان آن یک سرباز کشته و دیگری زخمی شد. نیروهای کمکی از راه رسیدند، آژیر به صدا درآمد و پلیس، منطقه را به محاصره درآورد. بدین ترتیب، جنبش در نطفه خفه شد. دو تن از رفقا دستگیر و در همانجا اعدام شدند.
پس از آنکه عملیات در بارسلون به شکست انجامید، درگیری مرزی دیگر کمترین شانسی نداشت. برای تکمیل بدشانسیها، گروهی که مأمور حمله به «ورا» و «هندایا» بود هجده ساعت زودتر به محل رسید، زیرا زمان، درست محاسبه نشده بود. اولین تهاجم آنان موفقیتآمیز بود، اما پس از آن نیروهای بیشتری وارد کارزار شدند. آنان ناچار مسیر دراز و سخت کوهستان را جنگکنان درپیش گرفتند. دو رفیق به خاک افتادند و یکی به شدت زخمی شد. تعدادی افراد پراکنده، دو روز بعد دستگیر و چهارتن از آنان در «پامپولانا» تیرباران شدند، سایرین میبایست در برابر دادگاه میایستادند.
هنگامی که گروه مأمور حمله به «فیگوئرا» و «گرونا» به محل رسید، اخبار حادثهی ورا در روزنامهها درج شده و رفقا از آن آگاهی یافتند. پلیس در آمادگی کامل به سر میبرد. از آنجا که یک نیروی هزار نفره در محل مستقر شده بود، گروه ناچار شد متفرق گردد، اما با این حال تعداد زیادی دستگیر شدند. تنها یک گروه پنجاه نفره توانست بدون متفرق شدن از مهلکه گریخته و سلاحها و فشنگها را در محل امنی مخفی سازد. آنان در یک راهپیمایی سریع، خود را به سراشیبی کوههای «پیرنه» رساندند. در آنجا طبق قرار، با رفیقی از اهالی روستا ملاقات کردند که میبایست به عنوان راهنما، آنان را از راه کوهستان به «فیگوئرا» برساند. در آنجا طبق نقشه قرار بود به زندانی حمله کنند که تعدادی از رفقا در آن به سر میبردند. راهنما اما اخبار بدی با خود داشت. چندین واحد ارتش مجهز به توپ و مسلسلهای خودکار در مرز مستقر شده بود. با نیروی ضعیفی که ما داشتیم، حمله بدون غافلگیری، هیچ نتیجهای در بر نداشت. ما از عصبانیت، گریه میکردیم. از خشم، از شرم اینکه باید شکستخورده به خانه بازگردیم، بیآن که جنگی کرده باشیم. یکی از ما آسکازو بود. دوروتی با گروهی رفت که مأمور ناحیه ی «ورا» شده بودند. خوور در میان مبارزین بارسلون بود.
کل این برنامه، بیمطالعه و سادهانگارانه بود. شاید بگویید که چه میخواستید؟ شما احترام مردم را به خود جلب کردید. گروهی هم هستند که به ما میخندند و ما را «جا زدههای سیاسی» مینامند که در بین آنان کسانی خود را آنارشیست نیز مینامند. در حقیقت، آنچه ما به دست آوردیم چیزی جز یک شکست نبود. ما شکستهای بسیاری را تجربه کردیم. دلیلی نداشت که اندیشهی شهدای خود را تحقیر و ارزش اسرایی را که در «پامپلونا» در انتظار حکم خویش نشستهاند کاهش دهیم. دیگرانی چون دوروتی، آسکازو و خوور هستند و مبارزهی آنان را ادامه میدهند. و. د رول
پلیس تمام توان خود را بکار گرفت تا «همبستگی» را از کار بیاندازد. به همین سبب، اعضاء آن را متهم به شرکت در حملهی مسلحانه به شعبهی بانک اسپانیا در «ژیون» نمود. اثبات بیاساس بودن این اتهام، بسیار آسان است، چرا که در روز حادثه، دوروتی در فرانسه بود و برادران آسکازو نیز در زندان بودند: یکی در ساراگوزا به اتهام شرکت در ترور اسقف «سولدویلا»، دیگری در بارسلون. به دنبال هجوم پلیس به محل سندیکای کارگران صنایع چوب؛ این حمله با مقاومت کارگران مواجه و طی آن یک مأمور پلیس زخمی و دو تن دیگر کشته شدند.
پلیس با داستان ساختگی سرقت از بانک، قصد داشت طمع بازگرداندن دوروتی و فرانسیسکو آسکازو را موجه سازد که موفق به فرار شده و احتمال آن میرفت که به پاریس گریخته باشند. اما همین کافی نبود، پلیس عکس و اعلامیههایی به کشورهای دیگر و به جمهوریهای اسپانیایی زبان آمریکای لاتین فرستاد. از آن زمان در هرکجای شیلی یا آرژانتین که بانکی مورد دستبرد واقع میشد، پلیس اسپانیا هزاران پرونده و مدرک ارائه میداد تا آن را به گردن دوروتی و آسکازو بیاندازد. پلیس آمریکای لاتین نیز بدش نمیآمد که آنان را مقصر بداند ولو هیچ مدرکی علیه آنان در دست نداشت. بدین ترتیب پلیس چندین کشور، دست در دست یکدیگر داده بودند تا آنکه دوروتی، آسکازو و خوور به جنایتکاران افسانهای بدل شدند و بازپس گرداندن آنان، مهمترین وظیفهی فوری قلمداد گردید. و. د رول
ماجراهای آمریکای لاتین
دوروتی، آسکازو و خوور آنچه را که میتوانستند در پاریس انجام دادند، اما زمانی رسید که آنان دریافتند در پاریس دیگر کاری ندارند، لذا تصمیم گرفتند که به آمریکای لاتین بروند.
گفتند سرزمین جدیدی پیدا کنیم، و به آمریکای لاتین رفتند، به کوبا، شیلی و کشورهای دیگر. اما مکان مناسب خویش را در آنجا نیافتند. طبقهی کارگر بسیار ضعیف و کمتر متشکل بود، آنها مثل ماهی بیرون افتاده از آب بودند و پس از سرگردانیهای بسیار با خود گفتند که اینجا چیزی برای ما ندارد، و همچون دنکیشوت به فرانسه بازگشتند. ریکاردو سانز ۱
در پایان سال ۱۹۲۴، دوروتی و آسکازو با کشتی به سوی کوبا راندند تا مگر از آنجا حرکتهایی در جهت منافع انقلاب اسپانیا انجام دهند. در آنجا برای نخستین بار در مقام سخنرانان علنی ظاهر شدند و دوروتی به تریبون خلق بدل گردید. به زودی پلیس به آنان همچون برهمزنندگان نظم عمومی نگریست و ناچار به ترک کشور شدند. از آن به بعد زندگی بسیار ناآرامی داشتند، همواره در سفر بودند، سکونت کوتاهی در مکزیک، پرو، سانتیاگو تا آنکه برای مدتی نسبتاً طولانیتر در بوئنوس آیرس اقامت گزیدند. اما در آنجا نیز از امنیت خبری نبود. لذا به «مونتهویدئو» رفتند و از آنجا در یک کشتی نشستند که قرار بود آنان را به «شربورگ» برساند، اما کشتی در میان اقیانوس دچار سانحه شد و ناچار چندین بار در نقاط مختلف توقف کرد. بعدها آن را «کشتی ارواح» نامیدند. سرانجام کشتی در «جزایر قناری» پهلو گرفت. آبل پاز ۲
دوروتی به عنوان نمایندهی خطرناک آنارشیسم اسپانیا، مورد تعقیب پلیس تمام کشورهای آمریکای لاتین بود. عکس او را در همه جا چسبانده بودند، در ایستگاههای راهآهن، در قطارها و متروهای شهری، اما او و دوستانش سراسر قاره را پیمودند بیآن که پلیس موفق به دستگیری آنان شود. کانواس سروانتس
من شخصاً دوروتی را در بوئنوسآیرس ملاقات کردم، میتوانم شهادت بدهم. او در حال سفر به سراسر آمریکای لاتین بود. به کمک دوستانش، چندین بانک را مورد دستبرد قرار داد تا هزینههای جنبش انقلابی را تهیه کند. گاستون لوال
یک بار آسکازو و دوروتی در بوئنوسآیرس سوار تراموا بودند، ناگهان متوجه میشوند که زیر عکس خودشان نشستهاند. رژیم برای سر آنان جایزه گذاشته بود، ناچار میبایست هرچه زودتر این کشور را ترک میکردند.
آنان بلیت درجه یک کشتی برای خود خریدند و این کاری بسیار عاقلانه بود. بدون هیچ مشکلی به کشتی سوار شدند. اما بعد؟ یک کارگر در لژ درجه یک! بخصوص دوروتی، تیپ جالبی بود، خیلی هم نکتهدان. حالا باید مؤدب بود؟ نه. مثلاً جلوی در ورودی سالن غذاخوری، جوانکی ایستاده بود که کلاه مهمانان را از آنان میگرفت. دوروتی از کنار او گذشت بدون آنکه کلاهش را به او بدهد. «سینیور! کلاهتون. کلاهتون» دوروتی بدون آنکه به سوی او برگردد، کلاه را از سر برداشته در جیب خود چپاند. یا هنگام سرو دسر، سیب و پرتقال با کارد و چنگال؟ او اهل این کار نبود. کارد و چنگال را خیلی راحت به دور افکند.
دوستش به او گفت: «مواظب باش، همه دارن به تو نگاه میکنن. ممکنه اتفاقی بیافته. باید یه کاری بکنیم. بگیم که آرتیست هستیم».
– «چی؟ آرتیست؟ مثلاً من باید مثل رقاصها راه برم؟ نه. این راهش نیس»
– «خب، چیکار کنیم؟»
– «فهمیدم. ما ورزشکاریم. قهرمانای تیم هندبال»
و بدین ترتیب آنان به عنوان ورزشکار خود را جا زدند، یک ایدهی بینظیر. مسافران کاملاً از جانب آنان اطمینان حاصل کردند. هنگام پیاده شدن از کشتی، مسلماً مسافرین درجه سه مورد بازرسی دقیق قرار گرفتند، اما از مسافران درجه یک، تنها پاسپورت را میگرفتند، مهر میزدند و «بفرمایید.»
و به همین راحتی آنان از کشتی پیاده شدند. اوخنیو والدنبرو
کتابخانه ی ایده آل
بزرگترین آرزوی دوروتی و آسکازو این بود که در تمام شهرهای بزرگ دنیا، انتشاراتیهای آنارشیستی تاسیس کنند. بزرگترین واحد آن میبایست در پاریس مستقر میشد، مرکز فرهنگ جهانی؛ و حتا در صورت امکان، در میدان «اپرا» یا میدان «کنکورد». در آنجا میبایست آثار اندیشهی نوین به تمامی زبانهای دنیا ترجمه و عرضه شود. با همین هدف بود که «انتشارات بینالمللی آنارشیسم» پایهگذاری شد و کتابها، اعلامیهها و نشریات بسیاری به زبانهای مختلف انتشار داد. پلیس فرانسه همچون پلیس اسپانیا و ادارات امنیتی سایر کشورهای محافظهکار، این مسأله را با دقت تمام تعقیب میکرد. اینکه حالا گروه دوروتی ـ آسکازو در حوزهی فرهنگی نیز فعال شده بودند به هیچ وجه برایشان خوشایند نبود. دستگیریها و تبعیدها سرانجام منجر به بسته شدن انتشاراتی گردید. فرزند دلبند این پسرانِ دن کیشوت میبایست موقتاً به خاک سپرده میشد. آنها دوباره دست به سلاح بردند، همچون شهسوار مغموم که به سوی نیزهاش بازگشت تا بیعدالتی را از بین ببرد، درماندگان را برهاند و عدالت را در زمین بگسترد. کانواس سروانتس
دوروتی برای حمایت از «انتشارات بینالمللی» به مبلغی بالغ بر نیممیلیون فرانک نیاز داشت.
بر اساس بیانیهی جمهوری، آنان خیال داشتند مرکز انتشاراتی را به بارسلون انتقال دهند. این کار هزارها پزوتا خرج برداشت، اما در گمرک «پورت بو» ژاندارمری فرانسه تمام موجودی آن را به آتش کشید. بدین ترتیب، نتایج آن همه زحمت و قربانی در یک لحظه بر باد رفت. آلهخاندرو خیلابرت
آن زمان، یکی از مشهورترین پارتیزانها و آنارشیستهای روس به نام «نسترو ماخنو» در یک کارگاه کوچک نجاری در پاریس مشغول به کار بود. او نیز همچون دوروتی، مرد عمل بود. این دهقان اوکراینی، دوروتی را همچون خدا، بزرگ میداشت. او با یک ارتش دهقانی، در مقابل گارد سفید ضدانقلاب پیروز شده بود. تروتسکی در مقام وزیر جنگ و بنیانگذار ارتش سرخ، هنگامی که دریافت ماخنو میخواهد انقلاب روسیه را به سوی دمکراسی مستقیم رهنمون شود، تصمیم گرفت وی را از دور خارج کند. ماخنو ناچار روسیه را ترک کرد.
او دوروتی را بسیار تحسین میکرد و با وی پیمان دوستی بست. این دو از نظر شخصیتی شباهتهای بسیاری با یکدیگر داشتند. دیدگاهها و اهداف انقلابیشان نیز به یکدیگر نزدیک بود. آلهخاندرو خیلابرت
سوءقصد به شاه
من با دوروتی و آسکازو در منزل یکی از رفقای دختر به نام «برته» در پاریس آشنا شدم. روزی آنان سراغ یک چمدان را میگرفتند. بدیهی است که من چمدان خود را به آنان عرضه کردم. آسکازو آن را در دست گرفت و با خنده گفت: «این به اندازهی کافی محکم نیست». من اعتراض کردم که چمدان مناسبی است از جنس فیبر اعلا. قاعدتاً باید مرا باور میکردند زیرا من یک فروشنده هستم و میدانم که چگونه از یک کالا تعریف کنم. اما تلاشم بینتیجه بود: آسکازو آن چمدان را نمیخواست. چرا؟ دلیلش را دیرتر فهمیدم. چمدان را برای آن میخواستند که قطعات جداشدهی تفنگ و چند سلاح دیگر را با آن جابجا کنند.
سال ۱۹۲۶ بود و پاریس خود را آمادهی پذیرایی از آلفونس سیزدهم، پادشاه اسپانیا میکرد که برای انجام یک دیدار رسمی عازم فرانسه بود. این مرد به تنهایی بیش از تمامی خانواده بوربن مرتکب جنایت شده بود. دوروتی و آسکازو تصمیم گرفته بودند سرود مارسییز را که در جمهوری سوم، برای استقبال از قاتل فرانسیسکو فرر نواخته میشد با شلیک چند گلوله همراهی کنند. آنها در کمال آرامش و خونسردی مشغول آماده سازی بودند. این در طبیعت هر اسپانیایی ـچه کارگر باشد و چه سرمایهدارـ نهفته که حرف نزند، مثل یک نجیبزاده رفتار کند. این خصلت در دو رفیق نیز نهادینه بود و در روزهای آمادهسازی تا آمدن شاه، از آن به وفور بهره بردند. برای گذر از تور جاسوسهای پلیس، جای مناسبی را در پایتخت فرانسه پیدا کردند. آنها در یک باشگاه، تنیس بازی میکردند. بله آنان حتا یک خودروی بسیار لوکس نیز تهیه کردند که نزدیک شدنشان به اتومبیل سلطنتی در مراسم استقبال، چندان جلب توجه نکند. تمام جوانب قضیه به طور اساسی بررسی شده بود.
شب قبل از ورود شاه، ما شام را در منزل برته خوردیم. خوب به یاد دارم که او سوپ ساگو جلوی ما گذاشت که نه من و نه آسکازو از آن خوشمان نیامد. ما در مورد آشپزی او قدری شوخی کردیم. هنگامی که آسکازو و دوروتی منزل را ترک کردند، او گریه کرد.
«هر جا آن دو مشغول توطئه هستند، شوهر من نفر سوم است». این جمله را باید یک بار مانیسکالکو، مشهورترین جاسوس بوربنها که همواره نقش طعمه را بازی میکرد، گفته باشد. این بار اما نفر سوم پشت فرمان خودرویی بود که میبایست دوروتی و آسکازو را به محل اجرای عملیات ببرد. او خود را به پلیس فرانسه فروخته بود. دو ضارب دستگیر شدند و پلیس توانست از آلفونس سیزدهم استقبال کند بدون آنکه سرود مارسییز از گامهای خود خارج شود.
اگر دمکراسی فرانسه، زندانیان را به سرنوشت انتقام کفتارهای بوربن دچار نساخت، این را باید به حساب اعتراضات گستردهی رفقای ساکن پاریس گذاشت. آنان یک لحظه آرام ننشستند تا آنکه دوروتی و آسکازو از زندان آزاد و به مرز بلژیک منتقل شدند.
فرانسیسکو آسکازو از بلژیک و از تعمیرگاهی که به عنوان مکانیک در آن کار پیدا کرده بود، برای من آخرین سلام را فرستاد.
هر چند مسائل زیادی در ذهن داشت، اما من هرگز آسکازوی جوانتر را غوطه در فکر ندیدم. همیشه به نظر سرحال و خندان میآمد، یک کوچولوی بالغ، مردی سریع و چالاک که اصالت عربی را میشد از چهرهی گندمگونش بازیافت. سبیل نداشت و موهای سیاهش همیشه شانه زده و مرتب بود.
دوروتی اندامی درشتتر داشت، تودار بود و کمحرف، مگر آنکه به مبارزه طلبیده میشد. فکر میکنم آن موقع عینک میزد، کمی نزدیکبین بود. این دو رفیق از هم جداشدنی نبودند. هیچ کدام بیدیگری نمیتوانست: یکی مرد اندیشه نه عمل، دیگری برعکس.
از نگاه ایدئولوژیک، آنها تکرو نبودند، به ضرورت وجود یک تشکیلات، باور داشتند. اما در ضمن هر فرد را به مثابه موتوری لازم برای به حرکت درآوردن تودهها میدانستند. آنها منتظر توده نمینشستند، چیزی درخواست نمیکردند، برعکس همواره چیزی برای عرضه به آنها داشتند. نینو ناپولیتانو
آسکازو همچنین برای من تعریف کرد که چگونه سوءقصد به آلفونس سیزدهم را در پاریس تدارک دیدند. میخواستند پادشاه اسپانیا را از بین ببرند. دقیقاً میدانستند که ستون مستقبلین از کدام مسیر عبور میکند و در کجا باید عملیات خود را انجام دهند. اما یک نفر را لازم داشتند که آنها را با تاکسی به محل ببرد و این شخص، خود را به پلیس فروخته بود. پلیس مراقب آنان بود و یک روز صبح که در آرامش تمام داشتند روزنامه میخریدند، دستگیر شدند. آنگاه محاکمهی بزرگ آغاز شد و دوروتی، آسکازو و خوور روی صندلی متهمین نشستند. اوخنیو والدنبرو
محاکمه
من دفاع از آنارشیستهای زیادی را در مقابل دادگاه برعهده داشتهام، با نتایج مختلف، اما اغلب موفقیت آمیز. بیاعتناترین و شجاعترین آنها، آسکازو، دوروتی، و خوور بودند.
در دوم جولای ۱۹۲۶ پلیس فرانسه اعلام نمود موفق به کشف توطئهای علیه جان پادشاه اسپانیا شده است. قرار بود که پادشاه اسپانیا در چهادهم جولای طی مراسم باشکوهی مورد استقبال قرار گیرد. در یک اتاق مبله واقع در خیابان «لگندره» سه مرد دستگیر شدند که پلیس اسپانیا نیز در جستجوی آنان بود: آسکازو، دوروتی و خوور. در ماه اکتبر، این سه تن در مقابل دادگاه قرار گرفتند. اتهامات آنان عبارت بودند از: مقاومت در برابر پلیس، جعل پاسپورت، نقض مقررات پلیس بیگانه. یعنی اتهاماتی که به نسبت معتدل به نظر میرسیدند. در طی محاکمات، متهمین به گونهای مبارزهجویانه به دفاع از خود و استدلال در حقانیت تلاش خویش برای سرنگون سازی یک رژیم منفور پرداختند. آنان اعتراف کردند که قصد داشتند شخص شاه را به منظور رشد پایههای انقلاب، از صحنه حذف کنند.
آنان در این دادگاه به حبس محکوم شده، برای ادامهی محاکمات در اختیار دادگاه عالی قرار گرفتند. در آنجا سفرهی رنگینتری برایشان چیده شده بود: دو درخواست استرداد علیه ایشان وجود داشت؛ یکی از جانب دولت آرژانتین به اتهام مشارکت در سرقت مسلحانه از بانک «سنمارتین»؛ دیگری از سوی دولت اسپانیا. مادرید بر این باور بود که دوروتی در سرقت از شعبهی «بانک اسپانیا» در ژیون دست داشته و آسکازو در سوءقصدی که در سال ۱۹۲۳، اسقف اعظم ساراگوزا قربانی آن شد.
دولت فرانسه، درخواست استرداد اسپانیا را رد کرد، اما تصمیم در مورد درخواست آرژانتین را برعهدهی دادگاه عالی نهاد. «برتون»، «گوئرنو»، «کورکوس» و من وکالت آنان را برعهده گرفتیم. پلیس با تدارک گستردهی نیرو در دادگاه حاضر شده و محل دادگاه را به یک پادگان بدل کرده بود. تدارک وسیع پلیس، هیچ تأثیری بر روحیهی سه متهم نگذاشته بود. با موهای سیاه و پرپشتشان، با چهرههای آفتابسوختهشان، با ابروهای درهمریختهشان و با کلمات خشک و سختی که بر زبان داشتند، میتوانستند سوژهی نقاشی برای «گویا» باشند. در دفاع از این «هفتتیرکشهای وحشی» برتون شروع به سخن کرد؛ با واژگانی بسیار به جا، با حرکات متناسب چهره و با لحنی هنرمندانه و قانع کننده: «عالیجناب! من مفتخرم که در مقابل این دادگاه از کسانی دفاع میکنم که در انتهای قطب لیبرال اپوزیسیون اسپانیا قرار دارند».
دادگاه رأی به بازگرداندن متهمین داد. اما این رأی برای دولت، در حکم یک تکلیف نبود. بر اساس قانون، کابینه میتوانست از اجرای این حکم، امتناع ورزد. ما تسلیم نشدیم و ضمن به راه انداختن یک کارزار علنی، به مذاکره با «هریوت»، «پاینلوه» و «لیگوئه» ادامه دادیم. هنری تورس
بیش از یکسال، دوروتی در زندان «کونسیرگری» به سر برد. او در همان سلولی بود که پیشتر «ماری آنتوانت» دوران اسارتش را در آن گذرانده و از همانجا به پای گیوتین رفته بود. پس از آزادی، پلیس او را تا مرز بلژیک برده و از او خواسته بود که به طور غیرقانونی از مرز عبور کند. پلیس میخواست بدین گونه از اجرای خواست «پریمو دو ریوهرا» مبنی بر بازگرداندن وی، شانه خالی کند. کانواس سروانتس
کارزار
من مدتها بود که برای نجات دو آمریکایی آنارشیست به نامهای «ساسکو» و «وانزتی» از نشستن روی صندلی الکتریکی تلاش میکردم که یکی از رفقا به من گفت: «پس آسکازو، دوروتی و خوور چی؟ تو باید دفاع از اونها رو هم به عهده بگیری».
سه آنارشیست اسپانیایی، مبارزات سیاسی خود را در صفوف CNT آغاز کرده، پس از آنکه این سازمان از سوی «مارتینز آنیدو» جلاد کاتالونیا و «پریمو دو ریوهرا» نخستین عامل دستنشاندهی آلفونس سیزدهم، غیرقانونی اعلام شد، به آرژانتین گریختند. آنها سپس به پاریس بازگشتند تا با پادشاه کشور خود که خیال بازدید رسمی از فرانسه را داشت، به معنی واقعی کلمه «ملاقات» کنند.
در بوئنوسآیرس، جنایتی رخ داد: یک سرقت مسلحانه از بانک که در جریان آن، صندوقدار بانک کشته شد. یک رانندهی تاکسی که به دام پلیس افتاد، گناه را به گردن دوروتی، آسکازو و خوور انداخت. ترک ناگهانی آرژانتین از سوی این «سه تفنگدار» ـ نامی که در اسپانیا بر آنها نهاده بودندـ نیز سبب تشدید این اتهام شد، هرچند کاملا هم بیگناه نبودند.
دولت آرژانتین از مقامات فرانسوی درخواست استرداد آنان را نمود. این درخواست در اصل باید مورد موافقت قرار میگرفت، ولی پیش از آن، متهمین میبایست شش ماه زندان را که دادگاه پاریس به جرم حمل اسلحهی غیرمجاز برایشان تعیین کرده بود تحمل کنند. آنها در یک خودرو و در حالی دستگیر شده بودند که سلاح به دست، انتظار ورود پادشاه اسپانیا را میکشیدند.
من همزمان وکالت دو پرونده و پنج مبارز دیگر را برعهده داشتم. گاهی به نظر میرسید که من کمیتهی پناهندگان سیاسی را که به نفع مهاجران اسپانیایی فعالیت میکرد در درجهی دوم اهمیت قرار میدهم، چنین اتهاماتی را از جانب پناهندگان اسپانیایی میشنیدم.
برعکس، من فعالیتم را در کمیتهی ساسکوـ وانزتی کمتر کرده بودم که این موجب خشم ایتالیاییها شد. و سرانجام، با نمایندگان «خط ناب» نیز سروکار داشتم و از نظر آنان، اینکه من از روابط خود برای نجات جان پنج نفری که در خطر قرار داشتند استفاده میکردم، چندان عاقلانه نمیآمد. یکی از این «نابها» در شعر گونهای نیم فکاهی، نیم مستهجن به این نتیجه رسید که: «چه کسی از مرگ میهراسد؟ زنده باد مرگ» و مسلماً مرگ «شاعر» منظور نظر نبود، او نه اولین و نه آخرین کس خواهد بود که در شعارهای خویش از جان دیگران مایه میگذارند.
دیکتاتور اسپانیا نیز خواهان استرداد آسکازو، دوروتی و خوور شد ـبا طرح اتهامات مختلفـ که البته بینتیجه ماند. فرانسه بر آن بود که چهرهی لیبرال خود را حفظ کند. در نهایت، همهی اینها بدون شک یک خیمهشببازی مسخره بود؛ یک بازی که قبلاً با رژیم اسپانیا و آرژانتین هماهنگ شده بود. قرار بر این بود که طناب دار اسپانیا از گردن این سه تن دور بماند، اما خواب زندان اعمالشاقه در جزیرهی وحشت «فایرلند» را برایشان دیده بودند.
شرایطی که ما در آن دفاع از «سه تفنگدار» را بر عهده گرفتیم، شرایط مناسبی نبود. پلیس در آن زمان از اختیارات نامحدودی برای از سر بازکردن و بازگرداندن «متهمین» برخوردار بود. امکان درخواست تجدید نظر برای چنین متهمانی وجود نداشت. تنها دولت میتوانست با اجرای حکم دادگاه مخالفت کند. اما نخستوزیرش «پونیکاره» و وزیر کشورش «بارتو» بودند؛ دو آدم بزدل؛ و سادهلوحانه بود اگر ما انتظار بهترین واکنش را از آنان میداشتیم. ناچار بودیم آنان را بترسانیم و افکار عمومی را تحریک کنیم. من از ابتدا باورم این بود که باید لیگ بانفوذ «حقوقبشر» را به سوی خود بکشانیم، هرچند این تشکیلاتِ آبکی فقط در فکر آن بود که شاید کشته شدگان جنگ جهانی اول را دوباره زنده کند و از این راه تعدادی از لیبرالها را که زیاده از حد پیش رفته بودند، به سوی خود جلب نماید. اما آنارشیستها چه؟ این بیگانگانی که مردم تنها با وحشت و لرز چیزی دربارهی آنان شنیده بودند؟
در ابتدا به دنبال بانوی متشخصی گشتم که از پیش او را میشناختم: مادام سِورین١. او مرا به گرمی پذیرفت: «چه کاری میتونم براتون بکنم آقای لکوان٢؟» من در چند جمله برای او توضیح دادم که موضوع بر سر چیست. او هیچگونه مدرکی دال بر بیگناهی رفقا از من نخواست.
ـ «بسیار خوب لکوان، من سفارشی برای مادام «مسنار دوریان» به شما خواهم داد. ایشان در لیگ، بسیار نفوذ دارد و خیلی هم مهربان است. حتماً کاری خواهد کرد».
مادام مسنار در قصری واقع در خیابان «فاساندری» زندگی میکرد. در سالن ورودی آن، میتوانستی تمام کسانی را که نامی در پاریس داشتند، در رفت و آمد ببینی. مادام بیدرنگ به «ویکتور باش» رئیس لیگ زنگ زد. به دنبال آن وی مرا خواست. استقبال از من خارقالعاده بود: «اونا مقصرن، دوستان شما را میگم. نمایندهی ما در بوئنوسآیرس به من اطلاع داده».
من اعتراض کردم که وی آسانتر از بدترین قاضیها، قضاوت میکند، یعنی بر اساس جلد پروندهای که داخلش خالی است و او ناگهان و بدون مقدمه گفت: «من دلم میخواد این آنارشیستها رو یکبار در رأس یک حکومت ببینم».
ـ «این آرزوی شما نشون میده که با اندیشهی آنارشیسم کاملاً بیگانهاید».
به شدت عصبانی شد. من فراموش کردم که او پروفسور دانشگاه سوربن بوده و چند سال پیش، کتابی در مورد آنارشیسم تألیف نموده است.
او را در حالی ترک کردم که هنوز آرام نشده بود. ما مطمئن بودیم که شکست خوردهایم، اما اشتباه میکردیم. همان شب «گوئرنو» دبیرکل لیگ به من زنگ زد و درخواست کرد که پروندهی «آسکازو و شرکا» را برایش ببرم. این اصطلاح «شرکا» برایم چندان خوشایند نبود، اما به هرحال لیگ، اهرمی بود که ما بدان سخت نیاز داشتیم. حمایت لیگ، همهی درها را به روی ما میگشود. وزیر کشور شخصاً کوشید تا «باش» و «گوئرنو» را به زیان ما به سوی خویش جذب کند. او معتقد بود که مجرم بودن این سه اسپانیایی، امری محرز بوده و ما میخواهیم با کشاندن پای لیگ به این ماجرا، به آبروی آن لطمه بزنیم.
من جملات «باش» و «گوئرنو» را عیناً نقل میکنم. صدای آنها هنوز هم در گوشم میپیچد: «لکوان! حقیقت رو به ما بگین. قبول کنین که دوستان شما بیگناه نیستن. حتا اگر در این مورد کمترین تردیدی دارین، نباید پای لیگ رو به این ماجرا بکشونین».
به جز آن، ما پنج یا شش روزنامه را نیز به سوی خود جلب کرده بودیم. حتا دیگر روزنامهها نیز اخبار فعالیتهای ما را منعکس میکردند. کمیتهی دفاع از پناهندگان به یک قدرت قابل ملاحظه تبدیل شده و بازگرداندن دوروتی، آسکازو و خوور به یک رسوایی دولتی، که دامان رژیم را گرفته بود. سه زندانی دست به اعتصاب غذا زدند. آنان را به بیمارستان نظامی «فرسنز» منتقل کردند. آنها بسیار ضعیف شده بودند، اما «بارتو» کوتاه آمد و قول تشکیل یک دادگاه تجدیدنظر را داد. من با این خبر به بیمارستان رفتم. در آنجا رئیس زندان همراه با یک ستون کامل از مأمورین تحتفرمانش از من استقبال کردند؛ این تنها باری بود که من پیروزمندانه وارد زندان میشدم. سه زندانی را در حالی ملاقات کردم که هر کدام در یک اتاق یکنفره بستری بودند. از دیدن من بسیار خوشحال شدند.
چنین شد که آنها دوباره در مقابل قاضی ایستادند. اما اینیکی خود را پشتمادهها و بندهای قانون پنهان کرد و از اعلام رأی مستقل، طفره رفته، خود را محدود به بررسی این مسأله نمود که بازگرداندن آنها قابل اجرا هست یا نه. بیتوجه به تلاشهای چهار وکیل مجرب (کورکوس، گوئرنو، برتون و تورس) پاسخ وی به این سئوال مثبت بود. به نظر میرسید که وزیر کشور موفق شده است. نمایندهی پلیس بوئنوسآیرس برای تحویل گرفتن متهمین وارد پاریس شده و داشت کف دستها را به هم میمالید.
چنین مینمود که ما باختهایم. من تلاشهای خود را دوبرابر کردم. در میتینگی که در سالن رقص بولیر برگزار گردید، ششهزار نفر گرد آمدند. در آنجا تصمیم گرفته شد که یک هیئت نمایندگی به دفتر وزرا، «پاینله» و «هریوت» مراجعه کنند. پاینله خجالتزده به نظر میآمد. کمی زیر لب، «عجب» و «البته» تحویلمان داد. به او همانقدر میشد اطمینان کرد که به یک پل پوسیده. هریوت، بهتر برخورد کرد. او ظرف ۴۸ ساعت تمام مدارک قابل دسترس را در دفتر خود جمعآوری و قول داد که موضوع را در کابینه مطرح نماید. او موفق شد که اجرای حکم را تا یک بررسی مجدد به تعویق اندازد. نمایندهی پلیس بوئنوسآیرس، با خشم راه بازگشت در پیش گرفت. در سرتیتر روزنامههای آرژانتین آمد: «پلیس فرانسه در مقابل یک باند تبهکار، مات شد».
اگر موضوع به اختیار افکارعمومی بود، آسکازو و دورتی خیلی پیش از این آزاد شده بودند. اما رژیم از سوی دربار اسپانیا تحت فشار قرار گرفته بود. دولت یکبار دیگر عقبنشینی و نهایتا حکم به استرداد آنان صادر کرد.
تنها یک بحران حکومتی میتوانست این مصوبه را باطل کند و تنها پارلمان بود که میتوانست یک بحران حکومتی به راه اندازد. ما کوشیدیم چند نمایندهی بانفوذ مجلس را که آمادگی داشتند تحریک کنیم تا یک درخواست فوری برای تشکیل مجمع ملی به پارلمان تسلیم کنند.
من موفق شدم یک کارت ورود دائم به محل مجمع ملی به دست آورم و لذا دفتر مرکزی خود را در آنجا دایر کردم. پنج نماینده از فوریت این درخواست پشتیبانی کردند. این برابر بود با دویست رای. من به پنجاه رأی دیگر نیاز داشتم که میبایست از اکثریت متعلق به دولت، کسب میکردم. این امر نیاز به تلاشهای دقیق و حساب شده داشت. از آن گذشته برای اینکار هیچکس مناسبتر از فردی نبود که با تمام گوشت و پوست خود مخالف پارلمانتاریسم باشد!
در این بین، تمام فرانسه تنها صحبت از دوروتی، آسکازو و خوور میکرد. آرژانتین یک ناو جنگی برای تحویل گرفتن زندانیان اعزام کرد؛ این ناو اما به سبب نقص فنی در میان اقیانوس آتلانتیک متوقف شد. مهلت تحویل دادن زندانیان گذشته بود اما «سه تفنگدار» همچنان در «کونسیرگری» نشسته بودند. ما با استناد به مواد قانونی، خواهان آزادی فوری آنان بودیم و بدیهی است که به ما میخندیدند.
سرانجام روز استیضاح فرا رسید. برای برخی نمایندگان، مسئله واقعاً بر سر عدالت بود، برخی دیگر از نمایندگان اما تنها میخواستند که دولت «پونیکاره» را سرنگون سازند و اگر نخستوزیر درخواست رأی اعتماد میکرد، مسلماً آنان به نتیجهی مطلوب خویش میرسیدند. ارواح سرگردان، وزوز کنان از شایعات و احتمالات سخن میگفتند. اما پونیکاره که تازهکار نبود، نتیجه را پیشبینی کرد و کمی قبل از تنفس ظهر، یکی از افراد مورد اعتماد خود را نزد من فرستاد؛ ـمالوی، سگ وفادار و سرپرست کمیته ی مالیـ با این پیام که:
ـ «خیلی خوب لکوان! شما واقعاً در پی چه هستید؟ آیا میخواهید دولت را سرنگون کنید؟»
ـ «به هیچ وجه چنین منظوری نداریم. ما فقط خواهان یک چیز هستیم: آزادی دوروتی، آسکازو و خوور.»
ـ «من همین الآن به نخستوزیری میروم. لطفاً ساعت دو همینجا باشید. من تصمیم ایشان را به اطلاع شما میرسانم».
رأی گیری انجام نشد. بارتو و پونیکاره تسلیم شدند. و این در جولای ۱۹۲۷ بود.
صبح روز بعد، ما مقابل مقر آگاهی پاریس بودیم، حلقه شده در جمع خبرنگاران و عکاسان. در باز شد. آسکازو، دوروتی و خوور آنجا بودند. لوئی لکوان
این لکوان سرسخت که نیم به مرلین جادوگر و نیم به واعظان کاپوچین میمانست، با یک استراتژی حیرتآور، تمامی موانع را از سر راه برداشت. همکار من اولین کسی بود که این خبر را به زندانیان رساند: «تا کمتر از یک ساعت دیگه شما آزاد خواهین شد. بعدش چکار میکنین؟» پس از سکوتی کوتاه، دوروتی گفت: «ادامه میدیم … در اسپانیا». هنری تورس
معشوقه
بدیهی است که ما هرگز ازدواج نکردیم، بوئناونتورا و من. چه خیال کردید؟ به ادارهی ثبت احوال میرفتیم؟ این در مرام آنارشیستها نبود. ما در پاریس با هم آشنا شدیم. فکر میکنم سال ۱۹۲۷ بود. او تازه از زندان آزاد شده بود. یک کارزار بزرگ در سراسر فرانسه به راه افتاده بود. سه تفنگدار ـنامی که مطبوعات فرانسه بر آنان نهاده بودندـ آزاد شدند. دوروتی از زندان بیرون آمد و همان شب به دیدار برخی دوستان رفت. من هم آنجا بودم. من و دوروتی سراپا عاشق یکدیگر شدیم، و چنین ماند، تا پایان. امیلینه مورین
پس از آنکه بلژیک و لوکزامبورگ از پذیرفتن آنان سر باز زدند، دوستانشان کوشیدند تا از اتحاد جماهیر شوروی برایشان پناهندگی بگیرند. این تلاش با موانع سیاسی که روسها ایجاد کرده و برای آنارشیستها غیرقابل قبول بود، به شکست انجامید. سرانجام برای آنان راهی باقینماند جز اینکه با یک نام جعلی به پاریس بازگردند. مدتی را مخفیانه نزد دوستان گذراندند تا آنکه شغلی در لیون پیدا کردند. پس از حدود شش ماه، پلیس آنان را شناسایی کرد. به جرم نقض دستور اخراج از کشور، از سوی دادگاه به شش ماه حبس محکوم شدند. خوزه پیراتس
خارجیهای نامطلوب
در سال ۱۹۲۸ دوروتی به اتفاق دوستش آسکازو به برلین آمدند. بدیهی است که به طور غیرقانونی. مسئلهی آنها این بود که جایی برای اقامت بیابند. دوروتی چند هفته پیش من زندگی کرد. در محلهی ویلمرزدورف، خیابان آگوستا شماره ۶۲ طبقهی چهارم.
اما برای آنکه بتواند کار کند، باید نامش نزد پلیس ثبت میشد. من کوشیدم برایش اجازه اقامت بگیرم. حکومت وقت پروس تشکیل شده بود از ائتلاف دو حزب سوسیال دمکرات و مرکزی. من به طور تصادفی با وزیر دادگستری، کورت روزنفلد آشنایی داشتم. نزد او رفتم و درخواست کردم که اقامت دوروتی را قانونی کند. او به من گفت که این کار مقدور نیست زیرا حزب مرکزی، روی پروندهی ترور اسقف اعظم ساراگوزا خیلی حساس است.
طی چند هفته اقامتش در برلین، من بحثهای زیادی با دوروتی داشتم. او با رودولف روکر، فریتز کاتر و اریش موزام آشنا شد. گاهی درک منظور یکدیگر آسان نبود زیرا دوروتی آلمانی بلد نبود. دوروتی همواره معتقد بود که انقلاب نباید براساس دیکتاتوری یک حزب بنا نهاده شود، که جامعهی جدید باید از پایین به بالا ساخته شود و نه از بالا به پایین. اینها دلایلی بود که آنارشیستها نمیتوانستند از دستآوردهای انقلاب روسیه راضی باشند. آگوستین زوچی۱
دوروتی تأثیر عمیقی بر من نهاد. او جثهای بزرگ و ورزشی داشت، خوش مشرب بود با کلهای پر، یک دانتون. صدای پر قدرتی داشت، البته هرگاه لازم بود میتوانست ظریف هم باشد.
من اطلاعات بسیاری در مورد او داشتم، دربارهی دوستانش، در مورد سفرهایش در کشورهای آمریکای لاتین، در مورد شبیخونهایش. اما یک چیز را در مورد آنان نباید فراموش کرد: آسکازو و دوروتی ـحال اگر شما میخواهیدـ گانگسترهای سیاسی بودند، به هرحال تروریستهای درجه یک، ـامروزه روزنامهها پر هستند از اینهاـ اما آنان هرگز حتا یک فنیگ برای خودشان بر نداشتند. فدریکا مونتسنی ۱
روزهای آرام بروکسل
سرانجام در سال ۱۹۳۰ آنها در بروکسل از دولت بلژیک اجازهی اقامت گرفتند و دو سال در آنجا زندگی کردند. همانجا بود که من با دوروتی و آسکازو آشنا شدم.
آسکازو، رفیقی بسیار صمیمی، شوخطبع، معقول، رئوف و درعین حال قاطع بود؛ البته به نظرم کمی هم مریضاحوال بود. دوروتی برعکس، مثل یک درخت تنومند، با اندام ورزشی، بسیار پرمو با نیشخندی مثل درندگان. فقط نگاهش مهربان و صمیمی بود. نخست با آسکازو آشنا شدم. با هم در یکجا کار میکردیم، یک کارخانهی تولید لوازم یدکی خودرو. همان اولین گفتگوی ما حول مشکلات اجتماعی بود. هنوز صدای ظریفش را در گوشم میشنوم که: «هیچ انسانی حق ندارد بر انسانی دیگر حکومت کند». از همان ابتدا من مسحور او شدم.
کسی که سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۱ را در بروکسل به سر برده باشد، به یاد دارد که چه تعداد رفقای خارجی، به ویژه اسپانیایی و ایتالیایی در آنجا زندگی میکردند و با سودازدگی و هیجان از پناهگاهی یاد میکند که آنان به طور اتفاقی پیدا کرده بودند: یک کلبهی عجیب و غریب کتابفروشی که رفیق «هم دی» بنا نهاده و پاتوق همهی «عناصر خرابکار» شده بود.
در طبقه ی اول، دو مستاجر زندگی میکردند: من و شرکت «باراسکو». این شرکت محصولات کوچکی تولید میکرد که توسط فروشندگان دورهگرد فوراً پخش میشد. «کارخانه» تشکیل شده بود از یک اتاق که همزمان به عنوان سالن ناهارخوری، اتاق نشیمن، آشپزخانه و اتاق خواب (یا بهتر بگوییم: سالن خواب، زیرا تعداد مهمانان حدومرزی نداشت) مورد استفاده قرار میگرفت. یک نیمجین آدم تحت نام «باراسکو» به ثبت رسیده بودند از جمله دوروتی و آسکازو. لئو کامپیون
من شغلم را که ماشیننویسی سریع بود رها کرده، به دنبال دوروتی راهی بروکسل شدم. پناهندگان اسپانیایی در بلژیک به صورت نیمه قانونی زندگی میکردند، همه با پاسپورتهای جعلی و نام مستعار. مسلماً پلیس بلژیک از این مسأله آگاهی داشت. دوروتی نمیتوانست به جایی سفر کند بیآنکه پروندهاش را به دنبالش روان نکنند. اما در بروکسل، با دستودلبازی، ما را راحت گذاشته بودند. امیلینه مورین
آسکازو و دوروتی مکمل یکدیگر بودند. دوروتی مرد عمل، سرعت و هیجانزدگی بود و با این صفات، اعتماد دیگران را به خود جلب میکرد. آسکازو مرد آرامش، تأمل، اندیشه، سرسختی، مهربانی و بررسی و برآورد؛ او یک استراتژ به تمام معنا بود، همان کسی که طرح عملیات انقلابی را ریخت. حسابها چنان دقیق بود که تمام جزئیات با زمان تعیین شده مطابقت داشت. نقطهی قوت دوروتی، سرعت عمل و بیباکی او بود که میدانست چگونه آن را به کار گیرد؛ وی خشونت را در خدمت قلبی نیرومند و مغزی کارآمد قرار داده بود. هر کدام به دیگری نیاز داشت و باهم، شکستناپذیر بودند. کانواس سروانتس
چهارمین فصل توضیحی
اسپانیا در میان سنگهای آسیاب
(۱۹۳۶-۱۹۳۱)
طبقه ی کارگر اسپانیا؛ اعلام جمهوری را همچون یک پیروزی جشن گرفت. مثل هر دورهی پس از سرکوب، CNT با سرعت به بازسازی و سازماندهی نوین خویش پرداخت. شکل خاص سازماندهی آن به CNT این امکان را میداد که زمستان را از سر بگذراند و به گونهای ناگهانی، نیروها را گرد آورده، تجدید سازمان کند. اما رژیم جمهوری، موجودیت خود را نه مدیون موقعیت انقلابی، که ناشی از یک جابجایی آرام و بیتنش نیروها میدانست: تعویض نگهبانان. چرخ و فلک احزاب لیبرال و بورژوا، بحرانهای حکومتی و انتخابات تازه، بار دیگر شروع به چرخش کرد. احزاب میانه اکنون مثل پارسنگ ترازو شده بودند، همان احزابی که چه از نظر تعداد و چه از نظر وزنِ اقتصادی به حساب نمیآمدند، اینک با رد منفعلانهی سوسیالدمکراسی به قدرت رسیده بودند؛ به بیان دیگر: پایههای اجتماعی جمهوری به گونهی مضحکی ضعیف بود؛ نیروی سیاسی آن نیز از اینجا ناشی میشد که قدرت کارتلها از راست و نیروی جنبش کارگری از چپ؛ یکدیگر را خنثی میکردند. قدرت مانور رژیم جدید نیز به همین نسبت محدود بود. از رفرمهای بنیادین اصولاً صحبتی در میان نبود. مشکل زمین، لاینحل باقیماند. قانون اصلاحات ارضی به انحراف کشانده شد. در کنار جداسازی دولت از کلیسا میتوان یک امتیاز مثبت دیگر در کارنامهی نخستین سال جمهوری ثبت نمود: اعلام خودمختاری کاتالونیا.
مشکل کشاورزان و کارگران بیجواب ماند. بزرگترین تشکل سیاسی این طبقه، سندیکای آنارشیستی، پارلمان را بایکوت کرد. تودههای سرخورده بار دیگر به خیابان ریختند. اعتصاب، خیزش دهقانان، شورش گرسنگان و ترور دولتی. رژیم جدید نیز برای پاسخ به خواستهای کارگران، راهی بهتر از سلف خویش نمیشناخت، این بار با کمک پلیس، گارد شهری و در صورت لزوم، ارتش. اعلام حالت فوقالعاده، امری عادی شده بود
در سومین سال جمهوری، اسپانیا باردیگر در میان سنگهای آسیاب قرار داشت. به دنبال بایکوت انتخابات از سوی آنارشیستها، قدرت حکومتی بدون زحمت و از طریق کاملاً قانونی به ارتجاع انتقال یافت: یک ائتلاف نوپای راست با نام CEDA به پارلمان راه یافت. دولت «جیل روبلز» برآن شد که مختصر دستاوردهای جمهوری را حفظ کند. «Bienio negro» (دو سال سیاه: از ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۵) آغاز شد. هدف استرتژیک راستها طبعا از بین بردن جنبش کارگری بود. اما «جیل روبلز» مسلماً یک فاشیست نبود. در حینی که هیتلر با ضدانقلاب خود، وضعیت آلمان را تا حد غیرقابل باوری تغییر داده بود، در حالی که انحصارات آلمانی، ساختار اقتصادی کشور را بیرحمانه مدرن میکردند، در آن اثنا که فاشیسم آلمان برای تسخیر جهان، مسلح میشد، ارتجاع اسپانیا در تلاش بازسازی گذشتهای بود که در زمان خود نیز «باستانی» محسوب میگردید. تنها کاری که از دست این رژیم برمیآمد، راه رفتن خرچنگی بود آن هم به سختی.
در این موقعیت، سوسیال دمکراسی اسپانیا در برابر یک پرسش حیاتی قرار گرفته بود. سیاست کهن ائتلافی، شکستخورده و ادامهی آن به مثابه خودکشی بود. فشار از پایین بر رهبری رفرمیست حزب افزایش مییافت. در این اوضاع، رهبر حزب سوسیالدمکرات، «لارگو کابالهرو» ناگهان تصمیم به عقبگرد گرفت. او ائتلاف با حزب جمهوریخواه وابسته به بورژوازی لیبرال را پایان یافته اعلام و از اعضاء حزب خواست که برای مقاومت مسلحانه، خود را آماده کنند. یکباره در سندیکای سوسیالدمکرات UGT شعارهای لنینی شعلهور گردید. در اکتبر ۱۹۳۴ در آستوریا ـدژ UGTـ خیزشی صورت گرفت که تمامی حرکات مسلحانهی آنارشیستها را تحتالشعاع خود قرار داد. این «انقلاب اکتبر» آستوریا به ناحق به فراموشی سپرده شده است. از روزهای کمون پاریس، اروپای غربی دیگر چنین روزهایی را ندیده بود. «برادران پرولتر! متحد شوید» تحت این شعار، تمام ایالتهای شمالی اسپانیا به پا خاستند. شوراهای کارخانجات به سرعت تشکیل گردیدند، حکومت مادرید کنترل اوضاع را از دست داد. هیجانات سابق یک شبه از بین رفت. در آستوریا سوسیالیستها، آنارشیستها و کمونیستها در مبارزه علیه نیروهای رژیم متحد شدند.
تراژدی انقلاب آستوریا در آن بود که از ابتدا ایزوله باقی ماند؛ محدود به یک ایالت و جدا از سایر مراکز کشور. در مادرید، جنبش همان ابتدا در نطفه خفه شد. در بارسلون، جنبش کارگری تنها یک متحد ضعیف پیدا کرد: حزب استقلالطلب کاتالونیا به رهبری «لوئیس کمپانیس» که مسئلهاش تنها و تنها این بود که از نیمه استقلال به دست آمده برای کاتالونیا، دفاع کند. آنارشیستهای اندلس و کاتالونیا، منفعل ماندند. اغلب لارگوکابالهرو به آنان تهمت زده و تحت فشار قرارشان داده بود، در بسیاری موارد پلیس را علیه CNT تحریک نموده بود. شکاف ژرف در جنبش کارگری، عامل شکست خیزش ۱۹۳۴ شد. پس از آنکه جنبش آستوریا از نظر سیاسی ایزوله شد، رژیم موفق گردید طی چند هفته مقاومت نظامی آن را نیز درهم بشکند. مراکز انقلابیون بمباران شدند. نیروهای خارجی و واحدهای «مور» تحت فرماندهی ژنرالی به نام فرانسیسکو فرانکو، کارگران آستوریا را قتلعام کردند. ابعاد سرکوب، وحشتناک بود. در پایان سال ۱۹۳۵ تعداد زندانیان سیاسی اسپانیا به رقم سیهزار بالغ میگردید.
پس از این «پیروزی» تکبر ارتجاع، مرز نمیشناخت. در ارزیابی قدرت خود آنچنان دچار توهم شده بود که برای ماه فوریه ۱۹۳۶ اعلام انتخابات نمود. اینکه تا چه حد این اقدام سادهلوحانه بود، در همان مرحلهی مبارزات انتخاباتی مشخص گردید. سوسیال دمکراسی از شکست آستوریا به این نتیجه رسید که زمان برای انقلاب هنوز مناسب نیست؛ لذا غمگینانه به همان تاکتیک مبارزات پارلمانی خویش بازگشت و با احزاب میانهروی بورژوازی تشکیل یک اتحادیه داد. حتا کمونیستها نیز ـکه تعدادشان چندان هم قابل ملاحظه نبودـ به این ائتلاف پیوستند.
این لحظه ی تولد «جبههی ملی» بود که در انتخابات ۱۹۳۶ پیروزی بزرگی کسب نمود. اما این زمینلرزه را در عمل، گروهی به وجود آورد که خود هیچ نمایندهای در پارلمان نداشت. CNT که تعداد هوادارنش به میلیونها میرسید، تصمیم گرفت که شعار بایکوت انتخابات را کنار بگذارد.
اما رژیم جدید نیز نتوانست بیش از دولت ۱۹۳۱ به وعدههای رفرمیستی خود عمل کند. رژیم به همین بسنده کرد که قوانین دوران «جیل روبلز» را دوباره احیا کند، به جز آن، همه چیز به همان روال سابق باقی ماند. «ملت» در «جبههی ملی» نمایندهای نداشت. جمهوریخواهان توان آن را نداشتند که آسیاب اسپانیا را از حرکت باز دارند.
ضربهای که میبایست نظم کهن را به زبالهدان بیافکند، از راست وارد شد. از نخستین روز پیروزی «جبههی ملی»، راست تصمیم گرفت که دولت جدید را از طریق قهرآمیز سرنگون سازد. برای این منظور به ابزار ایدئولوژیک و تشکیلات مناسب نیاز بود. آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی نمونههای خوبی بودند که چگونه ارتجاع میتواند از رؤیاهای کهن خویش بریده و در موقعیت تهاجمی قرار گیرد؛ کشورهای محور، قول حمایت مادی و تبلیغاتی را در این زمینه دادند. مشت گره کردهی «اسپانولا» به هوا بلند شد. ارتش آمادهی کودتا میشد. درگیری بسیار محتمل مینمود. رژیم تعلل میکرد. ژنرالها ضربه را زدند. روز ۱۷ جولای در مراکشِ اسپانیا، فرانکو خود را در راس یک کودتای نظامی قرار داد. روز ۱۸ جولای، کودتا به خاک اسپانیا رسید. سه روز بعد، یک سوم کشور در دست ژنرالها بود: بخش کاتولیک نابارا، بخشی از آراگون، گالیسیا، لئون، کاستلیای کهنه، سویلا، کادیس و کوردوبا. کودتاچیان روی مقاومت جدی حساب نمیکردند به همین خاطر، خلق اسپانیا را در محاسبات خود منظور نکردند.
۴
جمهوری
بازگشت
چند روز بعد از اعلام جمهوری دوم، آنان به خانه ی من آمدند: دوروتی، آسکازو و گارسیا الیور.
ما مدتی طولانی با یکدیگر بحث کردیم، بیشتر در مورد مشکل اصلی آن زمانِ آنارشیستها. یکی میگفت که ما میبایست به جمهوری شانس میدادیم و دیگری ـکه جناح تندروی جنبش آنارشیستی محسوب میشد و دوروتی، آسکازو و گارسیا الیور به آن تعلق داشتندـ براین باور بود که به جمهوری نباید کمترین فرصت را داد تا خود را تثبیت کند، زیرا این امر به پیشرفت جامعهی اسپانیا لطمه زده و راه تحولات انقلابی را سد مینماید.
بدین شکل، ما در دو جناح متفاوت قرار داشتیم. من اعتراف میکنم که در آن زمان از یک سرنگونی ناگهانی رژیم ترس داشتم. بعدها و با توجه به تحولاتی که در جمهوری پدید آمد به این نتیجه رسیدم که دوروتی، آسکازو و الیور حق داشتند. جمهوری به یک دامچالهی وحشتزدهی رفرمیستی فرو افتاده، حتا نتوانست اصلاحات ارضی را پیش ببرد که در آن زمان، کلیدیترین مشکل اسپانیا به شمار میرفت. فدریکا مونتسنی ۱
هنگامی که در سال ۱۹۳۱ در اسپانیا اعلام جمهوری شد، یک جنون خالص، یک هذیان در میان خارجیان مقیم بروکسل درگرفت. همه به دنبال مدارکشان بودند. همه میخواستند هرچه سریعتر بازگردند. دوروتی و آسکازو اولین کسانی بودند که به راه افتادند. ما ماندیم با چمدانها و ساکها.
من کمی بعد توانستم حرکت کنم. نخستین برداشت من از بارسلون، دوگانه بود. همه به من گفته بودند که در بارسلون تقریباً هرگز باران نمیبارد. به همین خاطر، بارانیام را به دوستی در بروکسل هدیه دادم. هنگامی که ما وارد بارسلون شدیم، باران مانند سیل میبارید. ماه ژوئن بود. جو سیاسی نیز بسیار با پاریس متفاوت بود. من با جنبش سندیکای آنارشیست فرانسه آشنایی داشتم، اما آنجا همه چیز فرق میکرد. مثل تفاوت روز با شب. حتا روحیات رفقای اسپانیایی … آنها به نظرم ـببخشیدـ ولی به نظرم خیلی ساده میآمدند، قدری بدوی.
چیز دیگری که مرا بهتزده کرد: زنها اصلاً نقشی نداشتند. البته در میتینگها بودند، آنجا میشد زنها را دید. اما نه همراه شوهرانشان. مردها در کافه جمع میشدند. ساعتها با یک فنجان قهوه سرگرم بودند. البته اهل بدمستی نبودند، این را باید گفت. اینقدر این مسأله ادامه داشت که من روزی به بوئناونتورا گفتم: «این رفقای تو چه دردی دارن؟ همهشون مجردن؟» اما کاری نمیشد کرد. میفهمید که؟ زن مال پای اجاق بود، همین. امیلینه مورین
هنگامی که پس از اعلام جمهوری من برای اولین بار به اسپانیا آمدم، با دوروتی آشنا شدم، آن هم در یک کافه به نام «ترانکوئیلیداد» که معنایش میشود «کافه برای آرامش». اینجا در آن زمان پاتوق آنارشیستها بود و بالطبع پاتوق پلیس نیز که همواره میآمدند و اغلب کسانی را دستگیر میکردند. اما آنارشیستها نمیگذاشتند که آنها مزاحمشان شوند. من افسانههای زیادی در مورد دوروتی شنیده بودم. اما او کاملاً با آنچه در این افسانهها شنیده بودم تفاوت داشت. من مردی دیدم بسیار آرام و بسیار صمیمی؛ و انرژی بیپایانی را که گهگاه از خود بروز میداد، به سختی میشد در چهرهاش دید. آرتور لنینگ
در بین سهتفنگدار، آسکازو گوشهگیرتر از بقیه بود. اما اگر گارسیا فنر جنبش، دوروتی بازوی قدرتمند و نیروی ارادهی گروه بودند، آسکازو را باید آرامبخش و مغز متفکر آن شمرد. او چهرهای باریک و باهوش داشت با نگاهی نافذ. بسیار لاغر و ریزاندام بود و حرکاتش او را قدری سبکسر نشان میداد اما در ورای آن، یک نیروی مافوق انسانی نهان کرده بود. در مقایسه با دوروتی که آدمی عامی، باز و شلوغ به نظر میرسید، آسکازو ظاهری اشرافی داشت. وقتی آنها را با هم میدیدی، بوئناونتورا با مشت بر میز میکوبید و از ته حلق فریاد میزد، اما فرانسیسکو اهمالکار، بدطینت با لبی همیشه خندان؛ از قدرت یکی به چهرهی دیگری، آنها یکدیگر را تکمیل میکردند. فدریکا مونتسنی ۱
اول ماه مه
پس از اعلام جمهوری، من برای دیدن دوستانم آسکازو، دوروتی و خوور به بارسلون رفتم. شب قبل از اول ماه مه بود که به این شهر رسیدم. کمونیستها برای این روز اعلام میتینگ کرده، دیوارهای شهر را با پلاکاردهای خود پوشانده بودند. در مقابل از تبلیغات CNT- FAI هیچ اثری نبود، حتا یک اطلاعیهی دستنویس. آیا آنها میخواستند امکان تبلیغات در چنین روزی را از دست وانهند؟ دوروتی مرا آرام کرد: «برعکس؛ ما یک راهپیمایی در خیابان اصلی شهر سازماندهی کردهایم. ما روی حداقل صدهزار شرکتکننده حساب میکنیم». -«و تبلیغات شما کجاست؟ من هیچ فراخوانی از شما ندیدم».
ـ «ما در روزنامه ی خودمان اتحادکارگران مسیر راهپیمایی را اعلام کردهایم».
و واقعاً آن روز آنارشیستها یکصدهزار نفر را به خیابان آوردند. جمعیت کمونیستها حداکثر شش ـ هفت هزار نفر بود.
در اینجا بود که من اعتماد به نفس آنان را تا مرز بیخیالی دیدم. تصورم بر این بود که آنان خطر کمونیسم را دستکم میگیرند. سه تفنگدار و رفقای اسپانیاییشان به من خندیدند. گفتند که من دارم کابوس میبینم. چند سال بعد، تاوان این بیخیالی را به سنگینی پس دادند.
لویی لکوان
FAI هر یکشنبه میتینگی در سالنهای بزرگ پارک مونخویچ برگزار میکرد. سخنرانان این میتینگها تقریباً هرهفته کانو رویس، آسکازو، آرتورو پارهرا، گارسیا الیور و دوروتی بودند. در اولین میتینگها تنها چندصد نفر شرکت میکردند. پس از آنکه در میان مردم شنیده شد که سخنرانان، به ویژه گارسیا الیور و دوروتی چه مطالبی بیان میکنند، تعداد کارگران به هزارانهزار رسید. دوروتی سخنران مجربی نبود، معمولاً سخنانش به هم ربطی نداشتند، از هنر سخنوری بیبهره بود. اما با اینحال گروه کثیری تنها برای شنیدن سخنان او هجوم میآوردند. صدای باز و رسایش تأثیری ژرف بر شنونده مینهاد. او ساده و بیآرایه سخن میگفت. احساس نیرومند و صادقانهی او بود که تودهها را مجذوب مینمود.
روزی رفقای گرونا، دوروتی را برای سخنرانی در میتینگ خود دعوت کردند. پس از پایان سخنرانی، وی را در همان محل دستگیر کردند؛ همچنان به اتهام طرح ترور آلفونس سیزدهم. ظاهراً دادستان فراموش کرده بود که سلطنت سقوط کرده و ژنرالها بر سر کار آمدهاند. مردم گرونا به پا خاستند. تلاشهای بسیاری برای هجوم به زندان و آزادسازی دوروتی صورت گرفت. کارگران فراخوان اعتصاب نامحدود دادند؛ دولت اعلام وضعیت فوقالعاده کرد. سه روز بعد دوروتی آزاد شد.
بارسلون نیز در روز اول ماه مه ۱۹۳۱ شاهد خیزش مردمی بود. در کاخ «هنرهای زیبا» تجمعی برگزار گردید که بسیاری از زندانیان سیاسی که با تلاش امنستی آزاد شده بودند در آن شرکت کردند. در این تجمع قطعنامهای صادر شد که باید به «فرانسیسکو ماسیا» رئیس حکومت خودمختار کاتالونیا تسلیم میشد. صف طویلی از تظاهر کنندگان تشکیل شد، در رأس آن گارسیا الیور، دوروتی، آسکازو، سنتیاگو بیلبائو و دیگر رهبران CNT-FAI: نخستین قدرتنمایی پرولتاریا از زمان اعلام جمهوری. صف جمعیت در خیابانهای اصلی شهر به حرکت درآمد. هنگامی که مردم به مقابل کاخ حکومتی رسیدند، پلیس بر روی آنان آتش گشود. تبادل آتش میان پلیس و تظاهرکنندگان آغاز شد. وضعیت چنان بغرنج شد که ارتش ناچار از مداخله گردید. یک واحد از سربازان، به میدان رسید. بلافاصله دوروتی به سخنرانی برای سربازان پرداخت. هنگامی که گارد شهری و گارد پلیس باردیگر آمادهی حمله به تظاهرکنندگان میشدند، سربازان اسلحههای خود را به سوی آنان نشانه رفتند. بدین ترتیب از یک قتلعام، جلوگیری شد.
این حادثه، نشانگر اشتباهآمیز بودن سیاستهای جمهوری در ۱۹۳۱ بود. در رأس حکومت همانهایی نشسته بودند که قبلاً خدمتگذار سلطنت بودند. فرماندهی نیروهای مسلح در اختیار مرتجعین بود. جمهوری قادر به اتخاذ سیاستهایی در جهت منافع طبقهی کارگر نبود. شکل حکومت تغییر کرد، اما محتوای آن همچنان چون زمان آلفونس سیزدهم ماند. هر روز بر نارضایی مردم افزوده میشد. آلهخاندرو خیلابرت
جمهوری محزون
در دوران جمهوری، یک سلسله درگیریهای تلخ با زمینهی طبقاتی صورت پذیرفت. در ۱۹۳۲ کارگران معدن «فیگولس» واقع در کاتالونیا اعتصاب کردند. این اعتصاب ابعاد یک خیزش واقعی را به خود گرفت.
در ژانویهی ۱۹۳۳ باردیگر کارگران به پا خاستند، بیشتر در کاتالونیا، اما اندلس نیز به این جنبش پیوست. من فاجعهی «کازاس ویهخاس» را خوب به یاد دارم. در دسامبر همان سال شورشی در آراگون و بخشی از »کاستلیون» رخ داد و در ۱۹۳۴ آستوریا دستخوش بلوا گردید و در آن برای نخستینبار، کمونیستها، سوسیالیستها و آنارشیستها دوشادوش یکدیگر به مبارزه پرداختند و دو سندیکای بزرگ CNT و UGT با شعار «برادران پرولتر متحد شوید» دست به اقدامات مشترک زدند.
سرانجام در انتخابات فوریه ۱۹۳۶ چپها اکثریت را به دست آوردند. مسئلهی امنستی در آن زمان برای بسیاری از زندانیان سیاسی، نقش مهمی را ایفا مینمود. CNT که همیشه مخالف پارلمانتاریسم بود، این بار اعلام نمود، هرکس باید خود تصمیم بگیرد که در انتخابات شرکت بکند یا نه. دوروتی نیز با این طرح موافقت کرد.
در تمام مبارزات و نبردهای دوران جمهوری، دوروتی فعالانه شرکت داشت. او معتقد بود که همواره باید مسائل را مطرح نمود. هنوز وارد اسپانیا نشده، خود را درگیر مسائل میکرد. به همین دلیل در ۱۹۳۲ به اتفاق آسکازو به «ویلا سینهروس» در آفریقا تبعید شد. پس از آن نیز مرتب بازداشت میشد. هربار از طریق امنستی یا به سبب چرخشهای تاکتیکی در سیاستهای دولت آزاد میشد اما چندی نگذشته باز دستگیر میگردید چرا که او هرگز تحت هیچ شرایطی آرامش نداشت. فدریکا مونتسنی ۱
دوروتی همواره به کارگران میگفت که جمهوریخواهان و سوسیالیستها به انقلاب خیانت کردهاند و لازم است که همه چیز از نو آغاز گردد. وی به اتفاق «پرز کومبینا» و «آرتورو پارهرا» به معادن ذغالسنگ فیگولس رفت. او به کارگران معدن گفت که دمکراسی بورژوایی ورشکسته شده و زمان انقلاب فرا رسیده است. بورژوازی باید خلع ید و بساط دولت برچیده شود؛ تنها از این راه است که آزادی کارگران محقق میگردد. او کارگران را فراخواند که خود را برای نبرد نهایی آماده کنند و به آنان یاد داد که چگونه میتوان از فلز ضخیم و دینامیت، بمب تهیه نمود.
اسپانیا، سراسر در تلاطم بود. دهقانان هر روز با گارد شهری که از مالکین حمایت میکرد، درگیر میشدند. همه جا در اعتصاب بود. رژیم بر سر دوراهی قرار داشت که از سرمایهداران حمایت کند یا جانب کارگران را بگیرد؛ و بدیهی است که به نفع سرمایه وارد عمل شد.
در ۱۹ ژانویه ۱۹۳۲، معدنچیان فیگولس، مقاومت مسلحانه در برابر سرمایهداران را آغاز کردند. جنبش، سراسر درههای «کاردونا» تا «آلتو لوبرگات» را در بر گرفت. فیگولس، برگا، سوریا، کاردونا، جیرونلا و سالانت به مراکز سوزان انقلاب بدل شدند. برای نخستین بار در این شهرها، کمونیسم آزاد حکمفرما شد.
پس از هشت روز، ارتش توانست جنبش را سرکوب کند. در سرکوب جنبش، به نسبت گذشته با نرمی رفتار شد، زیرا فرماندهی ارتش در دست سروان «هومبرتو جیل کابرهرا» بود. مرد خوشقلبی که بعدها به سرهنگدومی ارتقاء درجه یافت و همواره هوادار CNT به شمار میرفت. او توانست از عملیات متقابل ارتش در سرکوب کارگران ممانعت به عمل آورد.
آلهخاندرو خیلابرت
در ۱۸ ژانویه ۱۹۳۲ معدنچیان معادن فیگولس در درههای «آلتو لوبرگات» به مقاومت مسلحانه برخاسته، پول و مالکیت را ملغی اعلام نموده، سیستم کمونیستی برقرار کردند. رژیم، سران جنبش را «تبهکارانی با کارت عضویت» (CNT) نامید و نخستوزیر «مانوئل آزانا» فرمانده ارتش را فراخواند و به او گفت: «از لحظهی ورود ارتش به منطقه، پنج دقیقه به شما فرصت میدهم که بلوا را سرکوب کنید» اما قوای دولتی در عمل برای اجرای این دستور به پنج روز زمان نیاز داشتند. خوزه پیراتس ۲/۱
پنج روز آنارشی؛ بیش از عمر یک گل دوام نیاورد. فدریکا مونتسنی ۳
تبعید
در این میان در بارسلون اعتصاب عمومی اعلام گردید. دوباره همان درگیریها و تیراندازیها. صدها زندانی از مناطق معدنی به شهرها آورده شده و در کشتیهایی اِسکان داده شدند که به زندانهای شناور تبدیل شده بودند. امواج سرکوب، سراسر کاتالونیا، سواحل «لاوانته» و اندلس را در بر گرفت. مهمترین زندانیان به کشتی قارهپیمای «بوئنوسآیرس» منتقل شدند که در دهم فوریه با ۱۰۴ تبعیدی ازجمله دوروتی و آسکازو به سوی جزایر آفریقایی اسپانیا (ریو دو ئورو) و جزایر قناری (فورتهونتورا) به حرکت درآمد.
فرانسیسکو آسکازو در نامهی خداحافظی خطاب به رفقای خود نوشت: «بیچاره سرمایهداری که به چنین اعمالی دست مییازد تا چند روزی بر عمر خود بیافزاید. ما از رفتارش متعجب نمیشویم. این در طبیعت اوست که شکنجه کند، تبعید کند و بکشد. هیچکس بیمقاومت نمیمیرد، حتا حیوانات. اینکه آخرین تقلاهای او قربانی میگیرد دردناک است، به ویژه هنگامی که قربانی از میان رفقای ما باشد. اما این بیانگر قانونی است که ما قادر به حذف آن نیستیم. رنج و عذاب این طبقه دیری نخواهد پایید و اگر نیک بنگریم، بدنهی این کشتی آنقدر ضخیم نیست که بتواند فریاد شادی ما را خفه کند. رنج ما آغازِ پایان عمر دشمن ما است. چیزی درهم میشکند و میمیرد. مرگ دشمن، زندگی ما و آزادی ما است.
ما به شما درود میفرستیم و این یک وداع نیست. به زودی در کنار شما خواهیم بود. فرانسیسکو آسکازو». خوزه پیراتس
هنگامی که رفقای ما به آفریقا تبعید شدند، آنان را با یک کشتی حمل موز به «باتا» در خلیج گینه فرستادند. بدیهی است که آنان را در انبار کشتی جا دادند، صدوشصت نفر؛ و تنها یک سوراخ کوچک برای تنفس وجود داشت. آنها میخواستند به روی عرشه بیایند. آسکازو برخاست و گفت: «من دیگه نمیتونم» و از پلهها بالا رفت. نگهبان به سوی او نشانه گرفت: «برگرد!» اما شما آسکازو را میشناسید. او کسی نبود که به این راحتی بازگردد. به راه خود ادامه داد. نگهبان او را نشانه گرفت. آسکازو به سوی او رفت و فریاد زد: «دِ بزن، خوک ترسو. اگه الآن منو نکشی و بعداً من تو رو توی خیابون ببینم مثل یه سگ کارت رو میسازم». گروهبان دستپاچه شد و به لرزه افتاد. او نمیدانست که اگر آسکازو را بکشد چه اتفاقی خواهد افتاد، لذا گذاشت که وی از کنارش بگذرد. همه به سوی عرشه دویدند. کاپیتان نگهبانان را فراخواند. ملوانان در حالی که تفنگها را از ضامن خارج کرده بودند، به صف شدند تا شورش را سرکوب کنند. یک شورش واقعی درحال شکلگیری بود.
دوروتی پیش آمد و پیراهن خود را پاره کرد ـدر آن زمان چیزی حدود نود کیلو وزن داشتـ و خطاب به ملوانان فریاد زد: «حالا میتونین ریسک بکنین، چون ما مسلح نیستیم، اما اونوقت میبینین که چه اتفاقی توی اسپانیا میافته اگه ما رو بکشین». افسران ترجیح دادند که تن به مذاکره دهند. نتیجه این شد که: حرفی از سرکشی نباشد؛ زندانیان میتوانند هروقت که خواستند به روی عرشه بیایند. و به این شکل آنان به «باتا» رسیدند. مانوئل بویزان
هنگامی که کشتی قراضهی «بوئنوس آیرس» ـکه باید اوراق میشد و در حین سفر چندینبار تا آستانهی غرق شدن پیش رفتـ سرانجام به «ریو دو ئورو» رسید، فرماندار «ویلا سینزروس» از پذیرفتن دوروتی خودداری ورزید. کسی نتوانست دلیل این رفتار او را بفهمد. دوروتی به اتفاق چند زندانی دیگر از بقیه جدا شده و به فورتهونتورا اعزام گردیدند. بعدها مشخص گردید که فرماندار ویلا سینزروس که «رگوئرال» نام داشت، پسر فرماندار سابق بیلبائو بود که قیام آنارشیستها را در حوزهی مأموریت خویش با بیرحمی تمام سرکوب کرده و پس از بازنشستگی، در یک شب جشن در یکی از خیابانهای لئون، به ضرب گلوله به قتل رسید. پسرش ادعا کرده بود مطمئن است که دوروتی به اتفاق چند تن از دوستانش پدر او را کشتهاند و به همین سبب از پذیرفتن او در حوزهی خویش خودداری کرد. ریکاردو سانز ۳
ناآرامی
CNT این تبعیدها را با اعتصابات جدید پاسخ داد. در شهر تاراسا آنارشیستها به ساختمان شهرداری هجوم برده و پرچم سرخ و سیاه را برفراز آن به اهتزاز درآوردند. آنان همچنین پادگان را نیز تصرف کردند تا آنکه نیروی کمکی از «سابادل» رسید. پس از نبردی تلخ، آنارشیستها ناچار به عقبنشینی شدند. در محاکماتی که متعاقب آن برپا گردید، احکام حبس از چهار تا بیست سال برای آنان صادر گردید.
اما اعتراضات نسبت به تبعید رفقا همچنان ادامه یافت و در ۲۹ ماه مه با میتینگهای تودهای، درگیریهای مسلحانه و خرابکاری به اوج خود رسید. زندانها پر شده بودند. در بارسلون، زندانیان شورش کرده و زندان را به آتش کشیدند. رئیس زندان که شورش را سرکوب کرد، چند روز بعد در خیابان به قتل رسید. خوزه پیراتس ۱
در آخر نوامبر ۱۹۳۲ تبعیدیان از آفریقا بازگشتند. رژیم ائتلافی جمهوریخواهان ـ سوسیالدمکراتها به تعقیب CNT اما ادامه داد. به همین سبب، FAI تجمعی در کاخ هنرهای زیبا واقع در پارک مونخویچ بارسلون ترتیب داد. در این اجتماع دوروتی برای نخستین بار پس از بازگشت از تبعید به سخنرانی پرداخت. تعداد شنوندگان حدود صدهزار تن برآورد شده است. او آشکارا گفت که هر روز انتظار انقلاب را میکشد. پلیس تعداد زیادی مسلسل سنگین دورادور میدان مستقر کرده بود.
بورژوازی کاتالونیا به لرزه افتاده بود. مطبوعات وابسته به آن، از رژیم میخواستند که به مقابله با آنارشیستها برخیزد. سندیکاهای CNT تعطیل شدند و «همبستگی کارگران» ارگان آنها ممنوع گردید. صدها فعال سیاسی بازداشت شدند. نظریهی «مقاومت مسلحانه در برابر سرکوب دولتی» بین آنارشیستها هر روز هواداران بیشتری مییافت. کارگران راهآهن اعلام اعتصاب کردند. چنین خیزشی اقتصاد و سیاست کشور را دچار بحران جدی میساخت، به همین خاطر دولت تهدید کرد که کارگران راهآهن را تحت نظارت ارتش قرار خواهد داد. گارسیا الیور نقشهای برای قیام طرح کرد: اعتصاب راهآهن میبایست شعلههای انقلاب را در سراسر کشور شعلهور میساخت. آسکازو، دوروتی، آورلیو فرناندز، ریکاردو سانز، دیونیزیو ارولس، خوور و دیگران این نقشه را تأیید کردند. یک حادثه، موعد عملیات را پیش انداخت. دو آنارشیست به نامهای «هیلاریو استبان» و «ملر» که بعدها در جنگ داخلی در جبههی آراگون نقش رهبریکنندهای برعهده گرفتند، در محلهی «کولت» بارسلون یک کارخانهی تهیهی بمب به راه انداخته بودند. در اثر بیاحتیاطی، انفجاری در آن رخ داد که توجه پلیس را به خود جلب نمود. اگر نمیخواستند که تمامی تشکیلات آنارشیستها به دست پلیس بیافتد، قیام باید هرچه زودتر شروع میشد. به همین سبب، گروههای عملیاتی و کادرهای تدارکاتی FAI در تاریخ هشتم ژانویه ی ۱۹۳۳ به پادگان بارسلون حمله کردند.
در سراسر اسپانیا عملیات مسلحانه علیه رژیم آغاز شد. اینبار نیز دولت توانست قیام را درهم بشکند. آلهخاندرو خیلابرت
پس از شکست خیزش ژانویه، دوروتی و آسکازو باردیگر بازداشت شدند؛ اینبار شش ماه را در زندان «پوئرتو دو سنتا ماریا» گذراندند. هنوز از زندان آزاد نشده، دوروتی با همان سرسختی خاص خود، فعالیت را از سر گرفت. دیهگو آباد دو سنتیلان
از زمان اعلام جمهوری،CNT و FAI موجی از تهمت و فحاشی را تحمل کردند. ما هنوز تیتر صفحهی اول روزنامهی کمونیستی «نبرد١» را به یاد داریم: FAI ایسم= فاشیسم.
و تفسیر «فابرا ریواس» یکی از رهبران سوسیالدمکراتها که مشاور اول «لارگوکابالهرو» گردید: «آنارشیستهایی مثل آسکازو و دوروتی سادهلوحان احمقی هستند. از این سرگردانها باید دوری گزید. با آنها نمیشود بحث کرد. از نظر من بهترین راه آن است که این اجساد بازماندگان از قرون را در جا به گلوله ببندیم». لوز دو آلبا
به یاد دارم که روزی از روزها، رژیم ـدر دوران جمهوری بودـ چاپخانهی ما را مصادره کرد. ماشینهای روتاسیون متعلق به روزنامهی «همبستگی کارگران»، یادم نیست چرا. شکایتی، چیزی بود. روزنامه دیگر نمیتوانست منتشر شود. ماشینها را به حراج گذاشتند و بسیاری دلالها در آن حراج شرکت کردند. حدود بیست نفر از رفقای ما نیز در محل حضور یافتند، ازجمله دوروتی و آسکازو. دوروتی برخاست و مبلغ بیست پزوتا را اعلام کرد. این یعنی مفت. دلالها بلند شدند و فریاد زدند «هزار تا» اما هنوز جمله را به آخر نرسانده، فشار یک جسم سرد فلزی را در پهلوی خود حس کرده، بلافاصله پیشنهادشان را پس گرفتند. اینبار آسکازو برخاست و فریاد زد: «چهار دوروس». این هم معادل همان بیست پزوتا بود. هرکس که میخواست لب بگشاید، فشار رولور را روی بدن خود حس میکرد و دوباره مینشست. ناچار چکش حراج فرود آمد و ماشینها به بیست پزوتا فروخته شدند؛ قیمت یک نان کرهای.
آن دوران را نمیشود با امروز مقایسه کرد. کاری که ما اینجا در تبعید انجام میدهیم، در چاپخانهی CNT در پاریس، خیلی کوچک و ناچیز است. همهچیزش کم است. ماشینهایمان اوراق هستند. ما به تجهیزات مدرنتری نیاز داریم، اما اینجا داریم قانونی کار میکنیم و قانونی کار کردن یعنی با ماشینهای اوراق کار کردن. بله اگر یک دوروتی یا آسکازو داشتیم، تهیهی ماشینهای تازه و مدرن، چندان مشکل نبود. این راهحل خوبی برای ما بود.
خوان فرر
ر در کارخانه
آنها نام جمهوری کارگران را بر خود نهاده بودند، اما با دوروتی چه کردند؟ او را به «باتا» تبعید کردند، به جرم سرگردانی. آسکازو و دوروتی و صدها نفر دیگر که یک عمر نان خود را در کارخانهها تحصیل کرده بودند. آنها رئیس نبودند، پشت میز نمینشستند و از سندیکا حقوق نمیگرفتند. دوروتی نقطهی مقابل دمکلفتها بود، در تمام عمرش یک فنیگ از CNT یا FAI پول نگرفت. مانوئل هرناندز
روزی در کارخانهی آبجوسازی «دام» کارگران دست به اعتصاب زدند، زیرا دستمزدشان بسیار پایین بود. کارفرمایان عقب ننشسته، بلکه حتا چند تن از کارگران را اخراج کردند.CNT و FAI علیه این کارخانه اعلام بایکوت کردند. چند کافه نخواستند که به این بایکوت تن در دهند. کسانی به ملاقات آنها رفتند: دوروتی و گروهی از رفقا از در وارد شدند، شیشهها، لیوانها و پنجرهها و بار را خرد کردند. به زودی بر سر در هر کافهای این اعلان چسبیده بود: «در این مکان آبجوی دام عرضه نمیشود». چندهفته بعد، حقوق کارگران پرداخته شد و کارگران اخراجی نیز به سر کار خود بازگشتند و CNT تعرفهی جدیدی با کارفرمایان امضاء کرد. رامون گارسیا – لوپز
دوروتی آزادی واقعی کارگران را در همبستگی و کنشهای مستقیم اقتصادی میدید. از ۱۹۳۳ وی در تبلیغات، بهای ویژهای برای «کمیتههای کارخانه» قائل میشد زیرا در فعالیتهای ساختاری آن، تضمینی برای انقلاب اجتماعی میدید. در یک میتینگ ضد پارلمانتاریستی در پاییز ۱۹۳۳ وی گفت: «کارخانه دانشگاه کارگران است». هاینس رودیگر
او بر این باور بود که جنبش ما باید اقشار میانه، همچون دانشجویان و نویسندگان را نیز نمایندگی کند، اما با این شرط که آنان خواستهای ویژهی خود را کنار نهاده، با خواست تودهها همآوا گردند. یک بار که در حیاط زندان با هم گفتگو میکردیم، او ارزش والایی را که برای هر تکنیسین و متخصص عادی در نظر گرفته میشد، مورد انتقاد قرار داد. میگفت کارگران فلز این توانایی را دارند که یک کارخانه را خود مستقلا اداره کنند؛ همچنان که کارگران ساختمانی قادر هستند یک ساختمان را از طراحی تا ساخت، مستقلا اجرا کنند و یا سایر کارگران در سایر رشته ها. لیبرتو کالهخاس
روزمره گی
زندگی در اسپانیا برای من خیلی سخت بود، خیلی دشوار. در شغل خودم شانس اشتغال نداشتم، به سختی اسپانیایی صحبت میکردم. به عنوان نظافتچی مشغول به کار شدم تا اینکه به کمک اتحادیه، به عنوان کنترلچی در یک سینما کاری پیدا کردم. در آن زمان کار لوکسی محسوب میشد. بعد هم اثاثکشیها. همواره در حال اثاثکشی بودیم، پنج یا شش بار فقط در بارسلون. اغلب بوئناونتورا به زندان میافتاد و من به تنهایی قادر به پرداخت اجاره خانه نبودم و میبایست نزد دوستان زندگی میکردم. در یک کلام، بدبختی و فلاکتِ همهی زنانی که شوهرانشان سیاسی حرفهای بودند.
در ۱۹۳۱ دخترم کولت به دنیا آمد که زندگی را مسلماً آسانتر نمیکرد. هنگامی که دوران زندان دوروتی طولانیتر شد، رفقا ماهانهای برای من تعیین کردند، هر رفیقی چندپزوتا میداد تا بتوانم اجارهخانه را بپردازم. امیلینه مورین
آغاز سال ۱۹۳۶، دوروتی در نزدیکی من زندگی میکرد، در یک آپارتمان کوچک اجارهای در محلهی «سانس». کارفرمایان نام او را در لیست سیاه قرار داده بودند. هیچجا نمیتوانست کار پیدا کند. همسرش در یک سینما به عنوان کنترلچی کار میکرد و خرج خانواده را تأمین مینمود.
یک روز برای دیدن، به منزل آنها رفتیم و دوروتی را دیدیم که پیشبند بسته و ظرف میشست و برای دختر کوچکش کولت و همسرش، شام را آماده میکرد. دوستانی که همراه من بودند با او شوخی کردند که: «هی دوروتی گوش کن! کاری که تو داری میکنی کار زنهاست» و دوروتی به درشتی جواب داد: «یه مثال واسه من بزن ببینم. وقتی زنم داره بیرون کار میکنه، من خونه رو تمیز میکنم، تخت رو مرتب میکنم و غذا درست میکنم. از اون گذشته مراقب دخترم هم هستم. اگه تو فکر میکنی که یه آنارشیست واقعی باید توی کافه و پاتوق بشینه و زنش بره کار بکنه، باید بگم که هنوز خیلی از مرحله پرتی». مانوئل پرز
بله، آنارشیستها همیشه با علاقه از «عشق آزاد» صحبت میکردند. اما بالاخره اسپانیایی بودند و وقتی که یک اسپانیایی دربارهی چنین موضوعاتی حرف میزند، خندهدار میشود. اصلاً باشخصیت آنها جور در نمیآید. این را فقط در کتابها خوانده بودند. اسپانیاییها در زمینهی آزادی زنان، چیزی ندارند. من پایین و بالای آنها را دیدهام و به شما میگویم: آنها آنچه را که مزاحمشان بود دور انداختهاند، اما آنچه را که به نفعشان بود، دو دستی چسبیدهاند. زن مال پای اجاق است. این برای آنها یک اصل است. یکی از رفقای قدیمی روزی به من گفت: «نظرات شما خیلی زیبا هستند؛ اما آنارشی یک چیز است و خانواده چیز دیگری است. چنین بوده و چنین نیز خواهد ماند.»
در مورد بوئناونتورا البته من شانس داشتم. او مثل سایرین، عقبمانده نبود. اما خوب، او هم میدانست که با چه کسی سروکار دارد. امیلینه مورین
من از او خیلی خوشم آمد. این را میتوانم با اطمینان به شما بگویم، او یک مرد بود، چنین مردی امروزه دیگر در جهان یافت نمیشود. بیعدالتی را تحمل نمیکرد. مغرور نبود، همیشه ساده زندگی کرد، ولی قوی، قوی مثل ابلیس، اینرا میتوانم بگویم. ژوزفا ایبانز
من آسکازو را در چاپخانهی «همبستگی کارگران» دیدم. ما در سال ۱۹۳۴ اعلامیهها و بروشورهای تبلیغاتی را از آنجا تحویل میگرفتیم که به صورت دفترچههای کوچک به زبان آلمانی چاپ و از راههای غیرقانونی به آلمان ارسال میشد. آنهارا باز شده، مثل بروشورهای تبلیغاتی که در جعبههای شکلات میگذارند، ارسال میکردیم. من به آفتاب بارسلون عادت نداشتم و به همین خاطر از کلاه استفاده میکردم. از نظر آنارشیستها، کلاه زنانه یک سمبل بورژوایی بود و تنها به همین دلیل، آسکازو به من با تردید مینگریست. دستم را به سویش دراز کردم، با من دست نداد و رویش را برگرداند، دست من پینه نداشت. گفتم: «چی؟ شما آسکازو هستین؟» خیلی کوچک و کم اهمیت به نظر میآمد. این امر او را عصبانی کرد. من نباید با این لحن از او سئوال میکردم. به یک اسپانیایی نباید خندید. بهخصوص وقتی که یک زن باشی. من بیستویک سال داشتم اما هفده ساله به نظر میرسیدم. آسکازو به نظرم قدری بیکاره آمد. گذشته از این، آسکازو از آن دسته آنارشیستهایی بود که از خارجیان مسخرهای مثل ما اساسا نمیخواست چیزی بداند. سایرین به زودی مرا پذیرفتند. حتا کلاه را بر من بخشیدند. مردان CNT گروهی پرولتر بودند، اما بسیار با غرور و اعتماد به نفس راه میرفتند. در میان رفقا، یک کارگر راهآهن بود که رفتارش به اشراف میمانست و از این نظر او تنها نبود.
دوروتی اما فرق داشت. او کاملاً بیادعا بود و همه نیز در موقع مناسب، به او نگاه میکردند. من او را یک بار در سینمایی دیدم که زنش در آنجا به عنوان فروشندهی بلیت و کنترلچی کار میکرد. زنش خیلی پر حرف بود و مغز آدم را میخورد، تنها وقتی دوروتی حضور داشت، ساکت میشد. من باید قدری در رامبلاس خرید میکردم و دوروتی مرا همراهی کرد. گفتم: «من از انفجار و تیراندازی میترسم» در آن زمان هر هفته در بارسلون اعتصاب میشد، سرقتی صورت میگرفت یا شاهد عملیات پلیس بودیم. در رامبلاس، پشت هر درخت، یک پلیس گارد با سرنیزه ایستاده بود. گاه حتا یکانهای عادی در حال عبور بودند. به ویژه سربازان مور با شمشیرهای منحنیشان خیلی ترسناک بودند. اما همهی اینها جنبهی نمایش داشت. خانمها از مقابل فروشگاهها بالا و پایین میرفتند. ناگهان صدای صفیری به گوش میرسید. از داخل بالکنی نارنجکی پرتاب میشد، کرکرهها با غرش از جلوی ویترینها پایین میآمدند، خانمها دستمالهای سفید کوچکی در هوا تکان داده و خود را به داخل مغازهها یا در پیادهرو بر زمین میانداختند. پس از اندک زمانی دوباره همه چیز آرام میشد، سوت پاسبانها خبر از عادی شدن اوضاع میداد. مردم بلند میشدند و لباس خود را تکان میدادند، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
دوروتی با من از کنار مأمورین پلیس میگذشت و بدون آنکه حرف خود را عوض کند گفت: «من هم درست به اندازهی تو میترسم. ترس و شهامت، تنگاتنگ در کنار هم قرار دارند. من نمیدانم کجا یکی تمام و دیگری آغاز میشود». بچهها در خیابان او را میشناختند. رفتارش با من همیشه دوستانه بود. آنارشیستها هیچگاه سبکسرانه با زنان رفتار نمیکردند. آنها زنباره نبودند، بلکه درست برعکس. گاهی به نظرم مثل کالوینیستها میآمدند. همیشه به انقلاب فکر میکردند. دوروتی اصلاً نمیدانست مسخرهگی چیست، همه را جدی میگرفت. مردم بارسلون خود را در او باز میدیدند. به همین سبب بود که او را مثل یک پادشاه به خاک سپردند. مادلینه لنینگ
تم انتخابات
پیش از شروع انتخابات در نوامبر ۱۹۳۳، CNT دست به تبلیغات بسیار گسترده و بینظیری زد: سندیکا با تمام قوا به تحریم انتخابات تشویق میکرد. نشریات و اعلامیههای آنارشیستها موضوع تحریم انتخابات را تا دوردستترین روستاها برد. شعار «ما رأی نمیدهیم» در میان دهقانان و کارگران اسپانیا بازتاب گستردهای یافت، آنها از احزاب «چپ» حاکم و از سیاست «لیبرالهای چپ» و سوسیالدمکراتهاو سرکوب مداومشان به جان آمده بودند. این کارزار با میتینگ تودهای ۵ نوامبر در میدان گاوبازی بارسلون که با شرکت ۷۵۰۰۰ تا ۱۰۰،۰۰۰ نفر برگزار گردید، به اوج خود رسید. محبوبترین سخنرانان CNT در موضوع: «با نگاه به این تابوتها، پیش به سوی انقلاب» به سخنرانی پرداختند.
بوئناونتورا دوروتی خطاب به شنوندهگانش فریاد زد: «کارگران! دفعهی قبل شما به جمهوری رأی دادید. اگر میدانستید که این رژیم نههزار کارگر را به زندان خواهد انداخت، باز به آن رأی میدادید؟»
فریاد جمعیت: نه!
نفر بعدی والریانو اوروبون فرناندز بود، یک آنارشیست جوان. او گفت: «انقلاب جمهوریخواهان ورشکست شده است، خطر یک ضدانقلاب فاشیستی بسیار جدی است. مگر در آلمان چگونه بود؟ سوسیالیستها و کمونیستها به خوبی میدانستند که هیتلر چه در سر دارد، اما با این حال پای صندوق رأی رفتند و حکم قتل خود را امضاء کردند. و اتریش؛ افتخار همهی سوسیالدمکراتها؟ در آنجا سوسیالدمکراسی میتوانست روی ۴۵% آرا حساب کند، امیدوار بودند که ۶% دیگر بدست آورند، این آنها را به قدرت میرساند «اما آنها یک امر بسیار ساده را فراموش کردند و آن اینکه اگر حتا برندهی انتخابات میشدند، از فردای آن بایست با اسلحه در خیابان از پیروزی خود دفاع میکردند زیرا ارتجاع قدرت را به این آسانی از دست نمیدهد». خوزه پیراتس۲ / جان استفن برادماس
درصد تحریم انتخابات ۱۹ نوامبر ۱۹۳۳ در ایالتهای مختلف به ترتیب زیر بود:
ایالت بارسلون ۴۰%
ایالت ساراگوزا ۴۰%
ایالت هوئسکا ۴۰%
ایالت تاراگونا ۴۰%
ایالت سلویا بیش از ۴۵%
ایالت کادیز بیش از ۴۵%
ایالت مالاگا بیش از ۴۵%
کل اسپانیا در مجموع ۳۲،۵۰% سزار لورنزو
در انتخابات ۱۹۳۳، آنارشیستها یک کارزار بایکوت را پیش بردند که در تاریخ جنبش کارگری اسپانیا بیسابقه بود. تحریم آنچنان مؤثر بود که بیشتر کارگران اصولاً در خانه ماندند. نتیجه آن شد که احزاب کنسرواتیو راست، انتخابات را بردند. رژیم «جیل روبل» نه یک رژیم فاشیستی به معنای واقعی کلمه، اما رژیمی بسیار ارتجاعی بود. آرتور لنینگ
خیزش ساراگوزا
کمی پس از انتخابات، CNT یک کنفرانس مخفی در مادرید برگزار نمود. من در آن جلسه حضور داشتم و هنوز بیاد دارم که چگونه در آن استدلال میشد. CNT ساختاری فدراتیو داشت، هر استان دارای یک کمیتهی محلی بود و این کمیتهها معمولاً هرکدام خط خود را دنبال میکرد و همیشه نیز با یکدیگر همنظر نبودند. حداقل در آن جلسه نمایندگان آراگون میگفتند که ما در انتخابات شرکت نکردیم و حالا گناه ما است که راستها بر سر کار آمدهاند. نتیجه را نباید دستبسته بپذیریم. اکنون زمان قیام مسلحانه است.
نمایندگان بارسلون میگفتند: این ممکن نیست. ما سلاح نداریم، آمادگی نداریم، در سالهای اخیر، متحمل شکستهای سختی شدهایم. اما نمایندگان آراگون از خواست قیام مسلحانه کوتاه نمیآمدند. درصد بایکوت انتخابات در شمال این استان بالغ بر ۹۹ درصد بود. در آنجا آنارشیستها خود را بسیار قوی احساس میکردند. ساراگوزا چندین روز در دست CNT بود، در روستاهای شمال «کمونیسم لیبرال» اعلام شد. CNT با آنکه با این اقدام مخالف بود، اما آنچه را که در توان داشت برای حمایت از جنبش ساراگوزا به کار انداخت. رژیم اعلام حالت فوقالعاده کرد. طی چند هفته همه چیز خاتمه یافت. دوروتی، مِرا و چند نفر دیگر بازداشت شده و اتهام «خیانت بزرگ» به آنان بسته شد. آرتور لنینگ
در تجمعی که در میدان «مونومنتال» بارسلون برگزار گردید، دوروتی اعلام داشت که تنها پاسخ مناسب به پیروزی انتخاباتی ارتجاع، قیام مسلحانه است. CNT این راه حل را پذیرفت. تنها گارسیا الیور که تلخیِ شکست ژانویه ۱۹۳۳ را هنوز فراموش نکرده بود با آن مخالفت ورزید. او این سیاست را ماجراجویانه نامید. برای نخستین بار پس از سالها دوستی بین او و دوروتی اختلافنظر به وجود آمد. دوروتی به ساراگوزا رفت تا مقدمات جنبش را فراهم سازد. در همان روزی که پارلمان جدید با اکثریت ضدانقلابیاش افتتاح میشد، جنبش آغاز گردید. و این در هشتم دسامبر ۱۹۳۳ بود. آلهخاندرو خیلابرت
در یک صبح زود، گروه کثیری از زندانیان سیاسی در مادرید موفق به فرار شدند. آنان تونلی کندند که به کانالیزاسیون شهر منتهی میشد.
کمیتهی انقلابی CNT در ساراگوزا مستقر شد. مقر کمیتهی ملی آنارشیستها نیز در همانجا قرار داشت. در ساعات بعدازظهر، چندین انفجار شدید شهر را به لرزه در آورد. حکومت بیدرنگ واکنش نشان داد و نزدیک به یکصد تن از جمله «دوروتی»، «ایزاک پونته» و «سپریانو مِرا» را که عضو کمیته بودند دستگیر نمود. تمام طول شب و حداقل یک روز بعد، جنگ خیابانی ادامه داشت. کارگران سنگربندی کردند. یک صومعه به آتش کشیده شد. ارتش نیروهای قوی خود از جمله واحد زرهی را به میدان فرستاد.
در «آلکالا دو کورا»، «آلکامپل»، «آلبالته دو سینسا» و روستاهای دیگر استان «هوئسکا» کمونیسم لیبرال اعلام گردید همچنین در برخی قسمتهای استان «تروئل». در «والدروبلز» به عنوان مثال، دهقانان پول را حذف و تمامی اسناد شهرداری، دادگاه ثبت و ادارهی ثبت اراضی را به آتش کشیدند. قیام در مدت کوتاهی سرکوب شد. فراخوان CNT برای اعتصاب تنها در برخی نقاط کشور با استقبال روبرو شد. جنگ به مناطق کوهستانی آراگون و ریوخا محدود ماند. در استانهای مهمی چون کاتالونیا و اندلس، جراحات شکست ژانویه هنوز التیام نیافته بود، فراکسیون نیرومندی در درون جنبش، این قیام را «ماجراجویانه و اشتباه» ارزیابی کرد. خوزه پیراتس۱/ جان استفن برادماس
زندانهای تازه
من ساعات تلخ و شیرینی را که با او در زندان ساراگوزا به سر بردم، به یاد میآورم. حتا آنجا هم بساط جوکگویی به راه میانداخت. یک خصلت سادهگی و کودکانه را همیشه در خود داشت. او کسی بود که به ما راه مبارزه را نشان داد.
من هنوز او را مقابل خود میبینم که چگونه در جلسه ی خانه ی سندیکای کارگران فلز ساراگوزا سخنرانی میکرد، همان جلسهای که قیام ۸ دسامبر را به تصویب رساند. در آن زمان عینک میزد. برق نگاهش ما را میگرفت. این جنگی نابرابر بود که ما چیزی جز امید در دست نداشتیم. به خیابان رفتیم. دوروتی کنار من ایستاده بود. خیلی از کسانی که آنجا بودند، اکنون کشته شدهاند، بقیه هم دارند با فاشیستها میجنگند. آخرین بار دوروتی را در خیابان «کنورتیدو» دیدم و سپس از هم جدا شدیم. هنگامی که جنگ به پایان رسید دوباره با او تلاقی کردم، در زندان. مانوئل سالاس
به عنوان یکی از مسئولین اصلی، دوروتی به شش ماه حبس محکوم شد. در حالی که هنوز در ساراگوزا در بازداشت به سر میبرد، شبانه تمامی پروندههای بازجویی که علیه او تنظیم گردیده بود در ساختمان دادگستری مفقود شد. دیهگو آباد دو سنتیلان ۱
تا ۱۹۳۵ من منشی ATI (انترناسیونال سندیکالیستها) در اسپانیا بودم. پیش از ترک اسپانیا، یک بار دیگر دوروتی را دیدم. باز هم در زندان بود؛ اینبار در بارسلون و من او را ملاقات کردم. شنیدم که میخواهد با من صحبت کند. به همسرش گفتم: «بله او میخواهد مرا ببیند، اما برای من غیرممکن است که به زندان بروم. من تقریباً نیمه مخفی اینجا زندگی میکنم و نمایندهی یک سازمان بینالمللی هستم. هرلحظه ممکن است خودم دستگیر شوم؛ این خیلی خطرناک است. من باید به موقعیت خودم فکر کنم و دست به چنین حماقتهایی نزنم».
ولی همسرش به من پاسخ داد: «این اصلاً مشکلی نیست، تو خیلی راحت با من میآیی، اصلاً هم لازم نیست حرفی بزنی، من تو را عموزادهی خودم معرفی میکنم. تو هم با یک نام که همین الآن در ذهن داری، امضا میکنی. به همین سادهگی».
با خود گفتم به هرحال اینها اسپانیا را بهتر از من میشناسند. چنین شد که با هم به زندان رفتیم. دوروتی پشت یکسری میله، ما نیز پشت میلههایی دیگر. بین دو ردیف میلهها، نگهبانان قدم میزدند. دوروتی بیدرنگ شروع کرد به زبان فرانسوی رو به من داد زدن. او با صدای بلند و از ته گلو در مورد اوضاع سیاسی و اینکه سندیکا چه باید بکند و از این مقولات سخن میگفت.
با خود فکر میکردم: یعنی چه؟ اینجا، داخل زندان به فرانسه داد و بیداد بکنی، آنهم با یک خارجی؟ … فکر کردم: الآن دستگیرم میکنند. اما اینها در اسپانیا عادی است. به هرحال من بیهیچ مشکلی از زندان بیرون آمدم. آرتور لنینگ
یکبار آنها در مقر فرماندهی پلیس در بازداشت به سر میبردند: آسکازو و دوروتی. از آنجا که همهی دنیا از آنان صحبت میکرد، پلیس موافقت کرد که نامزدهاشان آنان را ملاقات کنند. دوروتی دست در موهای خود کرده، آن را حسابی آشفته ساخت. هنگامی که زنها وارد شدند، ناگهان دوروتی مثل اوراناوتان فریاد کشید: «هو؛ هو؛ هو» زنها نزدیک بود از ترس، قالب تهی کنند. نگهبان از او پرسید: «این یعنی چه؟» دوروتی گفت: «مگه ما میمونیم که اینجا نگه مون دارین و مردم بیان به دیدن ما؟ همین مونده که برامون بادوم پرت کنین. اگه دنبال سرگرمی هستین برین سیرک». اوخنیو والدنبرو
جبههی خلق
پس از انقلاب اکتبر ۱۹۳۴ آستوریا، بار دیگر دوروتی بازداشت شد. این بار چندین ماه را در زندان والنسیا به سر برد. در آنجا کوشید تا از تجربهی شکست مارکسیستها در آستوریا، راهحلی برای جنبش کارگری اسپانیا بیابد.
همه بر این باور بودند که دمکراسی بورژوایی شکستخورده است. اتحاد میان تمامی کارگران انقلابی، ضروری به نظر میرسید. گارسیا الیور این شعار را مطرح نمود: «همهی مارکسیستها در UGT همهی آنارشیستها در CNT متحد علیه کاپیتالیسم». در آخرین کنگرهی CNT که در ماه مه ۱۹۳۶ در ساراگوزا برگزار گردید، مسئلهی اتحاد با سندیکای سوسیالدمکرات UGT به تصویب رسید. تنها شرط CNT این بود که سوسیالدمکراتها همکاری خود با احزاب بورژوایی را علناً خاتمه یافته اعلام کنند. بدین ترتیب میتوانست راه برای اتحاد تشکلهای انقلابی زحمتکشان، هموار گردد.
اما قبل از کنگره، مشکل دیگری پیش آمد. در فوریه ی ۱۹۳۶ بار دیگر انتخابات برگزار میشد. در آن زمان بیش از ۳۰ هزار زندانی سیاسی در زندانهای اسپانیا به سر میبردند که اکثریت آنان را آنارشیستها تشکیل میدادند. احزاب چپ قول داده بودند که در صورت پیروزی در انتخابات، این زندانیان را آزاد کنند و احزاب راست، وعدهی سرکوب شدیدتر میدادند. اگر CNT رأی به بایکوت انتخابات میداد، آزادی سیهزار زندانی را به خطر میانداخت و اگر از شرکت در انتخابات حمایت میکرد، به مثابه به رسمیت شناختن مبارزات پارلمانی بود، امری که سالها آنارشیستها برعلیه آن مبارزه کرده و به یک پرنسیپ برای آنان بدل شده بود. دوروتی راهحلی برای برون رفت از این بحران، اندیشید. مبارزات انتخاباتی به چنان مرحلهای رسیده بود که هیچیک از طرفین حاضر به پذیرفتن شکست نبود. چپ میگفت که پیروزی راستها در انتخابات را با یک انقلاب پاسخ خواهد داد و راست میگفت که پیروزی چپها منجر به جنگ داخلی خواهد شد. دوروتی در یک گردهمایی بزرگ چنین نتیجه گرفت: «به هر حال ما یا یک انقلاب و یا یک جنگ داخلی پیشرو داریم. هر کارگری که رأی بدهد و سپس راحت در کنج آشپزخانهاش بنشیند، یک ضدانقلابی است. کارگری هم که رأی ندهد و در کنج آشپزخانه بنشیند، بهتر از او نیست».
در نتیجه CNT از تحریم انتخابات خودداری کرد. بیشتر کارگران به پای صندوق رفتند. این منجر به پیروزی احزاب چپ شد. راستها به وعدهی خود وفا نموده، شروع به آماده سازی مقدمات جنگ داخلی کردند. سهم دوروتی در نتیجهی این انتخابات، بسیار چشمگیر بود.
آلهخاندرو خیلابرت
CNT میبایست یک نیروی زنده و قوی در جامعه باقی بماند، زیرا این تنها تضمین برای آن است که هرگز یک نفر ـخواه راست یا چپـ نتواند به عنوان دیکتاتور در این کشور قد برافرازد. بوئناونتورا دوروتی
خبر پیروزی جبههی خلق در انتخابات ۱۶ فوریه ۱۹۳۶ را دوروتی در زندان سانتا ماریا شنید. در آن زمان کمپانیس، که بعدها رئیسجمهور کاتالونیا شد و تعداد زیادی از اعضاء شورای همگانی شهر در همان زندان بودند. بیدرنگ پس از انتخابات، آنان توسط امنستی از زندان آزاد شدند. کرونیکا
اعلان جنگ
پس از انتخابات، CNT با دو اعتصاب سرگرم بود که از ماهها پیش آغاز شده و هنوز ادامه داشتند: اعتصاب در بخش خدمات عمومی و حمل و نقل شهری و اعتصاب کارگران نساجی. در ۲۸ فوریه، دولت جدید بخشنامهای صادر کرد مبنی بر اینکه تمام کارگرانی که از ژانویه ۱۹۳۴ به دلایل سیاسی و به سبب شرکت در اعتصابات اخراج شدهاند، باید به سرکار خود باز گردانده شوند. بسیاری از کارفرمایان به اجرای این بخشنامه تن در ندادند. آنارشیستها از دولت خواستند که دخالت کند. در چهارم مارچ، یک روز پس از شروع ریاست جمهوری کمپانیس، دوروتی در «گراند تئاتر» بارسلون گفت:
«ما اینجا نیامدهایم تا جلوس آقایان را بر تخت، تبریک بگوییم. ما آمدهایم تا به این آقایانِ متعلق به احزاب «چپ» یادآوری کنیم که پیروزی خود در انتخابات را به ما مدیون هستند. CNT و آنارشیستها در روز انتخابات به خیابانها آمدند و بدین وسیله از کودتای کسانی که در پستهای دولتی نشسته و قصد ندارند به خواست مردم گردن نهند، جلوگیری کردند.
و در آنچه که درحال حاضر در بخش خدمات و نساجی میگذرد، همین آقایان حکومتی هستند که مقصرند. ما مانورهای قبل از انتخابات شما را دیدیم. ما به خوبی میدانیم که شما برآنید تا CNT را از سر راه بردارید. ما قبل از انتخابات، صبوری پیشه کردیم و حرفی نزدیم تا بعدها نگویند که آزاد نشدن زندانیان سیاسی، گناه ما است. خلق، نه به سیاستمداران، که به زندانیان سیاسی رأی داد. در مورد اعتصاب به این آقایان در بارسلون و رهبرانشان در مادرید میگوییم: ما را راحت بگذارید. این بحران را خودمان با کارخانههای نساجی و کارفرمایان مترو حل میکنیم. دولت نباید در این امر مداخله کند.
آقایانی که در مقر حکومتی نشستهاند، این را مرهون بزرگمنشی این مردم هستند که آنان را از زندان بیرون آوردند. اما اگر CNT را راحت نگذارند دوباره به همان مبدأ خویش باز خواهند گشت. ما میخواهیم که دولت، دست ما را در برخورد با تهاجمات کارفرمایان، باز بگذارد. این حداقل چیزی است که ما درخواست میکنیم. با توجه به اخراجها و با توجه به فرار سرمایهها به خارج، ما به بورژوازی میگوئیم: شما میتوانید هر کارخانهای را ببندید. ما آنها را اشغال خواهیم کرد. ما آنها را تصاحب میکنیم و آنگاه این کارخانهها به ما تعلق خواهند داشت».
در همان تجمع، فرانسیسکو آسکازو هم سخنرانی کرد. او گفت: «میگویند ما پیروز شدیم، ما پیروز شدیم! اما واقعیت چیست؟ احزاب چپ، انتخابات را بردند، اما اقتصاد همچنان در دست مرتجعین بورژوا است. اگر ما دست سرمایهداران را باز بگذاریم، از این پیروزی انتخاباتی هیچ طرفی نخواهیم بست؛ چرا که احزاب چپ نیز ناچار باید سیاستهای راست در پیش گیرند.
آیا هنگام آن فرا نرسیده؟ سرمایهداران اسپانیا با همپالگیهای خود در خارج، پیمان اتحاد بستهاند. آنان یک جنگ اقتصادی برعلیه ما به راه انداختهاند که دولت ـخواه چپ باشد یا راستـ نمیتواند در آن بیطرف بماند. رژیم چه خواهد کرد؟ میگذارد که حساب ما را برسند. سرمایه به خارج میگریزد. کارخانهها بسته میشوند. اما دولت نمیخواهد از مالکین، سلب مالکیت کند، چنین چیزی در برنامهاش نیست.
و ما؟ شاید ما قدری سادهلوح باشیم، اما احمق نیستیم. تا به حال در کارخانهها ساکت و آرام کار کردیم. اما این تغییر میکند. ما در محوطهی کارخانهها تجمع خواهیم کرد، ما کمیتههای تولید انتخاب میکنیم، و اگر بخواهند کارخانهها را تعطیل کنند، ما آنها را مصادره و خودمان اداره خواهیم کرد. ما تولید را بهتر و مطمئنتر از سرمایهدارها سازمان خواهیم داد. آنها به هرحال سربار کارخانه هستند.
پیروزی سیاسی یک فریب و یک خودفریبی خواهد بود اگر پیروزی اقتصادی را به دنبال نداشته باشد». روزنامهی «همبستگی کارگران»
جان استفن برادماس
پیروزی
پیشپرده
دربارهی کارهایش در خانه کمتر صحبت میکرد. خیلی چیزها بود که همه از آن خبر داشتند جز من. مثلاً دربارهی تمرینات نظامی و یادگیری کاربرد اسلحه پیش از جولای ۱۹۳۶٫ میتوانم به شما بگویم که آنها کودتای فرانکو را از خیلی قبل پیشبینی کرده و خود را برای آن آماده نموده بودند. یک میدان تیراندازی در اطراف شهر داشتند. فقط من از آن بیاطلاع بودم. برای من یک راز بزرگ بود، اما همسایهها از آن اطلاع داشتند. زن، همیشه آخرین نفر است. همیشه این سکوت، این رازداری. بله میتوان آن را رومانتیک هم دید؛ اگر شخص بخواهد. امیلینه مورین
در ۱۶ جولای به درخواست حکومت و تصویب پلنوم مشترک CNT-FAI در کاتالونیا که در پی یک فراخوان فوری تشکیل شده بود «کمیتهی ارتباطات» شکل گرفت که سنتیلان، گارسیا الیور و آسکازو به نمایندگی از FAI و دوروتی و آسنز از سوی CNT در آن عضویت داشتند. اولین مشکلی که آنارشیستها با رژیم «کمپانیس» در میان گذاشتند موضوع تسلیح تودهها بود.
دیهگو آباد دو سنتیلان
مباحثات سختی درگرفت. هربار که آنارشیستها درخواست خود را مطرح میکردند ـ و آنها نه درخواست ۲۰٫۰۰۰ تفنگ بلکه تنها ۱۰۰۰ قبضه را داشتندـ پاسخ داده میشد که دولت هیچ سلاحی در اختیار ندارد. سیاستمداران از فاشیسم میترسیدند، اما از یک تودهی مسلح بیشتر وحشت داشتند.
CNT-FAI از ۱۲ ژوئن بدون آنکه جلب توجه کنند، شروع به ایجاد پستهای کوچک دیدهبانی در اطراف پادگان بارسلون نموده بوند. رژیم به جای آنکه سندیکاها را برای مقابله با کودتا تجهیز کند، برعکس، میکوشید تا گروههای کوچک را خلعسلاح نماید. همواره گزارشاتی از سوی پلیس به وزارت کشور میرسید مبنی بر دستگیری فعالینی که سعی داشتهاند اسلحهی پلیسی را از او بربایند؛ روال عادی سرکوب چنان دامنه گرفت که حتا بازداشتشدگان را به اتهام حمل اسلحهی غیر مجاز به دادگاه نیز میکشاندند.
دیهگو آباد دو سنتیلان ۲ / آبل پاز ۱
سه روز قبل از ۱۹ جولای، چهاردهم یا پانزدهم، ما به یک کشتی که در بندر بارسلون اسلحه بار زده بود، شبیخون زدیم. حکومت کاتالونیا این سلاحها را برای خودش میخواست اما دوروتی و دوستانش آنها را به سندیکای کارگران حملونقل بردند. روز بعد، گارد ویژهی پلیس سر رسید: بازرسی. اما دوروتی در جاده بود. «یه کامیون و بزن به چاک» اسلحهها را در یک کامیون مخصوص حمل شیر بار زدیم. حکومت توانست چهار یا پنج تفنگ فلینت کهنه پیدا کند. بقیه به دست CNT افتاد. اوخنیو والدنبرو
فدریکو اسکوفت کمیسر عالی امنیت عمومی، چندروزی است که سخت گرفتار است. از چندی پیش مدارک روشنی به دستش رسیده مبنی بر اینکه ارتش در تمامی اسپانیا خود را برای کودتا آماده میکند و پادگان بارسلون نیز در این طرح شرکت دارد. کشوی میزش مملو از گزارشهای محرمانهای است که خبرچینان ـافسران جمهوریخواهـ لیستی از نام کودتاچیان، مانیفست آنان، اسمرمزها، نقشههای عملیاتی و دستورات اجرایی برای روز X برایش آوردهاند. احتمال انجام کودتا برای روز شانزدهم میرفت، اما امروز، روز هجدهم، اسکوفت مطمئن است که کودتا در شرف وقوع میباشد.
از چند روز پیش با خوزه ماریا اسپانا، وزیر کشور، در ارتباط دائم میباشد. با او و با همکار نزدیکش در کمیساریا، سرهنگ ویسنته فرماندار، تدابیری میاندیشند تا بهموقع در مقابل کودتا واکنش نشان دهند. اما این تنها مشکلی نیست که ذهن کمیسر را به خود مشغول نموده است. کمیساریای امنیت عمومی باید به FAI و سندیکاهای آنارشیست CNT نیز بیاندیشد که دیرگاهی است با حکومت خودمختار کاتالونیا، با حکومت مرکزی در مادرید، با حزب سوسیالدمکرات ـبا زمین و زمانـ در نزاعی سخت درگیرند. حداقل چندروزی است که آنارشیستها حاضر شدهاند در کمیتهی مشترکی که با توجه به خطیر بودن اوضاع از سوی کمپانیس، رئیس حکومت کاتالونیا تشکیل شده، با سایر احزاب و سازمانهای ضدفاشیست همکاری کنند. البته در همین کمیته نیز آنان بلافاصله خواست خود مبنی بر تسلیح عمومی را مطرح کردهاند. اما اسکوفت مثل پرزیدنت و وزیر داخله به خوبی میداند که مسلح نمودن مردان CNT که همگی چریکهای خیابانی ورزیده و کارکشتهای هستند، تا چه اندازه خطرناک است. هنگامی که کودتای نظامی رخ دهد و ارتش و پلیس ـیکی در مقام دشمن و دیگری در جایگاه دوستـ با هم درگیر شوند، هردو تضعیف شده و آنگاه حکومت باید بدون قیدوشرط تسلیم و مطیع سندیکاهای آنارشیست گردد. این برای ثبات سیاسی و اجتماعی کاتالونیا به همان اندازه خطرناک است که کودتای نظامی.
تلفن زنگ میزند.
ـ «بله، من اسکوفت هستم. خوزه ماریا؟ صبح به خیر. بله؟ آهان CNT؛ معلومه که اونا اعتراض میکنن. از اول برام مشخص بود. اونا حتماً پیش پرزیدنت هم شکایت میکنن. ولی من تصمیم دیگهای نمیتونسم بگیرم. هفتتیرها رو بهشون دادم. البته اگه به اختیار من بود همون رو هم ازشون میگرفتم. ولی تفنگها در اختیار خودمون هستن. فرماندار اونا رو ضبط کرد».
موضوع بر سر حادثهی خطرناکی است که شب گذشته رخ داد. فعالین سندیکای آنارشیست حملونقل، به چند کشتی که در بندر بارسلون لنگر انداخته بودند، شبیخون زده، مقدار قابل توجهی اسلحه را به سرقت بردهاند.
ـ «این تموم چیزیست که من خبر دارم. فرماندار به من گزارش داد. اون خودش در رأس یک واحد به محل سندیکا وارد شده، البته قبلاً روی پشتبامهای اطراف، افراد مسلح رو به نگهبانی گذاشته بود. طبیعیه که همه مسلح بودن، اما خوشبختانه کار در حد گفتگو مونده و کسی غفتلا دست روی ماشه نبرده. بله! دوروتی و گارسیا الیور حتا شخصاً اومدن تا اوضاع رو آروم کنن».
فرماندار به سوی اسکوفت میرود که برای لحظه ای دستش را روی دهنی تلفن گذاشته است:
ـ «به اون بگین که سندیکاییها اونقدر عصبانی بودن که دوروتی رو با اسلحه تهدید کردن. آدمای خوشون».
_ «فرماندار الآن به من گفت که حتا دوروتی رو زیر سئوال بردن، آدمای خودشون. تصورش رو بکنین؟ اینو به پرزندیت هم گزارش بدین. بله؟ بله اطاعت. من به فرماندار اطلاع میدم».
اسکوفت گوشی را میگذارد. او سیوهشت ساله است؛ موهایی سیاه و براق، حرکاتی تند و صدایی پر غرور دارد. به فرماندار میگوید: «من به افراد FAI اعتماد ندارم. اونا حریصانه دنبال اسلحه هستن».
ـ «چیز تازهای هم گفت؟»
ـ «آره؛ به نظر میرسه که کودتا به فردا صبح موکول شده. اطلاعات کاملاً مطمئنی داشت».
ـ «میدونین دلم چیمیخواد؟ دلم میخواد هرچه زودتر شروع بشه تا بدونیم چندمرده حلاجیم». لوئیس رومرو
کمیتهی دفاع
برای کسی که با دقت نگاه نمیکند، ۱۸ جولای نیز مثل هر روز شنبهی معمولی به نظر میرسید، اما با وجود آنکه هوا بسیار گرم بود، رهگذران اندکی در خیابان به چشم میخوردند و پلاژهای ساحلی خالی بودند. حضور زنان خانهدار که برای خرید به اینسوی و آنسوی میرفتند، جلب نظر میکرد، از اولین ساعات بعدازظهر دیگر نان در نانواییها یافت نمیشد.
در مقر کمیتهی ایالتی CNT رفتوآمد تبآلودی دیده میشد. گزارشگران از اطراف و اکناف شهر به آنجا میآمدند. کمیتهی ارتباطی مرتب تشکیل جلسه میداد. در گوشهی خلوتی، دوروتی با کارگران معادن فیگولس که در پی آگاهی از اوضاع بودند، گفتگو میکرد. دورتی بایست به یک صندلی تکیه میداد. او به تازهگی یک عمل فتق پشتسر گذاشته و هنوز کاملاً خوب نشده بود. احتمال عوارض جانبی منتفی نبود، زیرا دوروتی هنوز درد داشت. چند قدم آنسوتر، ماریانت با مادرید تلفنی صحبت میکرد. همه به دنبال آسکازو بودند، او باید فوراً به کافه «پایـپای» میرفت. با عجله روان شد. … فعالین سندیکای کارگران فلز، جلوی او را گرفتند.: «ما باید چکار کنیم؟» آنها به او پیشنهادات اجرایی میدادند. فرانسیسکو به آنها پاسخ داد: «هنوز وقتش نرسیده، باید به اعصابمون مسلط باشیم».
آبل پاز ۱
یک مسلسل سنگین، دو مسلسل دستی ساخت چک، چند تفنگ وینچستر و مقدار زیادی فشنگ در آپارتمانی در خیابان «پوخاداس» شماره ۲۷۶ نبش خیابان «اسپرونسدا» واقع در محلهی «پوئبلو نیوئو» موجود میباشد. در آنجا در آپارتمان گرگوریو خوور کمیتهی دفاعی آنارشیستها تشکیل جلسه داده است.
خوآن گارسیا الیور، بوئناونتورا دوروتی و فرانسیسکو آسکازو با تأخیری دو ساعته به جلسه میرسند. جلسه ـآخرین نشست شبانهی مسلحانهـ برای نیمه شب فراخوانده شده بود. ستوان نیروی هوایی «سرواندو میانا» یک خودروی ارتشی در اختیار این سه تن گذارد تا آنان را از وزارت کشور به محل جلسه برساند. آنها در حالی که اسلحههایشان را در دسترس قرار داده بودند، بسیار سریع به سوی محل راندند، زیرا میدانستند که تأخیرشان موجب نگرانی رفقا خواهد شد. در برابر ساختمان وزارت کشور، به نوعی تظاهرات برپا بود؛ شبهنظامیامیان CNT تقاضای اسلحه میکردند. گارسیا الیور، دوروتی و آسکازو ناچار بایست روی بالکن ظاهر شده و مردم حاضر در میدان مقابل وزارتخانه را دعوت به آرامش میکردند. گارسیا از جمعیت خواست تا پادگان سنت آندرس را در محاصره گرفته و منتظر لحظهی موعود باشند. اگر همه چیز مطابق نقشه پیش میرفت، میبایست تا فردا ۲۵۰۰۰ تفنگ «ام ـ ژ» و شاید چند سلاح سنگین در اختیار CNT-FAI قرار گیرد. رابطین آنها با نیروی هوایی، ستوان میانا و چند افسر دیگر، با سرهنگ دوم «دیاز ساندینو» فرمانده قرارگاه هوایی «پارت دو لوبرگات» صحبت کرده بودند و قرار شد به محض آنکه نیروهای ارتشی از پادگان خارج شوند، هواپیماها به آنان حمله برند. در هنگام بمباران باید مراقبت میشد که اسلحهخانه و انبار مهمات مورد اصابت قرار نگیرند. اعضاء کمیتهی محلات «سنتا کلوما»، «سن آندرس»، «سن آدریان دس» بهسوی «کلوت» و «پوئبلو نوئو» و سپس به پادگان حمله برده و در صورت لزوم در را با دینامیت منفجر خواهند کرد. دیاز ساندینو با این نقشه موافقت نموده است. در انبار مهمات «سن آندرس» میلیونها گلوله وجود دارد.
گرگوریو خوور در ضمن نان و کالباس هم بین رفقا تقسیم کرد و مقداری شراب نیز به آنان هدیه داد. همه چیز به دقت بررسی شده، به اعضاء کمیتههای محلی هشدار لازم داده شده، هرکس دقیقاً میداند که در زمان مناسب، چه باید بکند. در کارخانهها و داخل کشتیهایی که در بندر پهلو گرفتهاند، کارگران گرمخانه نگهبانی میدهند، آژیرهای آنان فرمان حمله را خواهند داد. اعضاء کمیتهها، کاری ندارند جز انتظار، تا هنگامی که ارتش از پادگان خارج شود. طبق آخرین گزارشات، کودتاچیان در سپیدهی صبح، حمله خواهند کرد.
عصبی و کلافه از چندین روز کار طاقتفرسا، گارسیا الیور روی صندلیاش لم داده، باید از این چند ساعت باقیمانده برای تجدید قوا استفاده کند، پیش از آنکه سختیها و عصبیتهای تازه و جدیتر آغاز گردند؛ اما موفق نمیشود که بخوابد.
هفته ها و ماهها بود که این جماعت خود را برای چنین روزی آماده میکردند. آنان حتا پیش از انتخابات فوریه یقین داشتند که جنگ داخلی به زودی در خواهد گرفت. در آن زمان بسیاری از هواداران CNT اشتیاق داشتند که علیرغم سنت همیشگی خویش ـتحریمـ این بار در انتخابات شرکت کرده و به نفع احزاب چپ بورژوازی و سوسیالیستها، رأی دهند. رهبری نه له و نه علیه انتخابات موضع گرفت و تصمیم را بر عهدهی خود افراد گذاشت. در نهایت فرقی نداشت که راست یا چپ برندهی انتخابات شود. اگر در نتیجهی بایکوت آنارشیستها، فاشیستها از طریق قانونی به قدرت میرسیدند، چارهای جز قیام مسلحانه نبود؛ اگر چپها برندهی انتخابات میشدند ـ CNT پیشبینی میکرد کهـ فاشیستها با همان شیوهی معمول خویش یعنی کودتای نظامی، قدرت را قبضه خواهند کرد. در هر حال میبایست با اسلحه به مقابله با آنان برخاست. وقایع بعدی، صحت این نگرش را ثابت کردند؛ تحلیل آنارشیستها بیش از نظرات همهی سیاستمداران حرفهای در احزاب، با واقعیت مطابقت داشت.
از آنجا که CNT ساختاری فدراتیو داشت و از کمیتههای محلی تشکیل میشد که تقریباً مستقل از یکدیگر عمل میکردند، امکان سازماندهی یک عملیات مشترک در سطح کشور را نداشت و این بدان معنا بود که این سازمان باید تنها روی امکانات خویش در کاتالونیا و در درجهی نخست، بارسلون حساب کند. البته مادرید پایتخت سیاسی اسپانیا است، اما بارسلون مرکز صنایع و پرولتاریای کشور محسوب میگردد. نسبت جمعیت کارگران به کل ساکنین شهر و سنت انقلابی موجود در آنان، به شهر جلوهای ویژه بخشیده ـنوعی پیشاهنگی سیاسیـ که اگر کارگران در این شهر به پیروزی دست یابند، جنبش سراسر کشور را در بر خواهد گرفت.
به همین دلیل، آنارشیستها در هر محلهی شهر، یک کمیتهی دفاع تشکیل دادند. این کمیتهها را به گونهای سازمان دادند که همواره بین نمایندگان آنها تماس برقرار باشد. هریک از این نمایندگان، اسم رمز برای روز X را میشناختند. نیز سازمان جوانان آنارشیست۱ و تشکیلات زنان۲ در نقشهی عملیاتی، نقش داشتند. با اتحادیهی سندیکاها و کمیتهی محلی قرار گذاشته شده بود که از اعلام اعتصاب عمومی خودداری کنند تا سبب هوشیاری دشمن نگردد.
نقشهای که روی میز قرار دارد، موقعیت پادگان و محل استقرار یکانهای نظامی و استعداد آنها را نشان میدهد. اطلاعات قابل اعتماد، در آخرین لحظه، وضعیت دشمن را گزارش میدهند. کمیته حتا کانالیزاسیون شهر را مورد مطالعه قرار داده، تمامی معابر زیرزمینی و نقاط تلاقی آنها را میشناسد. از آن مهمتر، شبکهی برق است؛ تدابیری اتخاذ شده تا هرگاه لازم باشد، برق یک منطقه را بتوان قطع کرد. واحدهای مسلح وظیفه دارند که اجازه دهند تا قوای ارتشی تقریباً بیدردسر از پادگان خارج شوند. این پیروزی ظاهراً آسان سبب خواهد شد تا آنان روی مقاومتی جدی حساب نکنند. پیشبینی میشود که هر سرباز حدود پنجاه فشنگ با خود حمل میکند. وقتی به اندازهی کافی از پادگان دور شدند، باید آنان را زیر آتش گرفت. هنگامی که فشنگهایشان تمام شد و خود را در محاصره یافتند، نخستین آثار ضعف را بروز خواهند داد. آنوقت زمان تضعیف روحیه فرارسیده، بسته به اینکه آنان اسلحه را به روی افسران خود برگردانند یا اینکه لااقل تمرد کنند. تا آنجا که به گارد ژاندارمری۳ و یکان ضربت پلیس مربوط میشود، باید فرض را بر این قرار داد که آنان به نفع رژیم قانونی و علیه کودتاچیان وارد عمل خواهند شد. بدین ترتیب، گروههای عملیاتی میتوانند با آنان همکاری کنند. موضع گارد شهری مشخص نیست، آنها را باید زیر نظر داشت و تنها زمانی به ایشان حمله برد، که به کارگران حمله کنند؛ در این حالت باید با آنان همان رفتاری را در پیش گرفت که با ارتش.
در مورد همه چیز فکر، بحث و تصمیمگیری شده است. اعضاء کمیتهی دفاع ساکت شدهاند. در فنجانهای بزرگ، قهوه مینوشند تا خواب از سرشان بگریزد. با بیصبریِ خود درجنگاند. هرکس نزد خود، جزئیات را مرور میکند سالها است که یکدیگر را میشناسند؛ سالها در کنار یکدیگر جنگیدهاند. آنها مثل برادر، کنار هم ایستادهاند، شاید نزدیکتر از برادر. این میتواند آخرین شبی باشد که یکدیگر را میبینند. فرانسیسکو آسکازو با عصبانیت سیگار میکشد. مثل همیشه رنگش پریده و مثل همیشه، خندهای ثابت بر لب دارد. دوروتی هم به نظر میرسد که میخندد، اما با وجود ابروی سیاه و پرپشت و چین روی پیشانی، چهرهای کودکانه دارد. چشمان درشت و بیدارش هرازگاه به سوی اسلحهها میچرخند. ریکاردو سانز، بزرگ، بلوند، قوی بنیه، بیحرکت نشسته، تقریباً بیخیال. گرگوریو خوور که استخوانهای پشتش برای او نام مستعار «چینی» را سبب شدهاند، اکنون از همیشه چینیتر شده، با قطار فشنگی که به کمر بسته، بازی میکند. آورلیو فرناندز در چهرهی خوور مثل یک ترمومتر، حساسیت اوضاع را میبیند؛ او چشمانی برجسته دارد، در آمادگی کامل میباشد و در این جمع تنها کسی است که به وضع ظاهر خود اهمیت میدهد. همهی آنان جنگجویان خیابانی باتجربهای هستند، چریکهای شهری، کسانی که با هفتتیر پیوندی صمیمانه دارند. کمیته، دو عضو جوان نیز دارد: «آنتونیو اورتیز» و «والنسیا». یکی علاقه دارد که با دیگران همصحبت شود و بینتیجه میکوشد تا رفقای ساکت خود را به حرف آورد؛ موهایش از شدت فر؛ حلقهحلقه شده. والنسیا به خود میبالد که در این گروه پذیرفته شده، او آتش به آتش، سیگار میکشد. آنارشیستها مقر اصلی خود را به این مکان انتقال دادند، زیرا اکثر اعضاء در این محل زندگی میکنند. از آپارتمان خوور، مورب به سمت روبرو میتوان استادیوم فوتبال ژوپیتر را دید. خیابانهای اطراف، توسط افراد مشخص، پاسداری میشوند. دو کامیون در خیابان پوخاداس نزدیک استادیوم فوتبال آماده ایستادهاند. گارسیا الیور تنها پنجاه متر دورتر در خیابان «اسپرونسدا» شماره ۷۲، آسکازو در خیابان «سن خوآن دو مالتا» درست جنب کافهی «لا فاریگولا» زندگی میکند که چند روز پیش در آن پلنوم مشترک کمیتهی محلی و کمیتهی دفاع بارسلون برگذار گردید. دوروتی در «کلوت» زندگی میکند، به فاصله ی کمتر از یک کیلومتر.
یک ساعت کهنهی دیواری که از بازار دستدومفروشی خریداری شده، با کندی عذابآوری تیکتاک میکند. یک مسلسل سنگین، دو مسلسل دستی و تعداد زیادی تفنگ وینچستر … لوئیس رومرو
بین ساعت یازده و دوازده نیمه شب، گروهی از رفقا محل کمیته را ترک میکنند تا به امور ترابری رسیدگی کنند. تهیهی خودرو برای تأمین امر جابجایی فرماندهی عملیات، بسیار حیاتی است. یک ساعت بعد، خودروهای مصادره شدهای در حال تردد دیده میشوند که روی بدنهی آنها با گچ نوشته شده CNT-FAI و کارگران از پیادهرو خطاب به رانندگان و خودروها فریاد میزنند Viva la FAI.
در همان شب، مغازههای اسلحه فروشی بارسلون مورد دستبرد واقع شده، گروههای آنارشیست، ویترینها و کمدها را غارت کرده، مقدار زیادی اسلحه کمری و شکاری به دست آوردند. دیهگو آباد دو سنتیلان ۲ / آبل پاز ۱
رأس ساعت دو، دوروتی و گارسیا الیور در مقر پلیس حاضر میشوند. آنان قاطعانه از کمیسار عالی امنیتی، اسکوفت میخواهند که نیمی از نیروی ویژهی پلیس را خلعسلاح کرده، تفنگها را در اختیار کارگران بگذارد. اسکوفت خودداری میکند. او معتقد است که مردان او تا آخرین لحظه به وظایف خود عمل خواهند کرد، او نمیتواند حتا یک تفنگ از آنان بگیرد.
در ساعت چهاروسی دقیقه، تلفن مرکز پلیس به صدا درمیآید. «شروع شد. یکانهای مستقر در پادگانهای مونتزا و پدرالبس از پادگانهای خود خارج شدند». آسکازو و دوروتی دست به اسلحههای خود برده و از مقر پلیس خارج میشوند. سنتیلان و گارسیا الیور یک افسر نگهبان را گرفته و به دنبال اسلحهاش میگردند: «اسلحهت کو؟ یالا زودباش». آبل پاز ۱
ساعت پنج صبح در مقابل ساختمان حکومتی، تظاهراتی برپا است. جمعیت کثیری به سمت در ساختمان هجوم آورده، وضعیت بسیار بغرنج است. دوروتی که تازه از راه رسیده، میداند که تظاهرات یعنی چه. او در بالکن ظاهر میشود. کارگران بندر او را میشناسند و خواهان آن میشوند که یک گروه نمایندگی از طرف آنان وارد ساختمان حکومتی شده، با کمیتهی دفاع به مذاکره بپردازند. در این لحظه، اتفاق قابل توجهی رخ میدهد. تراکم مرگبار میان جمعیت و نگهبانانِ کاخ حکومتی که از مأمورین گارد ویژهی پلیس تشکیل شده درهم میشکند. دیسیپلین نظامی به تزلزل درمیآید. بین سربازان و کارگران، روح برادری اوج میگیرد. یک نظامی فانسقهی خود را باز کرده به کارگری میدهد. به زودی، تفنگها بین جمعیت پخش میشود. در مقابل چشمان حیرتزدهی افسران واقعهای حیرت انگیز روی میدهد: پلیسها تبدیل به انسان میشوند. آبل پاز ۱ / دیهگو آباد دو سنتیلان ۲
آژیر
نخستین شعاعهای روز تازه، بر نمای آنسوی ساختمانهای واقع در خیابانهای «پوخاداس»، «اسپرونسدا» و «لول» میتابد. جمعیت کثیری از افراد مسلح، اطراف استادیوم فوتبال را اشغال کردهاند. تقریباً همه بیلرسوت۱ بر تن دارند. بیست تفنگدار گُزیده باید کمیتهی دفاعی آنارشیستها را همراهی کنند. هر یک از آنان با فنون جنگ خیابانی آشنایی کامل دارد. اسلحهها در دو کامیون بار شدهاند. ریکاردو سانز و آنتونیو اورتیز روی سقف کامیون اول یک امـژ کار گذاشتهاند. «رفقا! کمیتهی محلهی سانز همین الآن تلفن زد. سربازا از پادگان بیرون اومدن». کسی که خبر را اعلام میکند از نفس افتاده است. روی بالکن همسایه، سحرخیزها را میتوان دید. همیاریهای صمیمانه، اما درعین حال، چهرههای ترسیده. شبهنظامیان محله در میدان فوتبال جمع میشوند. هرکس اسلحهای دارد نشان میدهد. سایرین درخواست اسلحه دارند. تمام سلاحهای موجود تقسیم میشوند.
«دوروتی از رانندهی کامیونی که موتورش روشن است میپرسد: «ما چکار کنیم، باید منتظر آژیر باشیم؟» از دور صدای زوزهی بلندی به گوش میرسد. کلامی بر زبانی رانده نمیشود. صدای زوزه بلندتر و نزدیکتر میشود. آژیرهای دیگری به آن میپیوندند. مردم به بالکنها هجوم میآورند. اعضاء کمیته و محافظان آنها سوار کامیونها میشوند.
ـ زنده باد FAI!
ـ زنده باد CNT!
_حرکت!
کامیونها به حرکت در میآیند. سرنشینان آنها اسلحهها را به هوا بلند میکنند. پرچم سرخ و سیاه که بر تیرکی قرار گرفته به اهتزاز در میآید.
در اولین حرکت، بلوار «پوئبلو نوئوو» را به پایین میرانند.
هرلحظه خودروهای بیشتری به این صفوف میپیوندند. رهبران، مسلسلهای ام ـ ژ را همچون سمبل وحدت به جمعیت نشان میدهند. فریادهای تشویق از بالکنها و بامها خطاب به دوروتی، آسکازو، گارسیا الیور، خوور و سانز به گوش میرسد. آژیرها همچنان زوزه میکشند. صدای آنها از محلات قدیمی پشت کمربند صنعتی بارسلون به گوش میرسد، یک صدای کارگری که کارگران را به سوی خود میکشاند، صدای آمادگی و تجهیز.
فعالین آنارشیست، شب را در کافههای سندیکا، در محل کمیتهها یا در اتاقهای پشتی به صبح آوردند. اکنون آنان به مرکز شهر هجوم میآورند. گروههای محلههای سانز، هوستافرانک و کلبلانک، مورسیانیهای ساکن تراسا، اعضاء CNT از کاسا آنتونز در خیابانهای اسپانا و پاراللو میلولند؛ هدفشان پادگان مهندسی لپانتو است. کارگران کارخانهی نساجی «لا اسپانا»، کارگران صنایع فلز اسکورزا و زیمنس و لامپسازی Z که هماینک در اعتصاب به سر میبرند، کارگران ساختمانی و دباغان، کارگران کشتارگاه و رفتگران، کارگران روزمزد و در میان آنان چند خوانندهی کُر، کارگران ساده از زاغههای منتخوویچ و چند سارق مسلح از پوئبلو سکو؛ همهی اینها آمدهاند. حتا سبزیکاران گارسیا نیز که بیش از دیگران تمایلات انقلابی و آنارشیستی داشتند، کارگران نساجی و حملونقل شهری و نیز فروشندگان. اینان تنها آنارشیستها نیستند بلکه سوسیالیستها، کاتالانیستها۱، کمونیستها، POUM2 و بقیه هجوم آوردهاند، در «سینکو دو اوروس»، «دیاگوناله»، در مرز بین محلات خود سنگر بستهاند، سر چهارراهها و خیابانهای ورودی نگهبانی میدهند.
لمپن پرولتاریای شاغل در معادن کارمل به حرف معلم بزرگ آنارشیستها فدریکو ئورالس که دخترش فدریکا مونتسنی را از کودکی میشناسند، گوش فرا داده، به شهر سرازیر شده و با ساکنین خیابانهای نیمهتمامی که در بیرون شهر به مزارع آزاد ختم میشوند پیوسته و با آنان متحد شدهاند. کارگران «فابرا y کوآتس y روتیر»، مکانیکهای کارخانهی «هیسپانو ـ سویزا»، کارگران متخصص کارخانهی موتورسازی «ال ماکوینیستا» با کارگران انبار و بیکاران یکی شده، به پادگان و انبار «سنآندرس» هجوم میبرند که در آن اسلحه به اندازهی کافی برای آنکه آنان را بر سراسر شهر مسلط کند وجود دارد. نباید کارگران ریختهگری خیرونا، ادارهی برق، کارخانهی کاغذسازی، کارگران گاز و شیمی از شهرهای کلوت، پروونسالس، لاکونا و پوئبلو نوئوو را فراموش کرد که با اهالی بارسلون هماهنگ شدند، ماهیگیران، جاشوها، فلزکاران کارخانههای ولکان، کارگران راهآهن شمال و کولیها و مردمان سوموروسترو؛ همه صدای آژیر را شنیدند.
هر دو کامیون به خیابان پدروی چهارم رسیدند. در پیادهروی اینجا هم مردم جمع شده بودند. در خانهها اما پولدارها زندگی میکردند؛ دلالها و متخصصین درجهیک. آنها با ترس به این رژهی کامیونها نگاه میکردند، کسی نشانهای از مخالفت بروز نمیداد، حتا سکوت به نظر خطرناک میرسید. به همین سبب فریاد زدند: «زنده باد CNT! مرگ بر فاشیسم! مرگ بر کلیسا!»
مرکز شهر و قسمت قدیمی آن تعیین کننده است. در آنجا هم آنارشیستها میتوانند روی حمایت مردمی حساب کنند، حتا در بخش مرفهنشینتر شهر نیز بسیاری از رفقا سکونت دارند: نگهبانان، واکسیها، گارسونها و رفتگران، هوادار CNT هستند. لوئیس رومرو
جنگ خیابانی
خوآن گارسیا الیور، فرانسیسکو آسکازو، آنتونیو اوریتز و والنسیا، جنگ با کودتاچیانی را که در تقاطع خیابان« پاراللو» با «روندا دو سن پابلو» موضع گرفتهاند، رهبری میکنند. در کنار جمعیت رو به افزایش کارگرانِ کم و بیش مسلح، یک درجهدار و دو مرد دیگر میجنگند که در برابر فرمان مافوق تمرد کرده و با «ام ـ ژ»ی خود به این صفوف پیوستهاند. آنها موفق شدند از روی تراس خانهی نبش خیابان سن پابلو، سربازانی را که در دهانهی خیابان موضع گرفته بودند عقب برانند. همزمان، خوور و اورتیس به همراه یک گروه پنجاهنفره، از در پشت کافه پایپای وارد شده و از درون کافه آتش گشودند. سربازان شکستخورده فعلاً تا خیابان پاراللو عقب نشستهاند. آنها پشت سردخانهی کاباره مولنروژ و روی تراس کافه «برای آرامش» سنگر گرفتهاند. از آنجا با ام ـ ژ های خود بر تمامی خیابان پاراللو تسلط دارند؛ یک گروه به فرماندهی فرانسیسکو آسکازو که کوشید از خیابان «کنده دل آسالتو» عرض خیابان پاراللو را قطع کند، تلفات سنگینی بر آنان وارد کرد.
از همان صبح زود، گارسیا الیور، آسکازو و دوروتی در «بولوار» یکدیگر را ملاقات کردند. قرار بر این شده بود که دوروتی با نفرات خود به هتل «فالکون» حمله برده، از پنجرههای آنجا، تکتیراندازان دشمن را خنثی کنند، از آنجا میبایست دوروتی در صورتی که میدان تئاتر پاکسازی شده باشد، وارد رستوران «کازا خوآن» شده، مسلسلهای سنگین را رو به مواضع فاشیستها که در پادگان آتارازاناس و دروازهی صلح پناه گرفته بودند، مستقر نماید. از وسط بولوار میتوانستند همهی خیابانهای فرعی قسمت قدیمی شهر را کنترل کنند. استقرار قوای ارتشی در چهارراه پاراللو / سنپابلو که از اهمیت استراتژیک بالایی برخوردار بود، تهدیدی جدی برای نقشهی گارسیا الیور به شمار میرفت. به همین خاطر، او تمام نیروهای موجود را بسیج کرد تا صدای ام ـ ژ ی فاشیستها را خفه کند. برای پیشروی در طول خیابان سن پابلو باید واحد او از چند نقطهی حساس عبور کند؛ تقریباً باید از جلوی پادگان پلیس مرزی بگذرد؛ گارسیا الیور دستور میدهد که تمامی اطراف منطقه، امن گردد تا در دام نیافتند و با یک افسر و چند تن دیگر به تبادل نظر و مشاوره میپردازد. از آنها میخواهد که برایش موقعیت و موضع نیروهای مختلف را تشریح کنند. آنها میگویند که پلیس مرزی به دولت وفادار است، خود را درگیر وظایف شهری نمیکند. وظیفهی آنها پاسداری از مرزها و مبارزه با قاچاق و مسائل گمرکی میباشد. فرماندهی پادگان قول شرف میدهد که به نیروهای گارسیا الیور از پشت ضربه نزند. نقطهی بعدی، زندان زنان در خیابان آمالیا است. باید آنجا را بازرسی کرد زیرا بعید نیست که فاشیستها در آن پنهان شده باشند. چنین نبود. اما زندان به منظور پناه گرفتن در یک عقبنشینی احتمالی، تخلیه شد. زنان زندانی، در حالی که از شادی یا از ترس میگریستند، سلولهای خود را ترک میکردند؛ برخی نیز بسیار هیجانزده بودند. از سمت خیابان «آباد زافونت» اکنون آسکازو با مردانش به نیروهای گارسیا الیور نزدیک میشدند. او لباس قهوهای بستهای بر تن دارد و یک صندل سبک به پا و رولوری در دست که آن را از ضامن خارج نموده است.
ـ اونا دارن به داخل مولن روژ عقبنشینی میکنن! حالا میشه ترتیبشون رو داد.
ـ شماها! بالای اون ساختمون رو بگیرین، بالای بار شیکاگو؛ و از اونجا اونا رو زیر آتیش بگیرین. اما الکی تیراندازی نکنین؛ باید دقیق نشونه بگیرین. ما همین که صدای مسلسل شما بلند شد، به پاراللو حمله میبریم و اونا رو دک میکنیم.»
در حینی که گروه ضربت در خیابان فلورس به سوی بار شیکاگو پیش میرود، بقیه منتظر میمانند. استراحتی برای سیگار کشیدن. سربازان، تیراندازی میکنند اما دیگر در موضع دفاعی بوده و هدف مشخصی ندارند. با وجودی که از هر گوشه و کنار گلوله میبارد، عدهای کنجکاو در گذرند. آنها نزدیک درِ منازل میایستند تا به موقع، جانپناهی داشته باشند.
سرانجام از فراز بام، صدای غرشی برمیخیزد. اکنون از هر سو ام ـ ژ است که به این صدا پاسخ میدهد، و در آن میان، صدای ضعیف تپانچه هم به گوش میرسد.
_ زنده باد FAI به پیش!
فرماندهان آنارشیستها دستور حمله میدهند و خیابان پاراللو را قطع میکنند. زنی در لباس خواب صورتی، با صورتی پف کرده وبیآرایش مشت به هوا بلند میکند و فریاد میزند: زنده باد آنارشیستها! لوئیس رومرو
در میدان «کاتالونا» کارگران مسلح از درون ایستگاههای مترو و از خیابانهای فرعی به سوی سربازان هجوم میبرند. حتا گارد شهری به سوی کودتاچیان، آتش میگشاید. یک توپ هم به آنجا آورده شده، اما سربازان مستقر در هتل «کلون» چند مسلسل دارند که بیهدف به سوی مردمی که در حال پیشروی هستند شلیک میکنند. حدود نیم ساعت جنگ به طول میانجامد. میدان مملو شده است از جسد. سرانجام درحالی که طبقهی همکف به تصرف گارد شهری درآمده، نخستین پرچمهای سفید از پنجرههای هتل بیرون میآیند. تنها در ساختمان تلفنخانه، هنوز فاشیستها مقاومت میکنند. این آنارشیستها ـو در رأس آنان دوروتیـ هستند که به ساختمان حمله خواهند برد. آنها از منتهیالیه بالایی بلوار هجوم خویش را آغاز میکنند. پیادهروی وسط بلوار با اجساد کشتهشدگان، پوشیده شده از جمله جسد اوبرگون منشی فدراسیون بارسلون. مهاجمین سرانجام به «پورتا دو آنگل» میرسند دوروتی نخستین کسی است که وارد راهروی بزرگ تلفنخانه میشود. ساختمان، طبقه به طبقه پاکسازی میشود. میدان کاتالونا و مرکز شهر بارسلون تقریباً در دست کارگران است.
آبل پاز ۱ / دیهگو آباد دو سنتیلان ۲
در وسط بلوار رامبلاس یک توپ ۷۵ میلیمتری مستقر شده بود که از فاصلهی نزدیک دیوارهای پادگان آتارازاناس را هدف قرار داده هربار بخشی از آن را ویران میکرد. در مقابل پادگان، صدها کارگر موضع گرفته بودند. مردم بارسلون همه به آنجا آمده بودند؛ زنان و کودکان مهمات و مواد غذایی به مردان مستقر در سنگرها میرساندند. ریکاردو سانز ۱
مرگ آسکازو
در نبرد نهایی بر سر پادگان آتارازاناس و فرماندهی دفاع منطقهای در پایین بلوار اکنون ابتکار عمل به طور کامل در دست آنارشیستها است. آنها هماینک تا بلوار سنمونیکا پیش رفتهاند. پشت پادگان و در مقابل دروازهی صلح، در کنار جنگجویان CNT، یک واحد پلیس و ضدفاشیستهایی از سایر تشکلهای سیاسی با لباس شخصی به چشم میخورند. اعضاء کمیتهی دفاع آنارشیستها به فرماندهی فرانسیسکو آسکازو ـکه «آستارا»ی ۹ میلیمتریاش را همواره آماده نگاه داشتهـ با احتیاط در پناه درختان تنومند کنار بلوار به سوی جنوب پیش میروند: دوروتی، اورتیز، والنسیا، گارسیا الیور و تعدادی از فعالین سندیکایی: کوریا از کارگران ساختمانی، یولدی و بارون از فلز، گارسیا رویز از متروی شهری، همچنین برادران آسکازو، دومینگو و خوآکین نیز حضور دارند. کامیونی که مسلسل روی اتاق رانندهی آن کار گذاشته شده نیز دوباره آمده و ریکاردو سانز،آورلیو فرناندز و دو نوسو نیز در آن نشستهاند. آنها تنها نیستند، صدها کارگر به جنبش درآمدهاند.
هرچه مهاجمین به پادگان نزدیکتر میشوند، گامهای بعدی دشوارتر و خطرناکتر میشوند. نظامیان شورشی به خوبی موضع گرفتهاند. آنها از روی بالکنِ سندیکای حملونقل و از ساختمان خانهی کارمندان، زیر آتش قرار دارند؛ تکتیراندازان در سنگرهای جلوتر موضع گرفته و در طول شب از مبلها، تشکها و رولهای بزرگ کاغذ، استفادههای ابتکاری کردهاند؛ رولهای کاغذ به چاپخانهی «همبستگی کارگران» تعلق دارند.
نخستین آنارشیستها مواضع خود در پشت درختها را رها نموده، عرض بلوار را قطع میکنند. در خیابان سانتا مادرونا، پیشروی متوقف میشود، جنگ اکنون میان میدان تیر از یکسو و فرماندهی نیروهای ذخیره از سوی دیگر جریان دارد؛ تنها پناهگاه، دکههای کتابفروشی کنار پیادهرو هستند.
دوروتی و مردانش تنها یک امکان برای پیشروی میبینند. قسمت قدیمی پادگان که اینک توسط آتش توپخانه و اصابت نارنجک ویران شده، دیواری دارد که در بعضی نقاط، هنوز بقایای آن باقی است و میتواند به عنوان جانپناه، مورد استفاده قرار گیرد. اما آسکازو روی مسلسلی دقیق شده که در پنجرهی ساختمانی در خیابان «مادرونا» کار گذاشته شده و تمامی جبهه را زیر آتش خود گرفته و رفقایی نیز که در بولوار تردد میکنند در تیررس آن قرار دارند. لوئیس رومرو
برای خروج از این وضعیت، باید جانپناه را ترک و مسافتی را پیمود که در تیررس سربازان مستقر در فرماندهی نیروهای ذخیره میباشد. در حینی که رفقا مشغول بررسی تاکتیک عملیاتی میباشند، دوروتی مورد اصابت گلوله واقع شده، از ناحیهی سینه مجروح میگردد. رفقا او را به یک محل پانسمان اضطراری منتقل میکنند. «لولا ایتوربه» یک زن جنگجوی واقعی، زخم او را پانسمان میکند. یک گروه ضربت متشکل از آسکازو، گارسیا الیور، خوستو بوئنو، اوریتز، ویوانکوس، لوسیو گومز و بارون یک مسابقهی دوی مرگبار را آغاز میکنند و به شکل زیکزاک از درون سنگرها به سمت دکههای کتابفروشی میدوند. این دکهها بهترین موضع برای حمله به خیابان سنتا مادرونا میباشند، اما زیر بارانی از گلوله قرار دارند. هم از فراز برج کوچک پادگان و هم از ساختمان فرماندهی نیروهای ذخیره به سوی آنها شلیک میشود. آبل پاز ۱
آسکازو در حالی که کورهآ و چند مبارز دیگر او را همراهی میکنند موفق میشود به محل دکهها برسد. دوروتی و مردانش به سوی او متوجه میشوند، اما آسکازو درخواست آنان را رد میکند و علامت میدهد که آنها مراقب خود باشند و به خاطر او بیاحتیاطی نکنند. مسلسلی که در پنجره مستقر شده باید خاموش شود. آسکازو موقعیت را بررسی میکند. تقریباً درست مقابل پنجره، یک کامیون قرار دارد؛ میان کامیون و دکهی کتابفروشی هیچ پناهگاهی نیست. او مطمئن است که اگر خود را به کامیون برساند، تنها با یک گلولهی هفتتیر میتواند مسلسلچی را از پای درآورد.
خمیده شروع به دویدن میکند. گلولههایی که به دیوار اطراف او میخورند نشان از آن دارند که مسلسلچی او را دیده است. لوئیس رومرو
دوروتی که از پشت سنگر شاهد اوضاع میباشد به پابلو پویز میگوید: «شماها منو روی تخت انداختین؛ اون گلوله میتونست کمی صبر کنه» و فرمان میدهد که برج دیدهبانی پادگان را که آسکازو به آن توجه نکرده، زیر آتش سنگین بگیرند. اما گویا مسلسلچی دشمن فهمیده بود که موضوع از چه قرار است. آبل پاز ۱
قبل از آنکه به کامیون برسد، یک بار دیگر آسکازو به زانو مینشیند، هدف گیری و شلیک میکند و هنگامی که دوباره میخواهد بدود، یک گلوله در وسط پیشانیاش مینشنید. آسکازو بر زمین میافتد.
رفقا دیدند که چگونه دستهایش به هوا بلند شد و پیکرش بر خاک افتاد. وی با صورت بر زمین افتاده و حرکت نمیکند. لوئیس رومرو
گارسیا الیور، اولین کسی که متوجه ماجرا شده، میخواهد از پشت جانپناه بیرون پریده به کمک پاکو برود، اما یک نگاه معنیدار بارون، او را در جای خود متوقف میکند. دقایقی میگذرد تا مسلسل دشمن خاموش میشود و آنگاه، ریکاردو سانز و اورتیز جنازهی آسکازو را از وسط خیابان بر میدارند. آبل پاز ۱
من روزهای جولای بارسلون را از نزدیک تجربه کردهام. من به خیابان نرفتم؛ تیراندازی نکردم چون کسی به من اجازه نمیداد. اما مرگ آسکازو را دیدم، از درون سندیکای کارگران فلز واقع در بلوار. جنازهاش را هنگامی که به سندیکا آوردند، دیدم. بدنش سوراخ، سوراخ شده بود، یک آبکش واقعی.
هیچکس نمیتواند دلیل کاری را که او کرد، توضیح دهد. او به تنهایی جلو رفت. پادگان هنوز در دست نیروهای فرانکو بود. او به تنهایی به کام مرگ قطعی شتافت. نمیدانم چه انگیزهای او را به این کار واداشت، این یک خودکشی بود. امیلینه مورین
آخرین بار که گروه «ما» گردهم آمد در بیستم جولای و در مقابل پادگان آتارازاناس بود. صدای رگبار امـژ و صفیر بمبهای FAI که آنچنان به گوشمان آشنا بود، ما را گردهم آورد. دوروتی مقدمترین خط نبرد را رهبری میکرد، آسکازو و گارسیا الیور درکنار مسلسلی ایستاده بودند که لولهاش از حرارت گداخته و سرخ شده بود، سانز سبدی پر از بمبهای دستی داشت که آنها را به سوی پادگان ـکه در محاصره بودـ پرت میکرد؛ همچنین، آورلیو فرناندز، آنتونیو اوریتز و گرگوریو خوور نیز در موضع بودند. در همین گردآمدن بود که فرانسیسکو آسکازو کشته شد.
مرگ او، پایان گروه بود. ما دیگر هرگز دورهم جمع نشدیم، حتا در خاکسپاری آسکازو. و این شاید بزرگترین اشتباهی بود که گروه مرتکب شد: گروه از هم پاشید، از بین رفت، منحل شد و برباد رفت. ریکاردو سانز ۲
آنارشی
«زنده باد FAI!» ـ «زنده باد آنارشی!» ـ «زنده بادCNT!» ـ «رفقا! ما بر فاشیستها پیروز شدیم. کارگرانِ رزمنده، ارتش را به زانو درآوردند.»
ـ «زنده باد جمهوری!»
ـ «اگه به منه، باشه، جمهوری هم زنده باد.»
جنگ در بارسلون به پایان رسیده است. فرماندهی نیروهای ذخیره تسلیم شده، کمی پس از آن پادگانِ محاصره شدهی آتارازاناس نیز دست از مقاومت کشید. جنگجویان، عرقریزان و خندان، فریاد شادی بر میآورند ویکدیگر را در آغوش میکشند. تفنگها را به بالا گرفتهاند، مشتها را بلند کردهاند و به رهبران خویش درود میفرستند.
رنگپریده، لاغر، وحشتزده، صورتها پشت آستین پنهان کرده، اسرا از میان جمعیتی خندان که ناسزا نثارشان میکنند، عبور داده میشوند. هیچکس نمیداند که با آنها چه باید کرد، حتا نگهبانانشان. گارسیا رویز، یک کارگر مترو از گارسیا الیور میپرسد: «با اینا چکار کنیم؟»
در این شهر، هیچ نیروی پلیسی نیست، حتا یک افسر پلیس گارد ویژه، یک سیاستمدار که دستوری بدهد. اونیفورمپوشهای مغرور با مدالها و نشانها و سردوشیها، کلاهسیلندریها، مردانی که اسلحه به کمر یا کلاه شاپوی سیاه بر سر داشتند، همه از میدان به در و مغلوب شدهاند. آنکه اکنون بازی را برده و قدرت خود را نمایش میدهد، کسانی هستند که پیشتر حق حرفزدن نداشتند، تحت تعقیب یا در زندان بودند و یا میبایست خود را در زیر زمینها مخفی میکردند.
ـ «اونا رو به سندیکای حملونقل ببرین و مواظبشون باشین. بعداً تصمیم میگیریم باهاشون چکار کنیم.»
دوروتی با ابروهای درهم کشیده، اسلحهی هنوز گرمش را در دست دارد. چشمانش از اشک پر هستند. خوور سکوت کرده، آنان نمیدانند چه بگویند. شادی پیروزی در غم از دست دادن رفیق سالهای طولانی مبارزه، رنگ میبازد.
_ «طفلک پاکو!»
اما آنان فرصتی برای احساساتشان ندارند، برای درد یا برای هیجان؛ زمان، زمان کار است.
ـ «خیلی خوب، راه بیافتیم.» گارسیا الیور است که این را میگوید. لوئیس رومرو
دوروتی در روز ۲۰ جولای دوبار زخمی شد، یک بار از ناحیهی پیشانی و باردیگر از قسمت سینه. در کنار جنازهی آسکازو باید از شدت خشم و اندوه گریه کرده باشد.
هنگامی که جنگ به پایان رسید، دوروتی ـکه رسانههای بورژوازی او را تروریست و قاتل معرفی میکردندـ به کاخ اسقف رفت. او جان اسقف اعظم بارسلون را که جمعیت خواهان سرش بودند، نجات داد بدین ترتیب که او را در کاغذبستهبندی پیچاند و بدون آنکه کسی متوجه شود، از کاخ خارج کرد. دوروتی همچنین گنج موجود در آنجا را نیز که ارزش آن بالغ بر میلیونها پزوتا میشد، بی کموکاست به مقر حکومتی تحویل داد. آلهخاندرو خیلابرت
اسقف اعظم بارسلون، در روز ۲۰ جولای توانست در حمایت آنارشیستها از مرگ نجات یابد. شاید آنان یک سپاس به او بدهکار بودند. شخص اول کلیسا، هنگامی که دوروتی و پرز فارواس در پی وقایع اکتبر ۱۹۳۴ به اعدام محکوم شده بودند، اعلام آمادگی کرد که درخواست عفوی برای آنان بنویسد. مارگریته خووه
تمامی کلیساهای بارسلون طعمهی آتش شدند مگر کلیسای جامع که حکومت توانست گنجهای هنری آن را که ارزشی غیرقابل برآورد داشت، نجات دهد. دیوارهای کلیساها هنوز برپا هستند، اما درون آنها به تمامی ویران شده؛ از برخی از آنان هنوز دود برمیخیزد. در تقاطع بلوار با خیابان «پازئو کولون» ساختمان خطوط آهن ایتالیایی «کوسوشلیش» به ویرانهای بدل شده؛ تکتیراندازان ایتالیایی در آن پناه گرفته بودند، کارگران بدان حمله کرده، ساختمان را به آتش کشیدند. بجز کلیساها و این یک ساختمان، هیچجای دیگر طعمهی حریق نشد.
بورکناو
هنگامی که پیروزی حاصل گردید، شکار انسانها در بارسلون و در تمامی استان آغاز شد. شکار کشیشها، راهبان و راهبهها، اشراف، ثروتمندان و همهی کسانی که باید با آنان تسویه حساب میشد. صومعهها و کلیساها به آتش کشیده و خانههای ثروتمندان، چپاول شدند.
مسئولیت این موج ترور و وحشت اما تنها متوجه آنارشیستها نیست. بسیاری از این کنشها پیآمد خشم انباشته و سالها سرکوب شدهی خلق، علیه طبقهی حاکم و کشیشها و مقامات کلیسا بود. از آن گذشته قفل زندانها نیز گشوده، دزدان و جنایتکاران، باندهای خود را تشکیل داده و با خیال آسوده به دنبال تمایلات خویش روان بودند. شاید بیلان جنایات این نخستین روزهای انقلاب هرگز روشن نگردد. تنها در کاتالونیا هفتصد کشیش، راهب و راهبه زجرکش و یا مُثله شدند. صحنههای رقتباری پیش میآمد. رقم کشته شدگان در کاتالونیا حدود ۲۵۰۰۰ گفته شده و سخن از دههزار اسیر نیز میرود. ژان راینارد
یک تاجر خارجی که بیشتر دوستانش را سرمایهداران اسپانیایی تشکیل میدادند برای من نقل کرد: «به عنوان خارجی، آدم تا اندازهای امنیت دارد؛ اما اسپانیاییها! (و منظورش بدون شک اسپانیاییهایی بودند که او میشناخت و اغلب کارخانهداران کاتالونیا بودند) صدها و هزاران نفر از آنان در روزهای اول انقلاب کشته شدند. بلافاصله پس از شکست ارتش، کارگران شروع کردند به تسویه حساب با دشمنهای شخصی خود». من این بیان را شخصاً شنیدم و برآن شدم تا واقعیت آنچه را که رخ داده، دریابم. نتیجهای که گرفتم این بود: کشیشها کشته شدند نه به این دلیل که شخصاً مورد نفرت بودند (این را میتوان «تسویه حساب با دشمن شخصی» نامید) بل به این خاطر که کشیش بودند، و آن دسته کارفرمایان که بهموقع موفق به فرار نشده بودند ـبه ویژه در صنایع نساجی اطراف بارسلونـ به دست کارگران خود به قتل رسیدند. مدیران شرکتهای بزرگ مثل متروی بارسلون که به عنوان دشمنان جنبش کارگری شناخته شده بودند، توسط کماندوهای سندیکای خودشان کشته شدند. رهبران سیاسی راستگرا به دام یکانهای ویژهی آنارشیستها افتادند. طبیعی است اگر طرف صحبت من که در این ماجراها دوستان ـو دوستان بسیار نزدیکـ خود را از دست داده، ترسیده باشد و از «سایه ی وحشت» سخن بگوید و فریاد برآورد که: «آدمها را بدون دادرسی در دادگاه، اصلاً بدون اعلام جرم تیرباران میکنند فقط به خاطر هویتشان، به خاطر تعلق طبقاتیشان، یا به خاطر عقیدهی سیاسی یا نگرش مذهبیشان. کشته میشوند به دست دشمنان شخصیشان. این آنارشیستها، این اعضاء POUM، این گانگسترها، این سوسیالیستها و کمونیستها، اینها را بهتر از این نمیتوان نامید. همین رژیم خودشان با آن حزب اسکورا هم ازشان میترسد». فرانس بورکناو
آنارشیسم به گونهای چشمگیر در گارد پلیس ضد شورش نفوذ کرده بود. هر روز قرارگاههای آن خالیتر شده و پلیسها به خیابان میرفتند. حتا پلیس ایالتی منطقهی کاتالونیا نیز به شدت تضعیف روحیه شده بود.
روی بالکن یک خانه، تنها به فاصلهی چند بلوک از کاخ ریاستجمهوری کاتالونیا، سهـچهار مرد دارند مبلمان و اثاثهی آن را به خیابان میریزند. صحنهی مبتذلی است. در هر شورشی میتواند خانه و زندگی افراد مخالف، مورد دستبرد و غارت قرار گیرد. اگر شخص به مقابله با آنان برنخیزد، میتواند دارایی خویش را نجات بخشد. آنچه پرزیدنت کمپانیس را به راستی ناآرام میکند، موقعیت پلیس ضدشورش است که با دستهای آویخته، تماشاگر بیعمل این صحنهها است. در فاصلهای نه چندان دور از کاخ ریاست جمهوری، دارایی شخصی افراد اینچنین آشکارا نابود میشود. آیا این خطر وجود ندارد که میوهی پیروزی از دست برود هرگاه نگهبانان نظم عمومی، دیسیپلین خود را زیرپا بگذارند؟ کمپانیس تلفنی با کمیسر امنیت ملی، اسکوفت تماس گرفته و از او میپرسد برای جلوگیری از فجایعی که هرلحظه گزارشش را دریافت میکند، چه میزان نیرو میتواند بسیج کند؛ اعم از پلیس ضدشورش، گارد شهری یا پلیس ایالتی.
اسکوفت پاسخ میدهد: «من دیگر هیچ نیرویی در اختیار ندارم. نفرات من همه دارند فرار میکنند آنها به FAI میپیوندند. مانوئل بناویدس
۶
رهبری دوگانه
مسئله ی قدرت
یکشبه تمامی قدرت به دست CNT و FAI افتاد. آنارشیستها تنها لازم بود که دست به سوی آن دراز کنند. سازمان آنها باید تصمیم میگرفت. برای رهبرانشان دو امکان وجود داشت: یا دیکتاتوری آنارشیستی یا همکاری با حکومت ناتوان موجود. لحظهی حساسی بود. اگر آنارکوسندیکالیستها ماشین دولتی را خرد کرده بودند، شاید میتوانستند در ماههای بعد، از انقلابِ خود به گونهای موثرتر دفاع کنند. اما دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم نابود کردن ماشین حکومتی در کاتالونیا، تغییری در نتیجهی نهایی جنگ میداد. اینکه آنارکو سندیکالیستها قدرت دولتی را قبضه نکردند، یکی از عواملی بود که همراه با عوامل دیگر سبب شدند تا قطار انقلاب از ریل خود خارج شود. جان استفن برادماس
خوآن کومرا، سوسیال دمکرات و دبیرکل آیندهی حزب سوسیالیستی وحدت کاتالونیا (PSUC) که از وحدت دو حزب کمونیست و سوسیالدمکرات به وجود آمد، در آن شب کوشید تا موقعیت را برای رئیسجمهور، توضیح دهد: «FAI و POUM فرمانروای خیابان هستند و میتوانند بکنند، آنچه را که میخواهند. بدین ترتیب، یک جنگ طولانی آغاز شده که ما بازندهی آن خواهیم بود اگر ترتیبی ندهیم که طی چند هفته یا حداکثر چند ماه، سازمانهای مذکور از بین بروند. این برای ما بدان معنا است که همهی توان خود را گرد آوریم و سندیکای سوسیالیستی UGT را به عنوان رقیبی برای CNT بازسازی کنیم. شما آقای رئیس، به هیچ وجه نباید به زور متوسل شوید. تنها باید تلاش کنید که نظم انقلابی تأمین شود، شما باید وسایل آموزش نیروهایی را مهیا کنید که گوش به فرمان حکومت باشند. ما موظف به تشکیل یک ارتش هستیم. اگر آنارشیستها و تروتسکیستها از آن آگاه شوند، غوغا به پا خواهند کرد. باید خود را به کری بزنیم. هنگامی که صاحب ارتشی مسلح شدیم و کارگران و دهقانانی سازماندهی شده پشت سر خود داشتیم، در جبهه دست به جنگ میزنیم و در پشت جبهه به امور اقتصادی میپردازیم و این بهتر از انقلاب است که در حال حاضر اصلاً در دستور کار ما نمیگنجد». مانوئل بناویدس
کازا کامبو، ساختمان عظیم اتحادیهی کارفرمایان کاتالونیا که به مثابه یک بانک بزرگ عمل میکند، در شماره ۳۲ خیابان لایاتانا قرار دارد. مورب، روبروی آن، یک ساختمان تاریک در خیابان مرکادرس قرار دارد که محل سندیکای نیرومند کارگران ساختمانی بارسلون میباشد. این سندیکا به CNT پیوسته بود. در جریان جنگ، کارگران تصمیم گرفتند که به ساختمان کازاکامبو حمله کنند. این حمله، نخست تنها از روی مصلحت نظامی صورت گرفت، زیرا نصب یک مسلسل سنگین امـژ بر بالای بام آن میتوانست تسلط بر خیابانهای اصلی اطراف را تأمین کند. اما هنوز ساختمان به طور کامل تصرف نشده، گروههای مختلف، خود را به آنجا رساندند. این محل، خودبهخود بدل به ستاد فرماندهی انقلاب گردید. حتا کمیتهی مرکزی CNT در حین جنگ به این ساختمان نقل مکان کرد. پس از پیروزی، نام این ساختمان تغییر یافت؛ تمامی بارسلون آن را به نام «ساختمان CNT-FAI میشناسند.
جایی که ادارات مهم مالی و صنعتی، دفاتر خود را داشتند تبدیل شد به دفتر کمیتهها و شوراها و ستادهای کارگران بارسلون. این تغییر از همان مدخل ورودی به چشم میخورد: نیمدایرهی مقابل در ورودی با کیسههای شن، سنگربندی شده و با دو مسلسل سنگین، پاسداری میشد. از بالکنهای بزرگ ساختمان، رو به خیابان اصلی، پلاکاردهای بزرگی آویخته شده بود.
پلنوم بیستم جولای CNT در این ساختمان برگزار گردید که در آن خط مشی سازمان در مقابل حکومت کاتالونیا به تصویب رسید. آبل پاز ۱
گفتگو با پرزیدنت
ساختمان سندیکای کارگران ساختمان که چند لحظه پیش، جلسهی کمیتهی محلی CNT در آن برگزار گردید، تنها چند ساختمان با مقر حکومتی کاتالونیا فاصله دارد. اما اعضاء کمیتهی دفاع تصمیم گرفتند که این مسیر را با خودرو طی کنند. یک ستون کوچک موتوری با اسکورت افراد مسلح، آنان را همراهی کرد. با تفنگها، مسلسلهای امـژ و کلتهای کمری و نارنجکهاشان، نشان میدادند که چه اندازه نیرومند و متکی به نفس و درعینحال، مراقب پیشآمدهای احتمالی هستند. دوروتی با وجود آنکه به دفعات در مقام سخنران اصلی در مراسم مختلف شرکت کرده، اما در اصل خود را مرد عمل میداند. اتکای او نه به سخنوری، بل به هفتتیری است که بر کمر دارد و تفنگی که میانپاهایش گرفته. در کنار او به جای آسکازوی شهید، برادرش خوآکین نشسته است.
اعضاء کمیته ی دفاع در این سه روز، همه چیز خود را روی یک کارت گذاشتهاند. پیروزی از انتظارات آنان بالاتر بود. شهر اکنون به آنان تعلق دارد. CNT-FAI اینک فرمانروای مطلق بارسلون و تمامی کاتالونیا هستند. بخت به آنارشیستها رو کرده، رژیم در مقابل آنان چه خواهد کرد؟
دوروتی و یارانش آن چیزی را درخواست خواهند نمود که آرزو دارند: دست باز برای انقلاب پرولتری. آنها حوصلهی تشکیل دولت را ندارند، اما از قدرتی که به دست آوردهاند چه در سر میز مذاکره و چه با تفنگ، پاسداری خواهند کرد. هیچکس نمیتواند در اینکه پیروزی مال آنان است، تردید کند. گارد شهری تنها در آخرین ساعات به نفع حکومت قانونی وارد عمل شد. نفرات آن سرگردانند. پلیس ضدشورش دیگر به عنوان یک ابزار سرکوب، قدرتی به حساب نمیآید. اکثریت افسران واحد ضربت، در جناح خلق قرار دارند. ارتش منحل شده، افسران ضدفاشیست آن قادر نیستند چند واحد باقیماندهی وفادار به دولت را تبدیل به ارتشی نیرومند کنند. گارد محلی بسیار ضعیف است، تنها برای حفاظت از مقر حکومت بسنده میکند. ناسیونالیستهای کاتالونیا و احزاب خردهبورژوازی که ممکن بود مخالفتی بکنند، برای آنارشیستها ابداً اسباب نگرانی نیستند. پرولتاریای کاتالونیا به اندازهی کافی مسلح است، پستهای نگهبانی و سنگرهای خیابانی مواضع کلیدی را محافظت میکنند؛ پاتوقهای سندیکایی و مراکز کارگری، امن شده، سیاستمداران بورژوا، خود را ایزوله شده میبینند.
در حینی که کمیته ی محلی در ساختمان سندیکای کارگران ساختمانی با شرکت ماریانت، سنتیلان، آگوستین زوچی و سایر فعالین، تشکیل جلسه داده، تلفن زنگ میزند. ماریانت واسکوئز گوشی را بر میدارد: «بله؟ من دبیر کمیتهی محلی هستم». چهرهاش نشان میدهد که چقدر متعجب شده، با لحن مضحکی میگوید: «بله؛ میفهمم. ما همین الآن در این مورد صحبت میکنیم» و گوشی را میگذارد، رو به جمع میکند و به دیگرن ا اطلاع میدهد: «پرزیدنت کمپانیس درخواست میکند که کمیته، یک هیئت نمایندگی نزد او بفرستد. میخواهد با ما گفتگو کند» و در حالی که از چهرهاش آثار حیرت و اعجاب میبارد ادامه میدهد: «رفقا! من جلسهی کمیتهی محلی دفاع را با شرکت افراد حاضر افتتاح میکنم».
جلسهای طولانی و پرچالش بود. گروهی میخواستند دعوت را رد کنند؛ گروهی بر این باور بودند که زمان آن فرا رسیده تا رئیسجمهور را برکنار و در کاتالونیا حکومت کمونیستی آزاد اعلام کنند؛ گروهی میترسیدند که این یک دام باشد. سخنرانان با حرارت سخن میگفتند، همه به کمک سیگار و قهوه، بیدار مانده بودند. گارسیا الیور، وضعیت دشوار را با کلماتی ساده، تشریح کرد: «یا همکاری با احزاب دیگر، یا دیکتاتوری آنارشیسم». پیشنهادی که سرانجام پذیرفته شد مبتنی بر این بود که رفتار کمپانیس بررسی شود بدون آنکه خود را ذوقزده یا سرخورده نشان دهند. مسأله این بود که گروههای مبارز، احتیاج به استراحت و آرامش داشتند تا قوای خود را برای نبردهای تازه، تجدید کنند و برای این منظور احتیاج به زمانی کوتاه بود زیرا رفقا در ساراگوزا از سوی کودتاچیان غافلگیر شده و در جنگی سخت، درگیر بودند.
ستون موتوری، خیابان «خایمه ۱» را رو به بالا پیموده در مقابل کاخ جمهوری، میایستد. برفراز مقر حکومتی، پرچم بزرگ کاتالونیا در اهتزاز است. مقابل دروازهی کاخ، یک گروهان از گارد ایالتی مستقر شده، در خیابانهای جانبی، پلیس ضدشورش قرار گرفته، از آن گذشته افرادی در لباس شخصی با بازوبند «گارد شهری کاتالونیا» نیز به چشم میخورند. نمایندگان مسلحِ CNT-FAI از خودروها پیاده میشوند. افسر نگهبان به گروه نزدیک میشود: «دوروتی، گارسیا الیور، خوآکین آسکازو، ریکاردو سانز، آورلیو فرناندز، گرگوریو خوور، آنتونیو اورتیز و والنسیا».
ـ «ما نمایندگان CNT-FAI هستیم. کمپانیس خواسته که با ما صحبت کند. ما محافظین خود را همراه آوردهایم». لوئیس رومرو
ما، تا بن دندان مسلح، به آنجا رفتیم؛ با تفنگ و هفتتیر و مسلسل. پیراهن به تن نداشتیم و صورتمان از گرد باروت، سیاه شده بود.
ـ «ما نمایندگان CNT و FAI هستیم و اینها محافظین ما هستند». این را خطاب به رئیس کابینه گفتیم و افزودیم که کمپانیس خواسته تا با ما مذاکره کند.
پرزیدنت، با ما به حالت ایستاده گفتگو کرد. متأثر به نظر میرسید. با یکیک ما دست داد. نزدیک بود ما را در آغوش بگیرد. معارفه، خیلی کوتاه بود. همه نشستیم. هریک از ما تفنگی میان زانوانش داشت. کمپانیس برای ما سخنرانی کوتاهی ایراد نمود:
ـ «پیش از هرچیز باید یک مطلب را به شما بگویم: با CNT و FAI تا به حال آنگونه که شایسته بوده، رفتار نشده است. شما همواره به سختی مورد تعقیب بودهاید و من یک نفر هم که همواره جانب شما را داشتهام به سبب الزامات سیاسی و برخلاف میل خود ناچار بودهام علیه شما مبارزه کنم. امروز شما حاکم شهر و تمامی کاتالونیا هستید، زیرا این تنها شما بودید که بر فاشیستها پیروز شدید. امیدوارم از این سخن نرنجید که به شما یادآوری کنم، دوستان من، همحزبیهای من و تشکیلات اداری و نگهبانان من نیز کم و بیش شما را پشتیبانی کردند …» کمی تأمل کرد و سپس ادامه داد:
ـ «اما یک واقعیت وجود دارد: شما تا پریروز تحت تعقیب بودید؛ امروز بر میلیتاریستها و فاشیستها پیروز شدهاید. من میدانم شما که و چه هستید، به همین دلیل میخواهم در کمال صداقت و راستی با شما سخن بگویم. شما پیروز شدهاید. تصمیم با شما است. اگر شما مرا به عنوان رئیسجمهور کاتالونیا نمیخواهید یا قبول ندارید، همین الآن بگویید. من حاضرم همین امروز کنارهگیری کرده و مثل یک سرباز عادی علیه فاشیستها بجنگم. اما اگر برعکس، تصور میکنید که من در این جایگاه ـکه در صورت پیروزی فاشیستها زنده از آن خارج نمیشدمـ به درد جنگی میخورم که سراسر اسپانیا را دربر گرفته و ما نمیدانیم که چه وقت و با چه نتیجهای پایان خواهد یافت، آنگاه میتوانید روی من، روی نفرات حزب من و روی مقام و شخصیت من حساب کنید. شما میتوانید روی من به عنوان یک سیاستمدار وفادار حساب کنید که عمیقاً پذیرفته است که از امروز یک گذشتهی تاریک، به ننگ و سیاهی خود وانهاده شده و صمیمانه آرزو دارد که کاتالونیا در زمینهی اجتماعی در مقام پیشاهنگ تمامی ایالات اسپانیا قرار گیرد». خوآن گارسیا الیور
در اتاقی دیگر، کمپانیس نمایندگان سایر احزاب سیاسی کاتالونیا را گرد آورده بود. آنها در انتظار نتیجهی گفتگو با آنارشیستها بودند. نمایندگان CNT-FAI وارد جلسه شدند و به پیشنهاد پرزیدنت، یک کمیتهی مشترک تشکیل گردید که بعدها در تاریخ به «کمیتهی مرکزی شبهنظامیان ضد فاشیست» مشهور گردید. این کمیته موظف بود که نظم را به کاتالونیا باز گرداند و عملیات مسلحانه علیه نظامیان شورشی در ساراگوزا را سازماندهی کند.
خوزه پیراتس ۲
توافق
در این روز ۱۹ جولای، همهی ساختارهای سیاسی در کاتالونیا، بلکه تمامی اسپانیا، درهم ریخت. دولت قانونی به «دولت در سایه» بدل شده بود. موقعیت سیاسی کشور ایجاب میکرد که نیروی تازهای سکان رهبری را در دست گیرد. به همین خاطر در بارسلون، کمیتهی مشترک شبهنظامیان ضد فاشیست به وجود آمد.
به احتمال زیاد، نظریهی ایجاد این شورای سربازان از سوی آنارشیستها مطرح شد. آنها حوصله نداشتند که در حکومت مشارکت کنند، با نظریاتشان همخوانی نداشت. لذا اجازه دادند که دولت به کار خود ادامه دهد. لیک در واقع، این شبهنظامیان و کمیتههای آنان بودند که قدرت حکومتی را در دست داشتند.
اما در کمیتهی شبهنظامیان، سایر گروهها نیز مشارکت داشتند. من به عنوان نماینده «اسکوئرا» که یک حزب چپ لیبرال بود، در نشستها شرکت میکردم. ما مثل شهروندان عادی روشنفکر در جلسات حاضر میشدیم، با کراوات و کت و خودنویس؛ و بیواسطه در مقابل خود، آنارشیستها را میدیدیم که با صورتهای اصلاح نشده و لباس رزم از در وارد میشدند با رولور یا مسلسل در دست، با قطار فشنگ و دینامیت بر کمر. رهبرشان مردی بود که در ظاهر و گفتار، بسیار ضمخت جلوه میکرد: بوئناونتورا دوروتی. خوآمه میراویتلس ۱
زمانی من مقالهای نوشتم و در آن متذکر شدم که میان افراد FAI و فاشیستها فرق چندانی نیست. دوروتی، این مرد دیوانه، مقالهی مذکور را به یاد داشت. به سمت من آمد، دست بزرگش را بر شانهی من نهاد و گفت: «پس میراویتلس تو هستی؟! موظب باش! با آتیش بازی نکن! میتونه برات گرون تموم بشه».
و کمیتهی مرکزی ضدفاشیست، در یک چنین فضایی آغاز به کار کرد؛ فضای رعب و وحشت و تهدید. خوآمه میراویتلس ۲
در ۲۱ جولای، پلنوم محلی آنارشیستها به منظور بررسی اوضاع تازه تشکیل گردید. به اتفاق آرا تصویب شد که موضوع «کمونیسم آزاد» تا پیروزی کامل بر فاشیستها معلق بماند. پلنوم همچنین ادامهی همکاری CNT-FAI با سایر سندیکاها و مشارکت با سایر احزاب در کمیتهی مرکزی شبهنظامی را به تصویب رساند. تنها، کمیتهی منطقهی کومارسا متعلق به ناحیهی باخو لوبرگات، علیه این همکاری رأی داد.
کمیتهی مرکزی که از سوی آنارکوـ سندیکالیستها به گونهی مشروط به رسمیت شناخته شده بود، بلافاصله فعالیتهای خود را در محل سابق باشگاه قایقرانی بارسلون، آغاز کرد.
جان استفن برادماس
CNT-FAI برای نخستین بار بدون واسطه در مقابل مسئلهی قدرت قرار گرفته بود. «ما فرمانروایان کاتالونیا هستیم. آیا باید قدرت را در دست خود بگیریم بدون آنکه توجهی به جمهوریخواهان، سوسیالیستها و کمونیستها داشته باشیم، یا آنکه باید با دستگاه حکومت، همکاری کنیم؟» بالاترین ارگان تصمیمگیری آنارشیستها این سئوال را مطرح میکند. آنها با این مسأله ماهها درگیر بودند بدون آنکه پاسخی برای آن بیابند.
ماریانت واسکوئز، گارسیا الیور، دوروتی و آورلیو فرناندز بر این باور بودند که اعلام دیکتاتوری آنارشی، با توجه به توازن نیروها، راهحلی قابل اجرا نیست. آنان استدلال میکردند که اگر ما قدرت را در دست بگیریم، حکومت مرکزی در مادرید و تمامی حکومتهای خارجی علیه ما بسیج خواهند شد. لذا باید با دولت همکاری کنیم و اجازه ندهیم دولتی تشکیل شود که ما در آن شرکت نداشته باشیم. فدریکا مونتسنی، اسگلس، اسکورزا و سنتیلان معتقد بودند: مسئلهی قدرت، موضوعی حل شده است، چرا که اکنون قدرت در دست CNT-FAI میباشد؛ نیروهای شبهنظامی در آراگون، امنیت داخلی، اقتصاد پشت جبهه، همه در دست ما است؛ به چه دلیل باید با حکومت پیمان ببندیم؟ اسکورزا؛ چهرهی خارقالعاده در میان مردان FAI با خندهای ماکیاولیستی گفت: «شما مرغ را در سبد دارید، دنبال صاحب تخممرغ میگردید؟ صاحب آن مدتهاست پیدا شده، بهتر است حالا مراقب روباه باشید. در برابر روباه هم فقط فلینته١ به کار میآید. ما باید حکومت را واداریم تا روستاها را تعاونی کرده، صنایع را به سندیکاها واگذار نماید. کارگران شهر به گونهای خودکار عضو CNT خواهند شد، کارگران روستا نیز در تعاونیها گرد خواهند آمد؛ بدین ترتیب ما همهی ارگانها و احزاب دیگر را از صحنه به بیرون خواهیم راند. سندیکالیسم، پایه و بنیان حکومت جدید خواهد شد». سنتیلان نیز به همان اندازه جاهطلبانه و بیپروا، نخست مخالف هرگونه همکاری با حکومت بود، اما به محض آنکه وزیر شد، موضع موافق گرفت.
خوآمه میراویتلس
فدریکا مونتسنی، با حمایت اسگلس و اسکورزا مطمئن و قاطع مخالفت خود را با هرگونه همکاری با رژیم اعلام نمود. طی دو ماهی که این مباحثات ادامه داشت، هیجانات انقلاب فروکش کرد. مانوئل بناویدس
رهبران مسئول آن زمان CNT آنقدر به قدرت خود اطمینان داشتند و اعتماد به نفسشان تا آن درجه بالا بود که کار به اغراق و افراط میکشید. آنها اجازه دادند انقلابی که CNT به ثمر رسانده و پیروزی در آن تنها حاصل کار اینان بود و به تنهایی نیز از عهدهی اداره آن برمیآمدند، از سوی ارگانهایی اداره شود که خود در مدیریت آن در اقلیت قرار داشتند. این شیوهی رفتار در آن زمان بدینگونه استدلال شد که: «اینبار دیگر نباید کسی بگوید که ماهی بزرگ، ماهیهای کوچک را خورد». این آیهی سخیف، در عمل ابزاری شد برای آنکه سیاستبازان حرفهای، اعضاء CNT را خنثی نموده و انقلاب اسپانیا را خفه کنند.
کانُواس سروانتس
در مقر حکومتی، کابینه همچنان مستقر بود؛ نوعی دولت در سایه که بی هیچ قدرت و اختیاری، تماشاگر وضعیت انقلابی بود. البته با یک استثناء. لوئیس کمپانیس، پرزیدنت، مردی بود باشخصیتی بسیار شجاع. او قبلاً از بسیاری آنارشیستها در مقابل دادگاه دفاع کرده و دوستان زیادی در CNT داشت. هنگامی که برای نخستین بار از یک نشست کمیتهی مرکزی شبهنظامیان دیداری به عمل آورد، همهی ما از جایمان برخاستیم. اما آنارشیستها از جایشان تکان نخوردند. اغلب درگیریهای شدیدی میان مردان CNT-FAI و پرزیدنت کمپانیس رخ میداد و وی آنان را متهم میکرد که با رفتار خشن خود چهرهی انقلاب را مخدوش میکنند. یکی از روزها دوروتی احمق شد و به نمایندهی حکومت گفت: «از قول من به آقای رئیس جمهور خیلی سلام برسون و بگو بهتره که دیگه جلوی ما آفتابی نشه. اگه بازم بخواد به ما درس بده، ممکن آخر سر بلایی سرش بیاد». خوآمه میراویتلس۱
پس از اولین نشست کمیتهی شبهنظامیان، دوروتی و گارسیا الیور به کمورهرا، نمایندهی حزب وحدت سوسیالیستی گفتند: «ما میدانیم که بلشویکها چه بلایی بر سر آنارشیستهای روسیه آوردند. بگذار به شما گفته باشیم که ما هرگز به کمونیستهای اسپانیا اجازه نخواهیم چنین بلایی بر سر ما بیاورند». مانوئل بناویدس
کمیتهی شبهنظامی همه گونه وظیفهای بر عهده داشت: اعادهی نظم انقلابی در پشت جبههها، سازماندهی نیروهای خط مقدم جبهه، آموزش افسران، تاسیس یک مدرسهی رادیو و بیسیم، تنظیم امور لجستیک و تدارکات، نوسازی اقتصاد، قانونگذاری و انتظامات، تبدیل خط تولید کارخانجات از عادی به نظامی، تبلیغات، ارتباط با حکومت مرکزی در مادرید، مشکلات ارضی، امور بهداشتی، مراقبت از مرزهای زمینی و دریایی، امور مالی، پرداخت حقوق سربازان و بازنشستگان و خانوادهها و بیوههای آنان. کمیته با تعداد اندک اعضاء خود تا بیست ساعت در روز کار میکرد و به اموری رسیدگی میکرد که برای انجام آنها یک کابینهی کامل و یک دستگاه پرهزینهی بوروکراتیک، لازم بود. این کمیته در یک زمان هم وزارت جنگ بود، هم وزارت کشور، هم وزارت امورخارجه، همه با هم و در یک کلام، تجلی راستین اراده ی خلق. دیهگو آباد دو سنتیلان ۳
قضاوت تروتسکی
هنگامی که آنارشیستها کوشیدند تا در چارچوب سندیکایی که برای فعالیتهای عادی دوران صلح ساخته شده بود خود را محدود سازند، عدم درک فاجعهبار خود را از قوانین و مشکلات انقلاب، به نمایش گذاردند. آنان همهی آنچه را که خارج از این سندیکا و در جامعه، در درون احزاب سیاسی و در دستگاه حکومتی میگذشت نادیده گرفتند. اگر آنان انقلابیون واقعی بودند، باید بلافاصله به ایجاد کمیتهها و شوراهایی میپرداختند که همهی کارگران شهر و روستا، همچنین تهیدستان و بیکاران که هرگز در هیچ سندیکایی عضویت نداشتند در آنها نمایندگی شوند. بدیهی است که کارگران انقلابی رهبری این شوراها را در دست میگرفتند، پرولتاریا بر نیروی شکستناپذیر خود، آگاهی مییافت. دستگاه حکومت بورژوایی در هوا معلق میشد و تنها یک ضربه، آن را از هم میپاشید.
به جای آن، آنارشیستها برای فرار از نیازهای «سیاسی» به سندیکا پناه بردند. آنها خود را به چرخ پنجم ارابهی دمکراسی بورژوایی تبدیل کردند. همین نقش را نیز به زودی از دست دادند؛ چرا که کسی به چرخ پنجم نیاز ندارد.
همان توجیه خودشان که: «ما قدرت را در دست نگرفتیم، نه به خاطر آنکه نتوانستیم، بلکه بدان خاطر که ما اصولاً مخالف هر گونه دیکتاتوری میباشیم»، همین استدلال کافی است تا ثابت کند که آنارشیسم، یک آموزهی ضدانقلابی است. کسی که از بدست گرفتن قدرت طفره میرود، آن را به کسانی هدیه میکند که همواره در پی آنند، یعنی استثمارگران. موجودیت انقلاب برای آن ـو تنها برای آنـ است که طبقهی جدیدی را به قدرت برساند و به این طبقه امکان آن را بدهد که برنامههای خود را جامهی عمل بپوشاند. ممکن نیست که تودهها را آمادهی خیزش نمود، بدون آنکه آنان را برای در دست گرفتن قدرت، مهیا نمود. پس از پیروزی، هیچکس یارای آن را نداشت که آنارشیستها را از اجرای آنچه ضروری میدانستند، باز دارد؛ اما رهبران آنها باور نداشتند که برنامههایشان قابل اجرا هستند.
لئو تروتسکی
مردی بدون نشیمن
دیری نپایید که دوروتی متوجه شد کمیتهی مرکزی یک ارگان اداری است. آنجا بحث میشد، تبادل نظر میشد، رایگیری میشد، پرونده بود و کارهای اداری. دوروتی اما نشیمن نداشت. بیرون، تیراندازی جریان داشت. او دیگر نمیتوتانست تاب بیاورد. لذا واحد خود را سازمان داد: لشکر دوروتی؛ و راهی جبههی آراگون شد. هنگامی که آنان در خیابانهای بارسلون رژه رفتند من حضور داشتم. وحشتناک بود، یک مجموعهی سرگیجهآور از انواع اونیفورمها، نیروهای داوطلب از همهی نقاط زمین، لباسها با وصلههای رنگارنگ. چیزی مثل دستهی هیپیها، اما هیپیهایی با نارنجک و مسلسل؛ و مصمم برای جنگ تا مرز مرگ١.
۷
لشکرکشی
نخستین ستون نظامی
نخستین وظیفه ی کمیت هی شبه نظامی این بود که نیروهای تازه نفس برای جبهه ی آراگون سازماندهی کند. چهار روز پس از شکست کودتای نظامی در بارسلون، سههزار نیروی داوطلب در دو هتل «پاسئو دو گراسیا» و «دیاگوناله» گرد آمدند. آنها تحت رهبری دوروتی و پرز فاراس (یک افسر پلیس منطقهی خودمختار کاتالونیا و وفادار به دولت) به سوی آراگون حرکت کردند. در طی راه هر دم بر نفرات ستون افسانهای دوروتی افزوده میشد. رسانهها با تیترهای درشت، قهرمانان خلق را همراهی میکردند.
برآورد دقیق تعداد نیروهای شبهنظامی بسیج شده، کاری است بسیار دشوار. حتا آمارهای خود آنارشیستها در این مورد، متناقض است. رودلف روکر سخن از بیستهزار کارگر میلیشا میراند که از این تعداد، ۱۳۰۰۰ نفر وابسته به CNT – FAI بوده، ۲۰۰۰ نفر وابسته به UGT (سندیکای سوسیالیستها) و ۳۰۰۰ نفر متعلق به احزاب جبهه خلق که نیروی ۸۰۰۰ نفرهی دوروتی در این ارقام، منظور نگردیده است.
آباد دو سنتیلان میگوید تنها چند روز پس از حرکت دوروتی، مجموعاً ۱۵۰۰۰۰ داوطلب در بارسلون خود را به احزاب و سندیکاهای مختلف، معرفی کردند. جان استفن برادماس
در روزنامه های آن روزها میخواندیم: «کمیتهی شبهنظامیان ضد فاشیست تصمیم گرفته یکانهای مسلح کارگری را جهت مقابله با نظامیان شورشی به ساراگوزا اعزام دارد. کمیته برای اعزام ششهزار نیرو برنامهریزی کرده، اما استقبال مردم آنچنان وسیع بوده که در میدان کاتالونا بیش از دههزار نفر برای اعزام به ساراگوزا گرد آمدهاند».
در مقابل، آبل پاز متوجه شد که: «علیرغم شور و غوغای عمومی، تعداد نفرات ستون دوروتی / پرز فاراس به آمار پیشبینی شده نرسید. از همان ابتدا جدی بودن قضیه زیر سئوال بود. به جای آنکه تمام امکانات انسانی، تسلیحاتی، فعالیتها و تصمیمگیریها متوجه جنگ باشد، تصور بر این بود که ستون اعزامی با مقاومتی جدی روبرو نخواهد شد و همین نیرو نیز بسیار قوی میباشد. هنگامی که ستون به حرکت درآمد ۳۰۰۰ میلیشیا داشت.»
خوزه پیراتس ۲
ساعاتی قبل از حرکت ۲۰۰۰ نفر در خیابان «۱۴ آوریل» مقابل هتل «گران ویا دیاگوناله»ی بارسلون گرد آمدند. نفرات توپخانه توپهایی با کالیبرهای مختلف به همراه آورده بودند؛ تعداد زیادی سلاحهای خودکار، تلفنچیها با انواع وسایل مخابراتی، اکثریت اما با کارگرانی بود که تنها یک تفنگ بر دوش داشتند. در بعدازظهر روز ۲۴ جولای، ستون به حرکت درآمد. ریکاردو سانز
هنگامی که ستون به سوی آراگون به حرکت درآمد و من نیز میخواستم همراهشان بروم، در یکی از کامیونها سوار شدم. در تمام بارسلون، کامیونهایی با بلندگو میچرخیدند و از مردم میخواستند که مواد غذایی بیاورند، چرا که نیروها بدون یک نان خشک راهی شده بودند. بینظیر بود؛ مردم از هر سو میآمدند، از سر میز ناهارشان هرچه داشتند با خود میآوردند؛ آبگوشت، گوشت، سبزی، قوطیهای ساردین، در یک چشمبه همزدن کامیونها پر شد و ما به دنبال ملیشیا به راه افتادیم. من فکر میکنم که حتا قهرمانترین انسانها هم غذا باید بخورند؛ شکم، قهرمانی نمیشناسد. بدین ترتیب من به آراگون رسیدم، با کامیون ساردین (این اسمی بود که شبهنظامیان بر آن گذاشتند). دوروتی خبر نداشت، اما کسی حتماً به او چیزی گفته بود؛ یکبار پیاده شد، به سمت ما آمد، نظری به داخل کامیون انداخت؛ کمی مرا نگاه کرد و دوباره سوار شد. یک کلمه حرف نزد. امیلینه مورین
حمله به ساراگوزا
دوروتی از اندیشه ی تسخیر ساراگوزا بیرون نمیآمد. اینکه مرکز ایالت آراگون به دست فاشیستها افتاده بود، برای CNT، برای انقلاب و برای نتیجهی جنگ ضربهی هولناکی به شمار میرفت. ساراگوزا نزد آنارشیستها از اهمیت فوقالعادهای برخوردار بود؛ خیزش دسامبر ۱۹۳۳ نشان داد که در این شهر چه پتانسیل نیرومندی نهفته است. از آن گذشته ساراگوزا برای آنارشیستها به مثابه اتصال طبیعی بین پایگاه اصلیشان کاتالونیا، و مقر نیروهای پشتیبانی یعنی سرزمین باسک و آستوریا به شمار میرفت.
دوماه ونیم قبل از انقلاب، کنگرهی ملی CNT در ساراگوزا تشکیل شد. این کنگره به عنوان بزرگترین نمایش قدرت جنبش کارگری اسپانیا در تاریخ این کشور ثبت گردید. در میتینگ پایانی که در میدان گاوبازی شهر برگزار گردید، دهها هزار کارگر زن و مرد از سراسر اسپانیا با قطارهایی پر شده با بیش از حد ظرفیت و پوشانده با پلاکاردهای بزرگ و پرچم سرخ و سیاه بر فرازشان در اهتزاز به ساراگوزا آمدند. ساراگوزا در آن روزها به کلی در دست CNT و FAI بود و دشمن از این تظاهرات، درسی را که لازم بود، گرفت.
در نقشه های استراتژیک فاشیستها، برای ساراگوزا نقش بسیار مهمی در نظر گرفته شده بود. ضدانقلاب، تمامی نیروی خود را در آنجا متمرکز کرد: یک پادگان نیرومند از قوای منظم و کادر نظامیان جوان از ناوارا و یک نیروی داوطلب از میان واپسگرایانی که پیشینیانشان در جنگهای داخلی یکصد سال گذشتهی اسپانیا به سود ارتجاع جنگیده بودند. افزون بر آن، دو عامل دیگر در تعیین سرنوشت شهر نقشی تعیین کننده داشتند؛ یکی فرماندار غیرنظامی شهر، مردی مثل همهی شخصیتهای جمهوری دوم ضعیفالنفس؛ و دیگری فرماندهی پادگان، ژنرال سالخوردهای از اهالی کابانلا، یک مکار پیر که همواره خود را جمهوریخواه و فراماسون جا میزد تا زمانی که به فرانکو پیوست و به عنوان پاداش نیز به ریاست نخستین مجلس حکومتی استان بورگوس منصوب گردید. یکان دوروتی با عجله به سوی ساراگوزا در حرکت بود، با این امید که آنارشیستهای شهر را از نابودی نجات دهد. باور بر این بود که هنوز جنگ مرگ و زندگی در آنجا جریان دارد، درواقع اما فاشیستها شهر را گرفته و هرگونه مقاومتی را سرکوب کرده بودند. هنگامی که دوروتی به حومهی ساراگوزا رسید، شهر به گورستان بدل شده، توپ و مسلسل بر آن حاکم شده بود. خوزه پیراتس ۱
پس از عبور از «لریدا» ستون دوروتی به «بوخارالوز» رسید، منطقهای در چهل کیلومتری ساراگوزا. در آنجا در یک پست دیدهبانیِ خیابانی مستقر در زمینهای باز اطراف، رو به دشمن، مقر فرماندهی خود را استقرار داد. زمینهای مسخر شدهی سمت چپ که تا «اِبرو» امتداد مییافت از بقایای آثار وجودی دشمن، پاکسازی شد. پیشقراولان دوروتی در فاصلهی تقریباً بیست کیلومتری ساراگوزا و در دیدرس شهر مستقر شدند.
شوربختانه، دوروتی از سوی انقلابیون درون شهر پشتیبانی نشد. از آن گذشته، نیروهای وی نیز از تسلیحات کارآمدی برخوردار نبودند لذاتصمیم گرفتند که منتظر رسیدن نیروهای کمکی بمانند. فاشیستها حاکمان بیرقیب شهر بودند و میتوانستند در کمال آرامش سنگرهای پدافندی خود را برپا دارند.
اگر دوروتی ساراگوزا را تسخیر میکرد، جنگ به زودی به سود جمهوریخواهان پایان مییافت. پادگان موجود در شهر اهمیت به سزایی داشته؛ از ذخیرهی انسانی و تجهیزاتی سرشاری برخوردار بود. سقوط آن، راه دوروتی را برای رسیدن به «لوگرونو» و «ویتوریا» تا «بیلبائو» و سواحل آتلانتیک میگشود. «تریول» نیز پس از سقوط ساراگوزا، بیش از بیستوچهار ساعت دوام نمیآورد.
بدون تردید کم اهمیت دادن؛ حتا کارشکنی در جبههی آراگون سبب شد که ما جنگ را ببازیم. دوروتی مثل دیگر فرماندهان سایر ستونها در آراگون، راه هرگونه حملهی دشمن را مسدود کرده بود. آنها هیچگونه نیروی ذخیره در اختیار نداشتند و از کمبود اسلحه و مهمات، رنج میبردند.
دوروتی چند خبرچین داشت که در میان خطوط دشمن، رفتوآمد میکردند. آنها خبر میآوردند که شهر، بیش از اندازه لخت بوده و با نیروی نسبتاً اندکی قابل تصرف میباشد. ستاد فرماندهی عالی همواره به این امر اشاره داشته، از صدور هرگونه فرمان حمله خودداری نموده و بر آن است تا نیروهای خود را برای دفاع از شهر، حفظ کند. برای فرماندهان جبههی آراگون، این موضعگیری ستاد فرماندهی، غیرقابل درک بود. ریکاردو سانز ۳
از دفتر خاطرات یک کشیش روستا
هنگامی که جنگ داخلی درگرفت، من کشیش اعزامی به «آگوینالیو» در استان «هوئسکا» بودم. از هنگام اعلام جمهوری بر من مسلم بود که وابستگان کلیسا نزد مردم چندان محبوبیتی ندارند. آنها ما را «کلاغسیاه» مینامیدند. پس از سخنرانی معروف کمپانیس که من آن را از رادیو شنیدم، یقین داشتم که به زودی «کشیشکُشی» آغاز خواهد شد. با وجود آنکه مردم روستا با من بسیار مهربان بودند، اما روزی رسید که من نیز باید فرار میکردم. ۲۷ جولای بود. دیدم که خودرویی مملو از جوانان مسلح در میدان مرکزی ده ایستاد. مکث نکردم. فوراً سوار موتورسیکلت خود شده و راه کوه را در پیش گرفتم.
تصمیم به جایی بود زیرا شبهنظامیانِ جوان به همهی روستاها سر زده، کشیشها را بازداشت میکردند. بسیاری از آنان بدون محاکمه در دادگاه، یا تیرباران و یا به رودخانه افکنده شدند. این کمیتههای محلی بودند که لیستسیاه تهیه کرده و در اختیار شبهنظامیان قرار میدادند. به استناد همین لیستها، افراد زیادی اعدام شدند.
یک بار به یک پست بازرسی خیابانی در مدخل روستای «بارباسترو» برخوردم. دل به دریا زده و خود را رانندهی ارتش خلق معرفی کردم. با این حیله تمامی موانع را از سر راه برداشته، حتا یک کارت شناسایی به عنوان راننده به دست آوردم. در اولین فرصت نیز پا به فرار گذاشتم. از آن پس من نه تنها یک کشیش فراری، بلکه اصولاً «یک فراری» بودم …
در میان ماجراجوییهای بسیار، یکبار نیز به «کاندانوس» سفر کردم. آنجا زادگاه من است. در خانهی پدری مخفی شدم. خوشبختانه رئیس کمیتهی ده، انسان خوبی بود، اما قدرت چندانی نداشت، نمیتوانست در مقابل شبهنظامیان مسلح حرفش را پیش ببرد. احتمالاً کسی مرا لو داد؛ به هرحال دستگیر شدم. دوستم در کمیته توانست تا این حد پیش رود که از اعدام فوری من جلوگیری، و راضیشان کند که دادگاهیام کنند. مرا به داخل بالکن شهرداری هل داده و از مردم پرسیدند که چه باید با من بکنند؟ فریادها به هوا رفت. اهالی ده که بسیاری از آنان عضو سازمانهای چپ بودند، رأی دادند که من نباید کشته شوم. این تمامی روند دادرسی بود.
اما این بدان معنا نبود که من دیگر در امنیت کامل بودم. بسیاری از غریبهها نمیتوانستند تحمل کنند که من آزادانه در ده بگردم. لذا تیموتئو تصمیم گرفت که با دوروتی در بوخارالوز دربارهی من گفتگو کند. وی تمامی ماجرا را برای او باز گفت.
دوروتی به او گفت: «اگر میخواهی که امنیت داشته باشد، چارهای نداری جز اینکه او را به اردوی من بیاوری».
نیمه های آگوست بود. ما به بوخارالوز رفتیم و مرا نزد دوروتی بردند. دوروتی از من پرسید: «کدوم رو ترجیح میدی؟ میخوای اینجا در اردو بمونی، یا به خونهات برگردی؟»
ـ «حق انتخاب دارم؟»
ـ «طبیعیه. اما یه چیز رو باید خیلی آشکار بهت بگم. اگه از اینجا بری، بالاخره یه روزی یه جایی یکی از اینا پیدات میکنه و دیر یا زود دخلت اومده. همیشه اینقدر شانس نمیاری. اما اگه اینجا بمونی امنیت داری. اینو بهت قول میدم.»
بدیهی است که من تصمیم گرفتم در اردو بمانم. دوروتی به من گفت که به یک دفتردار نیاز دارد. مرا به اتاق منشیها برد. دختر مو قرمزی در آنجا مشغول کار بود. «این به تو یاد میده که چکار بکنی. مواظب باش دست زیر دامنش نبری.» از آن لحظه تنظیم لیست نفرات بر عهدهی من بود و نام داوطلبان تازهوارد را ثبت میکردم. طبیعی است که با برخی از آنان دوست شدم، اما کسی جرأت نمیکرد به من حرفی بزند زیرا همه میدانستند که من تحت حمایت دوروتی قرار دارم. خسوس آرنال پنا ۱
جنگ بدون فرمانده
هنگامی که من بار دیگر در سال ۱۹۳۶ با دوروتی ملاقات کردم به مرد پرنفوذی بدل شده بود. اما هرگز در او ویژهگیهای یک رهبر بزرگ سیاسی را ندیدم؛ استعداد این امر در او وجود نداشت. البته هنگامی که در میان مردم ظاهر میشد، مبلغ خوبی بود، اما یک سخنران توانا، هرگز. او از هوش و توان یک انسان سالم، و تواناییهای دیگری بهرهمند بود که دیگران دربارهاش غلو کردهاند. همچنین، مردی بود نسبتاً متواضع. قدرت او در پیوندش با تخیلات مردم، به ویژه در اسپانیا قرار داشت. میدانید، روند تخیلات، او را به قهرمانی افسانهای بدل کرد. توانایی نظامی او محدود بود، نمیتوانست یک فرمانده لشکر باشد. از استراتژی چیزی نمیدانست. به عنوان فرمانده، از خود تهور و تعقل بروز میداد، اما ارزش والایی نیز برای حقوق مردم قائل بود. او به آن دسته کسانی تعلق نداشت که کورکورانه فاشیستها یا «احتمالاً فاشیستها» را اعدام میکردند. به خوبی میدانست که در چنین شرایطی، چگونه تیرهترین اتهامات، گسترده میگردند. به عنوان نمونه من بیاد میآورم که او چگونه یک رفیق خارجی را که به ضرب و جرح افراد اعتراض کرده بود، از اعدام نجات داد. در ضمن، هرکسی را هم که خود را به عنوان داوطلب معرفی میکرد، نمیپذیرفت. یک بار شاهد بودم که خطاب به یک آنارشیست داوطلب گفت: «کتککاری را هر کسی میتواند بکند. تو به روستای خودت برگرد، به کارخانهات. سازماندهندهگان کارآمد، کم داریم، اینها باید آنجایی باشند که به وجودشان نیاز هست، در جبهه ما میتوانیم کمبود تو را تحمل کنیم.
گاستون لوال
یک فرماندهی لشکر؟ نه، نبود، هیچیک از ما نبودیم. ما همه تقریباً تصور دقیقی از اصول مبارزهی چریکی شهری داشتیم، چه در بارسلون و چه در شهرهای دیگر، در مرکز شهر، وسط جمعیتی که میشناختیم، میدانستیم آنجا یک پناهگاه هست، آن روزنامهفروش کنار خیابان، از رفقا است، روبروی قرارگاه پلیس، یک انبار اسلحه است، کلبهی کنار بندر، هر وجب از زمین را میشناختیم. اما از جنگ میدانی، ارتفاعات، سنگر و خاکریز، نقشهی ستاد، از اینها کمترین اطلاعی نداشتیم؛ تخصص ما نبود، چرا باشد؟ قبل از کودتای ژنرالها، نیازی به اینها نداشتیم. نه، استراتژیستهای بزرگی نبودیم؛ دوروتی هم نبود. ریکاردو سانز
همراه من که هوادار آنارشیستها نبود، از اردوی دوروتی بازدید کرد و با نفرت بازگشت. البته دوروتی، با اطمینان از نیروی ذخیرهی بیپایانی که پرولتاریای بارسلون در پیاش روان خواهند کرد، بیش از هر ستون دیگری به ساراگوزا نزدیک شد، بدون آنکه جان خود و نفراتش را به خطر بیاندازد. سرانجام، فرماندهی عالی، به فرماندهی سرهنگ ویلالبا موفق شده بود که دوروتی را از این همه به هدر دادن نیرو بازداشته، وی را به آرامش برساند.
اینها اخباری بود که دوستم ـکه به سوسیالیستها نزدیک بودـ به من رساند. دست خودم نیست، اما در نتیجهگیریهای او نمیتوانم تردید نکنم. بنابر آنچه من خود در جبهه دیدم، نفرات هیچیک از ستونها مایل نبودند که روی سر خود قمار کنند، هیچکدام تقریباً تلفاتی نداده بودند. با این شیوه، مسلما کاتالانها هرگز موفق به تصرف ساراگوزا نمیشدند. ممکن است که دوروتی در جهت مخالف این امر، تندروی کرده باشد؛ اما در اینصورت لازم بود که میان قربانی دادن بیحاصل و بلاتکلیفی شرمآور، راه میانهای یافت گردد. با توجه به وضعیت در سراسر جبههی آراگون، پیشروی ستون دوروتی؛ به شرط آنکه از نظر نظامی مورد بهرهبرداری صحیح قرار گرفته باشد؛ فاکتور مناسبی بود. از هنگامی که من جبهه را دیدم، از کمبود واقعنگری که در برآوردهای تمامی گروههای سیاسی موجود به چشم میخورد، حیرت میکردم. همه روی سقوط عنقریب ساراگوزا حساب میکردند، در حالی که ابداً صحبتی از آن نمیتوانست در میان باشد. به همین سبب ادعای POUM را که به گونهای غیر مستقیم، دولت را محکوم میکردند، شرافتمندانه نمیبینم، این نگرش با نیتی خائنانه، در امور جبهه اخلال میکند. البته طبیعی بود که با آن همه تبلیغات آنارشیستها، دولت در مورد آیندهی پس از سقوط ساراگوزا، با نگرانی اندیشه کند. اما مسلم بود که کار بدانجا نخواهد کشید. خیانت از بالا عامل این امر نیست بلکه سهلانگاری و ناکارآمدی موجود در تمامی سطوح. برای غلبه بر ناتوانیهای شناخته شده در میان شبهنظامیان، نیاز به تلاش یک هستهی کارآمد، متشکل از نظامیان و سیاستمداران میباشد. فرانس بورکناو
فرشته ی انتقام
ساکنین شهرکها و روستاهایی که ما از آنها عبور کردیم، البته از زمینهای خود به سختی دفاع میکردند، اما حتا یک سرباز به جبهه نفرستادند، بیشترین سربازگیری شبهنظامیان، از بارسلون بود.
در روستای ازبین رفتهی «سهوِرا» خیلی پیش از این کشیشها سمیناری برگزار کردند. از یک نگهبان جوان و خوشسیمای محلی که مسلماً بیش از شانزده سال نداشت پرسیدم که سرنوشت آن سمینار به کجا انجامید. باخندهی شادی گفت: «آخ، ترتیب همهشون داده شد، اونم چهجور!» تمامی کلیساها بدون استثناء سوختهاند، تنها دیوارهایشان برجا است. آتشزدنها به اشارهی CNT یا توسط یکانهای شبهنظامی که از آنجا عبور کردهاند صورت گرفته است. در تمامی این حدود به ندرت نبردی جدی میان افراد فرانکو و نیروهای وفادار به دولت، درگرفته است.
نشانه های چندانی مبنی بر نزدیک شدن ما به خطوط مقدم جبهه، به چشم نمیخورد. خیابانها ویران نشدهاند. عبورومرور کمتر از دوران صلح است. تعدادی کامیون حامل امکانات رفاهی و کمتر مهمات، از کنار ما به سوی جبهه در حرکتاند، برخی نیز خالی از جبههها باز میگردند. ما حتا یک خودروی بهداری ندیدیم. از آنجا که همهی راههایی که به سوی خطوط جنوبی جبههی ساراگوزا میروند در «لریدا» به هم میپیوندند، انتظار داشتم که آثار زندگی و جنبوجوش زیادی در این شهر ببینم. اما در اینجا نیز سکوت حکمفرما بود. در میدان مرکزی حدود سیـچهل کامیون پارک شدهاند و در خیابان، تعدادی شبهنظامی در گذرند. حداکثر چندصد نفر. در دفتر استانداری ازدحام است. سربازان با هیجان در بارهی بوئناونتورا دوروتی، رهبر آنارشیستها و ستون او حرف میزنند؛ او و اردویش، قهرمانان جنگ در کاتالونیا هستند (به زیان دیگر واحدها) دوروتی برای فقرا، همچون فرشتهی انتقام به شمار میرود. مشهور است که او و یکان تحت فرمانش در مورد فاشیستها و کشیشها و ثروتمندان روستا، بیرحمانهتر از دیگران عمل میکنند. همهی شبهنظامیان کاتالونیا، پیشروی او به سوی ساراگوزا را تحسین میکنند که بدون ترس از تلفات، همچنان جریان دارد. برخی از نگهبانان کاخ فرمانداری، تحت فرمان دوروتی جنگیدهاند. با لبخندی سادهلوحانه، بدون سادیسم، با سکوت کودکان حیرتزده که از بنگ ـ بنگ یک بازی پیروزمندانه سخن میگویند، از شلیک توپها یاد میکنند. یکی از آنان به من گفت: «برای اسرا» و منظورش این بود که هر کدام از این گلولهها انتظار یک اسیر را میکشند. بله، جنگ داخلی در اسپانیا چنین است. تصور من این است که در اردوی فرانکو نیز جز این نیست. در هر دو اردو، خبرنگاران بیطرف باید در مورد بسیاری پدیدهها، سکوت کنند اگر نمیخواهند خطر زندان را به جان بخرند. فرانس بورکناو
«شما در روسیه یک دولت واقعی دارید، ما اما خواهان آزادی هستیم. ما میخواهیم کمونیسم آزاد را پیاده کنیم». این را یک نگهبان با کلاه سرخ و سیاه، هنگام کنترل پاسپورت به من گفت.
«کمونیسم لیبرال١». این واژه هنوز تا امروز نیز در گوشم زنگ میزند. چند بار آن را شنیدم: مبارزهجویانه و سوگند گونه!
برای توضیح رفتار باورنکردنی آنارشیستها، گاه بدین نکته اشاره میشد که جمع آنان تنها تشکیل شده است از گروهی تبهکار. درست است که تعدادی دزد و راهزن حرفهای نیز در صفوف آنارشیستها رخنه کرده بودند، و این طبیعی است که در یک حزب نیرومند، تنها افراد صادق در راس کارها نیستند بلکه فرصتطلبان نیز جذب آن میشوند. در آن زمان هر کس میتوانست خود را آنارشیست جا بزند. هنگامی که من در سپتامبر ۱۹۳۶ در والنسیا بودم، در جبهه ی تروئل به یک گردان از آنارشیستها برخوردم. آنان میگفتند که فرماندهشان در جنگ کشته شده و حال نمیدانند که چه باید بکنند. در والنسیا برای خود سرگرمی پیدا کرده بودند. آرشیو دادگاه را آتش زدند و کوشیدند که به زندان حمله کرده و تبهکاران را آزاد کنند، شاید رفقایی در میان آنان باشند.
با این وجود، تبهکاران فرع قضیه بودند. در پاییز ۱۹۳۶ سهچهارم کارگران کاتالونیا عضو CNT بودند. رهبران CNT و FAI همه کارگر و اغلب مردانی صدیق بودند. مشکل در این بود که آنان با دگماتیسم میجنگیدند، اما خود، دگماتیستهای نابی بودند. کسانی که میخواستند حقایق زندگی را در ظرف تنگ نظریات خویش بگنجانند.
هوشمندترهاشان متوجه اختلاف میان زیباییهای بروشورهای تبلیغاتی از یکسو و خشونتِ نهفته در حقیقت از سوی دیگر، شدند. آنان اکنون میبایست از کار بیمطالعه، از بمب و رگبار مسلسل، به نوسازی آن چیزی بپردازند که تا دیروز برایشان شکستناپذیر مینمود.
ایلیا ارنبورگ ۱
طی نخستین روزهای انقلاب، تمامی کلیساهای لریدا طعمهی آتش شدند. هنگامی که ستون دوروتی، در مسیر خود به سوی جبههی آراگون به لریدا رسید، کلیسای جامع شهر را به آتش کشیده و رفقای قبلی را که از آتش زدن آن خودداری کرده بودند، ترسو نامیدند. کلیسای جامع شهر، دو روز تمام میسوخت. بینام ۱
«کشیش سرخ»، «منشی دوروتی»؛ این پسوندها هنوز نیز به دنبال نام من میآیند، هرچند هیچیک بیانگر واقعیت نیستند. من هرگز گرایشی به آنارشیسم نداشتم و دوروتی نیز هرگز یک منشی نداشت. من تنها یک دفتردار در دفترخانهی اردو بودم. اما باید اعتراف کنم که دوروتی مرد درستکاری بود و اگر کسانی امروز ادعا کنند که دوروتی یک غارتگر و جنایتکار بود، باید ادعای آنان را تکذیب کنم. من در برابر چنین دروغهایی از دوستم دفاع میکنم.
به عنوان مثال، همواره گفته میشود که او و ستون او بودند که کلیسای جامع لریدا را آتش زدند. اما این کلیسا چهموقع آتش گرفت؟ بیستوپنجم آگوست. کی ستون دوروتی از لریدا گذشت؟ بیستوچهارم جولای. و من به شما ضمانت میدهم که آنان پس از یکماه بازنگشتند که یک کلیسا را آتش بزنند. حقیقت از این قرار بود: یک گردان متشکل از افراطیون، در سر راه بارسلون، به لریدا رسید و از آنجا که چیز بهتری به نظرشان نرسید، خانهی خدا را آتش زدند. هنگامی که به اردوی دوروتی رسیدند، خبر شاهکارشان پیشاپیش رسیده بود. دوروتی که میتوانست گاهی بسیار شوخ هم باشد به آنان گفت: «چه مردان قهرمانی! آنهایی که در عملیات لریدا شرکت داشتند پیش بیایند!» و بدیهی است که مقصرین را به سختی تنبیه کرد. خسوس آرنال پنا ۱
سه خبرنگار
اواخر آگوست و اوایل سپتامبر، من به اتفاق «کارمن» و «ماکاسیف» به اردوگاه دوروتی رفتیم. هنوز رؤیای تسخیر ساراگوزا را در سر داشت. به همراهانم گفته بودم که دوروتی از دوستان من است و به همین سبب آنان انتظار استقبال گرمی را داشتند. اما دوروتی اسلحهاش را کشید و گفت که من در یکی از مقالاتم در مورد جنبش آنارشیستی دروغ گفتهام و اضافه کرد که همین حالا مرا به درک خواهد فرستاد. او اهل بلوف نبود. گفتم: «هرکار دوست داری بکن؛ اما فکر میکنم که تو هنوز رسم مهماننوازی را فراموش نکردهای.» البته دوروتی یک آنارشیست بود، آن هم به سختی! اما در عین حال یک اسپانیایی. پاسخ من او را به فکر فرو برد: «بسیار خوب؛ اینجا تو مهمان من هستی، اما مزد مقالهات را خواهم داد. نه اینجا؛ در بارسلون.» از آنجا که به رسم مهماننوازی نمیتوانست مرا بکشد، شروع کرد به یکریز فحش دادن. فریاد میزد که شوروی یک کمون آزاد نیست، بلکه کشوری است مثل بقیه، با گروه انبوه بروکراتها که نه به طور تصادفی از پذیرفتن او در مسکو امتناع کردهاند.
کارمن و ماکاسیف حس کردند که اوضاع به خوبی پیش نمیرود زیرا کشیدن هفتتیر، احتیاجی به ترجمه ندارد. ساعتی بعد به آنان گفتم که همه چیز مرتب است و ما به شام دعوت شدهایم.
سر میز شام، مردان شبهنظامی نشسته بودند، یکی با پیراهن قرمز و سیاه، دیگری با گرمکن آبی، همه با هفتتیری بر کمر. آنان نشسته بودند، میخوردند، شراب مینوشیدند و میخندیدند. کسی توجهی به دوروتی نداشت. یک نفر غذا و شراب را بین دیگران تقسیم میکرد. کنار بشقاب دوروتی، یک بطری آب معدنی گذاشت. من شوخی کردم: «تو همیشه از برابری دم میزنی! اما اینجا همه شراب مینوشند، تو یک نفر آب؟» ابداً نمیتوانستم تصورش را بکنم که این شوخی من چه تأثیری روی دوروتی خواهد گذاشت. او از جای خود پرید و فریاد زد: «جمعش کنین! واسه من از چاه آب بیارین!» زمان درازی کوشید تا حقانیت خود را اثبات کند: «من از کسی چیزی نخواستم. اینا میدونن که من نمیتونم شراب بخورم، از یه جایی یه جعبه آب معدنی رسیده، گذاشتن واسه من. این غیر ممکنه؛ تو کاملاً حق داری.» ما در سکوت کامل غذایمان را خوردیم. بعد به طور ناگهانی وی دنبالهی سخنانش را گرفت: «سخته. نمیشه یه دفه همه چیز رو تغییر داد. پرنسیپها و زندگی با هم همیشه مطابقت نمیکنن.»
هنگام شب، ما از مواضع دیدن کردیم. گرما بیداد میکرد، یک ستون از کامیونهای باری از کنار ما عبور میکرد. دوروتی گفت: «چرا از من نمیپرسی که این کامیونا واسه چی اینجان؟» من توضیح دادم که نمیخواهم در اسرار نظامی، کنجکاوی کنم. خندید: «اسرار؟ اینو دیگه هر کسی میدونه که ما فردا از اِبرو عبور میکنیم. موضوع اینه.» چند دقیقه بعد، دوباره شروع کرد: «نمیخوای بدونی چرا من تصمیم گرفتم که از رودخونه عبور کنیم؟» گفتم: «تو حتماً دلایل خودت رو داری… هرچی باشه تو فرماندهی این ستونی.» دوباره خندید: «تو از استراتژی چیزی نمیدونی. دیروز یه پسر کوچولو به طرف ما اومد. پرسید شما چهتون شده؟ توی ده ما همه تعجب میکنن که چرا حمله نمیکنین. میگن دوروتی شلوارش رو زرد کرده. میفهمی؟ وقتی یه بچه این حرف رو بزنه، از زبون همهی مردم میزنه. این یعنی که ما باید حمله کنیم. استراتژی همینجوری تعیین میشه …» به چهرهاش نگاه کردم که چه شاد و بشاش بود و با خود گفتم: «تو خودت هنوز بچهای.»
بعدها چند بار دیگر نزد دوروتی رفتم. ستون او شامل دههزار نفر میشد. هنوز به نظرات خود باور داشت اما دگم نبود و تقریباً هر روز ناچار بود گوشهای از واقعیت را بپذیرد. او نخستین آنارشیستی بود که متوجه شد، بدون دیسیپلین نمیتوان جنگ را رهبری کرد. به تلخی میگفت: «جنگ یک کثافتکاری است؛ تنها خانهها را خراب نمیکند، بلکه برترین اصول و پرنسیپها را نیز» و بدیهی است که این را در مقابل نفراتش نمیگفت.
یکی از روزها، تعدادی از نگهبانان، پستهای خود را ترک کردند. آنان در روستای نزدیک اردو دیده شدند در حالی که مشغول شرابخواری بودند. دوروتی به آنان پرخاش کرد: «حالیتون نیس؟ شما حیثیت اردو رو به لجن میکشین! کارتهاتون رو بدین.» و آنها با آرامش کامل کارتهای عضویت سندیکا را از جیب در آورده و مقابل او نهادند. این کار بر خشم او افزود: «شماها آنارشیست نیستین! یه مشت آشغالین! من همه تون رو از اردو بیرون میندازم و میفرستم برین خونهتون.» ظاهراً متخلفین بدشان نمیآمد یا شاید تعمدا این کار را کرده بودند زیرا به جای هرگونه عذرخواهی تنها گفتند: «موافقیم.»
ـ «میدونین این لباسی که تن تونه مال کیه؟ فوری درشون بیارین. اینا اموال مردم هستن.» دوروتی دستور داد که آنان با شلوار زیر به بارسلون بازگردند. «تا هرکسی بدونه که شما آنارشیست نیستین بلکه یه مشت آشغال معمولی هستین.» ایلیا ارنبورگ ۱
آنارکوـسندیکالیستها در همهجا افسرانی از میان افراد پلیس یا ارتش در اختیار دارند که به حکومت وفادار ماندهاند. اما در اردویی که اصل بر بینظمی است، جایی برای یک افسر باقی نمیماند؛ و چنین است که درجهی افراد به کلی نادیده گرفته میشود. هرکدام از آنان یک مکانیک محسوب میشود که وظیفه دارد مراقب باشد تا ماشین نظامی از کار نیافتد. البته هنگامی که یک جنگ منظم پیش آید، این مردان تذکرات لازم را میدهند و اگر فرصت یابند، میکوشند که قدرت آتش را به درستی تقسیم کنند، سیمخاردار بکشند یا اقدامهای دیگری انجام دهند که در محدودهی تجربهی همرزمانشان نیست. هنگامی که نیروهای فرانکو حمله میکنند، آنارشیستها اغلب چیزی جز شهامت و ارادهی خود ندارند که در مقابل آنان به کار گیرند. و به هرحال، بازپس گرفتن یک روستای بیاهمیت، برای فاشیستها ارزش استراتژیک چندانی ندارد و به همین سبب است که اوضاع چنین مانده و اهالی سانتاماریا میتوانند در کمال آرامش از «کمونیسم لیبرال» سخن بگویند و به شبهنظامیان، خدمات برسانند.
هنگامی که یک موضع مهم استراتژیک به مخاطره میافتد، مثل روستای واقع در جادهی ساراگوزا ـ هوئسکا، آن وقت جنگهای سختی در میگیرد که تلفات انسانی سنگینی نیز درپی دارد. برای یک خبرنگار انگلیسی خفتآور است که میبیند در پی پیمان «عدم مداخله»، چگونه جناح جمهوریخواهان خلع سلاح شده و با دست خالی باید در برابر توپخانه و مسلسلهای سنگین و بمبها و هواپیماهایی بجنگند که فاشیسم بینالمللی علیه آنان به کار گرفته است. جان لانگدن – دیویس
بوخارالوز، ۱۴ آگوست ۱۹۳۶
پرسیدم: «وضعیت شما اکنون چگونه است؟»
دوروتی نقشهای برداشت و موقعیت یکانها را نشان داد: «ایستگاه راهآهن پینا جلوی ما را گرفته. منطقهی پینا در دست ما است، اما ایستگاه راهآهن در دست آنها است. فردا یا پسفردا ما از «اِبرو» عبور میکنیم، به راهآهن حمله و آن را پاکسازی میکنیم. بعد ما جناح راست را داریم، «کوینتو»، «فوئنتس»، «دل ابرو» و آنوقت ما در پای دیوارهای «ساراگوزا» ایستادهایم. «بلچیته» مسلماً تسلیم میشود، چون پشت سر ما قرار خواهد گرفت. و شما (با سر به تروئبا اشاره کرد) همچنان در هوئسکا میمانید؟»
تروئبا با تواضع کامل گفت: «ما آمادهایم که از هوئسکا فعلاً صرفنظر کنیم و از حملهی شما به جناح راست پشتیبانی کنیم. البته درصورتی که حملهی شما به طور جدی حساب شده باشد.»
دوروتی سکوت کرد. بعد از لحظهای اعتراض کرد: «اگر خواستید پشتیبانی کنید، اگر هم نخواستید، نکنید. حمله به ساراگوزا! این هم هدف سیاسی، هم هدف نظامی و هم هدف سیاسیـنظامی من است. مسئولیت آن را برعهده میگیرم. فکر میکنید اگر هزار نفر به ما بدهید، ما ساراگوزا را با شما تقسیم خواهیم کرد؟ در ساراگوزا، یا کمونیسم آزاد حکومت خواهد کرد یا فاشیسم. تمام اسپانیا را بگیرید، اما ساراگوزا را بگذارید برای من.»
به زودی آرام شد و با ما بدون نفرت و هیجان به گفتگو ادامه داد. او متوجه بود که ما با سوء نیت به سراغ او نرفتهایم و تندی او را با تندی بیشتری پاسخ میگوییم. (با وجود همهی برابریها، در اینجا کسی جرأت نمیکرد با او جروبحث بکند.) او خود اطلاعاتی از موضعگیریهای بینالمللی میجست، از کمکهای احتمالی استراتژیکی یا تاکتیکی. از من میپرسید که ما روسها چگونه در طی جنگهای داخلی، کار سیاسی میکردیم؟ سپس به ما گفت که نفرات او به خوبی مجهز بوده و مهمات نیز به اندازهی کافی در اختیار دارند؛ مشکل تنها در خطوط ارتباطی است. بخش «فنی» فقط نقش مشاور داشت، تصمیمات را او خود به تنهایی میگرفت. بنا به اظهار خودش، روزانه بیش از بیست ملاقات و گفتگو داشت که انرژیاش را میگرفت. امر آموزش به کندی پیش میرفت، سربازان علاقهای به این آموزشها نداشتند، هرچند بسیار بیتجربه بوده و تنها در خیابان جنگیده بودند. فرار از اردو امری عادی شده و نفرات آن اکنون به حدود هزارودویست تن رسیده بود.
ناگهان از ما پرسید که آیا ناهار خوردهایم و دعوتمان کرد که صبر کنیم تا ظرف غذا برسد. ما دعوت را رد کردیم، زیرا نمیخواستیم جیرهی سربازی را بگیریم. اما دوروتی به مارینا حوالهی جیره داد.
من قدری با تأکید گفتم: «به امید دیدار، دوروتی. من در ساراگوزا به دیدن شما میآیم. اگر شما در این جنگ کشته نشوید، اگر در بارسلون به دست کمونیستها کشته نشوید، ممکن است که تا شش سال دیگر به یک بلشویک بدل گردید.»
او خندید، شانههای فراخش را گرداند و پشت به ما، شروع کرد به سخن گفتن با شخص دیگری که تصادفاً در آنجا ایستاده بود. میخائیل کولکف
یادداشتهای یک داوطلب
یکشنبه، ۱۶ آگوست. دوروتی در «پینا»
(گارد شهری ـ گارد ایالتی ـ دهقانان). مردی از اهالی سویلا. سخنان دوروتی خطاب به دهقانان: «من کارگری هستم مثل شما. وقتی همهی اینها سپری شود، دوباره به کارخانه باز خواهم گشت.
دوروتی در «اوسرا»
فرمان: «از دهقانان درخواست غذا نکنید، شب را نزد آنان نگذرانید. حرف متخصصین نظامی را گوش کنید.» بحثهای داغ.
تشکیلات: نمایندگان منتخب. کمبود تخصص. ضعف اتوریته. حتا اتوریتهی کارشناسان نظامی در میان افراد خریداری ندارد.
در میان رفقای اهل «اوران» (مارکوئت) دهقانی شکایت میکند که نگهبانان، شبها میخوابند.
بازگشت به اردوی اصلی.
رفیقی که از ساراگوزا گریخته است. در آنجا صاحب یک مغازهی کوچک حقالعملکاری بوده. اهل «سویلا» است. یکی نمیخواهد از دوست خود جدا شود. دیگری میخواهد اسلحهاش را تحویل دهد.
سیصد مرد غیر مسلح از لریدا به جبهه اعزام شدهاند. پنج توپ به ستون مستقر در هوئسکا قرض داده شد (یعنی به دستور دوروتی از لریدا به آنجا فرستاده شد.) گارسیا الیور با هواپیما به والنسیا سفر کرد. افسرانی ناپدید شدند. هماهنگی میان تلفنچیها و تلگرافچیها.
نیروی ۲۰۰۰ نفرهی مسلحی که قول آن داده شده بود. تفنگهای شوادرون لوله کوتاه، دو آتشبار ۱۵۰ میلیمتری، دو دستگاه زرهپوش.
گفتگوی تلفنی بین دوروتی و سنتیلان. تسخیر «کوئینتو» بدون توپخانه ۱۲۰۰ نفر تلفات درپی خواهد داشت. با کمک توپخانه، ستون میتواند تا دروازهی ساراگوزا پیش برود.
بسیار پر حرارت: «چرا ساراگوزا بمبارون نمیشه؟»
«هی هی، … Si senōr»
دوشنبه، ۱۷ آگوست
مقر اصلی به یک خانهی دهقانی منتقل میشود که مقابل آن یک مزرعهی غلات قرار گرفته (یک اسبابکشی مضحک). قبلازظهرها با خودرو به «پینا». رانندهی ریزاندام، عروسش را همراه دارد. تمام راه، یکدیگر را میبوسند. گروه خود را پیدا میکنم که در یک مدرسه مستقر شده است. محشر (کتابهای وطنپرستانه …) حتا بیمارستان نیز در مدرسه برپا شده. دوباره با دهقانان شماره ۱۸ غذا میخوریم. به من یک تفنگ میدهند: یک لولهکوتاهِ قشنگ. بعدازظهر، بمباران بیهدف. به بوریس میگویم: «من صدای شلیک یک گلوله هم نشنیدم.» (واقعا، بجز چند شلیک آزمایشی) در همان لحظه، صدایی میآید. یک انفجار مهیب. «حملهی هوایی!» تفنگها را بر میداریم. فرمان: «همه بیرون! توی مزرعه.» پناه میگیریم. چند لحظه بعد، همه چیز عادی میشود. هواپیماها بسیار بالا هستند، خارج از تیررس. نیمی از اسپانیا به جوخهی آتش بدل میشوند؛ حتا صدای شلیک تپانچه به گوش میرسد. یک نفر افقی به رودخانه شلیک میکند. یک بمب دیده میشود. خیلی کوچک. حفرهای به قطر نیممتر ایجاد کرده؛ هیجانی بر نمیانگیزد.
لوئیس برتومیوکس (سرگروه): «پیش! به آن سوی رودخانه.» میخواهند سه جنازهی نفرات دشمن را بسوزانند. ما در یک قایق مینشینیم (بعد از چهار ساعت بحث). جستجو. سرانجام یک جسد، کبود شده، نیم خورده، تهوعآور. سوزانده میشود. دیگران همچنان میجویند. بقیه. پیشنهاد. یک گروه ضربت تشکیل بدهیم. یکان اصلی به سوی دیگر ساحل باز میگردد. سپس تصمیم گرفته میشود (؟) گروه ضربت به فردا صبح موکول گردد. بازگشت به ساحل، تقریباً بدون پشتیبانی. خانهی دهقانی ایزوله شده. پاسکوال (از کمیتهی جنگ): «چرا دنبال هندوانه نمیگردیم؟» (کاملاً جدی). باز در میان بوتهها. گرما، کمی ترس. به نظرم همه چیز احمقانه میآید. ناگهان متوجه میشوم که جدی است، عملیات (به سوی خانه). ناگهان برافروخته میشوم (نمیبینم که همه چیز بیهوده است، اما میدانم که اسرا کشته میشوند). به دو گروه تقسیم میشویم. سرگروه، ریدل و سه آلمانی، سینهخیز به سوی خانه میروند. ما درون سنگرها (بعد سرگروه سوت میزند: ما نیز باید به سوی خانه پیش برویم). صبر کنید. صدایی میشنویم … هیجانی طاقتفرسا. میبینیم که همقطارانمان باز میگردند، بدون پوشش نظامی. به آنان بر میخوریم و با آرامش از رودخانه میگذریم. یک حرکت اشتباه ما میتوانست به بهای جان آنان تمام شود. این شاهکار پاسکوال بود (کارپنتیر و جیرال با ما). در میان کاهها میخوابیم (دو چکمه در گوشه، یک لحاف خوب). نگهبان که میخواهد چراغ را خاموش کند، با داد و فریاد مواجه میشود. با این عملیات، من برای اولین و آخرینبار در پینا دچار ترس شدم.
سهشنبه، ۱۸ آگوست
مرتب پیشنهادهای جدید برای عبور از رودخانه. در پایان بعدازظهر تصمیم گرفته میشود و نیمه شب خطر خواهیم کرد، آن هم گروه ما، و مواضع کنار ساحل را تا رسیدن ستون سانتانو حفظ خواهیم کرد، چند روزی. روز با آمادهسازی و تدارک، میگذرد. مهمترین نگرانی ما: مسلسل. کمیتهی جنگ مستقر در پینا از تحویل چند قبضه به ما، خودداری میکند. پس از تلاش بسیار و به کمک یک سرهنگ ایتالیایی که «باندا نگرا» را فرماندهی میکرد سرانجام موفق شدیم یک قبضه بهدست آوریم، و حتا بعدها یک قبضهی دیگر. این مسلسلها آزمایش نشدند.
البته سرهنگ بود که ما را به این موضوع حساس کرد، اما به هرحال، کمیتهی جنگ است که برای ما تصمیم میگیرد. خوب ما همه داوطلبیم. غروب دیروز، حدود ساعت ۱۸، برتومیوکس ما را جمع کرد و نظرات هرکدام را جویا شد. سکوت. او تاکید میکند که هرکس هر نظری دارد باید بیان کند. بازهم سکوت. سرانجام ریدل: «چی هی سئوال میکنین، سئوال میکنین؟ خوب همه موافقن.» همین.
دراز میکشیم. نگهبان باز میخواهد چراغ را خاموش کند … من با لباس دراز میکشم، چشم برهم نمیگذارم. بیدارباش ساعت دوونیم بامداد. کولهپشتیام آماده است. کج قرار گرفته، به خاطر عینک. تقسیم بار بین افراد (برای من یک نقشه و ظروف غذا). دریافت دستور.
پیشروی در سکوت. البته قدری ملتهب. دوبار ترجمه. لوئیس نگران ما است، فریاد میزند: «اگه اونطرف، اونا واساده باشن چی؟» اتراق. صبر. سپیده میزند. آشپز آلمانی برایمان سوپ میپزد. لوئیس کلبهای پیدا میکند، دستور میدهد که وسایلمان را آنجا بگذاریم. من را به نگهبانی میگمارد. من میمانم و از سوپ مراقبت میکنم. همه جا نگهبانانی گمارده میشوند. چیدمان کلبه، آشپزخانهی صحرایی، استتار پنجرهها، که دیده نشویم.
در این بین، گروهی به سوی خانه میروند. یک خانواده را آنجا پیدا میکنند. پسر، هفده ساله، (قشنگ!) اطلاعات: ما دیده شدهایم. هنگام گشت شناسایی. از آن هنگام، ساحل زیر نظر است. هنگام رسیدن ما، پستها را جمع کردهاند. یکصدودوازده نفر بودهاند. ستوان قسم خورده که حساب ما را برسد. آنان دوباره خواهند آمد. من این اطلاعات را برای آلمانیها ترجمه میکنم. آنها میپرسند: «حال چه میشود، باید به رودخانه عقبنشینی کنیم؟»
ـ «نه؛ معلوم است که منتظر میمانیم (شاید بهتر باشد که با دوروتی از پینا تلفنی صحبت کنیم؟)
فرمان: همه بازگردیم، خانوادهی دهقان را نیز با خود ببریم. (سرباز آلمانی که به آشپزی گمارده شده بود، زیر لب فحش میدهد: نه نمک، نه روغن، نه سبزی.) برتومیوکس عصبانی (بازگشت دوباره به آن خانه، خطرناک است) تمامی نفرات نیروی ضربت را گرد میآورد. به من میگوید: «گمشو برو توی آشپزخانه» من جرأت اعتراض ندارم. از آن گذشته همهی این ماجرا به تخمم هم نیست … وحشتزده نگاه میکنم که چگونه آمادهی عقبنشینی میشوند … (از آن گذشته، من کمتر از دیگران در خطر نیستم).
اسلحهها را بر میداریم، انتظار میکشیم. به زودی یک آلمانی پیشنهاد میکند که سنگرهای کوچک زیر درختان را بگردیم، همانجایی که ریدل و کارپنتیر از آن گذشته بودند (البته اکنون هر دو بازگشتهاند). در سایه قرار میگیریم، با تفنگها (مسلح نشده). بازهم انتظار. هرچندلحظه صدای آه سرباز آلمانی. ظاهراً ترسیده. من نه. چه با سرعت، همه چیز در اطراف من میگذرد. جنگ بدون اسیر. اگر کسی به دست دیگری بیفتد، بیدرنگ تیرباران میشود.
همقطاران، باز میگردند. یک دهقان، پسرش و آن پسر جوان … فونتانا سلام نظامی میدهد و به پسرک نگاهی میافکند. آنها سلام را پاسخ میدهند و پسرک، واضحتر از دیگران، ظاهراً چون چارهی دیگری ندارد. همه چیز اجباری است … دهقان، بار دیگر باز میگردد، میخواهد خانوادهاش را با خود بیاورد. دوباره به راه میافتیم. یک هواپیمای اکتشافی. پناه میگیریم. لوئیس با صدای بلند بیخیالها را به باد فحش میگیرد. من به پشت خوابیدهام، به برگ درختان نگاه میکنم، به آسمان آبی. چه روز زیبایی. اگر دستشان به من برسد، مرا خواهند کشت … بیهوده این کار را نمیکنند، دوستان ما نیز به اندازهی کافی خون ریختهاند. من در بحران هستم، حداقل از نظر اخلاقی. کاملاً ساکت. بر میخیزیم، دوباره باید رفت. در یک کلبه پناه میگیرم. بمباران. از کلبه به سوی امـژ میدوم. لوئیس میگوید: «فقط نترس» (!) مرا به اتفاق آلمانی به آشپزخانه میفرستد، تفنگ بر دوش. انتظار.
سرانجام، دهقان با خانوادهاش میآیند (سه دختر، یک پسر هشت ساله) همه وحشتزده (بمباران شدید). آنان از ما نیز میترسند، کمکم اعتماد میکنند. نگران چارپایانشان هستند که برجای گذاردهاند (وقت آن میرسد که ما حیوانات شما را هم به پینا بیاوریم) به نظر میرسد که از نظر سیاسی در جانب ما نیستند. سیمون وی
همهفن حریف
یکبار مردی را نزد ما آوردند که در زمان خود در ساراگوزا، وضع خوبی داشت. نامش را نمیخواهم بگویم. باید تیرباران میشد. دوروتی نگهبانان او را نزد خود خواند و از آنان پرسید: «او در املاک خود چگونه کار میکرد؟ رفتارش با کارگران زیر دستش چگونه بود؟» پاسخ این بود که: «خوب».
ـ «خُب حالا چه میخواهید؟ باید او را بکشیم فقط برای اینکه روزی روزگاری ثروتی داشته؟ احمقانه است.» او آن مرد را به من سپرد و سفارش کرد: «ترتیبی بده که او معلم مدرسه این ده شود و خوب هم کار کند.» خسوس آرنال پنا ۱
روزی یک گروه از هنرمندان بارسلون به اردوی اصلی دوروتی واقع در جادهی لریدا ـ ساراگوزا وارد شدند. آنان میخواستند برای شبهنظامیان، یک شبِ موسیقی برگذار کنند. امیلینه، همسر دوروتی نیز با آنان بود. دوروتی آنان را به بارسلون باز گرداند. به همسرش گفت: «ما اینجا خیلی کار داریم. بگذار اول جنگ را ببریم. هروقت دیگران هم توانستند زنانشان را به اینجا بیاورند، تو هم بیا، حالا اما نه.» رامون گارسیا لوپز
در حین محاصرهی «هوئسکا»، دوروتی با یک هواپیمای کوچک «برگوئت» پروازی اکتشافی بر فراز شهر انجام داد. جمعه بود و مردم داشتند از کلیسا باز میگشتند. خلبان که اسمش ستوان ارگوئیدو بود و شیطانِ سرخ خوانده میشد، پرسید که آیا میتواند چند نارنجک دستی از بالا به پایین بیاندازد؟ دوروتی اجازه نداد که غیرنظامیان، بمباران شوند. آرنال پنا ۳
در ماه آگوست، یک کامیون تدارکاتی به اردوی دوروتی وارد شد و یک بشکه شراب پیاده کرد. دوروتی آنجا ایستاده و شاهد ماجرا بود. وی گفت: «اگر برای جبهه شراب ندارید، در اردو هم کسی نباید شراب بنوشد.» هفتتیرش را کشید و بشکه را سوراخسوراخ کرد. شراب روی سنگفرش جاری شد. رامون گارسیا لوپز
یک مشکل دیگر، فاحشهگانی بودند که به دنبال اردو، از بارسلون به آراگون سفر کردند. به زودی بیماریهای مقاربتی، تلفاتی سنگینتر از گلولههای دشمن بر اردو وارد ساخت.
دوروتی ناچار شد ترتیبی دهد تا در بوخارالوز، یک بیمارستان صحرایی برای معالجهی این بیماریها سازماندهی شود. او به فکر همه چیز بود. بیاد میآورم که به ما دستور داد به هرکس که برای مرخصی به بارسلون میرود، یک تیوب «بلنوکول» بدهیم. نهایتاً به من گفت: «این مسخرهبازی با زنها باید یکبار برای همیشه در این اردو خاتمه یابد.»
ـ «نظر بسیار پسندیدهای است، اما چگونه، رئیس؟»
– «با پارک موتوری تماس میگیری و هر تعداد کامیون که لازم میدانی در خواست میکنی. وقتی کامیونها آمدند، با ستون کامل سراغ هر گردان میروی و هرچه دختر آنجاها هست، سوار میکنی. باید دقت داشته باشی که یک دختر هم نباید بماند. وقتی همه را سوار کردی، با کامیونها به سارینئا میروید، آنجا همهی دخترها را در یک واگون مهروموم شده سوار میکنی و به بارسلون میفرستی.»
ـ «خوب، که چنین نقشهای کشیدی؟ و برای اجرای اون کسی بهتر از خسوس هم پیدا نکردی؟ لابد میخوای که بین راه براشون سورهی ششم رو هم موعظه کنم؟»
ـ «من هیچی نمیخوام. تنها چیزی که میخوام اینه که شر این دخترها رو از سرم کم کنی.»
این یک دستور بود و من چارهای جز اجرای آن نداشتم.
یک موفقیت دراز مدت نصیب من نشد، زیرا به زودی دخترانی از همان تیپ، در اطراف گردانها پیدا شدند، شاید همانهایی بودند که من به بارسلون فرستاده بودمشان. آرنال پنا ۱
چهرهای دیگر
در آراگون، یک گروه کوچک شبهنظامیان بینالمللی تشکیل شده از داوطلبان کشورهای مختلف، پس از درگیری مختصری، یک جوان پانزده ساله را به اسارت گرفت که در اردوی فاشیستها میجنگید. هنوز داشت میلرزید، زیرا مرگ همقطارانش را به چشم دیده بود. در اولین بازجوییها ادعا کرد که به زور در صفوف فرانکو جای داده شده است. در بازرسی بدنی، یک مدال مریم و کارت عضویت حزب فالانژ در جیبهایش یافت شد. او را نزد دوروتی فرستادند که یکساعت تمام در مورد ایدهها و اهداف آنارشیسم برای او سخن گفت و سرانجام او را در انتخاب بین مرگ یا ورود به صفوف کسانی که او را به اسارت گرفتهاند و جنگ در برابر همقطاران سابق خویش، آزاد گذاشت. دوروتی به این جوان، بیستوچهار ساعت فرصت فکر کردن داد. جوان «نه» گفت و تیرباران شد. در برخی موارد، دوروتی مردی تعجببرانگیز بود. مرگ این جوان، هرگز روان و اندیشهی مرا رها نکرد، با آنکه من از ماجرا بعدها مطلع شده و شاهد مستقیم آن نبودم.
یک مورد دیگر: در روستایی که به دست سرخها، سپس به دست سفیدها، باز به دست سرخها و باز به دست سفیدها افتاد، نمیدانم برای چندمینبار بود که سرانجام به دست سرخها افتاد، شبهنظامیان آنارشیست، در بازرسی منازل، در یک زیرزمین چند انسان ترسیده و حشتزده را یافتند و در میان آنان، سه یا چهار مرد جوان. شبهنظامیان در این اندیشه بودند که بارآخر، این مردان جوان، به دنبال آنان نیامده، بلکه انتظار فاشیستها را کشیدهاند، این تنها میتواند بدان معنا باشد که آنها خود، فاشیست هستند. همین دلیل کافی بود تا آنان درجا تیرباران شوند. بقیهی افراد به آنان نوشیدنی و غذا دادند و با مهربانی و انسانیت از مهلکه جان به در بردند.
یک ماجرای دیگر: اینبار از میان نفرات. دو آنارشیست برای من تعریف کردند که یکبار دو کشیش را به اسارت میگیرند. یکی را بیدرنگ و در مقابل چشم دوستش به ضرب گلوله از پای در میآورند. به دیگری میگویند که آزاد است و میتواند به هرکجا که میخواهد، برود. هنوز بیست قدم نرفته، او را نیز هدف قرار میدهند. و راوی از اینکه داستانش برای من خندهدار نبود، تعجب کرد.
فضایی که چنین رخدادهایی در آن، روزمره و عادی شده، اهدافی را که جنگ برای آن درگرفته بود از اذهان میسترد. این اهداف تحقق نمییابند، مگر با تأمین آسایش همگان، حفظ حرمت انسان؛ اما در اسپانیا، جان انسان ارزشی ندارد. در کشوری که اکثریت جمعیت فقیر آن را دهقانان تشکیل میدهند، بهبود بخشیدن به وضع زندگی دهقان باید هدف نهایی هر گروه چپ رادیکال باشد؛ و جنگ داخلی در آغاز شاید عمدتا جنگی بود برای (یا برعلیه) تقسیم زمین بین دهقانان. اما چه شد؟ این دهقانان تهیدست و بزرگمنش آراگون که علیرغم همهفشارها و تحقیرها، حرمت انسانی خود را حفظ نمودند، برای شبهنظامیان شهری ارزش تأمل نداشتند. بدون آنکه غارتگری، بیشرمی یا توهینی صورت گیرد ـحداقل من از اینگونه اعمال، خبری دریافت نکردم و میدانم که در میان آنارشیستها، غارت و تجاوز، مجازات مرگ درپی داشتـ درهای ژرف میان سربازان و مردم غیرمسلح به وجود آمده بود، درهای به همان ژرفای شکاف میان فقیر و غنی. این را میشد در رفتار تحقیر شده، چاپلوسانه و وحشتزدهی یکسو؛ و کنش بیشرمانه و سرورانهی سوی دیگر به وضوح دید. سیمون وی
در سپتامبر ۱۹۳۶ جنگ سنگری در جبههی آراگون شدت گرفت اما یکانهای آنارشیستها برای آن به اندازهی کافی مجهز بودند، به گونهای که نیازی به کمکهای مادرید نداشتند. تدارکات را خود ما سازمان میدادیم. هرگاه هم مشکلی بود، سندیکاهای کاتالونیا را به کار میانداختیم. از نظر مالی نیز اردوی ما خودکفا بود. مواد غذایی را به روش زیر تهیه میکردیم. هنگامی که فصل خرمن میشد، گندم را به قیمت معمول، از کمیتهی روستا میخریدیم. سپس کیسهها را با کامیونهای خود به ایالت والنسیا میبردیم که قیمت، بسیار بالاتر بود، و در آنجا آن را میفروختیم و میوه و سبزی میخریدیم و باز میگشتیم. پولی هم برای خرید دوبارهی گندم باقی میماند.
بدین ترتیب، اردو تمام آنچه را که برای جنگ در سنگر لازم بود از قبیل مواد غذایی، چوب، لباس و دخانیات تهیه میکرد. جبهه ساکت بود، ساکتتر از پشت جبهه که حملات هوایی، افزایش مییافت. بسیاری از شبهنظامیان، دیگر جنگ را وقتکشی میدانستند. بازگشت از جبهه، فزونی میگرفت، این البته در مورد اردوی دوروتی کمتر صدق میکرد زیرا رئیس ما میدانست که همواره باید بر اوضاع مسلط باشد.
بر سر راه رسیدن به اردو، سربازان اغلب از لریدا عبور میکردند. کمکم در آنجا شروع کردند از مغازهها و فروشگاهها، تلکه کردن. این عمل نهایتاً چیزی نبود جز یک غارت نیمه قانونی. ادارات، با ناتوانی نظارهگر بودند. رفتهرفته این مصادره کردنها ابعادی گسترده یافت تا جایی که هیچکس در لریدا احساس امنیت نمیکرد. رفتار شبهنظامیان، مسری بود و کمکم هرکس اسلحهای در دست داشت، هرچه را که لازم داشت، مصادره میکرد. به مرور یک گروه خارج از کنترل تشکیل گردید که به میل خود عمل میکرد. در لریدا، تمامی سازمانها و احزاب از قبیل CNT،UGT و POUM نمایندگانی داشتند که خیابانها را کنترل و حوالههایی صادر میکردند که درواقع چیزی نبودند جز اجازهنامهای برای مصادره. همهی این اعمال نیز به نام ستون دوروتی انجام میگرفت درحالی که وی ابداً با این امور، سر و کاری نداشت. دوروتی هرگز چنین اجازهنامههایی صادر یا امضا نکرد.
سرانجام همه ی این اعمال به نظرش احمقانه آمد. مرا خواست و گفت: «این دزدیها اردو رو بدنام کرده. باید تمومش کرد. تو به عنوان نمایندهی اردو به لریدا میری و اوضاع رو مرتب میکنی. دو نفر از ستاد اردو به تو میدم که به اوضاع، آشنایی دارن. هر شب هم به من تلفن میزنی و گزارش میدی.»
گفتم: «اینها درست، اما چرا عد من باید این کار رو بکنم. این غیر ممکنه. خیلیا توی لریدا منو میشناسن. اگه سر زبونا بیفته که یه کشیش میخواد جلوی چپاول رو بگیره، طولی نمیکشه که چند گرم سرب توی کلهم خالی کنن.»
ـ «پس یه اسکورت بهت میدم. اصلاً یه گردان. از اون گذشته یه نمایندگی کتبی هم از من میگیری.»
به هرحال، من به اتفاق دو تن از نفرات ستاد اردو و دو «بادیگارد» به لریدا رفتیم. هر کدام از آنان یک مسلسل و یک کلت به همراه داشت. ما در هتل «سوئیزو» مستقر شدیم. ابتدا با نمایندهی «گنرالیتات» ـنمایندهی حکومت کاتالونیاـ صحبت کردم و او قول همه گونه همکاری را داد. دفتر او از رسید اجناس و اقلام مصادرهای مملو شده بود. تجار و مغازهداران، این رسیدها را داده بودند با این امید که روزی خسارات آنان جبران گردد. برخی از این رسیدها واقعاً قابل توجه بودند. روی یکی به طور مثال نوشته شده بود: «رسید بابت چه مقدار ماتیک، برای توپخانهی واحد فارلت. امضا ناخوانا.»
ما مهمترین رسیدها را جدا کردیم، لیستی تهیه نمودیم و به جستجوی مراکزی برآمدیم که این برگهها را صادر کرده بودند. آنچه را که از اجناس دزدی باقیمانده و برای ما قابل استفاده بودند، به خط مقدم جبهه فرستادیم. سپس از سوی اردوی دوروتی بخشنامهای خطاب به امضاء کنندهگان این برگهها صادر کردیم: «اردوی دوروتی از این پس با سوءاستفادهای که از نام آن میشود مقابله خواهد کرد. این آخرین اخطار است. اگر این غارتگری خاتمه نیابد، ما با یک گردان کامل به لریدا خواهیم آمد. آنگاه ما نه اجناس دزدی شده، که دزدان را خواهیم جست. اردو دربارهی آنان حکم خواهد کرد.»
روی یکی از این خلافکاران، من توجه ویژهای کردم. نمایندهی اردو در امور خواروبار، برای خود خریدهایی کرده بود. مثلاً در «تاباکـترافیک» چند کارتن سیگار «بلوندر» خریده، اما حتا یک پاکت از این سیگارها به اردو حمل نشده؛ خود وی نیز در هیچ کجا دیده نمیشد. من اما حدس میزدم که کجا میتوان او را یافت. یکی از نگهبانان خود را برداشته مسلسل به دست، عشرتکدههای شهر را در پی مردی که سیگار کمیاب «بلوندر» به دختران هدیده میداده، جستیم. و واقعاً او را خیلی زود در یک هتل ساعتی١ در «کاله کابالروس» یافتیم.
او بیشرمی را بدانجا رساند که چند سیگار بلوندر به ما نیز تعارف کرد. من وکالتنامهی دوروتی را به او نشان دادم. وحشت کرده بود. گفتم: «تا فردا صبح ساعت نه، این مقدار سیگار به این و این محل تحویل میدهی. اگر حتا یک سیگار کم باشد، تو را نزد دوروتی خواهیم برد. خودت میتوانی تصورش را بکنی که چه اتفاقی رخ خواهد داد.»
با این اقدامات، چپاول در لریدا تقریباً متوقف شد. قاچاقچیان از دوروتی ترس داشتند؛ دخالت او، مانعی بر سر راه غارتگری ایجاد کرد. خسوس آرنال پنا ۲
مسلسل
داشت سپیدهی صبح میدمید که خودروی ما در ورودی بوخارالوز متوقف شد. مرد جوان تنومندی از میان مه به سوی ما آمد. صورتی زیتونی رنگ داشت با نگاه «مور»ها، اسلحه آمادهی شلیک، در وسط جاده موضع گرفت و در همین زمان، یک شبهنظامی دیگر، مدارک ما را بررسی نمود. او به ما تذکر داد که برگههایمان به ما اجازهی پیشتر رفتن نمیدهند. برای رفتن تا جبهه و بازگشت از آن، اجازهنامههای ویژهای نیاز داریم که خود دوروتی صادر و امضاء کرده باشد. «متشکرم! سفر به خیر» موتور را روشن میکنیم و از کنار پست نگهبانی به درون ده که هنوز از خواب برنخواسته و به سوی محلی میرانیم که میدانیم قبلاً قرارگاه اصلی سپاه بود.
به گروهی از مردان بر میخوریم که در اطراف چند مسلسل گرد آمدهاند. اسلحهها روی زمین قرار داشتند. مردی درشت و تنومند، با صورتی آفتابسوخته، موهای سیاه و چشمانی ریز اما شاداب به سوی گروه رفت و فرمان داد که «امـژ»ها را به سوی مواضع برده و آزمایش کنند تا بتوان آنها را بلافاصله به خطوط مقدم جبهه منتقل کرد. چند دقیقه بعد، سلاحها آمادهی شلیک بودند. دوروتی که همان مرد درشت هیکل بود، هدفی را تعیین نمود و چند ثانیهای مسلسلها غریدند. هدف که در پانصدمتری، پای تپهای قرار داشت، پودر شد.
دوروتی گفت: «اینطوری باید روی دشمن هدف بگیرین، بدون اینکه بترسین. مردن بهتر از اینه که امـژ رو تنها بذارین. اگه یکی از شما امـژ رو از دست بده و فاشیستها اونو نکشن، من با دست خودم میکشمش. رهایی یک خلق بستگی به نشونهگیری دقیق شما داره. یک مسلسل از دست رفته، مسلسلی است که بر علیه ما بکار گرفته میشه. با این اسلحه، ما ساراگوزا رو میگیریم و به طرف پامپلونا پیش میریم. من میخوام در حالی به این شهر وارد بشم که سر «کابلهناس» خائن روی کاپوت ماشینم باشه. و بی توقف ادامه میدیم تا پرچم سرخ و سیاه توی همهی روستاهای شبهجزیرهی ایبریا به اهتزاز دربیاد. وقتی بارسلون رو ترک کردیم، قسم خوردیم که پیروز بشیم. مرد باید سر قولش بمونه. پس این اسلحهها رو بگیرین و خوب مواظبشون باشین. یک قدم به عقب بر نمیگردیم تا وقتی که هنوز یک گلوله داریم.» ده دقیقه در نزدیکی دوروتی بودن کافی است تا خوشبینی او در آدم سرایت کند. او خود را در لفافهای از شجاعت، حقانیت کامل، همبستگی تمامعیار و استراتژی مناسب پیچانده بود. پیروزی اردوی دوروتی، مدیون این ویژهگیها بود. کاراسکو دو لا روبیا
من در آن زمان مسئول تدارکات شبهنظامیان بودم و پایگاه خود را در پادگان پدرالبس بارسلون مستقر کرده بودم که پادگان «میخائیل باکونین» نام گرفته بود. هر روز تلفنهایی از فرماندهان یکانهای مختلف داشتم که درخواستهای آنان را دریافت میکردم. آنها تقاضای نفرات، جنگافزار، دارو و لباس داشتند. من هرچقدر که میتوانستم تهیه و با قطار یا کامیون برای آنان میفرستادم. دوروتی از همهی فرماندهان دیگر پرتوقعتر بود. همیشه حدود ساعت هشت شب به من تلفن میزد:
ـ «ریکاردو! خودتی؟»
ـ «آره؛ چه خبر؟»
ـ «چه خبر؟ هیچی، لوازم یدکی که دیروز واسه مسلسلها خواسته بودم هنوز نرسیدن».
ـ «من نتونستم بفرستم چون دیگه توی انبار نداریم. به کارخونهی هیسپانوـسوئیزا سفارش دادم. باید منتظر باشیم تا اونا بفرستن.»
ـ «من خیلی به اونا احتیاج دارم. فشار بیار که زودتر حاضر کنن. چندتا لولهکوتاه هنوز داری؟»
ـ «تقریبا دویستتا.»
ـ «خوبه؛ دویستتا برام بفرست.»
ـ «و بقیهی واحدها؟»
ـ «اونا باید خودشون ببینن کجا وایسادن.»
ـ «باشه چندتایی برات میفرستم، اما نه دویستتا.»
ـ «آمبولانس چی شد؟»
ـ «ششتای دیگه اینجا داریم.»
ـ «چهارتاشو بفرست اینجا.»
ـ «نه؛ حداکثر یکی. بیشتر نمیشه. بجاش میتونم برات دویست تا نفر بفرستم.»
ـ «نفر میخوام چکار؟ هر روز صدها آدم میان اینجا که اسمنویسی کنن. من نمیدونم باهاشون چکار بکنم. چیزی که من لازم دارم مسلسله و توپ و یه عالمه گلوله و مهمات.»
ـ «باشه به فکرت هستم.»
ـ «آمبولانس رو فراموش نکن. و تفنگ لولهکوتاه، هرچی میتونی.»
ـ «باشه؛ تا فردا.»
ـ «صبر کن! لوازم یدکی مسلسل یادت نره.»
ـ «ممکن نیست یادم بره. تو از راهبای گدا بدتری. تا فردا.»
به سبب پیگیر بودنش، دوروتی موفق شد یکان خود را به بهترین وجه تجهیز کند. او خود یک واحد بهداری، یک ستاد، یک آشپزخانهی صحرایی، یک ایستگاه بیسیم با فرستندهی قوی که در تمام طول جنگ، خبرها و گزارشها را ارسال و دریافت مینمود و در سراسر اروپا شناخته شده بود، یک چاپخانهی صحرایی متحرک و یک هفتهنامهی اختصاصی به نام «جبهه» که به صورت رایگان میان سربازان پخش میگردید در اختیار داشت. ریکاردو سانز ۳
هنگامی که جنگ داخلی در گرفت، سازمان CNT از ما خواست که در اینجا بمانیم. گفتند نمیشود که همه به جبهه بروند. حالا که کارخانهها در دست ما است و تجارت نیز در اختیار ما قرار گرفته باید کسانی بمانند و این امور را سروسامان دهند. لذا من ماه اول را در بادالونا ماندم. اما بیش از آن دوام نیاوردم، زیرا هرکسی در هر موردی اظهار نظر میکرد. یکباره همه میخواستند در سازماندهی مشارکت کنند چرا که اینجا یا آنجا دوست و آشنایی داشتند. من تحمل این وضع را نداشتم.
من همواره کسی بودهام که مستقیم به اصل موضوع میپردازد و خواستم این بود که به جبهه بروم. ما ۲۴ مسلسل و تعداد زیادی تفنگ داشتیم که در حمله به پادگان سن آندرس به دست آورده بودیم. دست و پایمان را جمع کردیم، اسلحهها را بسته بندی نمودیم، دو دستگاه کامیون و سه خودروی سواری به دست آوردیم و از کوتاهترین راه به سوی دوروتی و جبهه راندیم. وقتی که رسیدیم و او ما را دید، از خوشحالی در پوست نمیگنجید. فریاد زد: «باز همدیگه رو دیدیم؛ پشتجبهه چه خبر؟ این مسلسلها رو از کجا آوردین؟»
ـ «از پادگان. یه دیوار بود، دینامیت پاش گذاشتیم و سوراخش کردیم، همهی افسرا هم بودن.»
ـ «تو اما توی سنگر نمیری. من اینجا به تو احتیاج دارم. همه چیز از بوخارالوز میاد اینجا، یه نفر باید باشه که بهشون نظم و ترتیب بده. تو معاون من میشی و همینجا توی اردو میمونی.»
بدینترتیب من در آنجا ماندم، به فاصله ی شش یا هفت کیلومتری مقر فرماندهی او. من یک تلفن داشتم، او هم یک تلفن و هر وقت مسئلهای بود با هم تماس میگرفتیم.
یکبار من و دوروتی روی بالکن ایستاده بودیم، ناگاه تمامی میدان، از جمعیت سیاه شد. دوروتی گفت: «خدای من! اینا اینجا چیمیخوان؟»
و جمعیت فریاد زد: «میخوایم با تو صحبت کنیم.»
و او از بالکن با آنان سخن گفت: «افراد پشت جبهه، باید همونجایی بمونن که به اون تعلق دارن (بخش عظیمی از آنان از بارسلون آمده بودند) و ما اینجا توی جبهه میمونیم. هرکس سر جای خودش. نترسین، ما فرار نمیکنیم و اینجا هستیم تا پیروز بشیم. بعد خودمون را در اختیار خلق میذاریم تا تصمیم بگیرن، خواهید دید. حالا اما گیجمون نکنین. فهمیدین؟ امروز میذاریم هرکس میخواد برای خودش زوزه بکشه. فقط یه چیز مهمه، اونم جنگ.»
این برای من خیلی سنگین بود. پرسیدم : «چی گفتی؟ ما میذاریم همه زوزه بکشن؟ قراره به اینجاها برسیم؟ اگه قراره که انقلاب واسه خودش زوزه بکشه، من تف میکنم به این جنگ و همین الآن میرم گوشهی خونهم میشینم.»
گفت: «تو منظور منو نفهمیدی. چی فکر کردی؟ این همه سال من فقط به انقلاب فکر کردم، موقعی که یه دونه سلاح نداشتیم، و حالا که همه چیز داریم، من میذارم که انقلاب زوزه بکشه؟ پس منو هنوز نشناختی.» مردم مثل دیوانگان نعره میزدند و غوغای عجیبی برپا شد. روزنامهها آنچه را که وی گفته بود، با آب و تاب فراوان در تیترهای درشت، منعکس کردند. ریکاردو ریوندا کاسترو
بنپایه ها
شبانه از بوخارالوز به پینا میراندم. در تاریکی تودهی ماشینهایی پدیدار شد که توسط بمب افکنهای آلمانی، نابود شده بودند. در اطراف آنها رزمندگانی با کلاه سرخ و سیاه که از ما رمز عبور میخواستند. اینجا ستونی مستقر بود که آنارشیست، دوروتی بر آن فرماندهی میکرد. پنج سال پیش من در مورد آزادی و عدالت با دوروتی بحث کرده بودم. در آن زمان، آنارشیستها در کافهای گرد میآمدند به نام «کافه ترانکوئیلیداد» یعنی «کافه برای آرامش». دوروتی یک آنارشیست در حرف نبود. او یک کارگر بود، روزها در کارخانه کار میکرد. چهار کشور برایش حکم اعدام صادر کرده بودند. بسیار شجاع بود و نقطهی ضعف دیگران را به خوبی میشناخت. من قصد ندارم در مورد نظرات او سخن بگویم: بحث در مورد گذشتهها را فراموش کردهام. با او ملاقات کردم و به غرایز کارگری، اعتقاد داشتم. در پینا او را دوباره دیدم. پای تلفن داشت در مورد نیروهای تقویتی، صحبت میکرد. او سنگرها را به من نشان داد. سپس شروع به گفتار کرد در مورد آنچه که من آن را «گذشته» مینامم. رزمندگان از کوزهای آب مینوشیدند. یک اعلان تبلیغاتی به دیوار آویخته و روی آن نوشته شده بود» «شراب نگوس بنوشید، اشتها را تحریک میکند».
دوروتی در حال ساختن یک ارتش بود. بی هیچ ترحمی، دزدان و فراریان را میکشت. اگر کسی در جلسهی شورای جنگ، در مورد دیسیپلین سخن میگفت، دوروتی با مشت بر میز میکوبید: «اینجا از برنامه حرف نمیزنیم، اینجا فقط میجنگیم.» او خواهان وحدت با کمونیستها و جمهوریخواهان بود. به شبهنظامیان میگفت: «حالا وقت بحث نیست. اول باید فاشیسم را نابود کرد».
هفته نامه ی «جبهه» ارگان اردوی دوروتی در شهرک پینا انتشار مییافت. این روزنامه در مقر توپخانه تهیه و چاپ میشد. من در این روزنامه مقالهای خواندم پیرامون دفاع از سرزمین پدری: «فاشیستها بمبهای خارجی به دست آوردهاند. آنها برآنند تا خلق اسپانیا را نابود کنند. رفقا! ما از اسپانیا دفاع میکنیم.»
کارگران کارخانهی فورد در بارسلون، اعضاء سندیکاهای CNT وUGT برای اردوی دوروتی کامیون میفرستادند. من دیدم که چگونه کارگران آنارشیست، کمونیستهای جوان را در آغوش میگرفتند. این همیشه دونکیشوتها، بسیار درسها آموخته بودند. دیگر از «سازماندهی آنتی دیسیپلین» حرفی در میان نبود؛ فریاد میزدند: «دیسیپلین».
چهرهاش حالتی نرم و بردبار داشت، با چشمانی تیره و گیرا. با هیجان سخن میگفت: «ما باید یک ارتش واقعی درست کنیم». در ستاد او بسیاری آنارشیستهای خارجی حضور داشتند. آنان به کلبهای آمده بودند که ماشین تحریر در آن قرار گرفته و دورتا دور آن با کیسههای شن، سنگربندی شده بود. یک قطعنامهی مبهم متعلق به قرن نوزدهم با خود آورده بودند. یکی از آنان به دوروتی گفت: «ولی ما هنوز بر نظر خود مبنی بر جنگ پارتیزانی، پایبندیم.» دوروتی فریاد زد: «نه! اگه لازم باشه، ما تجهیز عمومی میکنیم. نظم آهنین برقرار میکنیم. ما از هرچیزی صرفنظر میکنیم الا یک چیز؛ پیروزی». روی آسفالت، کامیونها با چراغ خاموش از راه میرسند. بارشان اسلحه. ایلیا ارنبورگ ۲
او میفهمید که در برابر مسئلهی فاشیسم نباید روی بنپایههای فکری پافشاری کرد. به همین دلیل با کمونیستها و حزب اسکوئرا توافقنامهای امضاء کرد و نامهی تبریک نیز برای کارگران کشور شوراها فرستاد. هنگامی که فاشیستها به مادرید نزدیک شدند، نتیجه گرفت که جای او آنجاست که خطر بیشتری وجود دارد: «ما باید نشان دهیم که آنارشیستها قادر به جنگ هستند».
کمی پیش از حرکتش به سوی مادرید با او گفتگو کردم. مثل همیشه شاد و امیدوار بود و به پیروزی زودرس باور داشت. به من گفت: «میبینی؟ ما دوتا رفقیم. به همین دلیل میتونیم با هم باشیم. اصلاً باید با هم باشیم. وقتی پیروز شدیم اونوقت ببینیم چی میشه … هر ملتی ویژهگیهای خودش رو داره. اسپانیاییها مثل فرانسویها یا روسها نیستن. و حالا یه طوری میشه … ولی اول باید فاشیستها رو نابود کنیم.» در اواخر صحبت، نتوانست خود را کنترل کند: «بگو ببینم؛ تو این تضاد درونی رو میشناسی؟ یه جوری فکر میکنی، اما یه جور دیگه باید عمل کنی؛ نه از روی ترس؛ از روی ضرورت». پاسخ دادم که میتوانم او رو به خوبی بفهمم.
برای خداحافظی، بر شانهام کوبید، همانطور که در اسپانیا مرسوم است. چشمانش برای همیشه در خاطرم ماند. در درون او یک ارادهی آهنین و یک درماندگی کودکانه با یکدیگر آمیختهاند: ترکیبی بینهایت غیرعادی. ایلیا ارنبورگ ۱
دوروتی: نه، ما هنوز فاشیستها را فراری ندادهایم. آنان همچنان ساراگوزا و پامپلونا را در دست دارند، آنجا که انبارها و کارخانجات مهمات قرار دارند. ما باید به هر قیمت ساراگوزا را تصرف کنیم. تودهها مسلح شدهاند. ارتش سابق دیگر وجود ندارد. هر کارگری میداند که پیروزی فاشیسم به چه معنا است: گرسنگی و مرگ و بردهگی. اما فاشیستها نیز میدانند که اگر شکست خوردند، چه سرنوشتی در انتظار آنان است. به همین دلیل، جنگ ترحم ندارد. برای ما هدف این است که فاشیسم را یکبار برای همیشه نابود کنیم ولو حکومت، اینرا نپسندد. بله، حتا در اینصورت. من این را میگویم، چون در تمامی جهان، حکومتی نیست که تا به آخر با فاشیسم بجنگد. اگر سرمایهداری متوجه شود که قدرت را از دست میدهد، به سوی فاشیسم باز خواهد گشت تا خود را حفظ کند. حکومت لیبرال اسپانیا خیلی پیش از این میتوانست اهرمهای بنیادین را از دست فاشیستها خارج کند. به جای آن تعلل کرد، مانور داد و کوشید که زمان کسب کند. حتا امروز در درون رژیم کسانی هستند که میخواهند با شورشیان با دستکش طبی دست بدهند. نمیتوان فهمید، چنین نیست؟ (او میخندد) شاید حکومت ما نیز نظامیان شورشی را روزی دوباره لازم داشته باشد تا جنبش کارگران را سرکوب کند.
فان پاسن: آیا شما برای روزی که ژنرالها مغلوب شوند نیز مشکلاتی را پیشبینی میکنید؟
دوروتی: بله، آنها بدون مقاومت کنار نخواهند رفت.
فان پاسن: مقاومت از سوی چه کسانی؟
دوروتی: مسلماً از سوی سرمایهداری. هرگاه انقلاب پیروز شود، بورژوازی بدون قید و شرط خود را تسلیم نخواهد کرد.
ما آنارکوـسندیکالیست هستیم. ما برای انقلاب میجنگیم. ما میدانیم که چه میخواهیم. برای ما کمترین اهمیتی ندارد که در گوشهای از دنیا یک کشور شوراها وجود دارد که به خاطر صلح و آرامش آن، استالین کارگران آلمان و چین را به درگاه فاشیسم و بربریت پیشکش کرد. ما میخواهیم انقلاب بکنیم، اینجا در اسپانیا، آنهم نه پس از جنگ بعدی اروپا، بل همین حالا و در همین لحظه. ما امروز بلایی بر سر هیتلر و موسولینی خواهیم آورد، سنگینتر از تمامی آنچه ارتش سرخ میتواند. با این کارِ خود به طبقهی کارگر آلمان و ایتالیا نشان خواهیم داد که با فاشیسم چگونه رفتار باید کرد.
من برای پیروزی انقلاب لیبرال کمونیستی از هیچکشوری در دنیا تقاضای کمک نمیکنم. شاید تضادهای درون اردوی امپریالیسم دستاوردهایی برای مبارزهی ما داشته باشد. این ممکن است. فرانکو تمام تلاش خود را میکند تا سراسر اروپا را به بحران بکشد. او از گسیل نیروهای آلمانی به مقابله با ما ابایی ندارد. اما ما توقع کمک از هیچکس نداریم، حتا از حکومت خودمان.
فان پاسن: اما اگر شما پیروز شوید، بر تلی از ویرانه خواهید نشست.
دوروتی: ما سالها است که در سوراخها و غارها زندگی میکنیم. میتوانیم قدری دیگر هم دوام بیاوریم. اما فراموش نکنید که ما توان سازندگی نیز داریم. آخر ما کسانی هستیم که این کاخها و شهرها را ساختهایم، در اسپانیا، در آمریکا و در سراسر جهان. ما کارگران میتوانیم نو را جانشین کهنه کنیم. نوتر و بهتر. ما از ویرانه نمیترسیم. زمین، میراث ما خواهد بود، در این جای کمترین تردیدی نیست. سرمایهداری باید جهان را منهدم سازد پیش از آنکه از صحنهی تاریخ کنار رود. ما جهانی نو در درون خود داریم، این جهان، هر لحظه شکوفاتر میشود؛ حتا در همین لحظه که من با شما حرف میزنم. بوئناونتورا دوروتی ۲
۸
پشت جبهه
شهر جدید
بارسلون، پنجم آگوست. ورود بیدردسر. تاکسی در مقابل ایستگاه راهآهن وجود ندارد، به جای آن درشکههای قدیمی اسبی ما را به مرکز شهر میرسانند. در گردشگاه «کلمب» جمعیت اندکی به چشم میخورد ولی ناگهان هنگامی که به بلوار میپیچیم، حیرتزده میشویم: انقلاب به یکباره با چیرهگی در برابر چشمانمان ظاهر میگردد. گویی ناگاه وارد قارهای دیگر شدهایم. تا آن زمان هرگز چنین صحنهای ندیده بودم.
نخستین چیزی که جلب نظر میکند: کارگران مسلح در لباس شخصی، تفنگ بر دوش. تقریباً از هر سه نفر که در بلوار میگذرد، یکی تفنگ بر دوش دارد، هرچند هیچ مأمور پلیس یا سرباز معمولی دیده نمیشود. اسلحه، اسلحه و بازهم اسلحه. شمار اندکی از این پرولترهای مسلح، اونیفورم زیبای سرمهای رنگِ ویژهی میلیشیا را بر تن دارند. آنان روی نیمکتها نشسته یا در پیادهرو قدم میزنند، تفنگی بر شانهی راست و اغلب دختری در سمت چپ. اینان میبایست نگهبانان محدودهی شهر باشند: در مقابل هتلها، ادارات و فروشگاهها پاس میدهند، پشت معدود سنگرهایی از سنگ و کیسههای شن که هنوز برجای مانده، چمباتمه میزنند. خودروهای شیک و مدرن بیشماری را که تصاحب کردهاند، پرگاز اینسوی و آن سوی میرانند که با خط سفید روی آنان نام سازمانهای گوناگون: CNT-FAI ،UGT ،PSUC ،POUM نوشته شده یا به یکباره نام تمامی آنها. روی برخی نیز تنها UHT نوشته شده، مخفف Uniaos, hermanos proletarios (برادران پرولتر، متحد شوید) شعار پرغرور آستوریا در خیزش انقلابی سال ۱۹۳۴٫ اینکه کارگرانی در لباس معمولی، مسلحانه قدم میزنند، رژه میروند و خودروهای شیک و مجلل را میرانند، قدرتنمایی کارگران کارخانه را هرچه بیشتر نمایان میسازد. آنارشیستها در این میان با نشانها و مشخصههای خود، در شمار، از دیگران افزونتراند. در هیچ کجا کمترین نشانی از بورژوازی دیده نمیشود. خانمهای جوان شیکپوش و مدپرستان سالخورده دیگر در بلوار قدم نمیزنند. حتا یک کلاه هم به چشم نمیخورد، تنها کارگران از زن و مرد. رژیم نسبت به استفاده از کلاه، هشدار داده است چرا که سمبلی بورژوایی محسوب گشته و میتواند تأثیرات بدی برجای گذارد. اما بلوار، کمتر از سابق رنگین نیست. تنوع نمادهای آبی و سرخ و سیاه، دستمالگردنها و اونیفورمهای رنگارنگِ شبهنظامیان رنگینکمانی به وجود آورده است. اما این کجا و آن شکوه و تجمل ثروتمندان کاتالونیا که پیشتر در این بلوار به تجلی در میآمد کجا.
فرانس بورکناو
باور کردن اینکه بارسلون مرکز استانی است که در آن جنگ داخلی جریان دارد، چندان آسان نیست. کسی که بارسلون را از قبل میشناسد و اکنون در ایستگاه راهآهن از قطار پیاده میشود احساس نمیکند که چیزی در این شهر تغییر کرده؛ تشریفات مرزی در «پورت بو» انجام میگیرد و مسافر، ایستگاه راهآهن بارسلون را همچون یک توریست عادی ترک میکند و قدم در خیابانهایی میگذارد که زنده و سرحال به نظر میآیند. کافهها باز هستند، هر چند مشتریانی کمتر از معمول دارند؛ فروشگاهها نیز به همین شکل. پول هنوز همان نقش پیشین خود را ایفا میکند. اگر تعداد مامورین پلیس قدری بیشتر بود و شمار جوانان مسلح، اندکی کمتر، دیگر هیچ تفاوتی با سابق وجود نداشت. تو باید نخست با این اندیشه خو بگیری که اینجا به راستی یک انقلاب رخ داده و حالا داری دورانی را میگذارنی که پیش از این تنها در تاریخ خوانده یا شنیدهای و از کودکی رؤیای آن را در سر داشتهای: سالهای ۱۷۹۲، ۱۸۷۱، ۱۹۱۷٫ شاید پیآمدِ اینبار، شیرینتر باشد.
هیچ چیز در اینجا تغییر نکرده، با یک استثناء کوچک: قدرت در دست خلق است. همین مردان با لباس سراسری آبی رنگ، اکنون فرمانروا هستند. دوران خارقالعادهای آغاز گردیده، دورانی که پیش از این پایهگذارانش هرگز نتوانستهاند دیری مسئولیت آن را خود بر عهده گیرند. آشکار است که هرگاه اسلحه را به دست جوانی هفده ساله بسپاری، امور بیمشکل از پیش نخواهند رفت. سیمون وی
خودرو به سرعت از جانب «پرات»[۱]ـآنجا که فرودگاه قرار داردـ یک فاصلهی ده کیلومتری را پشتسر میگذارد. مقابل خروجی فرودگاه بر بالای خیابان، ترانسپارنتی آویخته شده با این نوشته: «زنده باد ساندینو». بر تعداد سنگرها و راهبندانها در جاده هر دم افزوده میگردد. سنگرهایی از کیسههای نخی، پرشده با سنگ یا شن و بر فراز آنها پرچمهای سرخ یا سرخ و سیاه، در کنار آنها مردانی با کلاههای حصیریِ باسکی، روسری، با لباسهایی کاملاً متفاوت و حتا گاه نیمبرهنه. تنی چند از آنان به سوی راننده آمده، سراغ اوراق هویت ما را میگرفتند، برخی از دور سلام کرده و اسلحهشان را به هوا بلند میکردند. در برخی از سنگرها، افراد داشتند غذایشان را میخوردند؛ زنها ناهار را آماده نموده، بشقابها را روی کیسههای شن قرار داده بودند. بچهها پس از خوردن دوـسه قاشق سوپ، به داخل سنگرها رفته از درون مزغل با سرنیزهها و قطارهای فشنگ بازی میکردند.
به محض ورود به شهر، از همان نخستین خیابانها به گدازههای انسانیِ شاد و جوشانی برخوردیم که روز خیزش بزرگ، خوشبختی و شجاعت خویش را تجربه میکردند.
آیا بارسلون تا به حال این چنین شهد پیروزی را چشیده بود؟ اینجا نیویورکِ اسپانیا است، زیباترین شهر مدیترانه، با بلوارهای سرزنده و پر نخل، خیابانها و پیادهروهای ساحلی عریض و طویل، ویلاهای باشکوهی که زیبایی و عظمت بیزانسی و ترکیِ سواحل بسفور را باز مینمایند. صف بیپایان کارخانجات، سالنهای عظیم ساخت و تعمیر کشتی، ریختهگریها، کارخانههای الکترونیک، اتومبیل، نساجی، کفاشی و دوزندگی، چاپخانهها، ایستگاه قطارهای شهری، گاراژهای بزرگ. تئاترها، کابارهها و اماکن سرگرمی و تفریحی، آلونکهای غمآلود و تاریکِ مناطق فقیرنشین، محلهی مخوف و خلافکارخیز چینیها، کوچههای تنگ و سنگفرش شدهی مرکز شهر، کثیفتر و خطرناکتر از فاضلابهای بنادر مارسی و استانبول. همهی اینها اکنون مملو و سرشار شده از جمعیتی هیجانزده؛ همهی اینها اکنون با نگرانی بر ملا شده و با تراکمی طاقتفرسا به نقطهی انفجار رسیده است. این هیجان و نگرانی به من نیز سرایت کرده، ضربان قلب خود را میتوانم بشنوم. با تلاش بسیار در میان انبوه جمعیت پیش میروم؛ حلقه شده در میان جوانان مسلح، در میان دخترانی با گل در گیسوان و شمشیر برهنه در دست، در میان سالخوردگانی با حمایل و نشان انقلاب بر دوش، در میان پرترههای باکونین و لنین و خوارز، در میان سرودها، نوای ارکسترها و فریادهای روزنامهفروشها. از یک سینما میگذرم که در کنار آن نزاع و تیراندازی جریان دارد، از کنار یک میتینگ خیابانی و البته صف میلیشیای کارگران، از کنار کلیساهای ذغال شده. در آمیختگی نور نئونهای رنگارنگ و مهتاب و چراغ خودروها با مشتریان کافهای برخورد میکنم که میزهاشان تمامی پیادهرو را اشغال کرده، با احتیاط و از کنار خیابان سرانجام به هتل «اورینت» در بلوار فلورس میرسم. میخائیل کولکف
پیش از این آنارشیستها خارج از روند جاری زندگی، در میان اسطورهها و مردانهگیهای قرن گذشته میزیستند. من هرگز خاطرهی آن کارگر نیمه بیسواد ساکن «فرنان نوس» را فراموش نخواهم کرد که میگفت: «چرا شما اینقدر سرِ انترناسیونال دوم و سوم دعوا میکنین؟ ما که انترناسیونال اول را داریم!» برای او «رفیق میخائیل باکونین» یک «معاصر» به شمار میرفت.
در میان کارگران بارسلون، تعداد زیادی آنارشیست یافت میشد. در ۱۹ جولای آنان دوشادوش کمونیستها و سوسیالیستها به هتل «کلون» هجوم آوردند. کنار دیوار منازل، بر سنگفرش پیادهرو، خرمنی از گل: اینجا قهرمانان ملت به خاک افتادند. خلق بیسلاح بر ارتش پیروز شد. ما به ساراگوزا میرویم» این جملهای است که روی بدنهی تاکسیها به چشم میخورد. دختران نازکمیان، اکنون ناخنها را کوتاه کرده و با دشواری تمام، اسلحههای سنگین بر دوش میکشند. کارگران بارسلون، یک دستگاه «هیسپانوـسوئیزا[۲]» را با تشک استتار کرده و با تپانچه عازم نبرد شدند؛ با گیتارهاشان سرودهای انقلابی مینواختند؛ با کلاههای لبهدارشان عکس میگرفتند. صدها پانچو ویلا در میان آنان بود. فاشیستها در ساراگوزا، تانک و هواپیما در اختیار داشتند.
قرن نوزدهم هنوز در اسپانیا و در زیرزمینهای بارسلون، زنده بود. به دیوارها اعلاناتی آویخته بود: «سازمان آنتی دیسیپلین». در میان دوبار ادای احترام نظامی، آنارشیستها دربارهی نوسازی انسان با یکدیگر جدل میکنند. یکی از آنان به من گفت: «میدانی چرا پرچم ما سرخ و سیاه است؟ سرخ یعنی جنگ و سیاه یعنی که روح انسان هنوز تیره است.» ایلیا ارنبورگ
مصادره
ابعاد مصادرهای که تنها طی چند روز پس از ۱۹ جولای صورت گرفت تقریبا غیرقابل باور است. به استثناء یک یا دو مورد، تمامی هتلها از سوی ارگانهای کارگری اشغال (و نه آنچنان که برخی رسانهها ادعا میکنند، به آتش کشیده) شدند. همچنین فروشگاههای بزرگ و بسیاری از بانکها تعطیل هستند، بر سر در سایر بانکها نوشته شده که تحت نظارت حکومت بارسلون قرار دارند. تقریبا تمامی صاحبان کارخانجات یا فرار کرده و یا کشته شده و کارخانههاشان به تصرف کارگران درآمدهاند. بر بالای تمامی فروشگاهها تابلوهایی نصب گردیده که خبر از مصادرهای بودن آنها داده و اعلام میدارد که CNT ادارهی آن را بر عهده دارد یا این یا آن سازمان، ساختمان را به محل استقرار کمیتهی مرکزی خود اختصاص داده است. فرانس بورکناو
سازمانهای کارگری اکنون در ساختمانهای اداری و ویلاهای ثروتمندان مستقر شدهاند. کلیساها، تخلیه شده از انگلها، به عنوان مدرسه مورد استفاده قرار میگیرند، حتا در یک صومعهی راهبهگان، اکنون دانشگاهی مشغول به کار است. رستورانهای خلق از سوی کمیتههای دهقانی دایر گردیده در خدمت میلیشیا و کارگران تشکیلاتی قرار دارند. در مورد واسطههایی که قصد احتکار و گرانفروشی دارند، مواد خوراکی موجود در انبارهایشان بیدرنگ مصادره و توزیع میگردند.
اما بزرگترین دگرگونی در چرخهی تولید به وجود آمده است. بسیاری از کارفرمایان، تکنیسینها، مدیران، زمینداران بزرگ و مباشران گریختهاند. سایرین نیز توسط کارگران دستگیر و به دادگاه کشانده شدهاند. گمان بر این است که در صنایع نساجی، نیمی از کارفرمایان فرار کردهاند، ۴۰% آنان نیز از چرخهی اجتماعی بیرون انداخته شده، دهدرصد باقیمانده اعلام آمادگی کردهاند که تحت شرایط تازه، به عنوان کارمند یا کارگر به کار خویش ادامه دهند. کمیتهها و شوراهای کارگران، کارخانجات را اداره و شرکتها و موسسات خصوصی را مصادره میکنند. مسئولیت تهیهی مواد اولیهی تولید بر عهدهی سندیکاها، تعاونیهای روستا و ادارات شهری قرار دارد. تنها واحدهای کوچک تولید مواد مصرفی در مالکیت افراد باقی ماندهاند. شرکتهای حملونقل و راهآهن نیز ملی شدهاند، همچنین شرکتهای نفتی، کارخانجات مونتاژ فورد و هیسپانوـسوئیزا، تاسیسات بندری، نیروگاهها، فروشگاههای بزرگ، تئاترها و سینماها، آن عده ازکارخانجات صنایع فلز که برای تامین نیازهای نظامی کاربرد دارند، شرکتهای صادرات محصولات کشاورزی و کارخانجات بزرگ تولید شراب. روند قضاییِ سلب مالکیت از موردی به مورد دیگر، متفاوت بود. برخی از واحدها در مالکیت کمونها قرار گرفتند، در برخی موارد قرادادی با صاحب قبلی منعقد شد، برخی نیز بی هیچ تشریفاتی مصادره شدند. شرکتهای خارجی به مالکیت دولت درآمدند و حقوق تراستها سلب شد. در هر مورد، کارگران توسط کمیتههای کنترل، ادارهی امور هر واحد را بر عهده گرفتند. در این کمیتهها نمایندگان هر دو سندیکای بزرگ آنارشیستها و سوسیالیستها حضور داشتند. حتا برنامههایی برای افزایش تولید تنظیم گردید، تاسیسات بهداشتی و مدارس در داخل واحدهای صنعتی ایجاد شد و فروش تولیدات با موافقت سندیکاها صورت میگرفت. هنری راباسیر
کارخانهای که امروز مورد بازدید من قرار گرفت، بدون شک بیانگر موفقیت CNT در امر تعاونی کردن کارخانجات میباشد. تنها سه هفته پس از جنگ داخلی و دو هفته پس از پایان اعتصاب عمومی، کارخانه چنان منظم کار میکند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. من از تعمیرگاه دیدن کردم که بسیار مرتب به نظر میرسید و کارگران با انضباط در کنار ماشینها مشغول کار بودند. از زمان ملی شدن، در اینجا دو اتوبوس تعمیر شدهاند، ساخت یک اتوبوس که از قبل نیمهتمام مانده بود، به پایان رسیده و یک اتوبوس کامل نیز ساخته شده است که روی آن این جمله نقش گردیده: «ساخته شده تحت نظارت کارگران». مدیر کارخانه به من گفت که ساخت یک اتوبوس کامل، پنج روز طول کشید، دو روز کمتر از حد معمول. حتا اگر هنوز زود باشد، تاثیر خوبی که این کارخانه برجای میگذارد ما را به این نتیجهگیری میرساند که وقتی گروهی کارگر، ادارهی یک واحد صنعتی را ـولو در شرایطی مساعدـ در دست میگیرند و تنها ظرف مدت کوتاهی، بی هیچ عیب و نقص آن را به کار میاندازند، بازدهی فوقالعادهای است. این بیانگر کارآیی کارگران کاتالونیا به طور کلی و توان سازماندهی سندیکاهای بارسلون میباشد. نباید فراموش کنیم که کارخانه، تمامی کادر هدایت کنندهی خود را از دست داده است. من توانستم لیست حقوق آنان را ببینم. این لیست نشان میداد که مدیرکل، مدیران، سرمهندس و مهندس دوم «ناپدید» (گزینهی تلطیف شدهای برای «اعدام») شدهاند. اعضاء کمیتهی کارخانه در کمال خونسردی به من میگفتند که این به معنی صرفهجویی قابل ملاحظهای برای کارخانه است، در مورد حذف حقوق بازنشستگی که به دوستان مدیران سابق پرداخت میشد و یا تعیین سقف ۱۰۰۰ پزوتا برای دستمزدها هیچ نمیگویند. از زمان ملی شدن، سطح دستمزدها افزایش نیافته است.
فرانس بورکناو
تضاد
گاهی به گوشهای خود اطمینان نمیکنم. نمایندهی حزب وحدت سوسیالیستی (PSUC) امروز برای من توضیح میداد که اصولاً در اسپانیا انقلابی رخ نداده است. این گروهی که من امروز با آنان بحث میکردم نه سوسیالدمکراتهای پیر کاتالونیا، که کمونیستهای خارجی بودند. بنابر نظر آنان، اسپانیا در یک موقعیت یگانه قرار گرفته است: رژیم دارد در برابر ارتش خودش میجنگد، همین. من آنان را به بعضی واقعیتها ارجاع میدهم: که کارگران، مسلح شدهاند؛ که ادارات دولتی در دست کمیتههای انقلاب قرار گرفتهاند؛ که هزاران تن بدون یک دادرسی قضایی، اعدام شدهاند؛ که کارخانهها و زمینهای بزرگ مصادره شده و توسط مزدبگیران سابق همان واحدها اداره میشوند. اگر این همه انقلاب نیست، پس انقلاب چیست؟ و آنان در پاسخ میگویند که من اشتباه میکنم. هیچیک از اینها ارزش سیاسی ندارند، تمام اینها اقداماتی اضطراری و فاقد هرگونه درونمایهی سیاسی میباشند. من به موضعگیری مرکزیت حزب کمونیست در مادرید اشاره کردم که جنبش فعلی را انقلابی بورژوایی ارزیابی نموده بود، که بالاخره اشارهای به انقلاب دارد. اما کمونیستهای PSUC ابایی نداشتند که موضع مرکز را نیز رد کنند. من نمیتوانم بفهمم که چگونه این کمونیستهایی که در جاهایی انقلاب کشف کردهاند که هیچ نشانی از انقلاب نبوده (و از این رهگذر، زیانهای غیرقابل جبرانی نیز به بار آوردهاند) چگونه اکنون که برای نخستینبار پس از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یک انقلاب واقعی در اروپا رخ داده، نمیخواهند آن را بپذیرند. این را نمیتوانم بفهمم. فرانس بورکناو
دهم آگوست ۱۹۳۶
هنگام ظهر به دیدن گارسیا الیور رفتم. او حالا بر تمامی میلیشای کاتالونیا فرماندهی میکرد. ستاد فرماندهی در محل موزهی دریایی مستقر بود. یک ساختمان بینظیر با گالریهای بزرگ، سالنهای جادار، سقف شیشهای، مدلهای بزرگ کشتیها که بسیار هنرمندانه ساخته شدهاند، اسلحه و جعبههای مهمات و جمعیتی کثیر.
خود الیور در یک اتاق بسیار راحت، در میان فرشها و مجسمهها، بیدرنگ به من یک هابانا و کنیاک تعارف کرد. چهرهای آفتابسوخته، زیبا، با حجبی دلپذیر و حالتی فتوژنیک. یک تپانچه ی لوگر بزرگ نیز به کمر دارد. در ابتدا سکوت کرد و به نظر میرسید که اصولاً کمحرف باشد، اما ناگهان از او یک تکگویی عالی و دلپذیر فوران کرد که یک سخنران باتجربه، خوشبیان و ماهر را نشان میداد. نخست مقدمهای در ستایش شجاعت کارگران، به ویژه آنارشیستها، او تضمین میداد که در طی جنگهای خیابانی، آنها بودند که بارسلون را نجات دادند و آنان پیشتاز نیروهای ضد فاشیست میباشند. آنارشیستها همواره جان خود را در راه انقلاب فدا کردهاند و همچنان آمادهی فداکاری میباشند. بیش از اهدای جان، آنان حتا حاضر شدهاند با یک رژیم بورژوایی ضد فاشیست، همکاری کنند. برای او ـالیورـ بسیار دشوار بوده که تودهها را به این اقدام وادارد، اما او و رفقایش هر کاری کردهاند تا کارگران آنارشیست را به دیسیپلین واداشته، آنان را تحت فرمان جبههی خلق قرار دهند. آنها موفق به این کار شدهاند. بله او ـالیورـ در میتینگها حتا به سازشکاری و خیانت به آرمانهای آنارشیسم متهم شده است. کمونیستها باید همهی اینها را در نظر بگیرند و طناب را خیلی محکم نکشند. کمونیستها دارند خشم بسیاری را متوجه خود میکنند. اگر چنین ادامه یابد، CNT و FAI نمیتوانند جوابگوی پیآمدهای آن باشند. سپس قدری ـحتا زیادهـ عصبی شد. میگفت حقیقت ندارد که آنارشیستها مقدار زیادی سلاح پنهان کردهاند. حقیقت ندارد که آنارشیستها تنها جانب شبهنظامیان را داشته و علیه نظامیان موضع میگیرند. حقیقت ندارد که آنارشیستها با POUM همکاری میکنند. حقیقت ندارد که آنارشیستها مغازهها و خانهها را غارت میکنند، ممکن است جنایتکارانی این اقدامها را کرده باشند که کلاه سرخ و سیاه بر سر داشتهاند. حقیقت ندارد که آنارشیستها علیه جبههی خلق، اقدام میکنند، وفاداری آنان در حرف و در عمل ثابت شده است. حقیقت ندارد که آنارشیستها در برابر اتحاد جماهیر شوروی قرار دارند. آنان کارگران روسیه را دوست دارند و به آنان احترام میگذارند، نیز شکی ندارند که کارگران روسیه به اسپانیا کمک خواهند کرد و اگر لازم باشد آنارشیستها نیز به شوروی کمک خواهند کرد تا مگر اتحاد شوروی در برنامهریزیهایش، نیروی کارگران آنارشیست اسپانیا را اینقدر دستکم نگیرد. این حقیقت ندارد که در سایر کشورها جنبش آنارشیستی وجود ندارد، اما مرکز آن بیتردید اسپانیا است.
چرا در شوروی، باکونین را گرامی نمیدارند؟ باکونین از اهمیت ویژهای برخوردار است هم برای اسپانیا و هم برای شوروی. او ـالیورـ باید با دوستش دوروتی صحبت کند. دوروتی در جبهه است. او پای دیوار ساراگوزا است. آیا من قصد ندارم به جبهه بروم؟
چرا من قصد رفتن به جبهه را دارم. همین فردا. البته اگر برگ عبور بدست بیاورم. میتوانست الیور به من کمک کند؟ بله الیور صمیمانه آماده بود برایم برگ عبور صادر کند. با آجودان خود صحبت کرد و او نیز بلافاصله در حضور خودم یک برگ عبور تایپ کرد و اولیور آن را امضا نمود. دستم را به گرمی فشرد و تقاضا کرد که به کارگران شوروی در مورد آنارشیستهای اسپانیا درست اطلاعرسانی بشود. این حقیقت ندارد که آنارشیستها دیروز انبار شراب «پدرو دومک» را غارت کردهاند، احتمالا تهماندههایی بوده که افراد FAI با آن سری گرم کردهاند. این حقیقت ندارد که آنارشیستها همکاری با رژیم را رد کردهاند …
میخائیل کُلکوف
وضعیت غیرقابل تحمل
تجربیاتی که ما از روزهای جولای به بعد اندوختیم این نظریهی کهن را اثبات میکند که یک انقلاب تنها میتواند آن چیزی را به ثمر برساند که در ضمیر خودآگاه تودهها به مثابه نیاز و هدف، جای گرفته باشد. تنها یک آگاهی روشن، یک فرهنگ اجتماعی تودهای میتواند در یک دگرگونی بزرگ، در مقابل تنگنظری، انتقامجویی شخصی و حرص و آز کوتهنظرانه، دست بالا را بگیرد.
چند هفته پیش از سقوط، ما در دفتر FAI در این مورد بحث کردیم. گارسیا الیور این نظر را نمایندگی میکرد که انقلاب همهی سدهای اخلاقی را درهم میشکند و خلق را به جانور درندهای بدل میکند که اگر مهار نشود، بیرحمانه غارت میکند، میسوزاند و میکشد. من نظرم کاملا مخالف او بود و گفتم کنش تودهها خود یک نیروی عظیم اخلاقی را به پیش میکشد و یک خلق مسلح را آنچنان که در کتابها خوانده بودم، تشریح کردم. پس از روزهای جولای، من نظرم را تغییر داده و معتقدم که حق با گارسیا الیور بود. تا آنجا که به سه روز جنگ مربوط میشود، نمیتوان ایرادی بر ما گرفت. روزهای بزرگی بودند. اما پس از آن، با توجه به افسارگسیختگی بیخبرانه و پخش شدن تودهها، ما شکست خوردیم. مملکت، بیهدف، روزهایی را از سر گذراند بیتوجه به پیآمدهای زودرس و غیر قابل جبران آن. ما میدیدیم که فاجعه نزدیک میشود، اما ضعیفتر از آن بودیم که جلویش را بگیریم. حتا از درون کمیتهی شبهنظامیان، کوشیدیم که ترمز را بکشیم، اما چنین اقدامی اگر میخواهد نتیجه بخش باشد، باید به طور مستقل و خودجوش از سوی خود تودهها سر بزند و چنین امری تنها در میان خلقی رخ میدهد که از نظر آگاهی در سطح بالایی قرار گرفته باشد.
یک نمونهی آن آشپزخانههای عمومی بودند که در گوشه و کنار شهر برپا شده و به هرکس، هرچقدر که درخواست میکرد، غذا میدادند. این آشپزخانهها چند هفته فعال بودند و تمامی موجودی انبارهای شهر را به اتمام رساندند. آنها همواره از ما درخواست خواربار میکردند و اگر ما نمیتوانستیم در اختیارشان قرار دهیم، خودشان هرچه لازم داشتند از فروشگاهها و مغازههای شهر میگرفتند.
بدین ترتیب برای ارسال به جبهه چیزی باقی نمیماند. این گرفتنهای اجباری، اقتصاد ناحیه را ویران مینمود. این امر همچون کابوسی هولناک، آرامش را از ما اعضاء کمیته سلب نموده و برایمان دردسر و بیاعتباری درپی داشت. ناآگاهی نه ویژهی یک حزب یا سازمان، بل یک اپیدمی همهگیر بود. برای بسیاری از مردم، انقلاب در این خلاصه میشد که کیسهات را پر کن و لذتش را ببر. شمار اندکی از مردم به این میاندیشیدند که انبارهای غارت شده را دوباره پر کنند یا کار در کارخانه و مزرعه را پیش ببرند. دیهگوآباد دو سنتیلان
FAI به مقابله با اوضاع برمیخیزد
بارسلون ۳۰ جولای
ما با هرگونه خشونت و خودسری مخالفیم. هرخونریزی که از روی انتقامجویی شخصی و بدون تصمیم مراجع خلقی صورت گیرد از نظر ما جرم تلقی میگردد. ما اعلام میکنیم که بدون ترحم و اسثتناء و با پیگیری و عزمی راسخ اقدامات ذیل را انجام خواهیم داد: اگر این اعمال خودسرانه که تمامی بارسلون را به وحشت انداختهاند، پایان نیابند، ما هر کسی را که دست به اینگونه اقدامات زده و مرتکب جنایت علیه شهروندان شود، بیدرنگ و بدون استثناء تیرباران خواهیم کرد.
اعتبار خلق بارسلون و آبروی CNT و FAI ایجاب میکند که این بینظمیها پایان یابند و ما آن را پایان میدهیم. همبستگی کارگران
در اسپانیا چه میگذرد؟ هر کس که از آنجا میآید حرفهای خود را میزند، روایت خود را بیان میدارد و حکم خود را صادر میکند. امروزه مد شده است که سری به آنجا میزنند، نگاهی به جنگ داخلی میاندازند و با مشتی مقالات روزنامهها باز میگردند. کسی نمیتواند روزنامهای را باز کند و گزارشی از رخدادهای اسپانیا در آن نبیند. از این امر، جز سطحی نگری چه حاصلی به بار میآید؟ اولا یک تحول بزرگ اجتماعی تنها بر اساس تاثیری که بر زندگی تکتک افراد برجای میگذارد قابل بررسی و تحلیل است. نفوذ در این «زندگی تکتک افراد» اما کار آسانی نیست. از آن گذشته، روز به روز نیز تغییر میکند. اجبار و اتفاق، ایدهآل و ضرورت چنان در یکدیگر میآمیزند که نه تنها در عینیت امور بل در ذهنیت و آگاهی کسانی که پدید آورنده یا حتا ناظر وقایع میباشند، تاثیری چنان گمراه کننده برجای میگذارند که غیرقابل چشمپوشی است؛ کارآکتر اصلی جنگ داخلی و شاید بزرگترین زشتی آن نیز در همین نکته نهفته است. این نخستین کلیدی است که بر مبنای بررسی دقیق آنچه در اسپانیا گذشته است به دست میآید. این کلید توسط آنچه که ما در انقلاب روسیه تجربه کردیم نیز به تمامی تایید میگردد. این ابدا درست نیست که انقلاب، به طور خودکار، یک آگاهی روشن، صاف و سطح بالا نسبت به روند امور اجتماعی را با خود به ارمغان میآورد بل عکس آن صادق است به ویژه هنگامی که انقلاب، چهرهی جنگ داخلی به خود گیرد. در بحبوحهی جنگ داخلی هر گونه ارتباط میان پرنسیپها و واقعیتها از بین میرود؛ هر معیاری که مبنای قضاوت در مورد قراردادها و تشکلها بوده، نابود میشود؛ تحول اجتماعی بدل به توپی در دست رویدادها میگردد.
چگونه میتوان در پی یک اقامت کوتاه مدت، و تنها بر اساس دیدههای جسته و گریخته، گزارشی همه جانبه و مستدل ارائه داد؟ در بهترین حالت میتوان قدری برداشتهای فردی ارائه نمود و کمی هم از آن آموخت. سیمون وی
من بسیاری از رفقای خوب خود را حیرتزده خواهم کرد. میدانم که غوغا برپا خواهد شد. اما اگر شخص ادعای آزادی دارد، باید شجاعت آن را نیز داشته باشد که آنچه را میاندیشد، بیان کند ولو خوشایند کسی نباشد.
ما نفسها در سینه حبس، هر روز وقایع جنگی را دنبال میکردیم که خارج از رستورانها و بارها در جریان بود. میکوشیدیم به جناح خودی کمک برسانیم. اما این سبب نمیشود که ما از درس گرفتن از تجربیاتی که کارگران و دهقانان بیشماری با خون خود بهای آن را پرداختهاند، معاف باشیم.
تجربهای از این دست، یک بار در اروپا صورت گرفته است: در روسیه. آن نیز به بهای خونهای بیشماری به دست آمد. در آن زمان لنین در مقابل جهانیان خواستار حکومتی شد که در آن از ارتش، از پلیس و از بوروکراسی خبری نباشد، حکومتی که توسط مردم اداره شود. هنگامی که او و طرفدارانش بر سر کار آمدند، در روند یک جنگ داخلی طولانی و دردناک یک حکومت سلطهگر بوروکراتیک پلیسی و نظامی بر مردم بختبرگشتهی روسیه حاکم گردید.
لنین رهبر یک حزب سیاسی بود، دستگاهی برای بدست گرفتن و اعمال قدرت. در همان زمان هم بسیاری در درستیِ اندیشهی او و پیروانش تردید داشتند، حداقل میان آنچه که او تبلیغ میکرد و ساختار حزبی که رهبریاش را برعهده داشت، تضادهای تأمل برانگیزی به چشم میخورد. اما برعکس، در مورد خلوص نیت رفقای آنارشیست ما در کاتالونیا، هیچکس نمیتواند تردید به خود راه دهد. ولی با این وجود اکنون در اسپانیا و در مقابل چشمان ما چه میگذرد؟ ما شاهدیم که چگونه «اجبار» در اَشکال گوناگون ظاهر میگردد و کنشهایی غیرانسانی روی مینمایند که دقیقا در نقطهی مقابل ایدهآلهای انسانی و آزادیخواهانهی آنارشیسم قرار دارند. ضرورتهای جنگ داخلی و فضای خاص آن، در برابر آرزوهایی که اصولا جنگ داخلی برای برآورده ساختن آنها درگرفته است، دست بالا را میگیرند. ما اینجا و در جامعهی خود از الزامات نظامی، جو پلیسی، فشار در محیط کار و دروغهایی که مدام از طریق رسانهها پخش میگردد متنفریم. ما از تفاوت طبقاتی، خودسری و بیرحمی متنفریم.
در اسپانیا اما اکنون الزامات نظامی حکومت میکنند. هرچند سیل داوطلبان هنوز جاری است، قانون خدمت اجباری نظام به تصویب رسیده است. کمیتهی دفاع که رفقای عضو FAI در آن نقش رهبری دارند تصویب کرده که قوانین مربوط به مجازاتهای نظامی که پیش از آن در ارتش منظم رایج بوده، در مورد شبهنظامیان خاطی نیز اعمال گردد.
در کارخانهها نیز یک سیستم اجباری حاکم است. حکومت کاتالونیا که رفقای ما از نظر اقتصادی مهمترین وزارتخانههای آن را در اختیار دارند همین اخیرا تصویب کرد که کارگران، هرچند ساعت اضافهکاری بدون دستمزد که حکومت لازم بداند باید انجام دهند. یک مصوبهی دیگر میگوید هرکارگری که از این فرمان سربپیچد، یاغی محسوب گشته و با او به گونهی یاغیان برخورد خواهد شد؛ به بیان روانتر: مجازات اعدام در خط تولید کارخانه.
پلیس سنتی، آنچنان که قبل از ۱۹ جولای بود، نقش خود را به کلی از دست داده است. به عوض آن طی سهماههی اول جنگ داخلی، کمیتههای تحقیق متشکل از مسئولین ـو اغلب غیر مسئولینِـ سیاسی احکام اعدامی را به اجرا درآوردهاند بدون حتا یک جلسهی ظاهری دادگاه و یا نظارت و بررسی یک سندیکا یا به هرحال یک ارگان مسئول. تازه همین چند روز پیش یک دادگاه خلقی تاسیس شده تا در مورد «سرکشان» و یا «سرکش نامیده شدهگان» حکم صادر کند. برای قضاوت در مورد تاثیرات آن نیز هنوز خیلی زود است.
نیز دروغپردازی سازمانیافته از ۱۹ جولای به بعد دوباره جان گرفته است. سیمون وی
من از زمان کودکی، همواره نسبت به احزاب و گروههای سیاسی که دفاع از حقوق زیردستان را سرلوحهی برنامههای خود قرار میدادند کشش داشتم؛ تا آنکه برایم مسلم شد که این گروهها لایق سمپاتی نیستند. آخرین گروهی که سبب تایید بیشتر این نگرش در من شد، CNT بود. من پیش از جنگ داخلی به اسپانیا سفر کرده بودم و نه چندان زیاد اما آنقدر شناخت داشتم که این مردمِ خوب را دوست داشته باشم. در جنبش آنارشیستی این کشور، تجلی طبیعی عظمت و اشتباه، تجلی طبیعی نیازهای مشروع و غیرمشروع آن را دیدم.CNT و FAI معجون شگفتانگیزی بودند. هرکسی میتوانست به این سازمانها وارد و در آنها عضو شود و چنین بود که در ظرفی تنگ، انواع نظرات متضاد و آشتیناپذیر گردهم آمده بودند؛ از یک سو سینیسم[۳]، تباهی اخلاقی، فناتیسم و بیرحمی؛ از سوی دیگر حس برادری و کشش بدوی به سوی وقار و حرمت، همان گونه که در هر انسان عادی موجود است. آنچه اولی به بار میآورد، زادهی میل به بینظمی است و خشونت، اما دومی میآید تا به ایدهآلها رخت واقعیت بپوشاند: به گمان من اینها تعیین میکنند کهCNT در کدام جهت باید گام نهد.
در جولای ۱۹۳۶ در پاریس بودم. من جنگ را دوست ندارم، اما آنچه در جنگ برای من ناگوارتر است وضعیت کسانی است که در پشت جبهه به سر میبرند. هنگامی که میدیدم بر خلاف میل خود دارم از نظر اخلاقی، طرفدارانه به جنگ مینگرم ـ بدان معنا که هر روز و هر ساعت خواهان پیروزی یک طرف و شکست طرف دیگر هستمـ باید به خود میگفتم که پاریس برای من پشت جبههی واقعی است. قطار بارسلون را سوار شدم تا خود را به عنوان داوطلب، معرفی کنم. اوایل آگوست ۱۹۳۶ بود.
یک رویداد سبب شد تا من به اقامت خود در اسپانیا خاتمه دهم. چند روزی در بارسلون ماندم، سپس به سوی روستا رفتم، به سوی آراگون، ساحل اِبرو، پانزده کیلومتری ساراگوزا در همان مکانی که چندی پیش، سپاهیان «جاگوئه» از رودخانه گذشتند، سپس به کاخ «سیتگس» که اکنون به عنوان بیمارستان نظامی از آن استفاده میشد و سپس دوباره به بارسلون، و تمام آن طی دو ماه. من میبایست اسپانیا را برخلاف میل خود ترک میکردم، قصد داشتم بازگردم. داوطلبانه از این تصمیم منصرف شدم. ضرورتی نمیدیدم در جنگی شرکت کنم که دیرگاهی است بر خلاف آنچه در ابتدا تصور میکردم، دیگر جنگ دهقانان گرسنه در برابر مالکین بزرگ و شرکای آنان یعنی کشیشها نبود، بلکه جنگی بود میان قدرتهای بزرگ اروپا: روسیه، آلمان و ایتالیا. سیمون وی
کمبودها
درست از هنگامی که دومین لشکر، آمادهی اعزام به جبههی آراگون میشد، نخستین مشکلات ما با برخی از سیاستمداران مؤثر در درون تشکیلات آنارشیستها بروز کرد. در حالی که ما بر این نظر بودیم که پوپولرترین و پرطرفدارترین چهرههای سازمان باید راهی جنگ شوند تا در آنجا فرماندهی گردانها، توپخانهها و لشکرها را بر عهده بگیرند، آنان درست عکس نظر ما را داشتند. آنان میخواستند بهترین رهبران خود را برای دوران پس از جنگ، ذخیره کنند. دلیل این امر آن بود که پستهای فرماندهی براساس قانون تصادفات، تقسیم شده بودند و این، سبب کاهش قدرت نظامی یکانهای ما شده بود. افسران کارآزموده، کمتر در اختیار داشتیم و آن عدهی معدودی را هم که بودند یا به عنوان مشاور فنی یا در ستاد فرماندهی به کار گمارده بودیم. شبهنظامیان ما از نظامیان حرفهای دل خوشی نداشتند و به آنان اطمینان نمیکردند و با توجه به رخدادهای پیشین، این امر قابل درک بود.
اما به نظر میرسید که تمامیت رهبری سازمان ما به فکر رفاه خویش است و درست مثل رهبران سایر ارگانها نمیخواستند رهبران خود را راهی جبهه کنند. همه منتظر تقسیم کردن پوست خرسی بودند که هنوز کنده نشده بود. به سبب همین معاملات سیاسی بود که پشت جبهه، میلرزید. اغلب آنان نفرتانگیزتر از سیاستمداران حرفهای دوران پیش از انقلاب بودند.
ما نمیتوانیم با سکوت از این ماجرا بگذریم، زیرا به دلیل همین مشکلات بود که نتوانستیم جبهه را آنچنان که باید، تقویت کنیم. به عنوان مثال ما در آراگون چیزی بیش از یک خط ضعیف دیدهبانی نداشتیم که با توجه به طول آن، از تجهیزات بسیار نازلی برخوردار بود. باید آشکارا بگوییم: در حالی که در جبههی آراگون تنها ۳۰ هزار تفنگ وجود داشت، سازمانها و احزاب در پشت جبهه حداقل ۶۰ هزار قبضه تفنگ پنهان کرده بودند و مهمات، بیش از آنچه در کل خطوط جبهه وجود داشت.
بارها از سازمانهای خود خواستیم که مایحتاج جنگی را که در اختیار خود داشتند به جبهه بفرستند و به تعداد کافی نفرات تجهیز شده اعزام نمایند. زنان و کودکان میتوانستند تأمینات پشت جبهه را بر عهده بگیرند. آنها پاسخ میدادند عاقلانه نیست ما نفرات خودی را خلع سلاح کنیم درحالی که سایر احزاب و سازمانها منتظر فرصتی هستند تا از پشت به ما خنجر بزنند. ما به این استدلال نیز پاسخ دادیم. گفتیم: وقتی نفرات ما آماده باشند که سلاح خود را تحویل داده و راهی جبهه شوند، ترتیبی میدهیم که سایر احزاب و ارگانهای سیاسی نیز همین روش را در پیش گیرند، و ما به شما مأموریت میدهیم که این کار را بکنید زیرا این شما هستید که بیش از همه به دیگران بیاعتمادید. سپس ما باقیماندهی نفرات یکان ضربت پلیس، گارد شهری، پلیس و ژاندارمری را خلع سلاح کرده و به جبهه اعزام خواهیم نمود. اما این کار را هنگامی میتوانیم انجام دهیم که خود، آمادگی تن دادن به آن را داشته باشیم.
گلایهی رزمندگان جبهه کاملا بر حق بود. هر بار که دوروتی به بارسلون میآمد، شرم میکرد از اینکه میدید چه مقدار اسلحه، اینجا در خیابانها در گردش است. یک روز به او خبر رسید که در «سابادل» هشت تا ده مسلسل امـژ مخفی کردهاند. وی خواهان تحویل آنها شد، ابتدا با خوشرویی، اما هنگامی که درخواست وی با مخالفت روبرو شد یک گردان به سابادل اعزام کرد تا مسلسلها را به زور تصاحب و به جبهه بیاورند. خوشبختانه وی به موقع ما را در جریان قرار داد و توانستیم از یک درگیری خونین جلوگیری کنیم. بخشی از این سلاحها تحویل داده شد. مسلسلها در دست کمونیستها بودند، اما این چیزی را ثابت نمیکند چرا که میدانیم دوستان خودمان در بارسلون حدود چهل مسلسل سنگین را پنهان کرده بودند، بیش از تعداد کل مسلسلهایی که در سرتاسر جبههی آراگون مستقر بود. سایر احزاب و گروهها چه تعداد در اختیار داشتند، کاری به آن نداریم. دیهگو آباد دو سنتیلان ۳
و تازه وقتی برایش مسلسل میفرستادند، فشنگ نداشت. وقتی فشنگ به جبهه میرسید، مسلسلها خراب شده بودند. این بود که دوروتی تلفن زد و باز تلفن زد و بالاخره خود راهی بارسلون شد و آنچه را لازم داشت، تهیه و با خود برد. اما نه از حکومت و نه حتا از CNT . او به روی ما اسلحه کشید، روی رفقای خودش، ما میبایست از خود دفاع میکردیم، اما نه. بر سر ما فریاد زد: «تو چی میخوای؟ یه گلوله؟ تو که اینجا نشستی، یا هرچی داری بده، یا اگه نمیخوای بدی پاشو با من بیا به جبهه.» او با آنارشیستها این چنین رفتار میکرد؛ با رفقای خودش. مانوئل هرناندز
حملات دوروتی در جبهه متوقف شده بود، زیرا از نظر تجهیزات در مضیقه بود. همواره پای تلفن فریاد میزد و درخواست اسلحه، مهمات و توپخانه داشت. مداخلات او در امور پشت جبهه بیتاثیر ماند. اگر ما در ماههای جولای و آگوست به جای ۲۵ تا ۳۰ هزار نیرو، تمامی ۶۰ تا ۸۰ هزار نفرات خود را تجهیز و به جبههی آراگون اعزام کرده بودیم، پیروزی ما قطعی بود.
من روزی را به یاد میآورم که فرانسیسکو بارنز از ملاقات با دوروتی در خطوط بوخارالوز بازمیگشت. او تصادفا در آنجا شاهد یک تهاجم نیروهای دشمن بود و مشاهده کرد که دوروتی چگونه از خشم گریه میکرد هنگامی که فشنگها تمام شد و سربازان او با نارنجک دستی به دفاع از خود ادامه دادند. اگر دشمن میدانست که مهمات آنان تمام شده مسلما به حمله ادامه میداد و میتوانست همهی آنها را نابود یا اسیر کند. چنین اوضاعی در آراگون امور روزمره به شمار میرفت. دیهگو آباد دو سنتیلان ۱
بهای تمامی سلاحهایی را که ما طی جنگ خریداری نمودیم CNT خود پرداخت. ما روی حکومت مادرید ابدا حساب نمیکردیم. حتا هنگامی که لارگو کابالهرو تصمیم گرفت دستودلباز شود، بهرهای برای ما نداشت، زیرا امور اقتصادی را «نگرین» در دست داشت. دربارهی نقش نگرین، سخن زیاد است، اما هرچه هست من یقین دارم که از آن گروه افرادی بود که نمیخواستند آنارشیستها در کشور، نقش تعیین کنندهای به دست آورند.
ما در این امر همنظر بودیم که: آنها مهمترین جبهه را به ماسپردهاند و کمترین سلاح را در اختیارمان میگذارند و به هر شکل و شیوهی ممکن میکوشند که تخم نفاق را در صفوف ما پخش کنند تا ما را در برابر مشکلات غیرقابل حل قرار دهند.
اما تا آنجا که به دوروتی مربوط میشود آنان موفق نبودند. او همواره با خط مشی CNT، کمیتهی محلی کاتالونیا و آراگون و شورای شهر آراگون موافق بود. تنها یک بار مشکلی پیش آمد و آن هنگامی بود که دوروتی قصد داشت از «یلزا» به «ساراگوزا» حمله کند. دوست قدیمی او گارسیا الیور که در آن زمان دبیر کمیتهی شبهنظامیان بود، با این نقشه مخالفت کرد. دوروتی از خشم به خود میلرزید. فدریکا مونتسنی۱
هشدار
حق با دوروتی بود هنگامی که به یکی از رفقا گفت: «بینظمی در جبهه و بورژوازدهگی در پشت جبهه به پیروزی فاشیستها منجر خواهند شد اگر ما اقدامی فوری نکنیم. در جبهه برای انجام هر دستوری یک ساعت بحث و جدل داریم. هیچ کس نمیخواهد اطاعت کند. در پشت جبهه، نوکیسهها دارند خانههای مجلل بورژواییشان را تزئین میکنند و با خودروهای شیک در خیابانها میگردند. کافهها، کابارهها و دیسکوها مملو از جمعیتاند، گویی ما در مرفهترین کشور جهان زندگی میکنیم و رفقای ما در FAI در حسرت شرکت در این بازی کثیف دارند میسوزند.» ژان رایناود
با قراضهترین خودرویی که در جبهه یافت میشد، دوروتی یکی از معدود سفرهای خود به پشت جبهه را انجام داد. در پنجم نوامبر وی از رادیو بارسلون سخنرانی کرد. تمامی جمعیت شهر در بولوار ایستاده بودند تا سخنان وی را بشنوند. نخست با اطلاعیهی دولت اسپانیا، به مناسبت نوزدهمین سالگرد انقلاب روسیه، پیام تبریکی خطاب به استالین قرائت کرد. ضرورت این وحدت را هیچکس همچون دوروتی درنمییافت. بسیاری از سیاستگذاران آنارشیست معتقد بودند که او به مثابه معروفترین رهبر ایشان با امتیازی که به بوروکراتهای استالینستی همچون POUM میدهد، به دام زیادهروی افتاده است. فرانک جلینک
(نخستین گزیده از سخنرانی رادیویی دوروتی)
خطاب به خلق کاتالونیاکه چهار ماه پیش، دلیرانه حلقهی محاصرهی نظامیانی را شکست که میخواستند چکمه بر سینهی او نهند. من به شما درود میفرستم، از جانب دوستان و رفقایتان که در جبههی آراگون میجنگند، تنها به فاصلهی اندکی از ساراگوزا و برجها و منارههای شهر در مقابل دیدگانشان قرار دارند.
مادرید در خطر است. به یاد داشته باشیم، هیچ پدیدهای در جهان وجود ندارد که بتواند یک خلق انقلابی را به زانو درآورد. ما جبههی آراگون را حفظ میکنیم و دل به رفقای خود در مادرید میبندیم به این امید که هرگز پا پس نکشند. میلیشیای کاتالونیا وظایف خود را انجام خواهد داد، همانگونه که در خیابانهای بارسلون انجام داد و در ماه جولای، فاشیستها را درهم کوبید. ارگانهای وابسته به طبقهی کارگر نباید فراموش کنند که مهمترین وظیفهای که در پیش رو دارند چیست: فاشیسم باید نابود شود. ما از خلق کاتالونیا میخواهیم که بر تمامی فتنهها، رقابتها و دعواهای داخلی، نقطهی پایان نهند. کینههای کهن و اینسو، آنسو پریدنهای سیاسی باید جای خود را تنها به یک امر بدهند: ما درحال جنگیم. نیرو و توان خلق کاتالونیا نباید برای مسائل پشت جبهه مصرف شود.
ما هیچ چارهای نداریم جز آنکه تمامی نیرو و توان خویش را تجهیز کنیم. هیچ کس نباید فکر کند که به اندازهی کافی داوطلب برای رفتن به جبهه وجود دارد. فقط هنگامی که کارگران و زحمتکشان خود به جبهه بروند، آنگاه حق دارند از دیگرانی نیز که در پشت جبهه باقیماندهاند، انتظار فداکاری داشته باشند. بسیج عمومی همهی کارگران در شهرها الزامی است. ما در جبهه باید بدانیم که چه کسی پشت سر ما ایستاده و به چه کسی باید امید ببندیم.
این درست است که ما برای هدفی عالی مبارزه میکنیم. اما این شبهنظامیان هستند که به شما نشان دادهاند برای چه مبارزه میکنند برای میلیشیا قابل تحمل نیست که روزنامه ها به نام آنان پول جمع کنند و آن را خرج چسباندن اعلامیه و پلاکات بر در و دیوار شهر نمایند. نمیتوانند تحمل کنند زیرا در اعلامیههایی که فاشیستها میریزند نیز همین گداییها و همین ادعاها نوشته شده است. اگر میخواهید بر این خطر چیره شوید، باید اتحادی سخت و آهنین را پی افکنید.
ما که در جبهه هستیم، تنها یک چیز میخواهیم: اینکه پشت جبهه، خود را در مقابل ما پاسخگو بداند، آنچنان که ما بتوانیم بدان تکیه کنیم. ما میخواهیم که سازمانها مراقب حال زنان و کودکان ما باشند.
اما کسی که بسیج همگانی را به مثابه ابزاری میبیند برای ترساندن ما تا ما را به اتخاذ یک انظباط آهنین وادارد، باید بگویم که سخت در اشتباه است. ما کسانی را که چنین اندیشههایی در سر میپرورانند به جبهه دعوت میکنیم، در آنجا میتوانند تصویری از اخلاق و انظباط ما به دست آورند و سپس نگاهی هم به اخلاق و انظباط حاکم در پشت جبهه بیافکنند.
شما میتوانید یقین داشته باشید. در جبهه نه کمبود اخلاق هست و نه نقص دیسیپلین. ما مسئولیت خود را دقیقا میشناسیم و میدانیم که چه وظیفهای را شما بر گردن ما نهادهاید. شما میتوانید آسوده بخوابید. در مقابل، ما نیز اقتصاد کاتالونیا را به دست شما سپردهایم. ما نیز از شما میخواهیم که بیدار باشید و برای برقراری یک نظم آهنین تلاش کنید. ما اخطار میدهیم که ناتوانی ما بذر دومین جنگ داخلی را خواهد افشاند در حالی که اولی هنوز به پیروزی نرسیده است. کسی که تصور کند حزب او از دیگران قویتر بوده و میتواند دیگران را به عقب براند، سخت در اشتباه است. در برابر بیداد فاشیسم، ما باید نیرویی یکپارچه و یکدل و تشکیلاتی منضبط و متحد قرار دهیم.
تحت هیچ شرایطی نباید به فاشیسم اجازهی پیشروی بدهیم. این شعار ما در جبهه است: آنان قدمی به پیش نخواهند برداشت. No!pasarán! بوئناونتورا دوروتی
(دومین گزیده)
در این برهه از زمان هیچکس نباید به ساعت کار کمتر یا افزایش دستمزدها فکر کند. وظیفهی همه و به ویژه اعضاء CNT است که هر فداکاری و هر مقدار کاری را که از آنان خواسته میشود انجام دهند.
روی سخن من با تمام نهادها است و از آنها میخواهم که همهی اختلافات فراکسیونی و توطئهچینیها را کنار بگذارند. ما در جبهه از شما و به ویژه از CNT و FAI یکرنگی انتظار داریم. ما میخواهیم که رهبرانمان صادق باشند. کافی نیست که برای ما نامه بنویسید و ما را به جنگ تشویق کنید، فرستادن لباس و آذوقه و اسلحه و مهمات نیز کافی نیست. این جنگی است بسیار دشوار زیرا با مدرنترین ابزارهای تکنینکی سروکار دارد. برای کاتالونیا مخارج سنگینی دربر خواهد داشت. رهبران ما باید توجه داشته باشند که این جنگی است طولانی، آنان باید اقتصاد کاتالونیا را متناسب با آن سازماندهی کنند. باید اقتصاد ما دارای نظم و ترتیب گردد. بوئناونتورا دوروتی
او گفت «شما میتوانید در بارسلون آسوده بخوابید» اما در عین حال گفت «ناتوانی ما بذر دومین جنگ داخلی را خواهد افشاند» به نظر میرسید که حکومت لارگو کابالهرو در مادرید، همین قسمتِ «آسوده بخوابید» را با همهی مخاطراتش به گوش جان شنیده. ستاد فرماندهی یا ناتوان بود یا خیانت میکرد. خسوس هرناندز وزیر آموزش و پرورش بعدها آشکارا توضیح داد که یکی از فرماندهان ستاد در دیدار با کابالهرو به او گفته بود وجود شبهنظامیان برای حل مشکل بیکاری مفید است، آنها به هرحال به خاطر ده پزوتا در روز خواهند جنگید. وقایع بعدی بیاساس بودن این نگاه را به تلخی ثابت کردند فرانک جلینک
۹
دهقانان
رهاسازی
ما رد لشکر آنارشیستها را در یک روستای نوعی در فلات آراگون پی میگیریم. نام این روستا را «سنتاماریا» میگذاریم. دویست خانه در پیرامون یک کلیسا، یک ساختمان اداری، یک زندان. اندک کشتزارهای دایر نیز موجودیت خود را مرهون رودخانهی کوچکی هستند که در ماه جولای میخشکد. چند درخت زیتون و شاید هم چند نهال انجیر. هوا ـآنچنان که خود بومیان میگویندـ تشکیل شده از سه ماه زمستان و نه ماه جهنم.
ساکنین ده، همگی ضدفاشیست هستند، به جز مالک بزرگ ـاو ثروتمند محسوب میگردد زیرا از املاک خود چیزی در حدود دوهزار مارک در سال درآمد دارد. وی بیشتر وقت خود را در ساراگوزا میگذراند و در ماه جولای حتما با عجله به سوی شهر رانده استـ یک یا دو کارمند، کدخدا و مأمور پلیس عضو گارد شهری، یک «سرمایهدار» که صاحب یک کارخانهی کوچک، یک تلمبهی نفت و یک ترانسفورماتور میباشد؛ و یک کشیش. یکی از این افراد، که مسلما کشیش نیست، یک یا دو پسر دارد که کتوشلوار خود را از ساراگوزا میخرند، نیمی از روز را در کافه مینشینند و با هر دختری که از آنجا بگذرد، سر صحبت را میگشایند. در مادرید یا بارسلون، این سینیورها ماهیهای کوچکی بیش نیستند اما در روستا، همچون مردان بزرگ و مهم رفتار میکنند؛ در موارد لازم، نظم و قانون به نفع آنان عمل میکند؛ برای پوشاندن چهره و شخصیت ارتجاعی خویش، زحمتی بر خود هموار نمیکنند.
اکنون سپاه دوروتی به حرکت در آمده، با شوق بسیار اما تجهیزات اندک. نخستین گام آنها «لیمپیار[۴]» است. آنان تصمیم دارند تمامی آثار فاشیسم را از روستای «سنتاماریا» پاک کنند. به بیانی دیگر، هر کس از اینان که به موقع به ساراگوزا نگریخته باشد، تیرباران خواهد شد مگر آنکه اهالی از او اظهار رضایت کنند، در اینصورت است که فرد در امان میماند. در دومین گام، سپاهیان به ساختمان اداری رفته، دفاتر ثبت و اسناد مالکیت را به وسط میدان ده آورده، آتش میزنند. این عمل هم یک تشریفات قانونی محسوب میگردد و هم جنبه ی سمبولیک دارد. تمامی اهالی روستا گرد میآیند و فرماندهی لشکر، اصول و پرنسیپهای کمونیسم آزاد را برای آنان توضیح میدهد و در این میان، چند اشاره نیز به مخاطرات استالینیسم مینماید که در میان اصولگرایان نیز بازتابهایی یافته است. در روستا، احساس آزادی غریو برمیکشد و برخی آرزوها، فریاد میشوند. جان لانگدن ـ دیویس
هنگامی که سپاهیان دوروتی به یک روستا وارد میشدند، ابتدا مشاورین سیاسیِ سپاه، قاضی را برکنار میکردند. مشکلات محلی را نیز با این سه پرسش اصلی حل مینمودند: «دادگاه کجاست؟»، «ادارهی ثبت املاک کجاست؟» و «زندان کجاست؟» سپس پروندههای دادگاه و دفاتر ثبت املاک را آتش میزدند و زندانیان را آزاد میکردند. مانوئل بناویدس
همهی روستاها یکپارچه و متحد، کامیونهای پر از خواروبار را به جبهه ارسال میکردند. برخی چنان از خود ذوقزدگی نشان میدادند که بهترین چارپایان و پرندگان خود را میکشتند تا جایی که زندگی خودشان در آستانهی نابودی قرار میگرفت، به ویژه رفتار دهقانان آراگون قابل توجه بود. در این ناحیه، از ناسیونالیسم محلی اثری نیست؛ اگر اهالی این ناحیه با اینکه دو ایالت کاتالونیا و ناوارا، در سرزمین آنان با یکدیگر بجنگند مخالفت میکردند، کسی تعجبی نمیکرد. اما دهقانان آراگون، سپاهیان اعزامی از بارسلون را در ضیافتی مجلل پذیرا گشتند و به نیروهای کمکی که درپی آنان وارد میشدند با احترام و شوق خدمت میکردند و خود را شرمنده میدانستند که نمیتوانند جز با نان و شراب از میهمانان پذیرایی کنند و اگر شبهنظامیان از پذیرفتن هدایای آنان امتناع میورزیدند، احساس توهین میکردند.
فرانک جلینک
من با موتورسیکلت به سوی جنوب میراندم و از کنار روستاهای سنگربندی شده، یکی پس از دیگری میگذشتم. همه جا مردم در کشتزارها مشغول کار بودند. در آن آبیِ روز و در زیر درختان زیتونی که میگویند «تنها در نور مهتاب زندگی میکنند» داشتم وحشت جنگ را فراموش میکردم.
قدری نگران شدم، زیرا صداهای ناهنجاری از موتور برمیخاست. شبِ قبل آن را در گاراژی گذاشتم که توسط شبهنظامیان کمونیست اداره میشد و آنان قول دادند که آن را مرتب کنند. آنقدر هم خوب مرتباش کردند که من فقط میتوانستم فولگاز برانم و بدین ترتیب با دندهی یک و با سرعت سیوپنج کیلومتر در ساعت، جلوی سرنیزهی یک نگهبان ایستادم.
ـ «صبح به خیر! توی این ده مکانیکی هست که بتونه به من کمک کنه؟»
سئوال بیجایی بود چرا که در هر روستای اسپانیا مکانیکی هست که بیکار نشسته، به کار خود وارد و آمادهی کمک است. چند روز بعد برای دوستم «مارکویز» ماجراهای خود را تعریف کردم؛ چشمانش از شوق، برق میزد هنگامی که شنید یک شبهنظامی آنارکو-سندیکالیست در یک کلیسای سوخته هنوز یک اسپانیایی، یک متخصص و یک جنتلمن باقیمانده است. نگهبان رو به دوست جوانش که درون سنگر نشسته و لباس آبی کارگری بر تن داشت کرد و گفت: «خوآن! این رفیق رو به مرکز تعمیرات موتوری راهنمایی کن». ما موتور سیکلت را در خیابانهای ده هل دادیم، خوآن و من. مرکز تعمیرات موتوری چندان دور نبود. یک ماه پیش، اینجا کلیسای ده بود. اکنون در هر یک از تو رفتهگیهایی که قبلا محراب به شمار میرفتند، یک کامیون ایستاده بود. دو مرد در لباس مونتاژکاران، داشتند با بیل و کلنگ، آخرین پس ماندهی مجسمههای آبطلاکاری شده و شبه مرمر را جمعآوری میکردند. هوا پر از گرد و غبار شده بود. من وضعیت آنجا را بررسی میکردم و دو مرد نیز به من خیره شدند تا شاید از چهرهام دریابند که در مورد کاری که میکنند، چه میاندیشم.
سرانجام یکی از آن دو در حالی که بینتیجه میکوشید یک ستون را خراب کند گفت: «برای قدیسینشون چه خونههای محکمی میساختن! قدیسینی که اصلا وجود نداشتن. اما اگه قرار بود این خونهی یه کارگر باشه طوری میساختن که با اولین ضربهی کلنگ، همهش بریزه، چون واسه زندهها کمتر به خودشون زحمت میدادن.»
گفتم: «به هرحال ولی الآن شما گاراژ خوبی دارین.»
ـ «یه گاراژ عالی، رفیق!»
ـ «معلوم نیس که واسه همیشه، گاراژ بمونه. شماها چی فکر میکنین؟»
ـ «واسه همیشه نه؛ اما تا وقتی هنوز کارمون با دشمن تموم نشده. اونجا رو ببینین!»
من به آن سو نگاه کردم. در آنجا مردانی سخت میکوشیدند تا گودال بزرگی حفر کنند.
ـ «اونجا میخوایم بازار روز درست کنیم. دارن لولههای آب رو میکشن. قبلا زنامون مجبور بودن اجناسشون رو توی خیابون بفروشن. پر از مگس میشد. حالا یه بازار تمیز ساخته میشه. برای سلامتیمون هم خوبه؛ میدونین؟»
در این بین، دو مکانیک موتور مرا نیز آمادهی استارت نمودند. رفتارشان با من خیلی خوب بود و با دقت نیز کار کرده و هر پیچی را با روغن، تمیز میکردند.
پرسیدم: «چقدر بدهکارم؟»
ـ «گفتنش سخته، رفیق! چیز قابلی نبود، ما این کار را رو مجانی انجام میدیم.»
ـ «اما بالاخره دوساعت وقت شما رو گرفت، این کم نیست. اجازه بدین من مبلغ ناچیزی به صندوق میلیشیای ضدفاشیست بپردازم.»
با این پیشنهاد موافق بودند و من پنج مارک در صندوق ده انداختم. جان لانگدن دیویس
تعاونی سازی
۱۳ آگوست ـ در قهوهخانهی روستا، مجمع عمومی دهقانان برگزار شده است؛ این ادامهی جلسهی دیروز است برای بررسی همان موضوع. گروهی از آنارشیستها، دهقانان را فراخواندهاند و «تاردینتا۱» را یک «کمون» اعلام نمودهاند. کسی هم اعتراضی نکرده است. اما صبح فردای آن روز نزاع درگرفت و اعتراضات آغاز شد. چند نفر از دهقانان به سوی «تروئبا» رفتند و از اوخواستند تا از نفوذ و موقعیت خود به عنوان کمیسر عالی جنگ استفاده کرده و نظمی به اوضاع بدهد.
مهمترین مسائل اکنون عبارتند از: تقسیم زمین و محصول؛ تعیین سیستم بهرهوری. تقریبا در همه جا زمینهای مصادره شده از بزرگ مالکین و فاشیستها بین فقیرترین کشاورزان و کارگران روستایی تقسیم میشود. محصول را نیز دهقانان و کارگران مشترکا به دست آورده و به نسبت میزان کار، تقسیم میکنند. گاهی معیار دیگری برای تقسیم در نظر گرفته میشود: تعداد نانخورها. اما در نواحی پشت جبهه، گروهی از آنارشیستها و تروتسکیستها پیدا شدند. آنان سه درخواست فوری داشتند: اول تعاونی شدن تمامی اقتصاد روستا؛ دوم مصادرهی محصول مزارع زمینداران بزرگ توسط کمیتهی روستا؛ و سوم مصادرهی املاک زمینداران میانحال که بین پنج تا شش هکتار زمین دارند. به دلیل دستورات و تهدیدهایی که صورت گرفته، در حال حاضر اقتصاد تعاونی در چند نقطه به اجرا درآمده است.
سالن کوچک با کف سنگفرش و ستونهای چوبیاش تا سرحد انفجار پر شده است. یک لامپ نفتی سوسو میزند. برق برای نمایش فیلم ذخیره میشود. بوی تند چرم و تنباکوی قناری[۵]. اگر این سیصد کلاه باسکی نبود و اگر مردان، بادبزنهای کاغذی در دست نداشتند، میشد تصور کنیم که در یک روستای قزاقی در سواحل کوبان[۶] هستیم.
تروئبا با سخنانی کوتاه جلسه را افتتاح کرد. او توضیح داد که این، جنگی است بر علیه بزرگ مالکین فاشیست و برای جمهوری، برای آزادی دهقانان و برای حق آنان که زندگی و کار خود را چنان سازمان دهند که خود درست میدانند. هیچ کس نتواند کشاورزان آراگون را مجبور به پذیرش خواستهای خود کند. تنها خود دهقانان توسط کمونهای خود تصمیم بگیرند و نه هیچ کس دیگری برای آنها و به جای آنها. ارتش، او و کمیسر عالی جنگ به عنوان نماینده او تنها وظیفه دارند که کشاورزان را در برابر روشها و اقدامات دیکتاتور مآبانه ـاز هر جانب که سر زندـ محافظت کنند.
آزادی همگانی. فریاد: «Muy bien» (بسیار عالی).
یک نفر از میان جمعیت سئوال میکند که آیا تروئبا کمونیست نیست؟
بله کمونیست و درستتر گفته باشیم، عضو اتحادیه احزاب سوسیالیست است؛ اما این امر اکنون اهمیتی ندارد چرا که وی در اینجا تمامی اتحادیهی مبارزین و جبههی خلق را نمایندگی میکند. او هیکلدار و قوی و تنومند نیست، کارگر معدن بوده، سپس آشپز، به زندان افتاده، هنوز جوان است، لباس نیمهنظامی پوشیده با یک کمربند چرمی و یک کلت.
این پیشنهادات مطرح میشوند: تنها باید کشاورزان و کارگران کشاورزی اهل تاردینتا اجازهی شرکت در این مجمع را داشته باشند. یک پیشنهاد دیگر: هرکسی بتواند شرکت کند، اما حق نظر نداشته باشد. این پیشنهاد تصویب شد.
اکنون رئیس سندیکای تاردینتا (اتحاد کارگران کشاورزی و زمینداران کوچک، چیزی شبیه کمیته بیزمینان) سخن میراند. او بر این باور است که آنچه دیروز تحت عنوان تعاونی کردن به تصویب رسید، نه از سوی اکثریت بلکه از سوی شمار اندکی از دهقانان تنظیم شده بود. به هرحال یکبار دیگر باید در مورد آن بحث شود.
مجمع موافق است.
صدایی از آن ته سالن به گوش میرسد که مدعی است دیروز در صف تحویل تنباکو در سندیکا به او فحش دادهاند. رئیس از منتقدین دیروز میخواهد که جلو بیایند. در سالن غوغا میشود، اعتراض، آفرین، سوت، فریاد Muy bien . کسی نمیخواهد حرف بزند.
یک دهقان میانسال با خجالت پیشنهاد کرد که فعلا به صورت انفرادی کار بشود و بعدها، پس از پایان جنگ به این مشکل باز گردند. تشویق و هورا. دو سخنران دیگر نیز همین نظر را دارند.
بحث بر سر تقسیم محصولِ امسالِ زمینهای مصادره شده. گروهی خواهان تقسیم مساوی بین خانهها هستند، گروهی دیگر میگویند که سندیکا باید به نسبت عائلهی هر خانواده تقسیم کند.
هنوز غله روی زمین مانده و به خاطر جنگ، درو نشده. یک کشاورز جوان پیشنهاد میکند که هرکس بخواهد بتواند خطر کند و زیر آتش دشمن، هرچقدر گندم میخواهد، برای خود درو کند. هر کس بیشتر خطر میکند، باید بیشتر هم سود ببرد. دوباره تشویق. تروئبا دخالت میکند. او این پیشنهاد را نپسندیده است: «ما همه با هم برادریم و نمیخواهیم برای یک کیسه گندم، جان کسی به خطر بیافتد.» او پیشنهاد میکند که زمینهای زیر تیر رس دشمن، به طور گروهی درو شده و سربازان نیز محافظت از کشاورزان را برعهده بگیرند. سپس محصول به نسبت کار انجام شده و نیاز افراد، تقسیم شود. مجمع با پیشنهاد تروئبا موافقت میکند.
ساعت هشت شده است و به زودی همه چیز پایان میگیرد. اما یک سخنران از گوشهای برمیخیزد و دوباره همه چیز را برهم میریزد. بسیار پر حرارت و با کلماتی آتشین ساکنین تاردینتا را مخاطب قرار میدهد، آنان باید سرانجام روزی خودخواهی را کنار بگذارند و هرچه دارند به تساوی با یکدیگر تقسیم کنند. آیا این جنگ خونین با همین هدف به راه نیفتاده است؟ باید آنچه را که دیروز به تصویب رسیده، تایید و کمونیسم آزاد را اعلام نمود. نه تنها زمینهای مالکین بزرگ، بلکه زمینهای مالکین میان حال و کوچک نیز باید مصادره شوند.
فریاد، سوت، فحش، تشویق، فریادهای: «Muy bien».
پس از او، پنج آنارشیست دیگر به همین شکل سخن میگویند. جلسه به کلی از کنترل خارج شده است، یکی احسنت میگوید، دیگری سکوت کرده. همه خستهاند. رئیس سندیکا اعلام رایگیری مخفی میکند. نخستین سخنران آنارشیست، مخالفت میکند: آیا در مورد چنین مسائل مهمی، با رایگیری تصمیم گرفته میشود؟ اینجا به حرکت مشترک نیاز داریم، تلاش و اشتیاق یکپارچه. در رایگیری هرکس تنها به خود میاندیشد. رایگیری یعنی خودخواهی. احتیاجی به رایگیری نیست!
دهقانان گیج شدهاند، عبارات تهدیدآمیز شعلهور میشوند. با آنکه اکثریت با سخنرانان آنارشیست مخالف است، موفق نمیشوند جلسه را آرام و رایگیری را برگزار کنند. مجمع از ریل خارج شده است. هیچکاری نمیتوان کرد. ناگهان تروئبا چارهای میاندیشد. وی پیشنهاد میکند: حالا که نمیشود به نتیجهی قطعی دست یافت، بهتر است فعلا کسانی که میخواهند خود به تنهایی اقتصادشان را اداره کنند، به کار خود ادامه دهند. کسانی هم که میخواهند به شیوهی تعاونی کار کنند، فردا صبح ساعت نه به اینجا بیایند.
این راه حل را همه میپسندند. تنها آنارشیستها هستند که عصبانی شدهاند. میخائیل کولکف
اردوی دوروتی؛ جمعه ۱۴ و شنبه ۱۵ آگوست.
گفتگو با کشاورزان پینا: آیا آنان با اقتصاد تعاونی موافق هستند؟
نخستین پاسخ (اکثریت): «ما هر کاری که کمیته بگوید انجام میدهیم.»
یک پیرمرد: موافق است، یعنی اگر هرچه را که لازم دارد به دست بیاورد و مجبور نباشد مانند اکنون دائما با مشکلات بجنگد و پول نجار و دکتر بدهد …
یکی دیگر: اول ببینیم اوضاع چطور پیش میرود …
آیا بهتر است که امور را مشترک به پیش بریم یا هرکس برای خودش؟
«با هم بودن بهتر است» (نه چندان از ته دل).
آنان پیش از این چگونه زندگی میکردند؟
روز و شب کار؛ تغذیهی بسیار بد. اکثریت قادر به خواندن نیستند. کودکان کار میکنند، یک دختر بچهی ۱۴ ساله، دوسال است که رختشویی میکند (در حینی که اینها را تعریف میکنند، میخندند). مزد، بیست پزوتا در ماه (برای یک بیست ساله) یا هفده، شانزده … آنها پابرهنه راه میروند.
زمینداران ثروتمند ساراگوزا.
کشیش آنجا نیست که صدقه بدهد. اما بهترین پرندهها برای او است. آیا با او همدردی دارند؟ بله. چرا؟ پاسخهای مبهم.
کسانی که ما با آنها صحبت کردیم، هرگز در طول زندگی خود به مراسم عبادت کلیسایی نرفتهاند. (مردمانی در سنین مختلف). آیا از ثروتمندان، خیلی نفرت دارند؟ بله. ولی فقرا بیشتر.
آیا این برای کار مشترک، زیانبار نیست؟ نه، زیرا دیگر نابرابری وجود نخواهد داشت.
آیا همه به یکسان، کار خواهند کرد؟ کسی که به اندازه کافی کار نکند، باید مجبور شود. کسی که کار نکند، چیزی هم نخواهد خورد.
آیا زندگی در شهر بهتر از زندگی در روستا است؟ دوبرابر بهتر. کارِ کمتر، لباس شیکتر، سرگرمی بیشتر و … کارگران شهری میدانند که در دنیا چه خبر است … یک نفر از ده به شهر رفت، کاری پیدا کرد، سه ماه بعد با لباس نو به روستا بازگشت.
آیا به شهر حسادت میکنند؟ اصلا به آن فکر نمیکنند. خدمت نظام: یکسال. مهمترین چیزی که به آن فکر میکنند: بازگشت به خانه. چرا؟ غذای بد. خستگی. دیسیپلین. کتک (کسی که از خود دفاع کند، تیرباران میشود) سیلی، ضربه با قنداق تفنگ و غیره. برای پولدارها یک سوسیس اضافه. آیا خدمت نظام وظیفه باید ملغی گردد؟ بله، هیچ ضرری نمیرساند.
کسانی که طرفدار کشیش هستند، نظر خود را تغییر ندادهاند، اما سکوت کردهاند.
موضع دهقانان: مستاجرین، آنان که به صاحب زمین بهره میپردازند. بسیاری از زمینهای خود اخراج شدهاند زیرا نتوانستهاند بهرهی مالکانه را به موقع بپردازند. ناچار شدهاند به عنوان کارگر روزمزد به استخدام درآیند: دوپزوتا در روز.
احساس سرزندهی تنزل طبقاتی. سیمون وی
تاریخ دهکده
پس از تصرف «مونهگریلو» گروهی از شبهنظامیان به درون یک خانهی متروکه رفتند و لباسهای نو را برای خود برداشتند و لباسهای کهنه را باقی گذاشتند. هنگامی که ساکنین خانه، به روستا بازگشتند از این غارتگری به کمیته شکایت بردند. مجرمین شناسایی شدند و دوروتی دستور داد که آنان را به حضورش بیاورند. وی به آنان گفت: «شما نفرات من هستید. به همین خاطر این بار شما را میبخشم. اما اگر یکبار دیگر چنین خطایی از شما سر بزند تیرباران خواهید شد. من به دزدها و غارتگرها در اینجا نیازی ندارم». خسوس آرنال پنا ۱
آنچه همراه من در مورد سیاستهای اردوی دوروتی تعریف میکرد، واقعا زننده بود. ظاهرا در میان شور و شوقی که برسر مسئلهی جمهوری بین دهقانان به وجود آمده بود، او یک چارهی پنهان اندیشید تا خود را مورد نفرت همهگان قرار دهد. آنها حتا باید روستا را ترک میکردند تنها به دلیل مقاومت خاموش دهقانان که در برابر آن به هیچ اقدامی نیز نمیشد دست یازید. به نظر میرسید که بیملاحظهگی آنان در مصادرهی اموال و یا اعدام «فاشیستها» و «فاشیست نامیده شدهها» سبب شکلگیری مقاومت دهقانان علیه شبهنظامیان گردیده بود. تیربارانها تمامی نداشت. مشهور بود که سپاهیان دوروتی به هرکجا که میرفتند این کار روزمرهشان بود. آنان دوستان مرا به تماشای یک مراسم اعدام دعوت کردند؛ گویی مراسمی تماشایی بود. فرانس بورکناو
۸ آگوست روز سنت آگوستین نامیده شده، قدیس محافظ بوخارالوز. در این روز به طور سنتی مراسم جشن مذهبی از سوی کلیسا برگزار میگردد. در شب قبل از آن، اهالی نمیدانستند که فردا چه باید بکنند. قلباً نمیخواستند از جشن کلیسا چشمپوشی کنند هرچند که با اوضاع جدید چندان مطابقت نمیکرد. به سراغ دوروتی رفتند تا مشکل را با او در میان بگذارند.
ـ «اگر از من میپرسید، تا به حال برای حضرت آگوستین جشن میگرفتید، حالا برای رفیق آگوستین جشن بگیرید؛ و بدین ترتیب مشکل همه حل شده است».
مرا نیز در مورد مسائل مذهبی، راحت گذاشته بود؛ یکبار هم یک انجیل لاتین را که نمیدانم از کجا به دست آورده بود به من هدیه داد. خسوس آرنال پنا ۱
روزی یک گروه از دهقانان نزد دوروتی آمدند و به او یک مبادله پیشنهاد کردند: شکر و شکلات در مقابل چند ناقوس کلیسا. دوروتی داشت از خنده میترکید. ن. راگاسینی
آرامش در جبهه به دوروتی این امکان را داد که به مسائل پشت جبهه بپردازد. در منطقهی او، مهمترین مسئله، مشکل دهقانی بود. در ناحیهی «لوس مونگروس» موفق شد یک سیستم تعاونی کشاورزی، راهاندازی کند و از آنجا که تمامی منطقه از کمبود راههای ارتباطی رنج میبرد، دوروتی یک باریگاد کار برای راهسازی ایجاد نمود. وی برای این منظور کسانی را انتخاب کرد که اجبارا به جبهه اعزام شده ولی برای جنگیدن، مناسب نبودند. این باریگاد، همچنین زمینهای تازهای را زیر شخم برد. یکی از خیابانهای تازهساز، از کنار «پینا دو اِبرو» میگذشت و روستای دورافتادهی مونگریلو را به شاهراه لریدا ـ ساراگوزا وصل مینمود. این جاده را هنوز بومیان آنجا «جادهی کولیها» مینامند. دوروتی در منطقهی عملیاتی خود، چند محلهی کولینشین یافت و تصمیم گرفت که این جماعت کوچنشین را به شرکت در امر جادهسازی ترغیب کند. امری که به نظر همه بسیار بعید میرسید و کولیها البته آن را «مجازات الهی» نامیدند.
دوروتی هرجا که میتوانست به دهقانان کمک میکرد. هرگاه خودروها و تراکتورها کاری در جبهه نداشتند، آنها را در امور کشاورزی به کار میگرفت. کامیونهای سپاه، گندم و کود حمل میکردند و آب برای مخازن میآوردند. ریکاردو سانز ۳
اردوی دوروتی در پیشروی به سوی آراگون، به محل کولیها رسید. تمامی ایل در یک فضای باز، چادر زده بودند. مشکل آنجا بود که این جماعت هیچ پروایی از رفت وآمد به این سو و آنسو نداشتند و به همین خاطر، امکان اینکه از سوی سپاهیان فرانکو به عنوان خبرچین مورد استفاده قرار گیرند منتفی نبود. دوروتی به این مشکل فکر کرد. سپس به سوی کولیها رفت و به آنان گفت: «اولا آقایان محترم! یه چیز دیگه باید تنتون کنین و همون چیزی رو بپوشین که ما میپوشیم.» در آن زمان شبهنظامیان لباس سراسری آبی رنگ کارگری میپوشیدند، آن هم در گرمای جولای. این چندان برای کولیها خوشایند نبود. «از توی این لت و پارهها بیرون بیاین و چیزی بپوشین که کارگرا میپوشن. خیلی هم بهتون میاد». کولیها دریافتند که دوروتی سر شوخی ندارد و لباسهایشان را عوض کردند. اما این پایان ماجرا نبود. دوروتی ادامه داد: «حالا که لباس کار پوشیدین میتونین کار هم بکنین». نقنق و دندان کروچه. «دهقانهای اینجا یک تعاونی درست کردن و تصمیم گرفتن یک خیابون درست کنن تا دهشون راه به جادهی اصلی داشته باشه. اینم بیل و کلنگ. یالا». کولیها چه چارهی دیگری داشتند؟ دوروتی نیز هر از چندی به آنجا سر میزد تا از جریان پیشرفت کار آگاه شود. بینهایت خوشحال بود از اینکه کولیها را واداشته تا از دستهای خود، کار بکشند. «سنئو دوروتی اومد» با این جمله، کولیها آمدن دوروتی را با آن لهجهی اندلسیشان، به یکدیگر خبر میدادند و دست خود را به علامت سلام ضدفاشیستی بلند میکردند: مشت را گره کرده و دست را مستقیم به جلو دراز میکردند؛ و دوروتی به نیکی در مییافت که آنان چه میخواهند بگویند. گاستون لوال
آخرین تلاش
نزدیک اواخر سپتامبر، کمیته ی محلی CNT تمامی شبهنظامیان آراگون و نمایندگان یکانها و ستونهای آنارشیست را به شرکت در یک نشست وسیع، فراخواند. بنا براین بود که یک ارگان هدایت کننده تشکیل شود که همهی احزاب و سازمانهای ضدفاشیست در آن عضویت داشته باشند. این شورا میبایست اقتصاد منطقه را که به خاطر جنگ در سراشیب سقوط قرار گرفته بود، بازسازی کرده و به شیوهای منطقی، وسایل پیشرفت آن را فراهم سازد، از سلطهی کاتالانها در آراگون پیشگیرد و مردم را از دستبرد و چپاول شبهنظامیان که تقریبا داشتند مانند یک ارتش اشغالگر، خارج از هرگونه کنترلی عمل میکردند، مصون دارد.
دوروتی در دفاع از بنیانگذاری این شورا سخن راند. این امر با اکثریت چشمگیری به تصویب رسید. CNT میخواست بدین ترتیب تبلیغات مارکسیستها (POUM و PSUC) را خنثی کند. مارکسیستها بر این نظر بودند که تعاونیهای کشاورزی، غیرقانونی هستند. برای ریاست رژیم انقلابی منطقه، خوآکین آسکازو انتخاب شد.
بیدرنگ، آنارشیستهای آراگون به معامله با سوسیالیستها و معدود جمهوریخواهان حاضر در منطقه پرداختند. گروه نخست، با احتیاط و حتا خصمانه با موضوع برخورد کردند، درحالی که گروه دوم کلیات را پذیرفتند اما ترجیح دادند که ابتدا صبر کنند. CNT اما تصمیم گرفت که کمیته را تاسیس کند، این کمیته در تاریخ پانزدهم اکتبر ۱۹۳۶ برای نخستین بار در «فراگا» تشکیل جلسه داد.
بدین ترتیب آنارشیستهای آراگون به آن چیزی دست یازیدند که رفقای آنان در کاتالونیا همواره از آن دوری میجستند: به دست گرفتنِ یکپارچهی قدرت، بدون شریک. آنان بدون توجه به ویرانیهای جنگِ احتمالی بانیروهای مسلح و حاضر POUM و PSUC و ناسیونالیستهای کاتالونیا در ارتش؛ بدون توجه به تاثیرات خارجی؛ بدون توجه به نظر حکومت مرکزی در مادرید، به این اقدام مبادرت ورزیدند. حتا ازکمیتهی ملی خود CNT نیز نظر خواهی نشد و تنها آن را در جریان تصمیمات گرفته شده قرار دادند.
به همین سبب جای تعجبی نیست که شورای آراگون، آماج تمامی انتقادات و اتهامات قرار گرفت: جمهوریخواهان، سوسیالیستها و کمونیستها آن را ابزاری برای مخفی نمودن چهرهی دیکتاتوری آنارشیستی دانسته، متهم به جداییخواهی و تکروی میکردند. حتا رهبری CNT با نوای مخالفین، همآوایی میکرد. بعدها، در دسامبر ۱۹۳۶ و در پی مذاکراتی طولانی و طاقتفرسا، حکومت مرکزی مادرید، شورا را به رسمیت شناخت، به شرط آنکه نمایندگان سایر احزاب را نیز در خود بپذیرد، حوزهی مسئولیت خود را محدود کند و به اتوریته ی حکومت مرکزی، گردن نهد. سزار لورنزو
اطلاعیه ی شورای منطقه ای دفاع آراگون
هر روز اهالی روستاها، شکایات تازهای از یکانها و لشکریان مختلف نزد ما میآورند. شورای آراگون، رفتار غیرمسئولانهی برخی یکانها را محکوم میکند. شورا در نظر دارد نگذارد که دهقانان آراگون، از برادران آنتیفاشیست خود که همواره با جان و دل به آنان کمک کردهاند، متنفر شوند. ما نمیتوانیم تحمل کنیم که حقوق مردمان، اینگونه لگدمال شود. برخی رهبران یکانهای وابسته به یک گروه سیاسی خاص، در این منطقه همچون نمایندگان ارتش اشغالگر در سرزمین دشمن رفتار میکنند. آنان میکوشند خلق را به پذیرش نُرمهایی وادارند که برای آنان بیگانه است.
کمیته های منتخب مردم به راحتی منحل میشوند؛ مردانی که جان خود را برای انقلاب برکف نهادهاند، خلعسلاح میگردند؛ آنان را به تنبیه بدنی، زندان و تیرباران تهدید میکنند؛ کمیته های جدید بر اساس وابستگی سیاسی افراد تعیین و به زور اسلحه حمایت میشوند. بدون بررسی و کنترل، بدون توجه به نیازهای اهالی، مواد غذایی، چارپایان و اجناس گوناگون مغازهها مصادره میگردند. ما باید بکاریم اما بذر نداریم، کود نداریم، ماشین نداریم. با این روش روستاهای ما به طور سیستماتیک، ویران میشوند.
ما از فرماندهان همهی نیروها میخواهیم که:
- همهی احتیاجات ضروری یکانهای خود را از قبیل اجناس، دام و ماشینآلات، مستقیما از کمیتهی دفاع درخواست کنند که با توجه به امکانات در اختیارشان قرار خواهد گرفت و هرگونه مصادرهی خودسرانه را شدیدا ممنوع کنند، مگر آنکه به سبب شرایط نظامی، امکان ارسال مایحتاج برای آنان وجود نداشته باشد.
- از هرگونه دخالت یکانهای ضدفاشیست در امور سیاسی و اجتماعی اهالی که به طور طبیعی آزاد بوده و کارآکتر خود را دارند، جلوگیری به عمل آورند.
- به ساکنین روستاها و کمیتههای منتخب آنان توصیه میکنیم که:
- بدون اجازهی کتبی شورا، از تحویل سلاحهای موجود به دیگران خودداری کنند و برکناری کمیتههای موجود را نپذیرند مگر آنکه شورا، انتخاب کمیتهی جدید را تصویب کرده باشد.
- به هیچوجه به مصادرههایی که از سوی شورای آراگون تصویب نشده باشد تن در ندهند به استثناء موارد ضروری، که فرماندهی یکان، مسئولیت آن را برعهده گرفته باشد.
- هرگونه تخلف از این مقررات را فورا به شورا گزارش داده، نام مسئول امر را قید کنید.
ما امیدواریم که همه، بدون استثناء این اخطارها و درخواستها را در نظر بگیرند. تنها بدین ترتیب میتوان از پیشآمدن یک پارادوکس غمانگیز پیشگیری نمود: که یک خلق آزاد، از رهایی و رهاکنندگان خود منزجر و این نتیجهی نه کمتر غمانگیز حاصل گردد که یک خلق در اثر انقلابی که خود همواره آن را آرزو میکرد، به نابودی کشیده شود.
از سوی کمیته ی محلی دفاع آراگون / رئیس شورا: خوآکین آسکازو / فراگا، اکتبر۱۹۳۶
پنجمین فصل توضیحی
دربارهی دشمن
دشمن کجاست؟ او در این داستان، همواره در حاشیه قرار دارد، یک لکهی متحرک روی پنجره مقابل مگسکِ مسلسل، سایهای در ورای سنگرها، روحی در یک اداره، شبحی پشت خاکریزها. تقریبا همیشه ناشناس میماند. اما با این حال، دشمن همیشه حاضر است. پرداختهی توهم و خیال نیست. انقلاب و جنگ، همزاد یکدیگرند. برای کسی که نمیخواهد تنها بر نیروی نظامی دشمن پیروز شود بل بر آن است تا جامعهای را که در آن میزید، دگرگون سازد، جبههی مشخصی که به وضوح دشمن را از دوست بازشناسد، وجود ندارد.
انقلاب اسپانیا به هیچ وجه تنها با فرانکو و محفل ژنرالهای او سروکار نداشت. از همان نخستین روز، دشمن در صفوف خود او مشغول به کار بود. در جولای ۱۹۳۶، آنارشیستها خود را ناچار به ائتلاف با او یافتند. تزلزل این ائتلاف، کاملا مشهود بود. CNT-FAI بر علیه فاشیسم میجنگید، دوش به دوش باقیماندهی ارتش و پلیسی که تا همین چندی پیش در تعقیب خود او بود. لوئیس کمپانیس در کاخ حکومتی، مقابل مردانی نشسته که سالها زندانی آنان بود. جمهوری اسپانیا در تمامی طول جنگ داخلی به درستکاران و وفادارن به قانون اساسی، فحش میداد. آنان دو گروه را میشناختند: «شورشیان» که منظور ژنرالهای کودتاچی بود و «وفاداران» که منظور مدافعین جمهوری بود. برای اصلیترین نیروی دفاع، یعنی آنارشیستها، چارهای جز وفاداری به دولتی باقینماند که از صمیم قلب نسبت به آن نفرت ورزیده و با آن مبارزه کرده بودند. تنها برای جمهوریخواهان راستین یعنی احزاب خردهبورژوایی و متحدین آنها، سوسیالدمکراتها، این درگیری مسلحانه یک جنگ تدافعی به حساب میآمد: آنان خواهان بازگشت به وضعیت پیشین بودند، قدرت دولتی در دستشان و به وسیلهی آن، سلطهی طبقاتی، که انگیزهی خیزششان بود و آن را در برابر ادعاهای فاشیستها میانگاشتند. در این زمینه آنان حاضر به سازش نیز بودند و همآوا شدن با طرف مقابل را قاطعانه رد نمیکردند. اما در مقابل، برای CNT-FAI به مثابه سازمان پیشاهنگ زحمتکشان شهر و روستای اسپانیا، مسئله بر سر روشن نمودن مسائل دور میزد. جنگ آنان، تهاجمی و هدف آن، ایجاد جامعهای جدید بود. برای رسیدن به این هدف، میبایست رژیمِ ضعیف خردهبورژوایی موجود ـکه ثابت شده بود قابل دوام نیستـ و احزاب متعلق به آن از سر راه برداشته شوند. وفادار به پرنسیپهایشان، میبایست آنارشیستها رهبر مملکت را برکنار و در اسپانیا آزادی را برقرار مینمودند. روی حزب کمونیست اسپانیا که حزبی کوچک بود، طبیعتا نمیشد چندان حساب کرد، این حزب از ابتدا به دامان جمهوریخواهان بورژوا چنگ انداخته بود. تضادهای درون صفوف خودی، امکان میانجیگری را منتفی کرده بودند؛ خطر یک جنگ داخلی درون جنگ داخلی، تهدیدی جدی بود. اما در مقابل، فرانکو توانسته بود بر اختلافات میان نظامیان و فالانژها (کارلیستها و بوربونیستها) سرپوش گذارده و حتا آن را در نطفه خفه کند. از بیرون تنها یک صدا به گوش میرسید: «یک کشور، یک حکومت، یک رهبر.»
ژنرالها مطمئن بودند که مردم در برابر آنان ایستادگی نخواهند کرد. این اطمینان بر پایهی برتری تجهیزات نظامی استوار بود. شمارش تعداد نفرات، امکانات اقتصادی، اسلحه و مهمات، هواپیما و تانک، هر ناظری را به این نتیجه میرساند که مقاومت در برابر فرانکو بیفایده است. اما هر انقلابی با ارتشی نیرومندتر از خود سروکار دارد. هر خلقی که تصمیم به سرنگون کردن خشونتآمیز حکومت میگیرد، در مقابل ارتشی میایستد که به گونهای غیرقابل مقایسه کارآزمودهتر و مجهزتر از او است. تا زمانی که نفرات، وفادار بمانند و فرمان مافوق را اطاعت کنند، هیچ شانسی نیست. قدرت سیاسی انقلابیون در این مورد نقشی تعیین کننده دارد. «تردیدی نباید داشت که سرنوشت هر انقلاب در یک مرحلهی خاص، با تزلزلی که در روحیهی نظامیان به وجود میآید رقم زده میشود. تودهی سربازان توان آن را دارند که سرنیزه را به سوی خلق نشانه روند و یا آن را با خود برداشته و به صفوف مردم بپیوندند، به شرط آنکه برایشان مسلم شده باشد که خلق به پاخاسته و این تنها یک تظاهرات نیست که در پی آن، باید به پادگان بازگشت و حساب پس داد. یقین داشته باشند که این، جنگ مرگ و زندگی است؛ که خلق پیروز خواهد شد اگر وی نیز با آن همراه شود.»
از اینجا نتیجه گرفته میشود که پیروزی فرانکو ـلااقل تنهاـ با نگاه به برتری تجهیزات، حمایت خارجی و ترس و الزام داخلی قابل توضیح نیست. ظاهرا فاشیسم نیز در اسپانیا انگیزههای ایدئولوژیک عظیمی را به جنبش درآورد. نقشی که این عامل در شکست انقلاب اسپانیا برعهده داشت، اغلب کم اهمیت جلوه داده میشود: باید بدان اهمیت لازم را داد.
پلاتفرم ایدئولوژیک آنارشیستها بسیار ساده و تا اندازهای ابتدایی و برای هرکسی که نان از بازوی خویش میخورد، بیدرنگ قابل فهم و آنچنان عقلانی بود که وقتی در معرض آزمایش قرار گرفت، نه تنها به سرعت میشد در بارهی آن قضاوت کرد، بل نتایج آن را در سادهترین شکل میشد به چشم دید. آنارشیستها از محافظهکاری سنتی کمونیسم که پایه در دوران انتقالی گنگ و ناروشنی دارد، همواره فرسنگها دورند. اعتماد بیچونوچرا و فوریت بیواسطهای که برای جهش به سوی آزادی وعده میدهند به آنان نیرو و به رویاهای هوادارنشان تا آنجا پروبال پرواز میدهد که بوتهی آزمایش قرار گرفته و به محض آنکه انقلاب، نخستین جشن پیروزی را پشت سر گذاشت و با انبوه بیپایان مشکلاتِ بازسازی روبرو شد، در قالب گرههای سیاسی، چهره مینماید. اگر وعدههای داده شده، جامهی عمل نپوشند و ایدئولوژی، جعل گردد، اعتماد تودهها به سرعت ریزش خواهد کرد.
در این رهگذر، پایبندی آنارشیستها به اصول خدشهناپذیر، پایبند حرکتشان شد. رهبران CNT-FAI فاسد نبودند، این را هرکسی میدانست. بیشترشان کارگر بودند، از سازمان پولی نمیگرفتند، اتهاماتی همچون ثروتمند، سازشکار و بوروکرات به آنان نمیچسبید. اما قیود بی چونوچرای اخلاقی که آنان برای خود و جنبش قائل بودند، مانعی شده بود در برابر خودشان. همین امر (پایبندی به اصول) هنگامی که لازم شد نخستین گام تاکتیکی را به سوی قدرت بردارند، به عامل تردید ـتردیدی آزار دهندهـ بدل گردید. مشکلات سیاست ائتلافی هرگز به مرحلهی بلوغ نرسید. آنان در دام ایدئولوژی سازشناپذیرِ «یا این یا آن»ِ خودشان اسیر بودند.
وعدههای فاشیسم برعکس، خارج از امکان هرگونه آزمایش عملی قرار داشتند: شرافت ملت اسپانیا چه چیزی را عرضه میکند یا آمال باکرهی مقدس چه آماجی دارند؟ اینها را هیچکس نمیتواند به شیوهای منطقی، باز نمایاند.
مسیحیت فرانکو اسم رمزی بود برای تقویت قدرت آتش و بازدهی آن؛ احساسات ملی او تا آنجا بود که جنگ داخلی را بینالمللی کرد و مزدوران «مور» را به جان خلق اسپانیا انداخت؛ سنتگراییاش او را بدانجا کشاند تا با ابزار فاشیسم، مدرنترین تروریسم را در مملکت جاری سازد و نقض تمامی نُرمها و قواعد اجتماعی را نظم و قانون نام نهد.
دقیقا احمقانهترین شعارهای کلیدی او در جهت افسونشدهگی ایدئولوژیک فاشیسم قرار گرفتند. در اسپانیا نیز همچون آلمان و ایتالیا، فاشیسم نیروهای ناآگاهی را بسیج کرد که چپ ابدا از وجود آنان آگاهی نداشت: ترس و نفرت که در میان طبقهی کارگر نیز حیات داشت.آنچه آنارشیستها قول آن را دادند ـاما نتوانستند به اجرا درآورندـ یک پدیدهی دنیوی و کاملا تصویری از جهان آینده بود که میبایست در آن از دولت، کلیسا، خانواده و مالکیت اثری نباشد. اما این تشکلها وساختارها مورد نفرت همه نبودند، بلکه گروهی بدانها احترام نیز میگذاشتند. آیندهای که آنارشیسم ترسیم مینمود، فقط شوقِ افراد را برنمیانگیخت، بلکه ترس را نیز در دل نیروهای ارتجاعی بیدار میکرد. اما فاشیسم در برابر، گذشتهی طلایی را ـکه هرگز وجود نداشتهـ همچون پناهگاهی امن، وعده میداد. نفرت به دنیای نو که از زمان کشف آمریکا باعث نکبت اسپانیا شده باید در یک قرونوسطای بازسازی شده سنگر بگیرد، هویتی که مورد تهدید واقع شده، به شبکهی دستگاههای یک حکومت نیرومند مرکزی چنگ دراندازد.
نظریه پردازان آنارشیست قادر به درک چنین مکانیسمی نبودند. افق دید آنها همواره تنها تا سنگر بعدی بود. از ساختار درونی فاشیسم همانقدر کم سر در میآوردند که از بازی نیروهای بینالمللی. هرچند از زمان باکونین همواره از انقلاب جهانی سخن میگفتند و خود را انترناسیونالیست مینامیدند، به تلخی و با حس فریبخوردگی دیدند که چگونه غربِ دمکرات در یک سکوت توافقآمیز و با بهانهی احمقانهی «عدم دخالت» دست هیتلر و موسولینی را در اسپانیا باز گذاشت. در مورد مؤسسات بینالمللی مالی در بورشورهایشان چیزهایی خوانده بودند، از نتایج آن اما چیزی نمیدانستند؛ حتا شاید تا درجهای هم به دام ناسیوناسیونالیسم افتاده بودند. هرچه باشد تجربیات مبارزاتی آنان، دههاسال منحصر شده بود به روستا، کارخانه و محلهی خودشان که آن را به خوبی میشناختند. ساختار شدیدا غیرمتمرکز تشکیلاتی، اغلب برایشان امتیاز مثبتی بود، اما گاه سبب تنگ و محدود شدن افق دیدشان میگردید. آنارشیستها به سیاستهای اتحاد شوروی که از چندی پیش یاد گرفته بود در مقیاسهای جهانی بازی کند، با درماندهگی نگاه میکردند. کمکهای تسلیحاتی شوروی به جمهوریخواهان اسپانیا از نظر حجم بسیار محدود اما در برخی موارد حساس، بسیار تعیین کننده و حیاتی بود. بهای سیاسیای که برای این کمکها مطالبه و تحمیل میشد، اما ارقامی نجومی بود. نفوذ حزب کمونیست، روز به روز افزایش مییافت، هرچند که این حزب در میان پرولتاریای اسپانیا هرگز ریشه ندوانید: کمیسرها و جاسوسهای شوروی به مادرید، والنسیا و بارسلون سرازیر شدند و پستهای مشاوره در دستگاه ارتش و پلیس را به دست گرفتند. استالین با اسپانیا همچون یک مهرهی شطرنج رفتار میکرد. او اسپانیا را بدل به نماد سیاست خارجی روسیه نموده بود. پریشان و درمانده، آنارشیستها با انترناسیونالیسمی روبرو شدند که در کتابها نخوانده بودند. و هنگامی که دریافتند، دیگر دیر شده بود. نه تنها از نظر نظامی، که از نظر سیاسی زیر پای CNT-FAI خالی شده بود.؛ برای یک انقلاب، آغازِ پایان فرا رسیده است هنگامی که خود را از نظر ایدئولوژیک، خلعسلاح شده ببیند و در لاک دفاعی فرو رود.
۱۰
شبه نظامیان
یک کتاب مصور زیبا
آنچه نظر یک خارجی را که امروز به کاتالونیا وارد میشود فورا به خود جلب مینماید، شبهنظامیان هستند. با مدالهای رنگارنگشان و با اونیفورمهای سرهمبندی شدهشان در همه جا هستند. زنان و مردان شبهنظامی یک کتاب مصور بیمانند را به نمایش میگذارند. هرکدام به شکلی جلوه میکنند که با دیگری تفاوت دارد، آن یکدستیِ ارتش منظم، از میان رفته و جای آن را لباسهای رنگارنگ و گوناگون از هر شکل و فرمی گرفته است.
یک توضیح مفصل و جامع از ترکیب و ساخت این اونیفورمها امری غیرممکن است.
از ارتش سابق اسپانیا در کاتالونیا اکنون تنها نیروی هوایی مانده و تعداد اندکی از واحدهایی که به دولت، وفادار ماندهاند. یکانهایی که در برابر مردم ایستادند، منحل شده و سربازانشان به خانههاشان فرستاده شدند. شمار اندکی از افسران اعلام وفاداری نموده و در جنگ علیه فاشیسم به کار گرفته شدند.
تعداد زیادی از نفرات یکانهای مختلف پلیس نیز راهی جبههها شدند. اما اصلیترین تکیهی انقلاب بر نیروهای داوطلب بود. سندیکاها، احزاب، تشکلهای کارگری و دولت هرکدام سپاهیان خود را بسیج و به جبهه اعزام نمودند. دفاتر سندیکاها و احزاب، تبدیل به محل ثبتنام داوطلبان شده و هر روز مردان و زنانی بیشمار در مقابل آنها صف کشیده بودند. بسیاری از آنان بازگردانده میشدند. نخستین ستونها با کامیون و اتوبوس به مقابل دشمن گسیل گشتند. هیچکس نمیدانست که دشمن کجاست، چرا که هنوز جبههای وجود نداشت. ۲۴ ساعت بعد بود که فهمیدند کسی برای مهمات و خواروبار فکری نکرده؛ این نیز با کامیون در پی نیروها ارسال شد.
شمار اندکی از این شبه نظامیان، آموزش نظامی دیده و اکثرشان به اندازهی کافی مجهز نبودند. بسیاری تنها یک کلت با خود برداشته و گلولهها را نیز در جیب شلوارشان ریخته بودند. از تجهیز یک نیروی زمینی نمیتوانست صحبتی در میان باشد. بسیاری از آنان صندل به پا داشتند. کلاه کلاسیک دولبهی مخصوص ارتش منظم اسپانیا، بعدها به جبهه رسید: سرخوسیاه مخصوص آنارشیستها، سرخ مخصوص کمونیستها و سوسیالیستها، آبی ویژهی اعضاء حزب اسکوئرای کاتالونیا. لباس آبی سراسری مکانیکها، به نوعی اونیفورم بدل گردید.
به عنوان افسر ـاگر بشود چنین نامی بر آنان نهادـ همان رهبران سیاسی اجرای نقش میکردند که این کارگران مسلح همانگونه بدانان اعتماد کرده بودند که پیشتر در اعتصابات و میتینگها. بدیهی است که اینان نیز هیچگونه دورهای نگذرانده و حتا با الفبای تاکتیکهای نظامی آشنایی نداشتند. فنون حفر سنگر، کشیدن سیمخاردار، استفاده از نارنجک دستی و گریختن به جانپناه را بعدها و در حین جنگ آموختند. آموزگاران آنها را اغلب انقلابیون خارجی تشکیل میدادند که در جنگ جهانی اول تجربیاتی اندوخته بودند. آنان به اسپانیا میآمدند تا برای انقلاب جهانی و در مقابل فاشیسم بجنگند و هر روز بر شمارشان نیز افزوده میشد.
در ابتدا برای انجام عملیات نظامی، هیچگونه استراتژی خاصی وجود نداشت. کارگران تنها با جنگ خیابانی و تاکتیک سنگرگیری آشنایی داشتند. با گذشت زمان بود که دریافتند یک تودهی سنگ در برابر سلاحهای امروزین به عنوان جانپناه قابل استفاده نیست. تنها هنگامی که موضوع بر سر دفاع از یک مکان بود، آنان خود را در قالب اصلی خویش مییافتند به ویژه اگر آن مکان، روستا یا محلهی خودشان بود. هنوز با لزوم جابجایی نیروها و تغییر تاکتیک آشنایی نداشتند.
پایگاه اصلی، ستاد فرماندهی و ایستگاه مخابرات وجود نداشت. هر یکان میبایست خود به فکر پشتجبههی خود میبود. هرگاه به مهمات یا خواروبار احتیاج بود، نمایندگانی به بارسلون میفرستادند تا این نیازها را تامین کنند.
میتوان تصور کرد که این نیروها در ابتدا، هر اشتباهی را که ممکن بود، مرتکب شدند. حملههای شبانه با فریادهای انقلابی همراه بود، توپها معمولا در صف مقدم استقرار مییافتند. گاه اتفاقات عجیب و غریبی رخ میداد. یک میلیشیا برای من تعریف کرد که یکبار تمامی نفرات یک واحد، پس از خوردن ناهار هوس میکنند به تاکستان مجاور بروند و قدری انگور بخورند؛ هنگامی که بازمیگردند، موضع خود را در اشغال دشمن مییابند. اما با این وجود، همین نیروی داوطلب، توانسته بود قوای فاشیستها را که هستهی اصلی آن را ارتش منظم اسپانیا تشکیل میداد، متوقف نموده، از کار انداخته و نیمی از آراگون را به تصرف خویش درآورد. ه.ا. کامینسکی
نخستین نیروهای داوطلب، اوایل آگوست از فرانسه آمدند. اینان آنارشیستهای ایتالیایی و فرانسوی بودند که از طریق کوههای پیرنه به کاتالونیا وارد شدند تا در جنگ علیه فاشیسم بینالمللی مشارکت کنند. آنان در میان نیروهای اسپانیایی حل شده و به جبههی آراگون اعزام گشتند. به زودی سیل ضدفاشیستهای ایتالیایی از هرگونه روان گردید: آنارشیستها، سوسیالیستها، سندیکالیستها، لیبرالها. داوطلبان ایتالیایی، «بریگاد گاریبالدی» را تشکیل دادند. این باریگاد در جنگ بر سر «هوئسکا» نام نیکی از خود بر جای نهاد. تعداد بیشماری از آنارشیستها و لیبرالـسوسیالیستهای ایتالیایی جان خود را در این نبردها از دست دادند. در سپتامبر ۱۹۳۶ سپاه «ساسکو ـ وازتی» از مبارزین بینالمللی تشکیل شد. این سپاه خود را تحت فرمان دوروتی قرار داد. تعداد کل نفرات این نیروهای بینالمللی به سختی از سههزار نفر تجاوز میکرد. در خارج، کسی چیزی در مورد آنان نمیدانست. آنان خود را تحت فرمان نیروهای وابسته به کمونیستها قرار ندادند.
البته آنارکوـسندیکالیستها علاقهای نداشتند که جنگجویان خارجی را به کشور راه بدهند. از نظر نفرات، آنان کمبودی نداشتند؛ در داخل سندیکاها به اندازهی کافی نیروی ذخیره وجود داشت. سندیکای سوسیالدمکراتها UGT نیز همین وضعیت را داشت. چیزی که آنان کم داشتند، اسلحه بود.
وضعیت حزب کمونیست فرق میکرد. کمونیستها در اسپانیا آنقدر کم طرفدار داشتند که در سراسر کشور به سختی توانستند دو یا سه سپاه تشکیل دهند. به همین جهت بود که آنان میخواستند به کمک احزاب کمونیست خارجی، قوای نظامی و به تبع آن نفوذ خود را افزایش دهند.
در سه ماهه ی نخست پس از ۱۹ جولای تمامی کاتالونیا در دست آنارکوـسندیکالیستها بود و مرز کاتالونیاـفرانسه توسط FAI محافظت میشد. اینان به رفقای هم مرام خود اجازهی ورود میدادند، اما در مورد کمونیستهای بیشماری که قصد ورود داشتند، تردید میکردند. سازماندهندهی نیروهای شبهنظامی ضد فاشیست، گارسیا الیور آنارشیست بود که در دولت لارگو کابالهرو وزارت دادگستری را برعهده داشت. الیور دستور داد که مرز را بر روی داوطلبان خارجی به کلی ببندند. آگوستین زوچی ۲
انظباط
اجبار و انظباط محکم و سخت در میان میلیشیا، امری زائد است. هر کسی میداند که برای چه میجنگد. اینجا مثل جنگهای امپریالیستی، نبرد با یک دشمن ناآشنا یا ذهنی نیست بلکه جنگ با یک دشمن عینی است که کارگران و کشاورزان او را میشناسند و از او متنفرند. از آن گذشته میدانند که فاشیستها نه به اسیران و نه به زخمیها رحم ندارند و این را نیز میدانند که نه امکان سازش هست و نه راه برگشت. این ارتشِ سیاسی برای دفاع از ارزشهای ذهنی، برای تصرف خاک، برای افزودن بر مستعمرات یا حفظ راههای اقتصاد امپریالیستی پای به میدان جنگ داخلی ننهاده بلکه تنها برای حفظ تن و جان یکیک نفراتش میجنگد.
دشمن: نظامیان، وابستگان به ارگانهای فاشیستی و سرمایهداران. به آنان رحم نباید کرد. در مقابل، سربازان عادی اسیر معمولا مجازات نمیشوند. تصور بر این است که آنان تحت فشار و اجبار مورد سوءاستفاده واقع شدهاند. در حقیقت چنین نیز هست. کم اتفاق نمیافتد که افسران و فالانژیستها با کلت در پشت سر سربازان ایستاده و آنان را مجبور به حمله میکنند. با اینحال همهروزه فراریانی به این سو میآیند و اعلام میدارند که میخواهند در صفوف شبهنظامیان بجنگند. به همین سبب است که تبلیغات حتا در خطوط مقدم از اهمیت ویژهای برخوردارد است. جنگ داخلی، قوانین خاص خود را دارد. ه.ا. کامینسکی
در پاییز، من به اتفاق بانو «اِما گلدمن» آنارشیست مشهور آمریکایی از بارسلون راهی جبهه و دیدار با دوروتی شدیم. وی در آن زمان چیزی در حدود نههزار نفر را تحت فرمان داشت، میتوان گفت یک ژنرال آنارشیست بود. اما او از این واژه خوشش نمیآمد. به ما گفت: «من تمام عمرم آنارشیست بودم، حالا باید نفرات خود را با تعلیمی به انظباط وادارم؟ چنین کاری نخواهم کرد. میدانم که دیسیپلین در جنگ ضروری است، اما این دیسیپلین باید درونی باشد و از هدفی سرچشمه بگیرد که شخص برای آن میجنگد». و این تفاوت او با تمام ژنرالهای دنیا است. او با نفرات خود میزیست، روی همان کاهها میخوابید، مثل دیگران با کفشهای کنفی راه میرفت و غذایی را میخورد که دیگران میخوردند. و نفراتش میگفتند او یکی از ما است. یک رهبر نظامی که از دانشکدهی افسری بیرون آمده نمیتواند تصورش را هم بکند که بدون دیسیپلین نظامی، یک واحد کامل را فرماندهی کند. اما دوروتی نه یک افسر حرفهای بلکه یک مکانیک بود. آگوستین زوچی ۱
یک واحد از شبهنظامیان جوان که تحت فرمان دوروتی بودند، تصمیم به فرار و بازگشت به بارسلون گرفتند. دوروتی به دنبال آنان رفت، راه را بر آنان بست، از خودرویش پیاده شد و کلت در دست به سوی آنان رفت. آنان را رو به دیوار به صف کرد. یک شبهنظامی دیگر که تصادفا در آنجا بود از او درخواست کفش کرد. «ببین چه کفشهایی به پا دارند. اگر خوب هستند میتوانی یک جفت برای خودت انتخاب کنی. چرا کفشهایشان را دفن کنیم؟ فقط به این خاطر که با آنها فرار کردهاند؟»
بدیهی است که دوروتی واقعا قصد کشتن فراریان را نداشت. او همیشه میگفت: «هیچ کس مجبور نیست اینجا بماند. هرکس که میترسد میتواند به هرکجا که میخواهد، برود.» اما اغلب کافی بود که چند کلام درشت با کسانی که قصد بازگشت به خانه را داشتند، سخن بگوید، و آنان طلب بخشش و بازگشت به سوی جبهه میکردند. اسپانا لیبره
نمونهی اتحاد شوروی: دونسخه از یک نامه
CNT-FAI شبهنظامیان ضدفاشیست، اردوی دوروتی، قرارگاه اصلی.
به پرولتاریای اتحاد جماهیر شوروی
رفقا! من از این فرصت استفاده میکنم تا برادرانهترین درودهای خود را از جبههی آراگون برای شما بفرستم. جبههای که در آن هزاران برادر شما ـهمچون خود شما در بیستسال پیشـ برای رهایی طبقهی کارگر که قرنها است تحت فشار و انقیاد قرار دارد، مبارزه میکنند. بیست سال پیش، کارگران روسیه پرچم سرخ را به عنوان نماد برادری جهانی طبقهی کارگر، در شرق به اهتزاز درآوردند. در آن زمان شما چشم امید به همیاری کارگران جهان بسته و انتظار داشتید که شما را در کار خطیری که بدان دست یازیدهاید یاری کنند. کارگران جهان به شما خیانت نکردند بل با تمامی آنچه در امکان داشتند، به یاری شما شتافتند.
امروز در غرب، انقلاب تازهای زاده میشود و دوباره پرچمی به اهتزاز در میآید که نماد اتحاد و پیروزی ایدهآلهای ما است. برادری، خلقهای ما را که زمانی بس دراز از تزاریسم و دیگر سیستمهای دیکتاتوری سلطنتی رنج بردهاند، با یکدیگر متحد میسازد. ما به شما کارگران اتحاد جماهیر شوروی در دفاع از انقلاب خویش اطمینان داریم؛ اما به سیاستمدارانی که خود را آنتی فاشیست و دمکرات مینامند، اعتمادی نیست. ما تنها به برادران طبقاتی خود باور داریم. تنها کارگران میتوانند از انقلاب اسپانیا دفاع کنند، همچنان که بیست سال پیش ما برای انقلاب روسیه چنین کردیم. شما میتوانید به ما اطمینان داشته باشید. ما کارگرانی هستیم همچون خود شما. ما تحت هیچ شرایطی به پرنسیپهای خود خیانت نخواهیم نکرد و ابزار کارمان، داس و چکش را به ننگ نخواهیم آلود.
درود از جانب تمامی کسانی که سلاح در دست، در جبههی آراگون در مقابل فاشیسم میرزمند. رفیق شما ب. دوروتی
اوسرا، ۲۲ اکتبر ۱۹۳۶
بوئناونتورا دوروتی ۳
به کارگران روسیه!
گروهی بیشمار از انقلابیونی که با احساس واندیشهی ما نزدیکی دارند، در روسیه میزیند. آنان اما آزاد نیستند. آنان در سلولهای انفرادی، در زندانهای سیاسی و در اردوگاههای کار اجباری به سر میبرند. بسیاری از آنان به روشنی درخواست کردند که به اسپانیا اعزام شوند تا در اینجا، در مقدمترین خطوط جبهه، با دشمن مشترک، پیکار کنند. پرولتاریای جهانی نمیتواند بفهمد که چرا این رفقا باید اسیر شوند. همچنین نمیتوان دریافت که چرا روسیه برای ارسال کمکهای انسانی و تسلیحاتی به اسپانیا، مابهازائی درخواست میکند که اسپانیا برای آن باید از اصول انقلابی خویش عدول کند.
انقلاب اسپانیا باید راهی را برگزیند سوای راهی که روسیه رفته است. انقلاب ما نباید به این پایان تراژیک برسد که: «یک حزب در قدرت، بقیه در زندان». بل این انقلاب میتواند بسیار گستردهتر به راهحلی دست یازد که اتحاد راستین را در جبهه برقرار سازد، نه آنکه به سرگیجه و تحقیر منتهی گردد: «همهی جناحها در کار؛ همهی جناحها در مبارزه علیه دشمن مشترک» و خلق باید تشخیص دهد که کدام رژیم به راستی چنین میخواهد.»
بوئناونتورا دوروتی ۵
۱۴ آگوست ۱۹۳۶
بوخارالوز با پرچمهای سرخوسیاه تزئین شده، در هر گام، دستورالعملها یا پلاکاردهایی با امضاء دوروتی به چشم میخورد. «دوروتی فرمان داده است …». نام میدانِ بازار به «میدان دوروتی» تغییر یافته. دوروتی و نفراتش در خانهی محقر یک مباشر راهسازی استقرار یافتهاند، کنار جادهی شوسه، در فاصلهی دوکیلومتری دشمن. این چندان محتاطانه نیست، اما اینجا همه دچار اعتیاد ابراز شجاعت و بیباکی شدهاند: «یا کشته میشویم، یا پیروز»، «میمیریم اما ساراگوزا را آزاد میکنیم»، «مرده، اما با عزت» اینها شعارهایی است که بر روی پرچمها نوشته یا در اعلامیهها و پلاکاردها خوانده میشوند.
آنارشیست مشهور در ابتدا پریشان بود اما هنگامی که در نامهی الیور کلمات مسکو و پراودا را دید، قدری علاقه پیدا کرد. او بلافاصله همانجا کنار جادهی شوسه و در حلقهی سربازانش با تعمدی آشکار کوشید تا توجه آنان را به خود جلب کند، یک بحث جدلی داغ. سخنانش مبهم، متعصبانه و پرشور بود.
«شاید تنها صد نفر از ما زنده بمانند، اما این صد نفر به ساراگوزا قدم خواهند نهاد و فاشیسم را نابود خواهند کرد، پرچم آنارکوـسندیکالیسم را به اهتزار درخواهند آورد و کمونیسم آزاد را اعلام خواهند نمود. من نخستین کسی خواهم بود که وارد ساراگوزا میشوم و کمونها را برقرار میکنم. ما نه به مادرید و نه به بارسلون، نه به آزانا نه به گیرال، نه به کمپانیس نه به کازانواها سر نخواهیم سپرد. اگر مایل باشند میتوانند با ما در صلح زندگی کنند، وگرنه ما به مادرید نیز لشکر خواهیم کشید … ما به شما بلشویکهای روسی و اسپانیایی نشان خواهیم داد که چگونه باید انقلاب کرد و انقلاب را به پیش برد. شما آنجا دیکتاتوری برقرار کردید، در ارتش سرخ، سرهنگ و ژنرال دارید. در سپاه من نه فرماندهای هست نه زیردستی، ما همه حقوق برابر داریم، همهمان سربازیم، خود من هم یک سربازم.»
او یک لباس آبی سراسری بر تن دارد، یک کلاه ساتن سرخ و سیاه بر سر. اندامی درشت و ورزشکارانه، سری زیبا و قدری خاکستری. بر اطراف خود مسلط است اما در چشمانش چیزی به رنگ احساسات لطیف زنانه دارد، گاهی نگاهش به یک حیوان زخمی محتضر میماند. چیزی کم دارد.
«پیش من کسی از سرِ انجام وظیفه یا به اجبار، خدمت نمیکند. همهی کسانی که اینجا هستند آمدهاند که بجنگند، آمادهاند که جان خود را در راه آزادی فدا کنند. دیروز دو نفر آمدند نزد من و درخواست مرخصی برای رفتن به بارسلون و دیدار اقوام خود را داشتند. من اسلحههای آنها را گرفتم و آنها را بیرون کردم. من به چنین نفراتی نیاز ندارم. یکی از آنها گفت که فکرهایش را کرده و میخواهد بماند، من او را دیگر نپذیرفتم. با همه چنین رفتار خواهم کرد، ولو فقط یک دوجین آدم اینجا باقی بماند. یک ارتش انقلابی باید چنین ـو نه به شیوهای دیگرـ شکل بگیرد. خلق موظف است که به ما کمک کند، زیرا ما داریم برعلیه هرگونه دیکتاتوری میجنگیم، برای آزادی همه. هرکس که به ما کمک نکند، نابودش میکنیم. ما همهی کسانی را که در راه رسیدنمان به آزادی، سدی ایجاد کنند، نابود میکنیم. من دیروز شورای روستایی بوخارالوز را منحل کردم، زیرا از جنگ حمایت نمیکرد، در راه آزادی ایجاد مانع مینمود.»
گفتم: «همین نیز بوی دیکتاتوری میدهد. هنگامی که بلشویکها در دوران جنگ داخلی، یک نهاد مردمی ساخته شده به دست دشمن را به طور اتفاقی منحل کردند، متهم به دیکتاتوری شدند. اما ما نمیخواهیم پشت کلمات رایج در مورد آزادی، سنگر بگیریم. ما دیکتاتوری پرولتاریا را هرگز تکذیب نکردیم، بلکه همواره آشکارا بر آن تاکید نیز نمودیم. اما حالا: از این ارتش شما چه میخواهد بیرون بیاید، بدون فرمانده، بدون دیسیپلین، بدون فرمانبر؟ یا شما به فکر یک مبارزهی جدی نیستید، یا تظاهر میکنید و نوعی نظم نیز در میان شما هست که نام دیگری بر آن نهادهاید.»
ـ «ما بیدیسیپلینیِ سازمانیافته داریم. هرکسی در برابر خود و در برابر جمع، مسئول است. ترسوها و تجاوزکاران را تیرباران میکنیم، حکم اینها از سوی کمیته صادر میشود.»
ـ «این چیزی را ثابت نمیکند. این ماشین مال کیست؟»
همهی سرها به سویی که من اشاره کرده بودم، برگشت. در میدانگاهیِ کنار جاده حدود پانزده دستگاه خودروی فورد و آدلر قراضه پارک شده بودند. در میان آنها یک هیسپانوـسوئیزای مرتب و تمیز با تودوزی چرمی و زهوار نقرهای نیز به چشم میخورد.
دوروتی گفت: «این مال من است. من باید ماشینی داشته باشم که سریع باشد و بتوانم خود را به هرجا که لازم باشد برسانم.»
ـ «کاملا درست است. فرمانده باید اگر امکانش بود، بهترین خودرو را داشته باشد. مسخره بود اگر یک سرباز عادی از این اتومبیل استفاده میکرد و شما ناچار بودید پیاده یا با یک فورد قراضه به این سو و آن سو بروید. از آن گذشته، من دستورات شما را دیدم، آنها را بر در و دیوار بوخارالوز آویختهاند. همهی آنها با جمله ی دوروتی فرمان داده است آغاز میشوند.»
ـ «بله. یک نفر باید دستور بدهد.» دوروتی با خندهای برلب این جمله را گفت و ادامه داد: «اینها طرحهای ابتکاری هستند. این استفادهی بهینه از اتوریتهای است که من در میان مردم دارم. طبیعی است که یک کمونیست نمیتواند این را بپسندد.» چشمانش را به سوی تروئبا که تمام مدت آنجا ایستاده بود، لوچ کرد.
ـ «کمونیستها هرگز ارزشهای فردی و اتوریتهی شخصی را رد نکردهاند. اتوریتهی شخصی به هیچ وجه مانعی بر سر راه جنبش تودهای نیست، بلکه اغلب با آن پیوند خورده و سبب تقویت آن نیز میگردد. شما یک فرمانده هستید، به هیچ وجه نقش یک سرباز عادی را ایفا نمیکنید چرا که این کیفیت نظامی سپاه را بالا نمیبرد.»
ـ «ما با مرگ خودمان» دوروتی به سخن درآمد: «ما با مرگ خودمان به روسیه و جهانیان نشان خواهیم داد که آنارشیسم به واقع چیست و آنارشیستهای ایبریا کیانند.»
ـ «با مرگ، کسی نمیتواند چیزی را ثابت کند. با پیروزی است که میتوان اثبات نمود. خلق شوروی از صمیم قلب برای خلق اسپانیا آرزوی پیروزی دارد، برای کارگران آنارشیست نیز با همین صمیمیت آرزوی پیروزی دارد، برای رهبرانتان و برای کمونیستها و همهی نیروهای ضدفاشیست به همین شکل.»
او رو به جمعیتی کرد که گرد ما حلقه زده بودند و فریاد زد (البته نه دیگر به فرانسه): «این رفیق به اینجا آمده تا به ما رزمندگان CNT و FAI درودهای پرولتاریای روس را برساند و در جنگ با امپریالیسم و دیگران برایمان آرزوی پیروزی کند. زنده باد CNT و FAI زنده باد کمونیسم آزاد!»
و جمعیت فریاد زد: «Viva». چهرهها بسیار بازتر و مهربانتر شدند. میخائیل کولکف
نظامیسازی[۷]
در اول آگوست، حکومت مرکزی در مادرید نیروهای احتیاط سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۵ را به خدمت فراخواند، حکومت خودمختار با این فراخوان، موافق بود. اما به زودی کاتالونیا یا بهتر بگوییم، تنها نیروی سیاسی موجود در کاتالونیا به مقابله با حکومت برخاست. CNT نمیخواست به ایجاد یک ارتش سنتی، طبقاتی، منظم و اونیفورمپوش تن دردهد. دههزار تن از جوانان در روز ۴ آگوست در تئاتر المپیا گرد آمدند تا اعلام کنند که به هیچ وجه حاضر نیستند از دستورات یک ارگان نظامی پیروی کنند. «ما به میلیشیا میپیوندیم، به جبهه میرویم، اما سرباز پادگانی نمیشویم. ما به هیچ دیسیپلینی سر خم نمیکنیم و از هیچ دستوری که از جانب خلق مسلح صادر نشده باشد، گردن نمینهیم.» جان استفن برادماس
در چهارم سپتامبر، رئیس جدید دولت، «لارگو کابالهرو»ی سوسیالیست در برابر رسانهها اعلام نمود: «ما باید نخست در جنگ پیروز شویم، سپس میتوانیم دربارهی انقلاب صحبت کنیم.»
در ۲۷ سپتامبر کابینهی دولت کاتالونیا ترمیم شد. این کابینه خود را «شورای موقت حکومتی» نامید. سه وزیر آنارشیست به این شورا راه یافتند. در بیانیهی دولت آمده بود: «ما تمامی تلاشهای خود را روی جنگ متمرکز میکنیم و هیچ وسیلهای را برای رسیدن به یک پیروزی مستقیم و چشمگیر، از دست نخواهیم نهاد: یک فرماندهی عالی متحد، همکاری میان تمامی نیروهای رزمنده، تشکیل یکانهای میلیشیا بر اساس خدمت نظام وظیفهی عمومی و تقویت دیسیپلین.»
با تشکیل شورای حکومتی، کمیتهی مرکزی میلیشیای آنارشیست خود به خود منحل گردید. «از امروز دیگر ما به کمیته احتیاج نداریم؛ ما نمایندگانی در شورای حکومتی خواهیم داشت.» این اطلاعیهای بود که گارسیا الیور صادر نمود. انگیزههای این دگرگونی را سنتیلان بعد از جنگ چنین تشریح نمود: «ما باور داشتیم که بدون پیروزی در جنگ، انقلاب به پیروزی نخواهد رسید؛ لذا باید همه چیز درپای جنگ قربانی میشد. ما سرانجام انقلاب را نیز قربانی جنگ کردیم بیآنکه بدانیم، داریم اهداف جنگ را نیز فدا میکنیم … کمیتهی میلیشیا خودمختاری کاتالونیا، مشروعیت جنگ و بازسازی اسپانیای راستین را ضمانت میکرد. اما به ما گفته شد و به طور خستگیناپذیری نیز تکرار کردند: تا زمانی که شما از حکومت خلق دفاع میکنید، ما اسلحه به کاتالونیا ارسال نخواهیم کرد، پول برای خرید اسلحه از خارج نیز در اختیارتان نخواهیم گذاشت، موادخام برای کارخانههاتان ارسال نخواهیم کرد … بدین خاطر بود که ما کمیتهی دفاع را منحل و در حکومت ائتلافی شرکت کردیم و مسئولیت وزارت دفاع و چند وزارتخانهی مهم دیگر را برعهده گرفتیم تنها برای آنکه جنگ و در پی آن همه چیزِ خود را نبازیم.» خوزه پیراتس ۱
سنتیلان یکی از معدود روشنفکران تحصیلکرده در میان آنارشیستها است. او در مادرید، فلسفه و در برلین، پزشکی خوانده است. در دوران جمهوری، طی دوسال ونیم، پنج بار دستگیر شده، زمان درازی را در زندان به سر برده است.
میگوید: «این تراژدی زندگی من است که همواره با جنگ و پیآمدهای آن سروکار داشتهام در حالی که یک صلحجو هستم.»
او در جنگهای خیابانی ۱۹ جولای، یکی از کوشاترین رهبران آنارشیستها بود و در شکلگیری میلیشیا، بیشترین سهم را داشت. اما همو به من گفت: «میلیشیا وظیفهی خود را انجام داده است. اکنون باید به یک ارتش انقلابی بدل گردد. چیزی به نام جنگ آنارشیستی وجود ندارد، تنها یک گونه جنگ وجود دارد و ما باید برندهی آن باشیم. ما پیروز خواهیم شد، اما به بهای بسیاری از پرنسیپهایمان. آنارشیسم یعنی رد جنگ و ضرورتهای آن؛ عکس آن نیز صدق میکند. اینها را نمیتوان با هم جمع بست.» ه.ا. کامینسکی
در طول ماه آگوست، بخش تبلیغاتی CNT – FAI با جملهای از دوروتی سرگرم بودند که طی یک نطق رادیویی پخش شده از رادیو بوخارالوز عنوان کرده بود: «ما از هر چیزی چشمپوشی میکنیم بجز پیروزی.» نیروهای آنارشیست به شدت در برابر نظامیسازی مقاومت میکردند و مخالفینشان از هر وسیلهای استفاده میکردند تا آنها را ناچار سازند. اینان استدلال میکردند که چریک بزرگ با این جملات، آمادگی خود را اعلام نموده که انقلاب را قربانی پیروزی در جنگ کند. چنین برداشتی کاملا اشتباه است. کسی که خلقوخو و ارادهی دوروتی را بشناسد، نمیتواند این را باور کند. تغییرات انقلابی که وی در قسمت تحت فرمان خود در جبهه ایجاد نمود خود شاهد این مدعا است. خوزه پیراتس ۱
ماهیت نیروها نسبت به نخستین هفتهها و ماههای پس از انقلاب، به کلی تغییر کرده است. ساختار اصلی آن را دیگر زحمتکشانی تشکیل نمیدهند که یکشبه سلاح در دست گرفتند و یکان خود را تنها یک شاخهی نورس از سندیکا یا حزبهاشان دیدند. این نیرو ناگهان نظامی شد: شبهنظامیان، به سربازانِ یک ارتش عادی بدل شدند، دستههاشان گروهان نامیده شد و سپاهشان، هنگ. نامهای قدیمی دیگر تنها روی کاغذ معتبر بودند.
افسران نیز هنوز خود را «نماینده» مینامیدند، هر گروه (دسته)، هر صده (گروهان)، هر قسمت (گردان) و هر ستون (هنگ) برای خود نمایندهای برگزید که البته از پایین به بالا انتخاب میشد؛ نمایندهگان ردههای پایینی هرکدام نمایندهگان ردهی بالاتر را انتخاب میکردند، اما اتوریتهی افسران رو به افزایش بود و هر روز بر اعتبار آنان افزوده میشد. انتخابی بودن آنان به مثابه یادگار دوران گذشته عمل میکرد و اصل انتخابات کمکم رنگ میباخت.
هرکسی میداند که بدون دیسیپلین، نمیتوان جنگ را به پیش برد. در تئوری، هنوز اساس بر داوطلب بودن شبهنظامیان بود، اما در عمل، این داوطلبی «ثابت» شده بود. سلسلهمراتب که در هر ارتشی وجود دارد، در اینجا نیز داشت به مرور جا میافتاد. من در سنگرهای جمعی، مقرراتی را خواندم که مواد آن بیدرنگ امکان مجازات برای تخلف را به ذهن متبادر میکرد. در یک ارتش داوطلب معمولا نباید سخنی از مجازات باشد، اما این امر در عمل، امکانپذیر نیست. البته هنوز شبهنظامیان، قوانین سابق نیروهای منظم را که دولت به طور موقت معتبر اعلام نموده، رد میکنند. اما میبینیم که دادگاه جنگی وجود دارد. تخلفهای کوچک توسط نمایندگان هر یکان بررسی میشوند، تخلفهای بزرگتر به فرماندهی سپاه گزارش میگردند. حتا مجازات مرگ نیز به اجرا درآمده است؛ یک تلفنچی که هنگام حمله خوابیده بود، اعدام شد.
در حوزهی نظری، مسئلهی فرار از خدمت هنوز حل نشده است. مشخص نیست یک داوطلب هرگاه که خواست میتواند به خانهاش بازگردد یا نه. اما در عمل، این آزادی تنها برای داوطلبین خارجی وجود دارد. اگر یک اسپانیایی بخواهد جبهه را ترک کند، نخست میکوشند او را منصرف کنند، سپس تهدید میشود که به سازمان مربوطهاش گزارش شده و وی در شهر خود دچار مشکلات بزرگی خواهد شد. اگر هیچیک از اینها کارساز نشد، وسیلهی نقلیه را از او دریغ میدارند. ه. ا. کامینسکی
در طی زمان، نوعی «ارتش کاتالونیا» به وجود آمد که بیشتر وابسته به حکومت محلی بود تا دولت مرکزی مادرید. اکنون مشخص شده که این همه تکیه بر دیسیپلین، اسم رمزی بود برای خاک پاشیدن در چشم مردم. رهبران سیاسی کاتالونیا امتیازات مثبت خویش را حفظ کرده بودند. آنچه به حکومت مرکزی مربوط میشد، آنان قول داده بودند که هرگاه کاتالانهای آنارشیست، ارتش منظمی ایجاد کنند، اسلحه در اختیارشان قرار خواهند داد. حتا پس از آنکه حکومت مرکزی به هدف خود رسید، باز آنارشیستها کمترین و بدترین تجهیزات را نسبت به دیگر یکانها در اختیار داشتند. خوزه پیراتس ۱
شروعِ پایان
مصاحبهگر: آیا این درست است که در میان شبهنظامیان نیز باید قوانین و سلسلهمراتب ارتشهای منظم، برقرار گردد؟
دوروتی: نه، مسئله این نیست. برخی دورههای احتیاط، به خدمت فراخوانده شدهاند و یک ستاد فرماندهی عالی تشکیل گردیده. آنچه به دیسیپلین باز میگردد، مسلما در جنگهای خیابانی نسبت به یک جنگ سختِ منظم و درازمدت که با مدرنترین سلاحها به پیش برده میشود، چندان مورد نیاز واقع نمیگردد. لازم بود که در این رابطه تصمیماتی گرفته شود.
مصاحبهگر: و نقطهی قوت دیسیپلین در چیست؟
دوروتی: تا همین چندی پیش ما شمار کثیری از یکانهای گوناگون داشتیم هرکدام رئیس خود را داشت و مرئوس خود را و هرکدام سازی برای خود میزدند، تجهیزات خود را داشتند، تدارکات و منابع تغذیهی خود را؛ هرکدام با ایدئولوژی خود نسبت به غیرنظامیان رفتار میکرد و تفسیر و برداشت خود را از جنگ داشت. این وضعیت قابل دوام نبود و ما باید کاری برای بهبود اوضاع میکردیم.
مصاحبهگر: در مورد سلسلهمراتب نظامی، وظیفهی احترامگذاری به مافوق و تنبیهات و تشویقات چطور؟
دوروتی: ما از همهی اینها میتوانیم چشمپوشی کنیم. در اینجا همهی ما آنارشیست هستیم.
مصاحبهگر: اما حکومت مادرید به تازهگی قوانین تنبیهات نظامی را که قبلا وجود داشت، معتبر اعلام کرده است.
دوروتی: البته. این مصوبهی دولت در میان نفرات با واکنش تندی روبرو گردید. چنین مصوبههایی خبر از کمبودِ جدی واقعگرایی میدهد. روح این مصوبات با میلیشیا دشمنی دارد. ما با تضادها کاری نداریم، اما روشن است که این دو جوهر، با یکدیگر تفاوتی بنیادین دارند به گونهای که یکی، نفی دیگری است. یا این یا آن دیگری، یکی از این دو باید نابود شود.
مصاحبهگر: فکر نمیکنی که نظامیسازی اینگونه که پیش میرود انقلاب را به خطر بیافکند؟
دوروتی: البته. به همین دلیل است که ما باید به سرعت در جنگ پیروز شویم.
دوروتی این جمله را با خنده گفت و برای خداحافظی، دست ما را فشرد.
الف. و د. پرودهوماوکس
جنگ داخلی، هر روز بیشتر و بیشتر به جنگی میان دو ارتش بزرگ بدل میگردد که با مدرنترین سلاحها و تجهیزات در مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند. یک نیروی شبهنظامی اما همواره در دایرهی امکانات خود، باید محدود بماند، زیرا این نیرو تنها از گروهی انقلابی و آگاه میتواند تشکیل شود. لذا دیدیم که ناچار شدند یک ارتش منظم، خارج از چارچوب میلیشیا تاسیس کنند و برای این منظور از سربازان دورههای احتیاط نظام وظیفه بهره گیرند. چنین پدیدهای در تضاد کامل با «داوطلبی» در میلیشیا قرار دارد. نمیتوان برای یک سرباز ساده همان حقوقی را قائل شد که برای یک عنصر آگاه سیاسی داوطلب.
نظامیسازی، شدیدا مورد اختلاف است. بخش بزرگی از شبهنظامیان با آن مخالفند. به ویژه آنارشیستها در آن، آغازِ پایان انقلاب را میبینند. آنان نمونهی «ماخنو» آنارشیست روس را دیدهاند که به عنوان رهبر یک گروه داوطلبان شبهنظامی، ناچار شد گروه خود را منحل و راه هجرت در پیش گیرد. با اخراج ماخنو که در سال ۱۹۳۴ در پاریس چشم از جهان فروبست، کمر آنارشیسم روسی شکست. آنارشیستهای اسپانیا از آن میترسند که با تشکیل ارتش جدید، چنین سرنوشتی در انتظار آنان باشد.
اما همینها نیز باید دریافته باشند که نمیتوان یک جنگ مدرن را با اتکا به گروهی کوچک از انسانهای معتقد و همفکر به پیش برد که خود تدارک امور خویش را ببینند و تصمیمات مهم را اتخاذ کنند و هیچگونه هماهنگی با دیگر یکانها نیز نداشته باشند و حسودانه نیز از استقلال خود دفاع کنند. ه. ا. کامینسکی
ارتش خلقی و شورای سربازان
رفقای آلمانیِ بریگاد بینالمللی تحت فرمان دوروتی در مورد نظامیسازی نیروهای شبهنظامی، چه به طور عام و چه به گونهی خاص در مورد سپاه دوروتی، موضعگیری کردند: مبانی این اقدام، از بالای سر مبارزین درون جبهه و بدون نظرخواهی از آنان تنظیم گردیدهاند. ما اقداماتی را که بر این اساس تاکنون صورت گرفته، موقت ارزیابی کرده و برای آنها اعتبار موقت قائلیم. ما خواهان تنظیم فوری مقرراتی هستیم که هرچه سریعتر به وضعیت نابهسامان کنونی خاتمه بخشد. قواعد مورد نظر اگر قرار باشد که از سوی ما به رسمیت شناخته شوند، باید دربرگیرندهی این موارد باشند:
- لغو سلام اجباری.
- پرداخت برابر برای همه.
- آزادی مطبوعات برای روزنامهی جبهه.
- آزادی بحث.
- ایجاد شورای سربازان در سطح گُردان (سه نماینده برای هر گروهان).
- هیچیک از نمایندگان نباید فرمانده باشند.
- هرگاه دوسوم نمایندگان گروهان تقاضا کنند، باید مجمع سربازان متشکل از کلیهی سربازان یک گردان فرا خوانده شود.
- در سطح هنگ نیز باید شورای سربازان تشکیل گردد که نمایندگان آن حقِ دادن فراخوان برای تشکیل مجمع عمومی را داشته باشند.
- یکی از نمایندگان به عنوان ناظر در امور هنگ برگزیده شود.
- این ساختارِ «نمایندگی سربازان» باید در سطح تمامی ارتش اجرا شود.
- در ستاد فرماندهی نیز باید شورای سربازان توسط یک نماینده، حضور داشته باشد.
- دادگاههای جنگی در خطوط جبهه باید توسط خود سربازان تشکیل گردد. تنها در صورتی که یک افسر مورد محاکمه قرار میگیرد، میتواند یک افسر نیز در هیئت قضات حضور داشته باشد.
این قطعنامه در ۲۲/۱۲/۱۹۳۶ به اتفاق آرا به تصویب رسید و در تاریخ ۲۹/۱۲ در بارسلون از سوی پلنوم FAI تایید گردید. الف. و د. پرودهوماوکس
هر روز این سئوال به طور جدیتر مطرح میگردد که آیا ژنرالها موفق خواهند شد، شیوهی جنگی خویش را به انقلاب اسپانیا تحمیل کنند یا برعکس، رفقای ما خواهند توانست میلیتاریسم را نابود سازند. این مهم اما تنها در صورتی ممکن خواهد بود که ما شیوهی خود را دیگر کرده، جنگِ جبههای و خط مقدم را رها ساخته، انقلاب اجتماعی را در سطح اسپانیا گسترش دهیم.
عواملی که در پی نام میبریم به سود فاشیستها عمل میکنند: برتری تجهیزاتی، مقررات سختگیرانهی پادگانی، تشکیلات بیعیب و نقص ارتشی، ترور پلیسی علیه شهروندان؛ از آن گذشته تاکتیک جنگهای موضعی، خطوط ثابت جبهه، جابجایی نیروها و تغییر آماج نوک تیز حمله که برای نکات استراتژیکِ برشمرده و تعیین محل برخورد نهایی، نقشی تعیین کننده دارد.
عواملی که به سود خلق عمل میکنند مطلقا فاکتورهایی طبیعی هستند: برتری نیروی انسانی، ابتکارات و خلاقیتهای از جان و دل، پرخاشگری آگاهانهی سیاسی عناصر و گروهها، سمپاتی تودههای کارگر سراسر کشور، سلاح اقتصادی اعتصاب و امکان خرابکاری در مناطق تحت اشغال دشمن. این نیروهای اخلاقی و فیزیکی که آشکارا بر نیروهای دشمن برتری دارند اما تنها از سوی نیروهای چریکی و در شبیخون و غافلگیری میتوانند مورد استفاده قرار گیرند.
بخش ویژهای از شهروندان ما این نظر سیاسی را تعقیب میکنند که گویا با یک ارتش تنها به کمک یک ارتش میتوان جنگید؛ باید با سلاح خود دشمن به جنگ او رفت، دست به یک جنگ منظم با سپاه و ارتش و توپ و تانک زد، خدمت وظیفهی اجباری برقرار نمود و ستاد مشترک درست کرد و با یک نقشهی جنگی حساب شده، راههای فرار آنان را بست؛ در یک کلام، کم و بیش چیزی مثل خود فاشیستها شد. حتا برخی رفقای خودمان که تحت تاثیر بلشویسم قرار گرفتهاند خواهان ایجاد یک «ارتش سرخ» هستند. «این باور برای ما از هر سو خطرناک است. ما امروز در اسپانیا به یک ارتش مزدور نیاز نداریم، ما به یک میلیشیا نیاز داریم که دست به جنگ چریکی بزند. لا اسپانیا آنتیفاشیسته
ششمین فصل توضیحی
دربارهی شکست آنارشیستها
جمهوری اسپانیا از زمان اعلام موجودیت در سال ۱۹۳۱ تا هنگام سقوط آن در مارچ ۱۹۳۹ همواره یک جمهوری بورژوایی بود. یک رژیم «سرخ» هرگز در مادرید بر سر کار نیامد. انقلاب ۱۹۳۶ اسپانیا، دستگاه دولتی موجود را نه ویران و نه تصاحب نمود، بل ابتدا آن را تضعیف و سپس در آچمز قرار داد. تنها نیروی سازماندهی شدهی آن، جنبش کارگران آنارشیست بود که پیروزیهای اولیهی به دست آمده در جنگ داخلی را باید به حساب همین گروه گذاشت.
از همان نخستین ساعات، در بخش آزاد شدهی اسپانیا، دو اردوی متخاصم و آشتیناپذیر در برابر یکدیگر صف آراستند: در یک سو رژیم دمکرات انقلابی که بازوی سیاسیاش شوراها و کمیتههای خودجوش، بازوی نظامیاش شبهنظامیان و تکیهگاه اقتصادیاش بر تولید تعاونی در مزرعه و کارخانه قرار داشت؛ در سوی دیگر، دولت قدیمی بورژوایی با تشکیلات و ادارات مربوطه، با ارتش منظم و با سیستم کاپیتالیستیِ مالکیت و تولید. روشهایی که هرکدام به عنوان تنها شیوهی درست برای پیشبرد امر جنگ بدان باور داشتند، ۱۸۰ درجه با یکدیگر تفاوت داشته و به هیچ وجه قادر به تفاهم با هم نبودند. در حینی که دستگاه سنتی حکومت میخواست با یک ارتش طبقاتیِ متکی بر سلسلهمراتب به رهبری ژنرالهای کارآزموده، یک لشکرکشی متداول و معمولی را سازمان دهد، پیروزمندان ۱۹ جولای بر این باور بودند که تنها یک جنگ انقلابیِ تمامخلقی توسط شبهنظامیانی با انگیزهی سیاسی و به شیوه ی پارتیزانی میتواند آنان را به پیروزی رهنمون گردد.
نتیجهی این اختلاف، رهبری دوگانهای بود که از ژوئن تا اواخر پاییز سال ۱۹۳۶ به طول انجامید. اختلاف موجود، آشتیناپذیر بود و تنها میتوانست با توسل به خشونت، حل گردد. پیآمد آن نیز یک جنگ داخلی در درون جنگ داخلی بود که ابتدا سرد و تقریبا نهان بود اما سپس کمکم آشکار گردید. در مخاصمهی مزبور، این نیروها در برابر یکدیگر قرار گرفته بودند: در یک سو CNT-FAI با حمایت POUM[8] یک گروه منشعب از کمونیستها؛ در سوی دیگر، احزاب جمهوریخواه بورژوا به سرکردگی سوسیالدمکراتها و رهبری «لارگوکابالهرو» و حزب کمونیست اسپانیا با حمایت بیدریغ شوروی. در این میان حزب کمونیست موفق شد که سوسیالدمکراتها را پشت سر گذاشته، خود را به عنوان تنها حزب خردهبورژوایی جا بیاندازد. طبیعی است آنان تنها بر اساس دستورالعملهایی رفتار میکردند که از مسکو میرسید و علایق کارگران اسپانیا در این میان نقشی بازی نمیکرد.
رهبری CNT-FAI برای وضعیتی که در پاییز ۱۹۳۶ در آن قرار گرفت، آمادگی کافی نداشت. حملات فاشیستها از یک سو و ضدانقلاب داخلی از سوی دیگر آنان را میان منگنه قرار داد؛ دیگر نمیتوانستند بر اصول ساده و پایهای آنارشیسم بدون چون و چرا پایبند بمانند. آنان گام به گام توسط واقعیتها به عقب رانده شدند. این یک اشتباه قدیمی آنارشیستها است که واقعبینی سیاسی ـیعنی رابطهی میان «وفاداری به پرنسیپها» و «الزامات تاکتیکی»ـ را مصرانه نادیده میگیرند. در این مورد نیز همین بود. یکبار که از مسیر مستقیم و بلاواسطهی انقلاب خارج شدی، دیگر کار تمام است. امتیازی که به CNT-FAI درمقابل رقبای سیاسی برتری میداد، در اردوی خودی سبب تارومار شدن فاجعهبار خودش شد. پایبندی به اصول، ناگهان به اپورتونیسمی بیپایان بدل گردید. تنها طی چند ماه جنبش تودهای که مواد اصلی انقلاب آنارشیستی به شمار میرفت همچون دانههای نرم ماسه از میان انگشتان رهبران، فرو ریخت. برخی از این فرازها را میتوان برشمرد؛
هشتم سپتامبر ۱۹۳۶: خوآن لوپز، رهبر CNT در والنسیا حمایت و همکاری آنارشیستها در برنامههای دولتی را به حکومت مرکزی مادرید اعلام نمود.
بیستوششم سپتامبر ۱۹۳۶: CNT سه پست وزارت بیاهمیت را در حکومت محلی کاتالونیا پذیرفت.
اول اکتبر ۱۹۳۶: CNT انحلال کمیتهی مرکزی شبهنظامیان را تایید کرد.
نهم اکتبر ۱۹۳۶: تمامی شوراها و کمیتههای محلی در کاتالونیا با یک فرمان، منحل شدند. CNT موافقت خود را با این برنامه اعلام نمود.
اول دسامبر ۱۹۳۶: در مادرید نیروهای CNT و یکانهای مسلح حزب کمونیست با یکدیگر درگیر شدند.
چهارم دسامبر ۱۹۳۶: شرکت CNT در کابینهی حکومت مرکزی مادرید. آنارشیستها اجازه میدهند که با گرفتن چند پست وزارت (دادگستری، بهداری، تجارت و صنایع) یک نقش درجهی دو ایفا کنند. یک موقعیت به راستی قدرتمند به دست نمیآورند.
پانزدهم دسامبر ۱۹۳۶: شورای عالی امنیت، پلیس سیاسی را مرکزی اعلام میکند.
هفدهم دسامبر ۱۹۳۶: روزنامهی پراودا چاپ مسکو در سرمقالهی خود مینویسد «در کاتالونیا پاکسازی تروتسکیستها و آنارکوـسندیکالیستها آغاز گردیده است. این روند با همان شدتی که در روسیه دیدیم، دنبال خواهد شد.»
بیستوچهارم دسامبر ۱۹۳۶: حمل اسلحه در مادرید ممنوع میشود.
آخر دسامبر ۱۹۳۶: حزب کمونیست، کارزار خود را علیه POUM آغاز میکند.
فوریه/ مارچ ۱۹۳۷: میان رهبری و بدنهی CNT-FAI اختلافات شدیدی بروز میکند. اپوزیسیون انقلابی درون جنبش آنارشیستی اقدام به ایجاد یک گروه مبارز به نام «دوستان دوروتی» مینماید.
در آخرین روزهای آوریل ۱۹۳۷، قصد حکومت مبنی بر خلعسلاح کارگران بارسلون و ایجاد مجدد دستگاه انحصاری پلیس برملا میگردد. بدین ترتیب آخرین فصل از درام CNT-FAI آغاز میگردد: «یک هفتهی خونین ماه مه در بارسلون». نخستین زدوخوردها. کارگران و پلیس متقابلا میکوشند دیگری را خلعسلاح کنند.
در سوم ماه مه جنگهای خیابانی آغاز میشوند.کمونیستهای مسلح، مرکز تلفن را که در تصرف CNT بود مورد حمله قرار میدهند. بدون آنکه منتظر فراخوانی بمانند، تمامی کارگران بارسلون دست به اعتصاب عمومی میزنند. سنگرها ساخته میشوند و مراکز مهم شهر توسط کارگران اشغال میگردند. رهبری CNT دعوت به آرامش میکند. رژیم مرکزی، یک نیروی پنجهزار نفرهی پلیس ضدشورش به منطقه اعزام میکند که در هفتم ماه مه وارد بارسلون میشوند. آنچه که تا به امروز آخرین جنبش انقلابی طبقهی کارگر اسپانیا بوده، سرکوب میگردد. بیش از پانصد تن کشته میشوند. CNT اعلام میدارد: «ما نمیتوانیم دست به هیچ اقدامی بزنیم و باید صبر کنیم و ببینیم که اوضاع چگونه پیش خواهد رفت و آنگاه مطابق با وضع جدید، اقدام کنیم.» (گارسیا الیور)
بدین ترتیب، ستون فقرات آنارشیسم اسپانیا شکست؛ از آن پس CNT به تشکیلاتی در سایه بدل شد که ناتوان در گوشهای نشسته و نظاره میکرد که چگونه ته ماندهی انقلاب اسپانیا به تاراج میرود. در همان ماه مه، FAI را غیرقانونی اعلام کردند. «اوریبه» وزیر کمونیست، خواهان ممنوعیت POUM گردید و یک بحران حکومتی در مادرید به راه انداخت، لارگوکابالهرو بازداشت گردید زیرا از نظر کمونیستها، بیش از حد چپ بود؛ جای او را «نگرین» گرفت: یک مخالف سرسخت تعاونیها و قهرمان دفاع از مالکیت خصوصی. در ژوئن ۱۹۳۷ کادر رهبری POUM بازداشت شدند، تعقیب هیستریک تروتسکیستها (که خود تروتسکی نمیخواست چیزی در مورد آنان بشنود) در آنجا به اوج خود رسید که رهبرشان «آندرس نین» از سوی جاسوسهای NKWD ترور شد. در ماه آگوست، دولت طی اطلاعیهای، هرگونه انتقاد نسبت به اتحاد جماهیر شوروی را ممنوع اعلام کرد؛ سازمان امنیت جدید، [۹]SIM تمامی پستهای کلیدی حزب کمونیست را در اختیار گرفت، زندانها و اردوگاههای خود را بنا نهاد و آنها را با آنارشیستها و کمونیستهای «ماوراء چپ[۱۰]» پر کرد. در همان ماه آگوست حکومت مرکزی فرمان به انحلال شورای دفاع آراگون داد: آخرین ارگان انقلابی موجود در خاک اسپانیا که هنوز باقیمانده بود. رئیس آن، خوآکین آسکازو بازداشت شد. لشکر یازدهم کمونیستی به سوی کمیتهی روستایی آراگون رفت و شیوهی تولید تعاونی روستایی را منحل نمود. در سپتامبر ۱۹۳۷ ساختمان کمیته ی دفاع CNT-FAI از سوی نیروهای دولتی با تانک و توپ مورد تهاجم قرار گرفته و اشغال شد.
در طی سال ۱۹۳۸ زمینداران بزرگ بازگشته و خواهان استرداد املاک خود شدند. تعاونیها منحل و اوضاع به شکل سابق بازگردانده شد. کنترل کارگری بر کارخانجات کاتالونیا ملغی و مدیران کارخانجات و پرسنل حفاظتی، پستهای قدیمی خود را دوباره اشغال کردند. پرداخت سود به سهامداران خارجی از سر گرفته شد. مزد سربازان ساده از ده به هفت پزوتا کاهش یافت، مزد افسران از ۲۵ تا ۱۰۰ پزوتا تعیین شد. درجات نظامی، احترام اجباری و حرکات با تفنگ دوباره برقرار گردید، برای توهین به مافوق، مجازات مرگ در نظر گرفته شد. شبهنظامیان POUM و CNT-FAI در گوشهی زندانها نشستند. انقلاب، تاراج شده و نیروی قهر حکومت بورژوایی دوباره جان گرفته، جنگ داخلی شکست خورده بود. در آخرین روزهای مارچ ۱۹۳۹، دولت جمهوری اسپانیا به فرانسه گریخت.
«حال، نتیجهی تمامی تحقیقات ما چیست؟
باکونیستها ناچار بودند هنگامی که در برابر یک موقعیت جدی انقلابی قرار میگیرند، تمامی باورهای خود را به دریا بریزند. آنان نخست آموزههای خود در مورد وظایف سیاسی و به ویژه عدم شرکت در انتخابات را قربانی کردند. آنارشیسم معتقد به ازبین بردن دولت است؛ اما آنان به جای از بین بردن دولت، کوشیدند تعداد بیشماری دولتهای کوچک تشکیل دهند. سپس از این اصل خویش که میگوید کارگران نباید در انقلابی شرکت کنند که مستقیما رهایی طبقهی کارگر را در برنامهی خویش ندارد عدول، و در انقلابی مشارکت کردند که تقریبا به طور کامل بورژوایی بود. سرانجام این اصل اعتقادیِ تازه از راه رسیده که: اعلام حکومت انقلابی تنها یک کلاهبرداری و خیانت به طبقهی کارگر است؛ همچون تف سر بالا به صورت خودشان بازگشت، زیرا در هر حکومت کوچک محلی شرکت کرده و پُستی بیارزش در دست گرفتند و در نقش اقلیتی کوچک، با بورژوازی همآوا شدند.
فریاد سوپر انقلابی باکونیستها، هنگامی که پای عمل در میان آید یا بدل به سکوت میشود، یا به مقاومتی که از ابتدا بینتیجه بودن آن محرز است و یا به دنبالهروی ناگزیر از احزاب بورژوایی که کارگران را سرافکنده کرده و در آن بالا با اردنگی مورد پذیرایی قرار خواهند گرفت.»
این حکمی است که در سال ۱۸۷۳ از سوی فریدریش انگلس صادر گردیده و موضوع بر سر انتقادی بیرحمانه از آنارشیسم دور میزند. اما تراژدی در آنجا است که «حزب بورژوایی» که انگلس از آن سخن میگوید در جنگ داخلی اسپانیا نبود مگر حزب کمونیست آن کشور.
۱۱
دفاع از مادرید
دیدار از پایتخت
در پاییز ۱۹۳۶ من به عنوان خبرنگار روزنامهی «همبستگی کارگران» در مادرید مشغول به کار بودم. اواسط سپتامبر دوروتی برای نخستین بار از زمان شروع جنگ داخلی، به مادرید آمد. برادرم «ادواردو» او را همراهی میکرد. به محض ورود، غروب همانروز در دفتر روزنامه واقع در «آلکالا» به دیدن من آمدند.
دوروتی از همان کلاههای چرمی به سر داشت که بعدها به نام او مشهور شد. یک کاپشن کوتاه تا کمر، آن هم از چرم؛ یک کلت نیز بسته بود. «چریک مشهور»ِ آنارشیستها را من برای نخستین بار از نزدیک میدیدم. درشت اندام بود و نیرومند به نظر میرسید، با موهایی سیاه، نگاهی خیره و بانفوذ، رفتارش عادی و بیآلایش، ژستهایش کودکانه، و هیکلش بزرگ و عضلانی به نظر میآمد. چهرهای آفتابسوخته داشت و دستهایی بزرگ و محکم. خندهای اطمینانبخش و آرام همیشه بر لبانش بود. سادهگی و بیآلایش بودنش از او انسانی دوستداشتنی میساخت. صدایی رسا و گیرا داشت با موهایی مجعد و کاملا سیاه، دهانی بزرگ و گوشتالود، سینهای ستبر. رفتارش آرام، بشاش و بسیار تاثیرگذار بود. آهسته اما مطمئن قدم بر میداشت چنان که متوقف کردنش آسان نمینمود. تیپ معمول مردان فلات کاستیلیا. آریل
بسیاری از شخصیتهای ما دوست داشتند که عکسهاشان در روزنامهها باشد و مرتب با آنان مصاحبه شود؛ هرچقدر در روزنامهها میآمدند برایشان کافی نبود. دوروتی اما حوصلهاش را نداشت. تبلیغات در مورد شخص خود را نمیپسندید و از ظاهر شدنهای تئاترگونه بر صحنهها، بیزار بود. در مادرید نیز مثل همیشه خود را هوشیار نشان داد.
به من گفت: «این کلاه و این کاپشن را میخواهیم برای همه تهیه کنیم. ما همه یکجور لباس میپوشیم. میان ما روابط برادرانه برقرار است و فرقی میان افراد نیست.»
همان خندهی کودکانه بر لبش نشست و دندانهای درشت و سفیدش نمایان شد، مثل یک گرگِ رام.
«من آمدهام که برای رفقایمان در آراگون، اسلحه تهیه کنم. اگر آنچه را که لازم داریم، حکومت به ما بدهد، تنها طی چند روز ساراگوزا را میگیریم.
این که میگویند اسلحه نداریم، درست نیست. من کسانی را میشناسم که هرچقدر اسلحه بخواهیم میتوانند دراختیارمان قرار دهند. فقط یک انتظار کوچک دارند: میخواهند که بهای آن را به طلا دریافت کنند. وقتی موضوع بر سر پول باشد، سرمایهداری احساسات انسانی را درک نمیکند. اما دولت ما طلا به اندازهی کافی دارد. خوب، این همه طلا برای چیست؟ برای اینکه در جنگ برنده شویم؟ همیشه اینطور ادعا میکنند. حال یک بار میخواهیم ببینیم آیا راست میگویند. فردا به وزارت جنگ میرویم و چانه میزنیم. من به آنها خواهم گفت که از کجا میتوان اسلحه تهیه کرد، فقط اگر دست در جیب کنند. اینهمه طلا را که در بانک اسپانیا انبار شده، برای چه میخواهیم؟»
برای غذا به رستوران «گران ویا» رفتیم که توسط سندیکای کارگران مهمانخانهها اداره میشد. غذای سادهای بود. دوروتی از جنگهای بارسلون و آراگون برایمان تعریف کرد. خیلی میخندید و به نظر میرسید که بیدغدغهی خاطر به آینده مینگرد.
پس از غذا به وزارت جنگ رفتیم که دوروتی با لارگوکابالهرو به مذاکره پرداخت، سپس «ایندالسیو پریهتو» در وزارت دریاداری از دوروتی استقبال کرد. در آن زمان، دولت امید زیادی به کمکهای روسیه بسته بود. لارگوکابالهرو هنوز «لنینِ اسپانیا» نامیده میشد. دوروتی از مذاکرات خود، طرفی نبست. از او به گرمی استقبال شد، قولهای زیادی نیز به او داده شد و دلایل زیادی برای نقصان تجهیزات آنارشیستها برشمرده شد. اما همه چیز به همان شکل ماند که بود. تمامی قولها، توخالی از آب در آمدند. آریل
لارگوکابالهرو که میتواند این بخش را تایید کند، روزی دوروتی را به مادرید فراخواند تا به او در کابینهی تازهی خود که قرار بود آنارشیستها نیز در آن شرکت کنند، یک پست وزارت پیشنهاد کند. دوروتی پیش از آن هرگز کابالهرو را ندیده بود، اصلا نمیدانست که او چه شکلی دارد. هنگامی که از او پرسیدم برداشتش از گفتگوهای انجام شده چیست، در پاسخ گفت: «انتظار داشتم با مردی تقریبا چهل ساله روبرو شوم و ناگهان پیرمردی را برابر خود دیدم. همیشه فکر میکردم که او یک سیاستباز عادی است، اما چنان بر عقاید خود ایمان دارد که داشت مرا به وحشت میانداخت.»
دوروتی پست وزارت را رد کرد. بر این باور بود که حضورش در خطوط جبهه مفیدتر است. و این حقیقت داشت، زیرا در جبهه، بیجانشین بود. سپاهیانش به او وابسته بودند و دستوراتش را به گونهای فناتیک، چشمبسته اطاعت میکردند. آنتونیو دو لا ویلا
در زمانی که همه سخن از آن میگفتند که ما توان جنگیدن نداریم، توان حمله نداریم، حتا نمیتوانیم از خود دفاع کنیم؛ درست در زمانی که ترس از شکست، مغزمان را پوک کرده بود، بوئناونتورا دوروتی به مادرید آمد. تمامی افتخارات چندین سپاه، که هرگز تا به حال عقب ننشسته، بل برعکس، چندصد کیلومتر مربع از خاک آراگون را نیز تصرف کردهاند، با او است. این انگیزهای بود تا ما او را به مصاحبه دعوت کنیم.
دوروتی نخست در مورد مشکلی به سخن پرداخت که تا آن زمان نمیشد آشکارا در بارهی آن گفتگو کرد. او به مادرید آمده تا شخصا در وزارت جنگ به چانهزنی بپردازد. موضوع بر سر دومیلیون گلولهای است که او برای حمله به آراگون، بدان نیاز دارد. وی گزارشی از این مذاکرات در اختیار سردبیر ما قرار داد. در این میان صحنههایی پیش آمده بود که حتا امروز هم نمیتوان آنها را برملا ساخت. سپس دوروتی در مورد چشماندازهای استراتژیک خود نسبت به نقش انقلابی میلیشیا و نیز موضوع بسیار پر اهمیت «دیسیپلین» برای ما سخن گفت.
دوروتی: هرکس که کمترین بهرهای از سلامت عقل برده باشد، میتواند از حرکات دشمن، مقاصد او را دریابد. دشمن همه چیز خود را روی یک کارت نهاده: تصرف مادرید. آنها از فکر تسخیر پایتخت، سرمست شدهاند. اما نیروهای آنها در مقابل خطوط دفاعی ما نابود خواهند شد، و از آنجا که آنان برای دست زدن به چنین حملهای باید تمامی نیروهای در خدمت و ذخیرهی خود را از سایر خطوط فرا بخوانند، هرگاه ما از سایر جبههها همزمان آنان را مورد تهاجم قرار دهیم، مدافعین مادرید کار سختی در پیش نخواهند داشت.
البته به یک چیز باید توجه داشت، از یک شهر نمیتوان با حرف دفاع کرد، بلکه با استحکامات. به بیل و کلنگ همان اندازه نیاز هست که به اسلحه و مهمات. این همه آدم بیکاره و تنبل در مادرید وجود دارند. همهی آنها را باید بسیج کرد. یک قطره مواد سوختی را نباید بیهوده هدر داد. نقطهی قوت ما در آراگون این است که هرقطعه زمین هرچند کوچک را که به تصرف در میآوریم، فورا با سنگر و خاکریز، مستحکم میکنیم. شبهنظامیان ما آموختهاند که فرار در برابر حملهی دشمن، خطرناکترین اقدام است و حفظ موضع، مطمئنترین کار. اینکه میگویند دفاع غریزی از خود، سبب شکست میشود، درست نیست. این غریزه آنقدر نیرومند است که باید آن را در جنگ مورد استفاده قرار داد. در مورد نفرات من، این امر سبب تقویت نیروی مقاومت در آنان میگردد. البته با این پیششرط که روی سنگرسازی و استحکامات تدافعی، به طور جدی اندیشیده شده باشد. به همین دلیل من معتقدم که حتا در اینجا نیز که خط مقدم جبهه نیست باید برای حفر سنگر و ایجاد خاکریز و کشیدن سیمخاردار، فکری بشود. مادرید باید به یک دژ تبدیل شود، تمامی امکانات شهر باید تنها وقف جنگ و دفاع شود. تنها در اینصورت است که دشمن در اینجا تارومار شده و ما در سایر جبههها نیز به موفقیت دست خواهیم یافت.
مصاحبهگر: در مورد سپاهیان خودت چه میتوانی برای ما بگویی؟
دوروتی: من از آنان راضی هستم. نفرات من، همهی آنچه را که مورد نیازشان است، در اختیار دارند تا در زمان مناسب ضربهی کاری را وارد آورند. منظورم البته این نیست که شبهنظامیان به یک ماشین جنگی بدل شدهاند. نه. بلکه آنها میدانند که چرا و برای چه میجنگند. آنان خود را انقلابی حس میکنند. این نه شعارهای توخالی و نه قوانین کموبیش پر مدعا است که آنان را به جنگ وا میدارد. برای آنان مسئله بر سر تصرف شهر، کارخانه، وسائط نقلیه، نان و یک فرهنگ تازه است. آنان میدانند که آیندهشان به پیروزی در این جنگ وابسته است.
ما، هم میجنگیم و هم به موازات آن، انقلاب میکنیم. و این به نظر من آن چیزی است که اوضاع فعلی از ما میطلبد. اقدامات انقلابی که شامل حال تمامی خلق شود، نه تنها برای پشت جبهه یا بارسلون، بلکه برای مقدمترین خطوط جبهه نیز باید انجام پذیرند. در هر روستایی که تصرف میکنیم، زندگی روزمره در آن بیدرنگ منقلب میشود. این بهترین رهآورد لشکرکشی ما است. شور زیادی در آن نهفته است. وقتی تنها هستم به این فکر میکنم که چه کار سختی را در پیش گرفته و بدان اقدام کردهایم. بعد احساس میکنم که چه مسئولیت بزرگی بر دوش من قرار گرفته؛ شکست سپاهیان چقدر ناگوار خواهد بود، زیرا ما نمیتوانیم مثل یک ارتش معمولی، عقب بنشینیم. ما باید تمامی ساکنین شهرها و روستاهایی را که تصرف کردیم با خود ببریم، همه را بدون استثناء. زیرا از پیشقراولترین پستها تا اعماق بارسلون، همه رزمنده هستند. همه برای جنگ و انقلاب کار میکنند. قدرت ما در اینجا است.
مصاحبه گر: برگردیم بر سر پر چالشترین مسئله؛ موضوع دیسیپلین.
دوروتی: حتما. خیلیها از آن صحبت میکنند، اما تعداد کمی از این سخنرانان، به هستهی اصلی قضیه میرسند. از نظر من داشتن دیسیپلین چیزی نیست بجز به مسئولیت فردی خود و دیگران توجه کردن. من مخالف هرگونه دیسیپلین پادگانی هستم؛ این نوع دیسیپلین ره میبرد به بیرحمی و تنفر و افراد را به عاملین بیاختیار بدل میسازد. اما به همان اندازه، من از واژهی آزادی به آن مفهومی که مشتی ترسو آن را دریافتهاند نیز دوری میکنم. در سازمان ما CNT، درک درستی از دیسیپلین حکمفرما است، این را مدیون آن هستیم که آنارشیستها به تصمیمات رفقا احترام میگذارند، زیرا به آنان اطمینان دارند. هرگاه با تصمیمات آنان موافق نباشند در مجمع عمومی آنان را به چالش کشیده و برکنارشان میکنند و جای آنها را به دیگری میدهند.
حیله هایی را که سربازان برای فرار از جبهه پیدا میکنند، من هم در میان نفرات خود دیدهام؛ مادر بیماری که در بستر مرگ خفته، همسری که دارد میزاید، بچهی کوچکی که تب دارد … اما من برای برخورد با این موارد، نسخهی خودم را دارم. چند روز کار اضافه برای متقلبین! نامههای کذایی در سطل آشغال! اگر کسی هنوز مصمم است که به خانه بازگردد زیرا به هر حال خودش داوطلبانه نیز به جبهه آمده، باید اول به روضهای که من در گوشش میخوانم گوش فرا دهد. من برای او روشن میسازم که دارد پشت ما را خالی میکند، زیرا ما روی او حساب کردهایم. بعد اسلحهاش را از او میگیریم زیرا بالاخره اموال سپاه است. اگر هنوز قصد بازگشت داشت، میتواند برود، اما با پای پیاده؛ زیرا ما خودروها را فقط برای جنگ استفاده میکنیم. به ندرت اتفاق میافتد که به این مرحله برسد، زیرا یک میلیشیا عزت نفس خود را دارد. معمولا کافی است برایشان توضیح دهم که من فرماندهی ستون هستم و اجازه نمیدهم کسی مرا مسخره کند و دست بیاندازد؛ طرف منصرف میشود، به موضع خود باز میگردد و قهرمانانه میجنگد.
من از نفراتم راضی هستم، امیدوارم که آنان نیز از من راضی باشند. کمبودی ندارند. همسران و دوستدخترهاشان در جبهه به دیدنشان میآیند و دو روز تمام میمانند. بعد به خانه بازمیگردند. هر روز روزنامه داریم. کیفیت غذا خوب است، کتاب، هرقدر که لازم باشد موجود داریم و هرگاه جبهه آرام باشد، به بحث و جدل میپردازیم تا روح انقلابی در رفقا بیدار بماند. از تنپروری خبری نیست، همیشه کاری هست که انجام دهیم. پیش از هرچیز، مواضع باید هر روز بهتر و مستحکمتر شوند. الآن ساعت چند است؟ یک صبح؟ الآن نفرات من مشغول کندن سنگرهای تازه هستند و من به شما قول میدهم که با علاقه هم مشغول هستند.
ما جنگ را خواهیم برد. دوروتی ۷
یکبار با هم به مادرید پرواز کردیم، یادم نیست برای چه، با هواپیمای «آندره مالراوکس». یک هواپیمای بسیار کوچک بود، مثل پوست گردو، تمام مدت در نوسان بود. در مادرید از مقابل مقر پلیس گذشتیم و دوروتی برای شوخی از آنان خواست که پروندهاش را به او نشان دهند، تمام سیاههی اعمالش در گذشته. پلیس اسپانیا به من نیز این افتخار را داده بود که همه چیز را در موردم در آن بنویسند. حتا پروندهی مرا از پاریس نیز آورده بودند. سر این موضوع کلی خندیدیم. امیلینه مورین
اعزام
امروز باید بگویم به احتمال زیاد من اولین کسی بودم که به این نتیجه رسیدم که دوروتی باید با سپاهیان خود به مادرید بیاید. کمیتهی ملی CNT از این نظریه استقبال کرد. دبیر سازمان، «ماریانو واسکوئز» به دوروتی گفت: «این درست است، لحظهی موعود فرا رسیده و مادرید به تو احتیاج دارد. ستون پنجم در اینجا یکهتازی میکند، به زودی بریگاد بینالمللی از راه میرسد و ما در برابر آن چه داریم؟ تو باید پرستیژ خود و نیروی رزمندگی سپاهیانت را در کفهی ترازو بگذاری وگرنه ما از نظر سیاسی قافیه را میبازیم.» فدریکا مونتسنی ۱
من مطلقا مخالف اعزام دوروتی به مادرید بودم. در راه بارسلون و در داخل خودرو با مونتسنی در این مورد بحث میکردیم. از او پرسیدم آیا برای انقلاب مفیدتر نیست که دوروتی را زنده نگاه داریم به جای آنکه او را در مادرید به استقبال مرگ بفرستیم؟ ما بیپروایی و شجاعت او را میشناختیم. به نظر من فرستادن او به مادرید، دیوانگی محض بود آن هم با این نفرات اندک. اگر یک نیروی میلیشیای ۵۰ هزار نفره زیر فرمان او قرار میدادیم وضعیت فرق میکرد، اما فکر چنین رقمی را نیز نمیشد کرد. خوآن گارسیا الیور ۲
دوروتی با بیمیلی به مادرید رفت. در کنفرانسی با شرکت تمامی فرماندهان جبههی آراگون تصمیم گرفته شد که ستونی برای کمک به پایتختِ محاصره شده، تحت فرماندهی وی تشکیل گردد که در آن سوسیالیستها و تمامی یکانهای دیگر نیز مشارکت داشته باشند. دوروتی تا پایان، روی یک حملهی تعیین کننده به ساراگوزا پافشاری میکرد. برای این منظور اما اسلحه و مهمات کم بود. بدین شکل، اعزام یک ستون به مادرید تصویب شد. این نیرو تشکیل شده بود از ششهزار نفر و چند آتشبار توپخانه. دوروتی باید به همین بسنده میکرد، سوسیالدمکراتها از جنگیدن تحت فرمان دوروتی خودداری کردند.
دیهگو آباد دو سنتیلان ۱
نمیدانم این درست است که ژنرال میاخا در مادرید سپاهیان دوروتی را «ترسو» نامید. اگر واقعا این را گفته باشد و اگر درست باشد که نفرات او در مادرید بد جنگیدهاند، باید در این مورد به چند نکته توجه داشت. آنها افرادی بودند بدون هیچگونه تجربهی جنگ جبههای که یکباره در خمره افتاده بودند.
من با اطمینان کامل میگویم که بخش اعظم نفرات دوروتی در آراگون باقیماندند و بیشتر آنانی که با دوروتی به مادرید رفتند، داوطلبانی بودند که ارگانهای آنارشیستها در بارسلون با دستپاچهگی جمعآوری و اعزام کرده بودند. من آخرین شبی را به یاد میآورم که دوروتی با سپاهیان خود در آراگون به سر برد. پس از شام، از سفر خود گفت و پرسید: «چه کسی با من میآید؟»
برای شخص من که اصلا امکانش نبود. دوروتی اعلام کرد که تنها چند تن از نفرات مورد اعتماد خود را به عنوان همراه و برای فرماندهی سپاه در مادرید، با خود خواهد برد.
خسوس آرنال پنا ۲
من یک دختر داشتم که در آن زمان ازدواج کرده و طبعا من به بارسلون رفته بودم. یک روز مرخصی گرفتم تا در عروسی دخترم شرکت کنم. آن موقع ما به کشیش احتیاجی نداشتیم. چند ورق کاغذ را امضاء میکردیم و تمام. شام مختصری تهیه کرده بودیم. من باید سخنرانی میکردم و گفتم: «امیدوارم که شما با یکدیگر خوب باشید، با هم دوست و مهربان باشید و خوشبخت شوید. اینطور که به نظر میرسد، اکنون خلق قدرت را به دست گرفته است.» و از این حرفها. یک باره خودرویی جلوی منزل ما توقف کرد و دو رفیق به سوی من آمدند و گفتند: «اینجا چه خبره ریوندا! ما باید با تو صحبت کنیم.» گفتم: «میبینید که، عروسی دخترم است.» ـ «دوروتی تلفن زده، از بارسلون، به تو احتیاج دارد، زیرا فردا ستون او به سوی مادرید حرکت میکند.» ـ «چی؟ مادرید؟ این اولین بار است که میشنوم.» خلاصه عروسی بیعروسی، از پشت میز برخاستم، رولورم را برداشتم و با آنها سوار خودرو شدم و حرکت کردیم. ریکاردو ریوندا کاسترو
پیش از حرکتش به مادرید، دوروتی به مردان خود گفت: «وضعیت در مادرید اسفبار است؛ تقریبا هیچ امیدی نیست. ما داریم به آنجا میرویم تا کشته شویم. هیچ چارهی دیگری نداریم جز اینکه در مادرید کشته شویم.» رامون گارسیا لوپز
ما در وضعیت وحشتناکی قرار داشتیم، شدیدا در تنگنا بودیم. به خاطر کمکهای تسلیحاتی شوروی، کمونیستها از نفوذ بالایی برخوردار شده بودند. همواره ترس آن را داشتیم که آنارشیستهای اسپانیا نیز به سرنوشت رفقای روس خود مبتلا شوند. فقط به این خاطر بود که دوروتی با همه چیز موافقت کرد. او پذیرفت که ما باید در همه جا حضور داشته باشیم. از بستن هرگونه پیمانی با فاشیستها باید جلوگیری کرد. (جمهوریخواهان از همان نخستین روزِ جنگ کوشیدند تا دست دوستی به سوی فاشیستها دراز کنند) میتوانم ادعا کنم که بدون ما، هرگز نمیتوانست این جنگ، سه سال ادامه یابد.
ورود دوروتی و سپاهیان او به مادرید برای روحیهی مدافعین این شهر بسیار با ارزش بود. همه هیجانزده بودند. در هر گوشه میشنیدی» «دوروتی آمد؛ دوروتی آمد!» فدریکا مونتسنی ۱
خطر
دوروتی به محض ورود، خود را به ژنرال «میاخا» فرماندهی کل و رئیس ستاد وی سرهنگ «ویسنته روخاس» معرفی و ورود عنقریب ستون خود را اعلام کرد.
در همان روز از جبهه و خطوط دفاعی که تنها چند کیلومتر با مرکز شهر فاصله داشتند بازدید به عمل آورد. از وضعیت خطوط دفاعی، بسیار افسرده شد. از همان مقر فرماندهی به «لارگوکابالهرو» وزیر جنگ، تلفن زد و گزارش نومید کنندهای از اوضاع در اختیار او گذاشت: «اگر هنوز مادرید به دست فاشیستها نیفتاده، از بیعملی خود آنها است، دروازههای شهر برای ورود آنان کاملا باز است. البته در بعضی نقاط، قهرمانانه جنگ جریان دارد اما در سایر نقاط، هیچ اقدامی برای جلوگیری از نفوذ دشمن صورت نمیگیرد. تعجبی نیست که دشمن بیش از همه در منطقهی دانشگاه، در «سرو د لوسآنجلس»، در «کارابانچلآلتو» و در «باخو» در حال پیشروی است.»
وزیر از سوی دولت به دوروتی قول هرگونه پشتیبانی و اختیارات ممکن را داد. از آن گذشته اعلام نمود که باریگاد بینالمللی نیز به زودی از راه خواهد رسید و اینکه مدافعین، روی پشتیبانی هوایی و زرهی نیز میتوانند حساب کنند. ریکاردو سانز ۴
من به رئیس دولت، رفیق لارگوکابالهرو پیشنهاد کردم که به دوروتی لقب ژنرال داده و فرماندهی کل نیروهای مدافع پایتخت را به او واگذار کند. فکر نمیکنم که ژنرال میاخا را بتوان به سستی و اهمال متهم کرد چون به هر حال مادرید هنوز در دست نیروهای ضد فاشیست قرار دارد، اما یقین داشتم که دوروتی هم چیزی از او کم ندارد. خوآن گارسیا الیور ۲
هنگامی که در ششم نوامبر، حکومت جمهوری، پایتخت محاصره شده را ترک و به والنسیا گریخت، ضربهای کاری بر حیثیت خود وارد آورد. پس از آنهمه شعارهای تهییج کننده و قهرمانانه که از قلم رئیس دولت، «لارگوکابالهرو» تراوش کرده بود، یک چنین گریزی از نظر مردم لااقل تعجببرانگیز بود.
اگر آنارشیستها میخواستند، این بهترین فرصت بود که یوغ سانترالیسم را از گردن خویش وا نهاده، «کمون مادرید» را اعلام نمایند. اینکه آیا چنین اقدامی هوشمندانه میبود، مسئلهی دیگری است. اما به هرحال چنین اقدامی، حمایت گستردهی تودههای کارگر و رزمندگان درون جبهه؛ و دشمنی روسیه و گروههای مورد حمایت روسها را بیگمان در پی داشت.
در هر صورت، با فرار دولت به والنسیا، زمان تصمیمگیری فرارسیده بود. جای واژههایی چون «یگانگی» و «دیسپلین» را شور واقعی، احساس مسئولیت و ابتکار و خلاقیت گرفته بود. کسی دیگر گوش به شعارهای قهرمانانه نمیداد، بلکه به ترجمان عملی آن شعارها توجه داشت. اینک به راستی برای دفاع، تلاش میشد؛ تودهها ابتکار عمل را در دست داشتند. گم شدن وزرا، داروی شفا بخش بود. الف. و د. پرودهوماوکس
هنوز وارد مادرید نشده، دوروتی نطقی داغ و انتقادی علیه شبهانقلابیون و یاوهگویان، از رادیو ایراد نمود. او از تمامی ساکنین مادرید خواست که یا یک اسلحه و یا یک بیل در دست گیرند و از همه خواست تا برای کندن خاکریز و ایجاد سنگر، آستینها را بالا بزنند. دوروتی یکشبه چنان جنب و جوشی را در ساکنین مادرید سبب گردید که تمامی سران دولت، با پیامها و نطقهای خود طی این همه مدت، بدان موفق نشده بودند. شوری وصفناپذیر، تمامی شهر را در بر گرفت. تا آن زمان نه موضوع انتقال کسانی که قادر به دفاع نیستند و نه دفاع غیرنظامی، در دستور کار قرار نگرفته بود زیرا رژیم از آن ترس داشت که این امر باعث تضعیف روحیه شهروندان گردد. دوروتی و کمیتهی CNT برعکس، با ساکنین مادرید همچون انسانهای بالغ و مسئول رفتار کردند. موفقیت نشان داد که آنان حق داشتند. CNT که بخش عظیمی از طبقهی کارگر مادرید عضو آن بودند، با ایجاد بریگادی از غیرنظامیان، نمونهای بیاد ماندنی از خود برجای گذارد. الف. و د. پرودهوماوکس
هنگامی که یک سرباز در درستی سیاستهای رژیم خود تردید کند، روحیهی جنگندگی در او تضعیف میشود. بدین خاطر بود که آنارشیستها نسبت به معمول، بد جنگیدند. آنها علاقهای نداشتند که برای کابالهرو، یا برای نگرین یا برای مارتینز باریو بجنگند، یا برای رژیمی که اینان نمایندگان و سمبلهای آن هستند.
چندروزی پس از آنکه خود را به عنوان داوطلب معرفی کردم، «آندره مارتی» دستور داد که در مقابل بریگاد بینالمللی، نگهبانان مسلح کشیک بدهند. به او خبر رسیده بود که دوروتی با یک نیروی دههزارنفره از آنارشیستهای بارسلون، به سمت مادرید حرکت کرده و اکنون در «آلباسِته» اردو زده است. بعدها مشخص شد که تعدادشان تنها سههزار نفر است و هیچ قصد خصمانهای علیه بریگاد ما نیز ندارند. برعکس، بسیار گرم و صمیمانه با ما برخورد کردند و آزارشان به موری هم نرسید. مارتیِ کمونیست، از بیماری عدم اعتماد به دیگران سرشار بود. لوئیس فیشر
هنگامی که باندهای فاشیست رو به مادرید آغاز پیشروی کردند، دوروتی با یک نیروی پنجهزار نفره به استقبال آنها رفت. او اعلام آمادگی کرد که خود را بدون پیششرط، تحت امر یک فرماندهی متمرکز برای دفاع از مادرید قرار دهد. تحت تاثیر آموزههای نبردهای انقلابی در اسپانیا، دوروتی هر روز به مواضع حزب کمونیست، نزدیک و نزدیکتر میشد. در گفتگویی با یکی از نمایندگان رسانههای شوروی گفت: «بله، من خود را یک بلشویک میدانم. من حاضرم قاب عکس استالین را در دفتر فرماندهی خود نصب کنم.» نامهی دوروتی خطاب به زحمتکشان اتحاد جماهیر شوروی سرشار از ایمان و علاقه به نیروی متحد و سازمانیافتهی پرولتاریا است. کمونیست اینترناسیونال
اردوی دوروتی با سه قطار ویژه و یک ستون طویل موتوری به مادرید رسید و در پادگان «گرانادا» اسکان داده شد. این نیرو تقریبا به تمامی از داوطلبان تشکیل شده بود. آنان با جنگافزارهایی که تازه به دست ارتش رسیده و بیشتر شامل تفنگهای وینچستر با قدرت آتش بالا بود مسلح شده بودند که خشاب نداشت و کار کردن با آنها بسیار خطرناک بود.
ریکاردو سانز ۳
مشاوره
غروب ۱۳ نوامبر، ستون دوروتی وارد مادرید شد و با شور و هیجان مورد استقبال قرار گرفت. افراد، بیش از حد خسته بودند. آنان بیدرنگ در خیابان «گرانادا» مستقر شدند تا کمی بیاسایند و خستگی راه را از تن بیرون کنند.
هنوز به طور کامل جایگیر نشده بودند که خبر رسید نیروهای دشمن، اکثر ساختمانهای دانشگاه را تصرف کردهاند و چون با مقاومتی روبرو نشدهاند، قصد دارند به سوی زندان «موستر» و میدان «مونکولا» پیشروی کنند.
ژنرال ماخایا، دوروتی را نزد خود خواند و از او خواست که بدون توجه به خستگی نفرات، آنان را فورا راهی جبهه کند. دوروتی به او پاسخ داد که این غیرممکن است. او نفرات خود را میشناسد. او به فرمانده نسبت به عواقبی که شکست این یکان در بر خواهد داشت، هشدار داد. ماخایا میتوانست دلایل اعتراض دوروتی را بفهمد، اما راه دیگری وجود نداشت. رئیس ستاد نیز نظر او را تایید کرد. یکان دوروتی باید در همان سپدهدم به سوی جبهه میرفت تا از وارد آمدن ضربهای کاری از سوی دشمن، پیشگیرد.
دوروتی بحث را خاتمه داد، به پادگان در کاله گرانادا بازگشت و نفرات خویش را گرد آورد و وضعیت را برای آنان توضیح داد. شبانه، نیروها در محوطهی پادگان گرد آمده، راهی خطوط مقدم شدند. ریکاردو سانز ۴
۱۴ نوامبر ۱۹۳۶
ستونی به رهبری دوروتی از کاتالونیا وارد شده است. سههزار نفر، به خوبی تجهیز و مسلح شده، اونیفورم مرتب، شکل ظاهریشان با سربازان فناتیکی که دوروتی در بوخارالوز گرد آورده بود قابل مقایسه نیست.
به گرمی مرا در آغوش گرفت و بیدرنگ شوخی را شروع کرد: «میبینی! من ساراگوزا را نگرفتم، هنوز زنده هستم، مارکسیست هم نشدم. همه چیز به آینده موکول شد.»
او لاغر شده، رفتارش بیشتر سربازی و ظاهرش بیشتر نظامی شده، آنچنان که در جلسات سخن میراند، با آجودانهای خود حرف نمیزند بلکه بیشتر لحن یک فرمانده را دارد.
دوروتی درخواست کرد که یک افسر به عنوان مشاور در اختیارش بگذارند. «سِنتی» را به او پیشنهاد کردند. گزارشی از وضعیت او مطالعه و سپس وی را پذیرفت. سنتی نخستین کمونیست در ستون دوروتی بود. هنگامی که سنتی آمد، دوروتی به او گفت: «تو کمونیست هستی؛ باشد. خواهیم دید. تو باید همیشه در کنار من باشی. ما با هم غذا میخوریم و در یک اتاق میخوابیم. تا ببینیم چه میشود.»
سنتی جواب داد: «اما ساعات فراغت هم خواهم داشت؟ در جنگ همواره ساعاتی برای فراغت وجود دارد. اجازه میخواهم که در این ساعات فراغت، از شما دورشوم.»
ـ «که چکار بکنی؟»
ـ «من میخواهم از این ساعات استفاده کنم و به سربازان طرز استفاده از مسلسل را یاد بدهم. آنها خیلی بد تیراندازی میکنند. من میخواهم به تعدادی از آنان آموزش بدهم و یک گروه مسلح به مسلسل سنگین ایجاد کنم.»
دوروتی خندید: «این را من هم میخواهم. به من هم طرز استفاده از مسلسل را یاد بده.»
همزمان، گارسیا الیور هم وارد مادرید شد، او حالا وزیر دادگستری است. دو آنارشیست بزرگ، دوروتی و الیور گفتگویی با ماخایا و روخو داشتند. آنان توضیح دادند که آنارشیستها از کاتالونیا آمدهاند تا مادرید را نجات دهند، و این کار را خواهند کرد. پس از آن اما خیال ندارند در اینجا بمانند، بلکه میخواهند به کاتالونیا باز گردند، پای دیوارهای ساراگوزا. آنان خواستند که قسمت مشخصی از خط جبهه به نفرات دوروتی سپرده شود تا آنان بتوانند تواناییهای خود را به نمایش بگذارند. در غیر اینصورت، امکان سوءتفاهم هست و اینکه دیگران، موفقیتهای آنارشیستها را به حساب خود بگذارند.
روخو پیشنهاد کرد که نیروها در «کازا دل کمپو» مستقر شوند تا فردا بتوانند از همانجا، فاشیستها را از محل پارک در جهت جنوب غربی مورد تهاجم قرار دهند. دوروتی و الیور با این پیشنهاد موافق بودند. بعدها من با آنان صحبت کردم. آنان مطمئن بودند که نیروهای آنها ماموریت خود را به بهترین وجه انجام خواهند داد. میخائیل کولکف
در روز ۱۵ نوامبر من در مادرید بودم. به وزارت جنگ رفتم تا با ژنرال گوریو گفتگو کنم که فرماندهی ارتش را برعهده گرفته بود. از یک سرباز اردنانس سراغ اتاق ژنرال را گرفتم. او با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. در حینی که راهرویی طولانی را طی میکردیم از هرکس که از آنجا میگذشت میپرسید: «ژنرال روس را ندیدید؟»، «کسی میداند ژنرال روس کجا است؟» غیبت «گوریو» یک مسئلهی کاملا سری بود، اما اسپانیاییها مسئلهی سری سرشان نمیشود.
دیروقت غروب، من با گوریو در مقر اصلی نشسته بودم. ژنرال منتظر آخرین گزارشها از جبهه بود. دوروتی و سپاهیانش وارد عملیات شده بودند. یک افسر ارتش سرخ، یک قرقیز بلند قامت، به عنوان آجودان به او داده شده بود. آنارشیستها در تپهی «گارابیتاس» واقع در «کازا دو کمپو» موضعی که راه ورودی به مرکز شهر مادرید را در کنترل داشت، مستقر شده بودند. آنان تازهنفس بودند و گوریو مهمترین قسمت جبهه را به آنان سپرده بود.
کمی بعد از نیمه شب بود که افسر قرقیز گزارش داد که آنارشیستها در برابر یک واحد کوچک مراکشی، با دستپاچهگی عقب نشستهاند. بدینترتیب، ساختمان دانشگاه در مقابل حملات فرانکو، بیدفاع مانده بود.
دوروتی از نفراتش خواسته بود که مقاومت کنند. این از محبوبیت او میکاست. من اغلب شبها او را در محل هتل «گرانویا» ملاقات میکردم. او توسط گروهی بادیگارد محافظت میشد که همواره انگشت بر ماشهی مسلسل داشتند. لوئیس فیشر
اردوی دوروتی با ادعا و خودستایی آمد تا مادرید را نجات دهد. آنان صمیمانه قصد داشتند که این کار را هرچه زودتر انجام دهند تا بتوانند به آراگون باز گردند. به همین خاطر خواستار آن شدند که بخشی از جبهه به آنان واگذار شود، که دشمن در آن بیشترین پیشروی را کرده است. لذا بخش «کازا دو کمپو» به آنان واگذاشته شد.
من با دوروتی در هجدهم یا نوزدهم نوامبر آشنا شدم. ما در ستاد فرماندهی میاخا یکدیگر را دیدیم که جمعی از فرماندهان خطوط دفاعی مادرید برای بحث در مورد اوضاع جبهه در آنجا گرد آمده بودند. در این جلسه دوروتی خواستار شد که نیروهای او تعویض و به آراگون باز گردانده شوند. بسیاری از افسران، ازجمله من معتقد بودیم خیلی خودخواهانه است که گروهی خواستار تعویض میشود که تازه سه روز است به جبهه رسیده. در همان جبهه، یکانهایی میجنگیدند که از نخستین روز جنگ نه یک روز مرخصی گرفته و نه آن را درخواست کرده بودند. اما با این وجود معتقد بودیم که اگر حتما مایل باشند، باید به آنان اجازهی بازگشت بدهیم. ما میتوانستیم بدون آنان نیز از مادرید دفاع کنیم، همانگونه که تا آن زمان این کار را کرده بودیم.
با توجه به اوضاع، دوروتی توضیحاتی در مورد کارآکتر، عادات و برداشت نفرات خویش از دیسیپلین و اطاعت از مافوق ارائه داد. من تضاد غمانگیز درونی این مرد قوی و نیکسرشت را دریافتم، یک جنگجوی شجاع، قربانی اعتقاداتی که به خاطر آنها وارد جنگ شده بود. او قول داد تمام تلاش خود را به کار برد تا مردان خود را متقاعد سازد که دفاع از مادرید یک ضرورت است. ما با هم جلسه را ترک و دوستانه از یکدیگر جدا شدیم، هرکس به مقر خویش بازگشت. انریکو لیستر
نابترین بربرها
بله ما به مادرید آمدیم، و حالا در خیابان چه میبینیم؟ هرگوشه احمقی ایستاده ـچهار پنج نوع مختلفـ و فرمان میدهد: به چپ چپ، به راست راست و هرکدام هم یک تفنگ در دست دارند. این برای ما خیلی سنگین بود. همانجا تصمیم خود را گرفتیم: «اینجا دارند تمرین میکنند، بگذار به جبهه برگردیم.» طبیعی است که به زودی مشکل پیدا کردیم. دست و پای همه سست شد، حتا رژیم میلرزید و فریاد میزد: «اینها اما یک باند بیشرم هستند.» یک بار داشتیم از مقر اصلی باز میگشتیم، گفتیم «بریم قبل از غذا لبی تر کنیم» – «کجا؟» – «توی دفتر مخابرات، اونجا خرچنگ تازه هم هست.» گارسون فریاد زد: «چی؟ خرچنگ؟ شماها دیگه کی هستین؟» – «ما ستون دوروتی هستیم.» و او هم هرچه خرچنگ داشت برای ما آورد. موقعی که بیرون آمدیم زنی را دیدیم که زخمی شده بود، زن دیگری از پنجره فریاد میزد: «اونجا! اون بالا یه تک تیرانداز نشسته، یه فاشیست.» ما هم نفهمیدیم پلهها را چطور بالا رفتیم، یقهاش را گرفتیم و از همان بالا به وسط خیابان پرتش کردیم. راجع به رژیم؟ «اونا نابترین بربرها هستن» اما ما میگذاشتیم که آنها فحششان را بدهند؛ ما هم کار خود را میکردیم. ریکاردو ریوندا کاسترو
نیروهای دوروتی در مادرید از آنچه که به نام «بمبهای FAI» مشهور شده بود، با علاقهی بسیار استفاده میکردند. این یک نارنجک سنگین دستی بود که حدود یک کیلو وزن داشت با قدرت انفجاری بسیار بالا. به ویژه برای جنگ خیابانی بسیار مناسب بود. به درد محوطههای باز نمیخورد. سنگینیاش اجازهی پرتاب آن را به دور نمیداد. بیشتر قبل از خوردن به زمین، در هوا منفجر میشد. اما برای پرتاب از بالای بام یا بالکن، بسیار مناسب بود. در مادرید به سبب قدرت انفجاری شدیدی که داشت، حتا علیه تانکهای دشمن نیز به کار میرفت. دوروتی در قرارگاه اصلی خود واقع در خیابان میگوئل آنگل تعداد ۳۵۰۰۰ عدد از این بمبها را به صورت هرم روی هم چیده بود. هنگامی که همسایهها از وجود این انبار مطلع شدند، در وزارت جنگ نسبت به خطراتی که این انبار در صورت حملهی هوایی دشمن برای ساکنین محل داشت، شکایت کردند ولی تازه پس از یک ماه توانستند آنها را به زیرزمین امنی انتقال دهند. ریکاردو سانز ۳
در اکتبر ۱۹۳۶ من سرپرست گروهی از دکترهای کاتالونیا بودم. رئیس خدمات پزشکی در بارسلون به ما مأموریت داد که به مادرید برویم و در آنجا با کمک چند تن از پزشکان مادرید در هتل ریتز، بیمارستان نظامی شماره ۲۱ را سازمان دهیم.
بدیهی است که همهی ما به سبب موقعیت خانوادگی، تحصیلات و رفتارمان به بورژوازی تعلق داشتیم. اما آنارشیستها به زودی یقین یافتند که ما در کمال صداقت و ایمان، قصد کمک به آنان را داریم و به هیچوجه، خائن نیستیم و لذا به ما احترام گذاشتند.
هرچند من طرفدار نظریات آنها نیستم اما باید بگویم که در تمام عمرم با کمتر کسانی برخورد کردم که مثل آنارشیستها اینچنین پرجرأت و متکی به خود باشند. برداشت آنان از اخلاق، منحصر به خودشان بود. به عنوان مثال این را که یک مرد، بیش از یک زن داشته باشد، اصلا وحشتناک میدانستند. دو عشق در یک زمان از نظرشان غیر اخلاقی بود. از سوی دیگر از بیخ و بن مخالف ازدواج معمولی بودند. وقتی مردی با شریک زندگی خود توافق ندارد، میتواند خیلی راحت یکی دیگر را انتخاب کند، اما دوتا در یک زمان، نه، این شدنی نیست.
در مورد مالکیت نیز نظر خود را داشتند. خودشان تقریبا هیچ چیز نداشتند و همواره خواهان مصادرهی دارایی سرمایهداران بودند اما دزدی و غارت در مرامشان نبود. به عنوان مثال، یک روز مرا در مقر اصلی دوروتی خواستند. آنجا جنازهی یک شبهنظامی روی زمین افتاده بود.؛ حتا نامش را هنوز به یاد دارم؛ «والنا» بود. من میبایست برایش گواهی فوت صادر میکردم تا بتوانند دفنش کنند. علت مرگش را پرسیدم. با خونسردی کامل به من جواب دادند که دو گلوله در مغزش خالی کردهاند، زیرا در بازرسی از یک منزل، دو ساعت مچی را برای خود برداشته بود. تصورش را بکنید، این در زمانی بود که مادرید زیر آتش قرار گرفته و از دادگستری خبری نبود. از آن گذشته، این بازرسیها از سوی خود آنارشیستها ارگانیزه میشد. آنان میخواستند از این طریق پول برای CNT تهیه کنند. اما وای از آن روزی که کسی چیزی از این غنایم را در جیب خود میگذاشت. درجا کشته میشد. این اخلاق آنارشیستی بود. مارتینز فرایله
۲۴ ساعت قبل از انفجار پل «فرانسه» و در بحبوحهی جنگ مادرید، من به دوروتی برخوردم. با هم شروع کردیم به تقسیم غذا میان سربازان: نان و قدری گوشت گاو. دوروتی خیلی سرحال بود، خندید و ـنه چندان خالی از طعنه نسبت به پست آن زمان منـ درحالی که به ساندویچ خود گاز میزد گفت: «یک غذای واقعا وزیرانه.» یک سرباز ناباور که آنجا بود گفت: «چی؟ وزیرا هرگز چنین چیزی نمیخورن. اونا اصلا نمیدونن اینجا چه خبره.» دوروتی که هرلحظه صدای خندهاش بلندتر میشد گفت: «اینجا رو نیگا کن! این یه وزیره.» اما سرباز نمیخواست باور کند که یک وزیر داخل سنگر دارد با او گوشت کنسرو میخورد. خوآن گارسیا الیور ۲
جنگ
۱۹ نوامبر ۱۹۳۶٫ شورشیان، وحشیانه به محلهی دانشگاه حمله میکنند. همواره نیروهای کمکی، توپخانه و خمپارهانداز به آنان افزوده میشوند. حملات برایشان بسیار پرهزینه است، تلفات، به ویژه در بین مراکشیها بسیار سنگین است. محوطهی میان ساختمانهای دانشگاه از جسد انباشته شده. دوروتی بسیار افسرده است زیرا در همین لحظه نیروهای او به دشمن این امکان را دادند که وارد شهر شوند. او میخواهد این ولنگاری را با حملاتی تازه جبران کند، در همان محلی که آنارشیستها وا داده بودند. بمباران دائم و کشتار شهروندان بیدفاع، او را از شدت خشم کور کرده است. مشتهای بزرگش گره شده، قامتش خمیده؛ گویی تجسم کنجکاوی گلادیاتورهای روم باستان است در جنگی نومیدانه برای گریز به سوی آزادی.
۲۱ نوامبر ۱۹۳۶٫ دوباره تمامی روز باران بارید.
حدود ظهر بود که موقعیتی پیش آمد تا در میان تهاجم نیروهای جمهوریخواه به بیمارستان دانشگاه و خانهی سالمندانِ «سنتا کریستینا» وارد شوم. هر دو ساختمان طی جنگ تن به تن با نارنجک و سرنیزه به تصرف درآمدند.
مراکشیها و نیروهای منظم، حدود دویست متر به عقب رانده شدند، نه بیشتر. آنان ساختمانهای از دست رفته را زیر آتش گرفتهاند. باید سینهخیز حرکت کرد، راههای ارتباطی هنوز حفر نشدهاند.
در کنار اسکلت یک ساختمان نیمهتمام، ساختمان کلینیک به کلی ویران شده است. سقف اتاق و کفپوشها آسیب جدی دیدهاند. تمامی تاسیسات از بین رفته یا شکسته، تختها واژگون، کف اتاقها با نخاله و آشغال پوشیده شده است.
پایین در سردخانه، به نگهبان پیر برخوردم که موفق شده بود از سه حمله و دست به دست شدن ساختمان، جان سالم به در برد. او از رزمندگان میخواهد که اجساد کشته شدگان خود را برای نگهداری به سردخانه ببرند و اگر کسی خواهش او را رد کند، بسیار ناراحت میشود. ظاهرا از نظر مغزی دیگر وضعیت مناسبی ندارد.
کسی فکرش را میکرد که این مردهشویخانهی متوسط، روزی این چنین پر شود؟ چه کسی میتوانست پیشبینی کند که این گوشهی آرامِ علم و پژوهش، روزی صحنهی جنگی چنین خونین و هولناک خواهد شد؟ مادریدِ بیچاره! شهری بیدغدغه، بیخطر و خوشبخت. جنگ جهانی اول از اینجا عبور نکرد، چقدر دور بود. اینک ظرف تنها پانزده روز، ویرانتر از تمامی پایتختهای اروپا طی چهار سال جنگ. شهر به میدان کشتار بدل شده است.
وقتی که ما غمگین، خیس، آلوده، حیران اما راضی به خط دوم بازگشتیم، یک نفر در حالی که از کنار ما میگذشت به نفرات پشت سنگرها خبر داد که در «وستپارک» دوروتی کشته شده است. سحرگاه امروز من او را در پلههای وزارت جنگ دیدم. از او خواستم که با من به محل خانهی سالمندان «سنتا کریستینا» بیاید. دوروتی سر تکان داد. میخواست برای آمادهسازی به قسمت خود برود و به خصوص نفرات خود را از باران محافظت کند. به شوخی گفتم: «مگه جنسشون از شکره؟» با ترشرویی جواب داد: «آره، اونا از شکرن، آب میشن. از دوتا، یکیشون میمونه. او نا توی مادرید فاسد میشن.» این آخرین کلمات او بود. روحیهی خوبی نداشت. میخائیل کولکف
بین سیزدهم تا نوزدهم نوامبر، شصتدرصد نفراتی که دوروتی با خود به مادرید آورده بود در جنگ با دشمن از پای درآمدند، ازجمله بخش بزرگی از ستاد او. باقیمانده، خسته و خوابآلود بودند. ریکاردو سانز ۲
از نظر نظامی، این یک فاجعه بود. ستونی با این کیفیت نمیتوانست در مادرید کاری از پیش ببرد. آنها هدف از دیسیپلین را درک نمیکردند، هرکس هر کاری را که مایل بود، انجام میداد. هنگامی که به تصحیح اشتباهات خود آغاز کردند، خیلی دیر شده بود.
نیروهایی که با یک جهانبینی دیگر آمده بودند ـ منظورم کمونیستها استـ به گونهای دیگر رفتار میکردند. دیسیپلین نظامی در میان آنان بسیار سخت بود. در میان آنارشیستها، ترسو وجود نداشت، بسیاری از آنان بیشاز حد متهور بودند، اما از نظر نظامی، تمامی ماجرا یک فاجعه بود. مارتینز فرایله
هفتمین فصل توضیحی
دربارهی قهرمانان
کسی که به دنبال اطمینان و یقین باشد، منابع تاریخ آنارشیسم اسپانیا او را نومید میسازند. آنجا که به دنبال حقیقت میگردد، مدارکی رنگارنگ در مقابلش قرار میگیرند.
CNT در سال ۱۹۱۹ چه تعداد عضو داشته است؟ هفتصدهزار، یک میلیون، پانصدوپنجاههزار. سه منبع مختلف، هریک معتبرتر از دیگری، سه رقم متفاوت به دست میدهند. در سال ۱۹۳۶ و هنگام وقوع جنگ داخلی، این رقم بین یک میلیون تا یک میلیونوششصدهزار نفر نوسان داشت. یک سال بعد تحریریهی «همبستگی کارگران» طی مقالهای شدیداللحن حس کنجکاوی علمی را در سرها خشکاند: «بس کنید با این آمارهای نکبتبارتان! شما مغز ما را منجمد و خونمان را فاسد میکنید.»
سندجویی، هنگامی بیشتر جوینده را به رقص میآورد که فرد به شخصیت قهرمان نزدیک میشود. زندگینامهی دوروتی اما در این میان ویژهگیهای خود را دارد. تضاد موجود میان مدارک برجایمانده، کلافی سردرگم و بازنشدنی از شایعات و حقایق به دست میدهند. آیا دوروتی در سوء قصد به «داتو»ی صدراعظم، دست داشت؟ از کدام کشورهای آمریکای لاتین دیدن کرد و در آنها چه اتفاقی افتاد؟ صومعهی لریدا را چه کسی آتش زد؟ آیا در پاییز ۱۹۳۶ دوروتی به کمونیستها نزدیک شده بود؟ برای این سئوالها یا هیچ جوابی وجود ندارد یا جوابهای بسیار.
دو تفسیر اصلی که از جنگ داخلی وجود دارند و به عنوان تفاسیر رسمی شناخته میشوند، از دوروتی تنها در چند صفحه یاد میکنند؛ اما همین توضیحات اندک و ناکافی نیز بایکدیگر همخوانی ندارند. «هوگ توماس»ِ انگلیسی گزارش میدهد که: دوروتی در چهار کشور آمریکای لاتین به مرگ محکوم شده، ستون او در پایان جولای ۱۹۳۶ شامل یکهزار نفر بوده، مرگ او احتمالا در اثر اثابت یک گلولهی سرگردان دشمن اتفاق افتاده است. «پیر بوروئه»ی فرانسوی اما تنها از یک حکم اعدام خبر دارد که در آرژانتین صادر شده، استعداد ستون دوروتی را سههزار نفر حدس میزند و این امکان را که دوروتی توسط یکی از نفرات خودش به قتل رسیده باشد، منتفی نمیداند.
این اختلافها تعجببرانگیز نبوده و نمیتوان بر اساس آنها، هیچ مورخی را به سهلانگاری متهم کرد. حتا بیباکانهترین انتقادات نیز نمیتوانند گرهی از این مشکل بگشایند. اما به کمک اینها میتوان شجرهنامهای از روایات مختلف تصویر کرد. از این تصویر، شخص میخواند که مثلا یک بروشور سادهی تبلیغاتی که به شیوهای نیمهحرفهای تهیه شده، چگونه با چنان مقبولیت تودهای گستردهای روبرو میگردد. سپس از آنجا باز میگردد به توصیف جدی یک کارِ استاندارد و فرهنگی. باورِ کور به مطالب چاپ شده در همهجا وجود دارد؛ آنچه بیشتر نقل گردد، اغلب به عنوان حقیقت پذیرفته میشود.
توضیح اینکه چرا تاریخچهی سازمانی مثل CNT یا بیش از آن، FAI چنین در ابهام و نوسان غلطیده چندان مشکل نیست. وقتی تودهها به جای آنکه امور را به «رهبران» سیاسی بسپارند، خود آنها را در دست گیرند معمولا صورتجلسهای از نشستها تهیه نمیشود. برای آنچه که در خیابان اتفاق میافتد، طبعا مدرک کتبی وجود ندارد. فاز طولانی «غیرقانونی بودن» را ـکه به طبیعت دوم آنارشیسم اسپانیا بدل شده بودـ نیز باید بدان افزود. جنگ طبقاتی در اسپانیا، مواد خام رسانههای خبری نبود. زیرزمینی که مردانی چون دوروتی در آن فعالیت میکردند، جای دوربین تلویزیون نبود. از آنجا که آرشیو پلیس اسپانیا به دلایلی هنوز بسته مانده، شخص به دو منبع، وابسته است: تبلیغات آن زمانِ CNT و خاطرات کسانی که زنده ماندهاند. بسیاری از کسانی که آن دوران را تجربه کردهاند ترجیح میدهند که هنوز امروز نیز سکوت کنند. کسی هم که سخن میگوید، در برخی موارد ملاحظه میکند؛ گذشت سه تا شش دهه نیز بر حافظهها بیتاثیر نبوده است. بروشورهای قدیمی، مجلات نیممفقودهی سالهای بیست و سی دیرزمانی است که مورد استفادهی خود را از دست دادهاند، آنها در خدمت تبلیغات بلاواسطه، توجیهات شخصی، و شکایات بودند. اتهامات پلیس، با خشم و نفرت رد میشد، با قاطعیت تمام بر بیگناهی رفقا تاکید میشد، اما اغلب در صفحهی بعد، سخن از عملیات باشکوه مسلحانه بود و ترورهای موفقیتآمیز و دستبردها.
تضاد درون این اسناد ازمحتوای آنها قابل تفکیک نیست. امکان یک تحقیق بیطرفانه بر اساس این موادخام وجود ندارد. خواندن، در اینجا یعنی تشخیص دادن، حکم کردن و دخالت غیربیطرفانه نمودن.
هرچه به موضوعات این کتاب نزدیکتر شویم، مهِ ذاتی که بر تاریخ آنارشیسم اسپانیا چتر گسترده، غلیظتر میگردد. حتا پس از آنکه تمامی آنچه را که دربارهی او نوشته شده، خواندیم، باز دوروتی همان چیزی میماند که همواره بود: یک ناشناس، مردی از میان تودهها. قابل توجه است که در گزارشات مختلف، چقدر نکات منفی در مورد او تکرار میگردد: «او سخنران خوبی نبود»، «او به خودش فکر نمیکرد»، «او نظریهپرداز نبود»، «نمیشد او را یک ژنرال به حساب آورد»، «او بیکاره نبود»، «او مثل یک رهبر حزب ظاهر نمیشد»، «از یک لشکر پیاده چیزی نمیدانست»، «در کار سازماندهی توانایی نداشت»، «در جنبش ما دوروتیهای زیادی وجود داشت»، «او یک رهبر، یک روشنفکر، یک استراتژ نبود». اینکه در حقیقت، چه و چگونه بود، نمیتوانیم بفهمیم. آنچه را که برایمان اهمیت دارد ظاهرا به دست نمیآوریم. خصوصیات دوروتی به مثابه ویژهگیهای شخصی او قابل لمس نیست. آنچه از جزئیات روائی به دست میآید تا خصوصیترین کنشها، بیانگر رفتارهای اجتماعی او هستند. توضیحات موجود، یک تصویر ثابت از یک عنصر پرولتر به دست میدهند که نمیتوان در مورد او بد قضاوت کرد، همینها تَرَکهای موجود در یک فرد را نشان میدهند بیآنکه از نظر روانشناسی آنها را پر کنند.
در مورد دوروتی، هر تلاشی برای پر کردن این ترکها محکوم به شکست است. درست به همین دلیل، تودهها در وی خود را بازشناختند. موجودیت فردی او تماما کارآکتری اجتماعی، کارآکتری خاص قهرمان، پرورش یافته بود. اما داستان یک قهرمان از قوانینی تبعیت میکند که حکایت تکامل بورژوازی آن را نمیشناسد. سوختوساز آن از نیازهایی تامین میگردد که نیرومندتر از واقعیت هستند. قهرمان، روایات، ماجراها و اسرار را گرد میآورد، آنچه را لازم دارد میانبارد و آنچه را که به کار نمیآید، دفع میکند و بدین طریق به نوعی توازن دست مییابد که به سختی از آن دفاع میکند. دشمن، که تمامی توان خود را به کار گرفته تا او را نابود سازد، تا قهرمان را افشا کند، در برابر مقاومت و پایداری این داستانِ تعاونی، در برابر سنجیدگی و انبوهی آن، شکست میخورد. جزئیات ناشی از این یا آن تحقیق و استدلال کارشناسانه و علمی، از آن نیز کمتر میتوانند خللی بر داستان یک قهرمان وارد کنند. این مصونیت، به قهرمان یک وزن سیاسی مخصوص به خود میدهد که بیاحساسترین شطرنجبازان دنیای سیاست واقعی نیز روی آن حساب میکنند، آنان خود را به جای او نمیگذارند بلکه بیشتر میکوشند از سرمایهی اتوریتهی او به نفع خود بهره برگیرند؛ به ویژه هنگامی که قهرمان مرده و نمیتواند از خود دفاع کند.
خطوط اصلی بازسازی اسطوره، کلیشهای است کاملا مشخص. خاستگاه قهرمان ناشناس است. از دل گمنامی سر بر میآورد و به یک پیکارگر بدل میشود. شهرت با شجاعت، صداقت و رفاقتِ او در میآمیزد و در تعقیب و تبعید از خود لیاقت نشان میدهد؛ آنجا که دیگران از پای درمیآیند، او جان به در میبرد، گویی روئین تن است. و تازه به سبب شیوهی مرگش به آن چیزی بدل میشود که در واقع بوده است. چنین مرگی همواره در انبوهی از معما پیچیده میشود. این مرگ را اساسا تنها با خیانت میتوان توضیح داد. پایان قهرمان، هم یک هشدار است و هم انتقال مسئولیت. درست در این لحظه است که قهرمان، متبلور میشود. گورش زیارتگاه میشود؛ خیابانها به نامش نامیده میشوند؛ عکسهایش بر در و دیوار آویخته میشوند؛ بدل به مهرهی جادو میشود. در صورت پیروزی جزء قدیسین، یعنی تقریبا برای همیشه به ابزار سوءاستفاده و خیانت بدل میگردد. بدین ترتیب دوروتی نیز میتوانست رسما به قهرمان ملی تبدیل شود. شکست انقلاب اسپانیا، او را از این خطر رهانید. همان چیزی ماند که همواره بود؛ یک قهرمان پرولتاریا؛ مردی از میان استثمار شدهگان، تحقیر شدهگان و تعقیب شدهگان. او به ضدتاریخی تعلق دارد که در کتابها نیامده، قبرش در حاشیهی شهر بارسلون و در سایهی یک کارخانه قرار دارد. روی سنگ قبر خالی او همواره شاخه گلی چند دیده میشود. هیچ سنگتراشی بر آن چیزی نقر نکرده، تنها اگر کسی با دقت بنگرد، میتواند آنچه را ناشناسی به کمک چاقوی جیبی با خطی ناخوانا روی آن نوشته، بخواند: «دوروتی».
۱۲
مرگ
خبر
من با نفرات خود از جبهه بازمیگشتم که کسی مرا به سوی خود خواند. فریاد زد: «ریوندا! بیا اینجا!» ـ «چی؛ من؟» ـ «آره؛ تو!» من به سویش رفتم. به من گفت: «ریوندا، زود باش بیا، دوروتی داره میمیره.» یکی از نگهبانان او بود که این خبر را به من میداد: «رامون گارسیا» یک کوتوله نزدیکبین با صورتی باریک. ریکاردو ریوندا کاسترو
من پای ماشین تحریر نشسته بودم. بعدازظهر داشت به آخر میرسید که راننده دوروتی را در آستانه در دیدم. نامش «خولیو گراوس» بود، جوانی متوسط قامت که همواره سرووضعی مرتب داشت. سراغ برادرم ادواردو را گرفت که او را از زمان جنگهای خیابانی در بارسلون، به خوبی میشناخت. به او گفتم که ادواردو در اتاق جنبی، دراز کشیده است. توجه خاصی به او نکردم، اما به یاد میآورم که بسیار آشفته و غمگین به نظر میرسید. این را به سختی روزهایی که در آن به سر میبردیم ربط دادم.
هنگامی که برادرم بیدار شد، شنیدم که چند کلامی با یکدیگر ردوبدل کردند. ناگهان هر دو گریه را سر دادند. من برخاستم و به اتاق آنان رفتم.
پرسیدم: «چی شده؟ چه خبره؟»
ـ «دوروتی زخم مرگباری برداشته. شاید هم تا حالا مرده.»
رفیق خولیو گراوس اضافه کرد: «اما شاید بهتر باشه کسی چیزی نفهمه.»
ساعت پنج بعدازظهر بود.
بیدرنگ راهی هتل ریتز شدیم؛ بیمارستان شبهنظامیان کاتالونیا در آنجا مستقر بود. هنوز عدهی کمی این خبر را شنیده بودند. در بیمارستان به دکترِ سنتاماریا برخوردم، یک دکتر آنارشیست که با یکان دوروتی از جبههی آراگون به مادرید آمده بود. مردی درشت هیکل و بدقیافه با روپوش سفید جراحی. او از وضعیت جسمانی مجروح به من گزارش داد. برای نجات جان دوروتی کاری نمیشد کرد. یک پرستار از اتاقی که او در آن قرار داشت بیرون آمد. صحبت از سوندی بود که دوبار به کار رفته بود.
از آنجا به کمیتهی فرعی CNT رفتم. خبرهایی به آنجا رسیده بود. رفقا از ضرورت سکوت سخن میگفتند. تا نیمههای شب جرأت نکردم که به بارسلون زنگ زده و خبر را به آنها برسانم.
رهبری آنارشیستها برای مشاوره تشکیل جلسه داده بود، ما باید منتظر نتایج این جلسه میماندیم. موضوع بیش از هرچیز بر سر دفاع از مادرید بود. دوروتی مردی بود که با نام او حتا پس از مرگش میشد در جنگ پیروز شد، مانند نام «السید[۱۱]». آریل
تاریخ دقیقش را دیگر به یاد ندارم. اما یک بعدازظهر بود حدود ساعت چهارونیم که رهبر آنارشیستها را که به شدت و از نظر من مرگبار، زخمی شده بود به بیمارستان آوردند. یک جراحی مدرن قلب با وسایل و امکانات امروزی که در آن زمان مقدور نبود. به هرحال من به همکارانم خبر دادم. مورد، قابل جراحی نبود، روی یک پایان مرگبار باید حساب میکردیم. من نتیجهی معاینات خود را به اطلاع اعضاء تیم رساندم و از آنان خواستم که آن را تایید کنند. دکتر باستوس نیز که همنظر با من بود، از انجام عمل جراحی امتناع ورزید.
آنچه به گلوله مربوط میشد، بالای قفسهی سینه میان دندهی ششم و هفتم نشسته بود. زخم داخلی بسیار جدی بود به ویژه در ناحیهی برونشامهی قلب. جای تردید نبود که بیمار دچار خونریزی خواهد شد. مارتینز فرایله
هنگامی که من رسیدم هنوز زنده بود. مرا شناخت، خیلی درد داشت، میخواست حرف بزند، دکتر اجازه نداد. اما او حرفهایی زد، کلماتی که من از آن هیچ نفهمیدم. چیزی دربارهی کمیته. «کمیته خیلی زیاد داریم!» این همیشه حرف او بود، حتا آنموقع که ما وارد مادرید شدیم. سر هر چهارراه یک کمیته بود؛ گویی دلش میخواست با گلوله آنها را از سوراخ بیرون بکشد. «کمیته خیلی زیاد داریم» این آخرین حرف او بود. ریکاردو ریوندا کاسترو
چگونه رفیق دوروتی کشته شد؟
رفیق شهید ما حدود ساعت نه صبح برای بازدید از خطوط مقدم، راهی جبهه شد. در میانهی راه به گروهی از شبهنظامیان برخورد که از جبهه باز میگشتند. به راننده گفت که توقف کند و هنگامی که داشت از خودرو پیاده میشد صدای گلولهای برخاست. به نظر میرسد که گلوله از پنجره یک هتل کوچک واقع در میدان «مونکلوآ» شلیک شده باشد. رفیق دوروتی بیآنکه کلامی بر زبان بیاورد، نقش بر زمین شد. گلوله، پشت او را عمیقا شکافته بود. زخم، مرگبار بود و نجات جانِ رفیق، ناممکن. همبستگی کارگران
سوءظن
جو آن شب به طور فوقالعادهای ناآرام، هیجانزده و احساساتی بود. مرگ عنقریب دوروتی، همه را در بهت فرو برده بود. هراس از زدوخورد داخلی و برادرکشی درون سازمان شدت مییافت. مارتینز فرایله
سالن هتل ریتز از اعضاء CNT انباشته میشد. خیلیها گریه میکردند. ما نمیدانستیم در پاسخ آنان چه بگوییم. پس از مدتی، مانزانا و بونیلا بیرون رفتند. آنها ترتیبی دادند که نیروهای ما از جبهه، عقب بنشینند زیرا پیشبینی میکردند که با پخش خبر مرگ دوروتی، اختلافات بالا بگیرد. نیروهای ما در پادگانی واقع در محلهی والهکاس مستقر شده و دستور گرفتند که همانجا بمانند. مرگ دوروتی در روز بیستویکم، رسما اعلام شد. در همان روز ما شاهدان، به حضور «ماریانت» فراخوانده شدیم و او ما را سوگند داد که در مورد شرایطی که موجب مرگ دوروتی شد، سکوت کنیم. رامون گارسیا کاسترو
مرگ دوروتی طبعا ضربهی هولناکی بود. او از جبهه باز میگردد، از ماشین پیاده میشود و بر زمین میافتد، یک گلولهی مرگبار.
در نخستین گزارشاتی که از سوی CNT منتشر شده، آمده است که وی توسط یک تکتیرانداز، جمعیِ گارد شهری و وابسته به نیروهای دشمن و با گلولهی یک تفنگ ماوزر هدف قرار گرفته است. دراین گزارشات جای تردید بود. گلوله دقیقا به قلب او شلیک شده بود. ما نمیتوانستیم این را باور کنیم. دوروتی تنها نبود، بلکه در میان محافظین و رفقای خود قرار داشت، چگونه این گلوله میتوانست راه خود را بیابد؟ ما در صحت این گزارش تردید داشتیم. خوآمه میراویتلس ۱
یک روز پس از ورودم به مادرید، سراغ پادگان «گرانادا» را گرفتم که بازماندهی ستون، در آن استقرار یافته بود. همه در یک سالن بزرگ گرد آمده بودند. فدریکا مونتسنی که در آن زمان وزیر بود نیز با من آمده بود و سخنرانی اول را ایراد کرد. خانم مونتسنی مرا به عنوان جانشین دوروتی معرفی کرد. غوغای عجیبی برپا شد. گذشته از مرگ دوروتی، دو شبهنظامی دیگر نیز حین قدم زدن، به ضرب گلوله از پای درآمده بودند. رفقا فریاد میزدند: «نه، سانز! اینطوری نمیشه!»
پرسیدم: «چه خبر شده؟» یکی از سربازان پاسخ داد: «رفیق سانز! تو نباید تعجب کنی که ما برانگیخته شدهایم. ما همه معتقدیم این فاشیستها نبودند که دوروتی را کشتند، بلکه دشمن، در میان صفوف خود ما است. دشمنان ما در صف جمهوریخواهان. آنها او را کشتند زیرا میدانستند که دوروتی خریدنی نیست و در برابر هیچکس سر خم نمیکند. و همین بلا بر سر تو نیز خواهد آمد اگر مواظب خودت نباشی. هرکس که عقاید انقلابی دارد باید نابود شود، موضوع این است. کسانی هستند که از پیشرفت انقلاب، ترس دارند. دیروز دو رفیق در حال قدم زدن از پشت سر هدف قرار گرفته و کشته شدند. اگر در مادرید بمانی، تو را هم خواهند کشت. ما میخواهیم هرچه زودتر از اینجا برویم؛ ما میخواهیم به آراگون باز گردیم. آنجا میدانیم که با چه کسی سروکار داریم، آنجا دشمنی نیست که ما را از پشت هدف بگیرد.»
کموبیش همه بر همین باور بودند.
بخش اعظم ستون، واقعا به آراگون بازگشت. جمع اندکی در مادرید ماندند. ریکاردو سانز ۳
هنوز نمرده، دروغها شروع شد: کمونیستها او را کشتند؛ فلانی یا فلانی به من گفت. رادیو را گوش نکردید؟ جلوی مردان دوروتی را به زحمت میشد گرفت. آنان میخواستند اسلحه را دور افکنده و به خانه باز گردند؛ همه میترسیدند که او کشته شده باشد. رادیوی فاشیستها مرتب این شایعات را پخش میکرد. نخست گفتند کار کمونیستها بود. همهاش کار «کیپو دِ لانو[۱۲]» بلندگوی فاشیستها بود. سپس آهنگ را عوض کرد. این کمونیستها نبودند، بلکه محافظین خودش این کار را کردند. چه سروصدایی! در مادرید همه چیز باژگون شده بود، ستاد فرماندهی، دولت، همهمهها در هم میپیچید و شایعات دهان به دهان میگشت. اینها ما را خشمگین میکرد. من شخصا به دفتر روزنامه ی خودمان رفتم، روزنامه ی CNT و گفتم: «ما در حال جنگیم، اینطور نمیشود ادامه داد، شما باید یک گزارش انتشار دهید. این مزخرفگوییها باید خاتمه یابد». و آنها این کار را کردند. ریکاردو ریوندا کاسترو
در اولین نگاه، این احتمال که با یک ترور برنامهریزی شده سروکار داشته باشیم منتفی به نظر نمیرسید. رقابتی که بین احزاب و گروههای مختلف ریشه دوانده بود، این ظن را تقویت میکرد. با مرگ دوروتی، یکی از معدود رهبران انقلاب از میان رفت که نفوذ عمیقی در میان تودهها داشت. درست به خاطر همین احساس و علاقهای که به او داشتند، گمان بر قتل او بردند، هرچند که به سبب شرایط حاکم، این مسئله در پردهی ابهام باقی ماند.
رادیوی نظامیان شورشی این امر را دستاویز تبلیغات برای تضعیف روحیه و ایجاد سردرگمی میان نیروهای ما قرار داد. کمیتههای CNT و FAI این همه را تبلیغاتی ماکیاولیستی ارزیابی کرده و در ۲۱ نوامبر با اطلاعیهی زیر به مقابله با آن برخاستند:
«کارگران! تمهیدات آنچه ما آن را ستون پنجم مینامیم، چنن القا میکنند که گویا رفیق دوروتی قربانی یک توطئه و یک قتل خائنانه شده است. ما به همهی رفقا در مورد چنین دروغهای ننگینی هشدار میدهیم. میخواهند با این کشفیات کثیف، یکپارچگی و وحدت زحمتکشان را که مهمترین سلاح ما در مبارزه با فاشیسم است، دچار تزلزل کنند.
همرزمان! دوروتی قربانی هیچ توطئهی خائنانهای نشد. او همچون هر سرباز دیگر راه آزادی، در حال انجام قهرمانانهی وظایف خود، در جنگ از پای درآمد. شایعات پَستی را که توسط فاشیستها به منظور ایجاد شکست در صفوف آهنین ما پخش شده، به خودشان باز گردانید. نه تردید، نه درنگ. به یاوهگوییهای غیرمسئولانه که تنها راه به برادرکشی خواهند بردگوش ندهید. این دشمنان انقلاب هستند که آنها را میپراکنند.
کمیته ی ملی CNT / کمیته ی شبهجزیرهای FAI خوزه پیراتس
والنسیا؛ بیستوسوم نوامبر .
کمیته های ملی CNT و FAI اطلاعیه ی زیر را انتشار دادند:
در پی مرگ رفیقمان دوروتی، شایعاتی بر سر زبانها افتاده که کمیته باید به استناد شواهد موجود، با آگاهی کامل آنها را قویا رد کند. رفیق ما با گلولهی یک فاشیست از پای درآمد و نه آنچنان که شاید برخی باور کنند، با گلولهی گروههای دیگر.
ما نباید فراموش کنیم که در حال جنگ با فاشیسمی هستیم که با تمامی ایلوتبارش در برابر پرولتاریای اسپانیا و نیروهای متحد ضدفاشیست ایستاده است.
برترین ارگان آنارشیستی طبقه ی کارگر اسپانیا از همه میخواهد نکاتی را که میتوانند در پیروزی عملیات ما نقش منفی بازی کرده و حتا صفوف متحد کارگران را در برابر درندگان ارتجاع دچار شکست نمایند، به دور ریزند.
ما انتظار داریم که این توضیح، تمامی رفقا را قانع کرده و دلیلی باشد که همهگی در پستهای خود باقی بمانند. کمیته
پیش به سوی نابودی فاشیسم در اسپانیا همبستگی کارگران
هفت مرگ دوروتی
من یقین دارم که این یک ترور بود. هنوز دوروتی نمرده، مهمترین رهبران آنارشیسم اسپانیا از مادرید فرار کردند. جو سیاسی، یک شبه تغییر کرد.
بسیاری از آنارشیستها خود را تحت تعقیب احساس میکردند، گفتن اینکه از جانب چه کسانی، امری است زائد؛ معلوم است که از جانب کمونیستها. در این شبها در مادرید، داشتن کارت عضویت CNT یا FAI در جیب لباس، خطرناکتر از داشتن کارت افراطیترین احزاب دست راستی بود. مارتینز فرایله
چند روز پس از شکست آنارشیستها در تپههای «گارابیتا»، دوروتی در جبهه کشته شد. او از پشت سر هدف قرار گرفت و تصور میرود که توسط نفرات خود کشته شد، زیرا خواهان شرکت فعال آنارشیستها در رهبری جنگ و همکاری با دولت کابالهرو بود.
بسیاری از آنارشیستها در آن زمان خواهان آن بودند که نخست در اسپانیا یک رژیم لیبرتارِ «جمهوری ایدهآل» بر سرکار بیاورند. در همکاری با سوسیالیستها و کمونیستها یا جمهوریخواهان لیبرال، آنها آیندهی روشنی نمیدیدند. همچنین علاقهای به جانفشانی برای رژیم کابالهرو نداشتند. این در نظر آنان «مهم نبود». لوئیس فیشر
بیشک دوروتی قربانی یک نابخردی شد. او بعداز ظهر به جبههی محلهی دانشگاه آمد. آنجا آرامش کامل برقرار بود. درست به همین خاطر، این لحظه خطرناک بود زیرا نفرات، بیدغدغه در حرکت بودند.
خودروی بزرگ پاکاردش در نزدیکی خط مقدم، جلوی نفراتش توقف کرد. در سمت روبرو ساختمان بیمارستان دانشگاه قرار داشت؛ یک ساختمان بزرگ شش یا هفت طبقه که یک میدان تیر وسیع در مقابل آن خودنمایی میکرد. دشمن طبقات بالا را در اختیار داشت و ما در طبقات پایین مستقر بودیم.
هنگامی که دشمن ـظاهرا در آمادگی کاملـ در فاصلهی یک کیلومتری خودرو را دید که توقف کرد، منتظر شد تا سرنشینان از آن پیاده شوند. هنگامی که آنان در فضای باز بدون حایل قرار گرفتند آنان را به رگبار مسلسل بست. دوروتی زخمی کشنده برداشت. دوتن دیگر به طور سطحی مجروح شدند. ریکاردو سانز ۳
فردای آن روز همه جا شایع شد که دوروتی هنگامی که میخواسته جلوی یک حرکت انتقامجویانهی نفراتش را بگیرد، توسط یکی از افراد خود کشته شده است. هنگامی که خبر مرگ او کمی بعد تایید شد، شرایطی که سبب مرگ او شده بود باعث تشدید درد و رنج ما در از دست دادن این رزمنده و افسر شجاع گردید. تا آنجا که به یکان او مربوط میشد، آنها نه تنها نتوانستند دشمن را به عقب برانند، بلکه برعکس، این دشمن بود که آنان را به عقب راند. پس از مرگ دوروتی، این ستون بیدرنگ منحل شد؛ آنان برای مادرید خطر بزرگی بودند. انریکو لیستر
رانندهی دوروتی برای من نقل کرد که چگونه این حادثه اتفاق افتاد. او همراه من به دفتر «همبستگی کارگران» آمد تا بتوانیم بدون مزاحم با هم گپ بزنیم. از رفیق خولیو گراوس خواهش کردم: «تمامی حقیقت را برای من بگو.»
ـ «چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد. بعد از ناهار، ما به سوی جبهه در محلهی دانشگاه رفتیم. رفیق مانزانا نیز همراه ما بود. به میدان «کواترو کامینو» رسیدیم. من به خیابان «پابلو ایگلهسیاز» پیچیدم و گاز دادم. از کنار یک ردیف هتلهای کوچک گذشتیم و در انتهای خیابان به راست پیچیدیم.
نیروهای دوروتی پس از شکست در میدان «مونکلوآ» و تلفات سنگین پای دیوار زندان «موستر»، موضع خود را تغییر داده بودند. هوا روشن بود، یک آفتاب بعدازظهر پاییزی بر خیابان میتابید. هنگامی که به یک چهارراه رسیدیم، گروهی از شبهنظامیان در مقابلمان ظاهر شدند. دوروتی فورا متوجه شد که این سربازان جوان، قصد دارند جبهه را ترک کنند. به من دستور داد که توقف کنم.
ما در میدان تیر دشمن توقف کردیم، «مورها» که ساختمان بیمارستان را گرفته بودند، بر تمامی محوطه تسلط داشتند. من برای احتیاط، خودرو را در پناه یکی از این هتلهای کوچک نگه داشتم. دوروتی پیاده شد و به سوی شبهنظامیان فراری رفت. از آنان پرسید که کجا میروند. آنها نمیدانستند چه جوابی بدهند. او با لحنی خشن بر سرشان فریاد کشید و دستور داد که به مواضع خود باز گردند. سربازان اطاعت کرده و بازگشتند.
دوروتی دوباره به سوی خودرو آمد. آتش مسلسل قویتر میشد. دیوار قرمز بیمارستان مقابل ما قرار داشت، صدای صفیر گلولهها را میشنیدیم. دوروتی دستگیره را گرفته بود که سوار شود، ناگهان درهم پیچید و بر زمین افتاد. او از ناحیهی سینه مورد اثابت گلوله قرار گرفته بود. مانزانا و من کمک کردیم و او را روی صندلی عقب جا دادیم.
من فورا دور زدم و با سرعت تمام به سوی شهر و بیمارستان میلیشیای کاتالونیا راندم. بقیه را هم که دیگر میدانی. این تمامی ماجرا بود.» آریل
در اصل همهی ما به فرضیات متکی هستیم. من اطلاع دارم ـالبته نه از دست اول، بلکه از آشنایی شنیدم، البته آشنایی که دقیقا اطلاع داشتـ به هر حال من فقط میدانم که «آگوست لوکر» یکی از چهرههای سرشناس حزب کمونیست فرانسه ـ او تا زمان اخراجش به خاطر مسئله ی استالین، بعد از «تورز» دومین شخص در حزب بودـ به هر حال این لوکر که امروز ضد استالین شده، خیلی آشکارا به دوستانش گفت: کار، کار کمونیستها بود: آنها دوروتی را کشتند. گاستون لوال
عروسی خون در بارسلون
اِ.پ / پاریس، ۲۳ نوامبر.
بر اساس گزارش روزنامهی «اکو دو پاریس» رهبر آنارشیستهای کاتالونیا که روح مقاومت مادرید محسوب میشد، نه آنچنان که بلشویکها ادعا میکنند، توسط گلولهی نیروهای ملی، بلکه به وسیلهی کمونیستها به قتل رسیده است.
در مادرید به دفعات بین کمونیستها و آنارشیستها بر سر غارت کاخهای اشرافی و تقسیم غنایم، زدوخورد صورت گرفته است. در یکی از این دعواها، دوروتی کمونیستها را تهدید کرد که نیروهای خود را به بارسلون بازگردانده و مادرید را به حال خود رها خواهد کرد. غروب همانروز، دوروتی مقابل در منزل خویش توسط گروهی از کمونیستها غافلگیر و به رگبار بسته شد.
بر اساس آنچه «اکو دو پاریس» از بارسلون گزارش میدهد، آنارشیستها مرکز کاتالونیا را در وحشت فرو بردهاند. از هنگامی که خبر قتل سرکرده خود، دوروتی توسط کمونیستهای مادرید را شنیدند، آنارشیستها به خیابان ریخته و در بارسلون، «عروسی خون» به راه انداختهاند. در گسترش این ناآرامیها حتا رهبران باندهای آنارشیست بسیار بد !! عمل کرده و خواهان ترور و انتقامهای خونین شدهاند. یک ناظر مردمی
تلگرام دبیرکل حزب کمونیست اسپانیا
با کمال تاسف و تاثر از واقعه ی مرگ پرثمر رفیق مشترکمان دوروتی آگاه شدیم، این پسر شجاع طبقهی کارگر، این مدافع پرشور و پرتوانِ وحدت زحمتکشان.
گلولهی جنایتکارانهی باندهای فاشیست، یک جانِ جوان اما پرشور و سرشار از فداکاری را از ما گرفت.
متحدتر از همیشه در دفاع از مادرید، تا ریشهکن کردن تبهکاران فاشیست که خاک ما را به خون آلودهاند!
برای نبرد متحد در تمامی جبهههای اسپانیا!
برای انتقام قهرمانان خلق! خوزه دیاز
برای پیروزی خلق اسپانیا! همبستگی کارگران
بعدها بیوه ی دوروتی ـیا شاید کمیتهی مرکزی CNT ـ پیراهنی را که دوروتی هنگام مرگ بر تن داشت جهت برگزاری یک نمایشگاه یادبود، برای من فرستاد. من به سوراخی که گلوله روی پیراهن ایجاد کرده بود، نگاه کردم؛ از آن گذشته به یک کارشناس هم نشان دادم. ما به این نتیجه رسیدیم که گلوله باید از فاصله ی کاملا نزدیک شلیک شده باشد، زیرا در بافت پیراهن، آشکارا آثار سوختگی و پودر باروت دیده میشد.
ما خصوصیات آنارشیستها را به خوبی میشناختیم. ما میدانستیم که دوروتی در مادرید دیگر آن چریک قدیمی نبود، بلکه بیشتر به یک نظامی معمولی تغییر ماهیت داده بود. همچنین میدانستیم که او با فرماندهان آنارشیستی که از انجام وظایف خود عدول کرده بودند با سختگیری و بدون ملاحظه رفتار کرده است. حتا برخی از آنان را اعدام کرده بود. با این ملاحظات، ما در آن زمان به این نتیجه رسیدیم که شاید پای انتقامگیری در میان باشد.
خوآمه میراویتلس ۱
یک سال پس از مرگ دوروتی، در میدان کاتالونیا، نمایشگاهی در بزرگداشت خاطرهی مدافع تاریخی مادرید برگذار گردید. در میان اشیاء مختلف، پیراهنی که دوروتی در هنگام مرگ به تن داشت نیز به نمایش گذاشته شد که در یک جعبهی شیشهای قرار گرفته بود. مردم روی سوراخی که گلوله بر روی پارچهی پیراهن سوزانده بود دقیق میشدند. من هم در همان سالن بودم که ناگهان شنیدم یکی میگفت ممکن نیست این سوراخ، رد گلولهای باشد که از فاصلهی ششصد متری شلیک شده. غروب همان روز به عدهای از کارشناسان قضایی ماموریت دادم که پیراهن را معاینه کنند. آنان متفقا به این نتیجه رسیدند که گلوله باید حداکثر از فاصلهی ده سانتیمتری شلیک شده باشد.
چند روز بعد، با خانم دوروتی که یک فرانسوی بود قرار شام داشتم.
از او پرسیدم: «دوروتی چگونه کشته شد؟ حتما شما حقیقت را میدانید.»
ـ «بله، من همه چیز را میدانم.»
ـ «چطور اتفاق افتاد؟»
مستقیم به چشمانم نگاه کرد: «تا لحظهی مرگم به همان اعلام رسمی تکیه میکنم که یک پلیس گارد شهری از پنجرهی طبقات بالای هتل، او را هدف قرار داد.»
سپس کمی آهستهتر افزود: «اما میدانم چه کسی او را کشت. یکی از همانهایی که نزدیکش ایستاده بود. این یک انتقامگیری بود.» خوآمه میراویتلس ۲
دوروتی مردی بود که در فضای آنارشیسم قرن نوزدهم میزیست و تنفس میکرد. او خود را میراثدار باکونین میدانست و بدین سبب در لباس مبدلِ دشمنان مارکسیسم درآمده بود. از آن گذشته، مردی بود با هوش سرشار و کسی که میخواست جمهوری را در نبرد با هواداران ژنرال فرانکو، یاری دهد.
در جبهه ی آراگون تحرکی وجود نداشت. آنارشیستها در بارسلون تعداد زیادی سلاحهای خودکار پنهان کرده بودند با این امیدِ واهی که روزی دربرابر کمونیستها از آنها استفاده کنند؛ در حالی که در جنگ بر سر مادرید به این سلاحها نیازی مبرم وجود داشت. آنها هنگامی که در مسئولیت دولتی وارد شدند، موقعیت ایدئولوژیک خود را به نیمبها فروختند. اما در موقعیت نظامیشان جای بحث نبود: همچون گذشته توان آن را داشتند که در جنگهای خیابانی پیروز شوند؛ ایستگاههای رادیویی یا هر مرکز رسانهای دیگر را تصرف کنند؛ یا اگر پرنسیپهای ضداتوریتهشان ایجاب میکرد، در و دروازه بر دشمن بگشایند تا از سلطهی کمونیستها بر جمهوری، پیشگیرند (آنچه کمونیستها از آن ناتوان بودند، زیرا پیروزی کمونیسم در اسپانیا موجب جنگ جهانی دیگری میشد که مسکو در آن زمان برایش آمادگی نداشت).
موقعیتی بود که در آن، ایدئولوگهای ناب از دو سو ـیک سو وارثان مارکس و دیگر سو، میراثداران باکونینـ خود را ناچار میدیدند که با اشخاصی کمتر ناب، به گفتوگو بنشینند؛ کسانی که در وهلهی نخست درپی پیروزی در جنگ بودند.
دوروتی یکی از این اشخاص بود که اعلام نمود حاضر است به مادرید برود تا با حزب کمونیست پیمان ببندد و با حکومت مرکزی دیدار کند. او به همراه محافظینش با برقسلاحهاشان در زیرزمین رستورانی در گرانویا فرود آمدند در حالی که خمپارههای ارتش فرانکو بر آسفالت خیابان مینشست. ساکنین مادرید تا آن زمان هرگز رزمندگانی اینچنین تا دندان مسلح به چشم ندیده بودند. احساس اینکه این مردان با چکاچاک سلاحهاشان آمدهاند تا آنان را نجات دهند، از شور و هیجان سرشارشان نمود. دوروتی از محافظین خود جدا شد. او تنها برای مذاکره با کمونیستها رفت. پانزده دقیقه بعد در خیابان توسط مامورین یک گروه آنارشیستی به قتل رسید که از قضا خود را «دوستان دوروتی» نام نهاده بودند.
مورخین جنگ داخلی در اشتباه کامل هستند اگر به این روایت استناد میکنند که گویا دوروتی در جبهه و توسط فرد ناشناسی به قتل رسیده است. این شایعه را رژیم جمهوری و حزب کمونیست در میان مردم پراکندند. هر دو علاقه داشتند که بحران میان آنارشیستها و کمونیستها را به کمترین میزان برسانند. حتا شایع شد که دوروتی توسط یک گلولهی سرگردان که از خاکریزهای فرانکو شلیک شد، مورد اثابت قرار گرفت. یک کلمه از این روایت درست نیست. او در وسط خیابان، آنهم از پشت سر، هدف قرار گرفت. افراد زیادی پایان زندگی او را شاهد بودند. مرگ او میتواند بزرگترین نماد تفکر آنارشی تلقی گردد. به هر حال مرگ او ثابت کرد که بحران میان آنارشیستها و کمونیستها حل ناشدنی است.
«دوستان دوروتی» از مدتها پیش قتل او را سازماندهی کرده بودند. این گروه میخواست روح آنارشیسم «واقعی» و اپوزیسیون را در برابر گرایش اتوریتهگرایانه در کمونیسم به نمایش بگذارد. تنها با این نگرش، موضوع قتل دوروتی توسط «دوستان» خودش، منطقی جلوه میکند. مرگ او آخرین پروندهی دعوا بود میان باکونین و کارل مارکس. ناشناس ۲
هنگامی که در بحبوحهی جنگ مردی در روز روشن وسط خیابان هدف قرار میگیرد، مشکل نیست که برای مرگ او یا دشمن و یا خودی مسئول شناخته شوند. گلوله از مکانی شلیک شد که نیروهای ناسیونالیست به تازهگی از آنجا رانده شده بودند. امکان ندارد که تیرانداز مشخصا دریافته باشد که این دوروتی است که در مقابلش قرار گرفته، و آگاهانه شلیک کرده باشد. زیرا بوئناونتورا دوروتی هیچ نشانهای روی اونیفورم خود نداشت. تیرانداز، به سوی شبهنظامیانی که در حال پیشروی بودند، شلیک کرده که به او اصابت نموده؛ یعنی که او در سمت نیروهای فرانکو ایستاده بوده، این توضیح میدهد که چرا دوروتی از پشت سر هدف قرار گرفته است. اما گلوله از بالا شلیک شده بود؛ از داخل یکی از ساختمانهایی که هنوز در دست دشمن قرار داشت.
بعدها در صفوف جمهوریخواهان بر سر این موضوع اختلاف درگرفت. برخی از آنارشیستها بر این باور بودند که دوروتی توسط کمونیستها کشته شده است. این غیرممکن بود. البته درست است که مرگ او امتیازات تاکتیکی متعددی برای کمونیستها در بر داشت. با رفتن دوروتی، یک چهرهی تعیین کنندهی جنبش آنارشیستی که میتوانست جلوی نفوذ رو به گسترش کمونیستها را سد کند، از میان برداشته شد.
گروه مشهور به «دوستان دوروتی» چندین ماه پس از مرگ او اعلام موجودیت کرد. این را از نام آنان میتوان دریافت. این رسم آنارشیستها است که برگروههای خود، نام یکی از قهرمانان جانباختهی جنبش، نام یک فیلسوف یا یک رهبر سیاسی را بنهند، اما به هرحال نه نام کسی را که هنوز زنده است. اولین گروه با این نام، در پاریس تشکیل شد، دومین گروه در اسپانیا. اینان با سیاستهای سازشکارانهی CNT و عقبنشینیهایش در برابر کمونیستها، مبارزه میکردند. این نیز صحیح نیست که دوروتی میخواست خود را با کمونیستها تطبیق دهد. در زمان مرگ او کمونیستها در موقعیتی نبودند که بتوانند بر آنارشیستها فشار وارد آورند. این امر پس از مرگ وی ممکن شد، از هنگامی که نفوذ روسیه بر اسپانیا افزایش یافت. در مصاحبهای که بوئناونتورا دوروتی کمی پیش از مرگش با «اِما گلدمن» بانوی خبرنگار روس داشت، مواضع خود را به روشنی اعلام نمود. کهنه سرباز آنارشیست در پاسخ به این سئوال که آیا او بیش از حد متکی به نفس نیست، گفت: «اگر کارگران اسپانیا میان سیستم آزادانهی ما و نوع کمونیستی آن که شما در روسیه میشناسید، حق انتخاب داشته باشند، مسلما انتخاب صحیح را خواهند کرد؛ من در این مورد یقین دارم.» «اِما گلدمن» از او پرسید که اگر کمونیستها آنقدر نیرومند باشند که برای کارگران چارهی دیگری نماند، آنوقت چه؟ و دوروتی در پاسخ گفت: «ما به هر حال با کمونیستها تسویه حساب خواهیم کرد. اما اول باید فرانکو را از سر راه برداریم؛ شاید هم اول به حساب کمونیستها برسیم، اگر لازم شود.» و شاید اگر او زنده مانده بود، لازم میشد. آلبرت ملتزر
آنچه من هرگز باور نخواهم کرد و همواره قویا در برابر آن خواهم ایستاد، این احتمال است که دوروتی توسط محافظین خود از پشتسر به قتل رسیده باشد. این یک دروغ ننگین است. هیچیک از محافظین او قادر به انجام چنین جنایتی نبود. بعدها اینجا و آنجا گفته شد که این کمونیستها بودند. راحت و آشکار به شما بگویم، من این را نیز باور نمیکنم. این که آنارشیستها دوروتی را کشتند، دروغی بود که ژورنالیستها و مورخین ساختند؛ مشتی عروسک خیمهشببازی در دست کمونیستها. کمونیستها هر تلاشی را برای بیاعتبار کردن جنبش آنارشیستی بکار بردند، دیگران نیز این دروغ را تکرار کردند. بعضیها هر چیزی را که جلویشان بگذاری نشخوار میکنند. فدریکا مونتسنی ۱
شاهدان عینی
حدود سیوپنج سال از آن ماجرا میگذرد و من دیگر نه تاریخ دقیق آن را به یاد دارم و نه ساعت و دیگر جزئیات ماجرا را.
ما در ساختمان شمارهی ۲۷ خیابان «میگوئل آنگل» مستقر بودیم، این مقر اصلی دوروتی بود؛ کاخ شهری »هرزوگِ سوتومایور[۱۳]»، برادرزادهی آلفونس سیزدهم. بعدازظهر ۱۹ نوامبر یک خبرچین از جبهه آمد. بیمارستان به دست دشمن افتاده بود. ما بلافاصله سوار شدیم. حدود چهار بعدازظهر بود؛ ده دقیقه به چهار یا ده دقیقه بعد از چهار. مستقیم به سمت جبهه راندیم و تا جایی که امکان داشت به بیمارستان نزدیک شدیم تا موقعیت را ارزیابی کنیم. جلو پشت فرمان، راننده، خولیو، نشسته بود، کنار او مثل همیشه دوروتی؛ او نمیتوانست روی صندلی عقب بنشیند. عقب من نشسته بودم با مانزانا و بونیلو.
ما از میان شهر گذشتیم و به میدان «مونکلوآ» رسیدیم، از کنار گردشگاه «روزالس» گذشتیم که درست گوشهی خیابان «آندرس باینو» قرار دارد. صدای عبور گلولهها را میشنیدیم. توقف کردیم، زیرا امکان جلوتر رفتن نبود. خودرو هدف خوبی برای شلیک دشمن بود. خولیو اتومبیل را نگاه داشت و پیاده شد تا اطراف را بررسی کند. دوروتی میخواهد به دنبال او برود، مسلسل دستی خود را بر میدارد، یک مسلسل «نارانخرو»؛ درِ خودرو را باز میکند و با قنداق اسلحه به رکاب ماشین میکوبد. حادثه اتفاق میافتد، گلولهای در میان سینهاش مینشیند، یک شلیک مستقیم. تمام.
من تازه داشتم پیاده میشدم، تنها یک نفر در خودرو مانده بود. دوروتی را بلند کردیم، دریایی از خون، اما او در هوشیاری کامل بود، خون از سینهاش روان بود، سعی کردیم آن را پاک کنیم، تلاشی بیهوده، او را روی صندلی عقب خواباندیم، سوار شدیم و به سمت شهر راندیم، با تندترین سرعت ممکن به سمت هتل ریتز که محل استقرار بیمارستان شبهنظامیان بود.
دوروتی را به دست دکترها سپردیم، آنها تمام توان خود را برای نجات او بکار بردند. او تا ساعت دوی نیمه شب هنوز به هوش بود. نمیدانم که آیا حرفی هم زد یا نه، من دیگر آنجا نبودم؛ نمیدانم، اما این را میدانم که حدود ساعت چهار صبح مرد. دوازده ساعت پس از حادثه.
مرگ دوروتی تاثیر عمیقی بر ما نهاد، هیچکدام نمیتوانستیم آن را باور کنیم، هرچند به چشم خود دیده بودیم. کسی جرات نمیکرد این خبر را اعلام کند، هیچکس نمیخواست واقعیت را بگوید. به همین سبب در اطلاعیههای رسمی نیز آمده است که دوروتی با گلولهی دشمن کشته شد. به راحتی میشد دریافت که واقعیت، چنین نیست. لذا شایعاتی بر سر زبانها افتاد، بعضی گفتند کمونیستها مقصر بودند، گروهی ما محافظین او را مجرم دانستند، برخی آن را به گردن ستون پنجم انداختند و از این قبیل. اما هیچکس به واقعیت دست نیافت، اینکه تمامی ماجرا یک حادثه بود، اینکه دوروتی، خودش به خودش شلیک کرد. رامون گارسیا لوپز
من خودم پیشتر طرفدار این نظریه بودم که دوروتی قربانی یک سوءقصد شده است. من به این نتیجه رسیدم زیرا مجموعهای از نوشتهجات و مدارک در دست داشتم: پیراهن. این نشان میداد که گلوله از نزدیک شلیک شده است. از آن گذشته میدانستم که بیوهی دوروتی نیز در صحت آنچه رسما اعلام شده، تردیدهایی دارد. از آن زمان با افراد بسیاری در این مورد گفتگو کردم، حتا با دوستان امیلینه. به نظر میرسد اتفاقات کاملا به گونهای جز آن بود که من تصور میکردم، گویا در حین پیاده شدن از خودرو، مسلسل خودکار او که یک «نارانخرو» بود (من آخرش هم نفهمیدم چرا این اسلحه «درخت پرتقال» نامیده میشود) سهوا شلیک کرده و مرگ او را سبب شده است. اگر چنین باشد، لذا رفتاری که CNT اتخاذ نموده، قابل درک است. چنین شیوهی مرگی، رنگ مرگ طنزآلود دارد؛ تودهها به سختی میتوانستند این روایت را پذیرفته و باور کنند. مردی که با اسلحه چنان آشنایی داشت که یک منشی با ماشینتحریر! بدیهی است که آنارشیستها نمیخواستند آن هالهی اسطورهای را که دور شخصیت دوروتی ایجاد شده بود با چنین روایت پیشپا افتاده و مبتذلی از مرگ او، ویران سازند. تصورش را هم نمیشد کرد. غیرممکن بود. خوآمه میراویتلس ۱
هیچکس هرگز واقعیت را درنیافت، زیرا همهی ما را سوگند دادند که سکوت کنیم و تا پایان جنگ حتا به والدین، همسران و دوستان خود چیزی نگوییم: یکی به خاطر آنکه این امر سبب میشد که رهبر بزرگ آنارشیستها مورد تمسخر قرار گیرد، و دیگر آنکه ممکن بود شایع شود که دوروتی توسط محافظین خودش کشته شده است. این سوگند را «فدریکا مونتسنی» که در آن زمان وزیر بود و «ماریانت» یا «ماریانو ر. واسکوئز» دبیر کمیتهی ملی CNT از ما گرفتند.
دکتر سانتاماریا که من با او صحبت کردم نمیتوانست بگوید که گلوله از کدام جهت آمده، اما تایید کرد که حداکثر باید از فاصله ی نیممتری شلیک شده باشد. خسوس آرنال پنا ۳
بعضیها هنوز هم نمیخواهند در این باره چیزی بدانند، زیرا به خوردشان نمیرود، اما واقعیت را درست مثل من میدانند. ما جزء کسانی بودیم که همراه او بودند، مثل مانزانا که رئیس ستاد او بود، راننده انریکو و یکی دیگر که او را اسکورت میکرد، و اینها چه گفتند؟ گفتند که سهوا گلولهای از اسلحهاش شلیک شده. او اینطوری (با حرکت بدن خود نشان میدهد) نشسته بود و اسلحه را در دستش گرفته بود، لوله رو به بالا. اسلحه را بر میدارد که پیاده شود، ماشه به رکاب ماشین گیر میکند و «بوم» گلولهای شلیک میشود و درست در ریهاش مینشیند.
من اسلحه را به خوبی میشناسم. از هنگامی که بیست ودو سالم بود، بدون اسلحه از خانه بیرون نرفتهام. آدم نمیتواند مطمئن باشد، به ویژه شبها. من همیشه در اجتماعات، اسلحهام را در دسترس داشتم، به کمربندم وصل بود. آدم باید بتواند در هر لحظه از خود دفاع کند. اما دوروتی همیشه بیاحتیاطی میکرد؛ این خطای او بود. چندینبار به او گفتم. خیلی بیخیال بود؛ مانزانا نیز با من همعقیده بود. وقتی آدم داخل ماشین نشسته نباید اسلحه را طوری بگیرد که لولهی آن به سمت خود یا دوستانش باشد، به خصوص موقع پیاده شدن. اما مانزانا به من یقین داد که چنین بوده است. این «نارانخرو» بسیار مسلسل وحشتناکی است، خیلی راحت شلیک میکند. من آن را به خوبی میشناسم، زیرا بعدها اسلحهی دوروتی را که مسبب این حادثه بود، برای خود برداشته و آن را داشتم تا هنگامی که به فرانسه رفتم. موقع فرار ناچار شدم آن را در مرز بگذارم. ریکاردو ریوندا کاسترو
ماتَرک
باورکردنی نبود، او هیچ چیز از خود باقی نگذاشت، هیچ، ابدا هیچ. هرچه او داشت متعلق به دیگران بود. هنگامی که مُرد، ما دنبال کمی لباس گشتیم که بر تن جنازهاش کنیم. سرانجام یک کت چرمی یافتیم که بسیار مستعمل بود، چند شلوار به رنگ خاکی و یک جفت کفش سوراخ. در یک کلام، او مردی بود که همه چیز خود را داد، یک دکمهی شلوار برای خودش نداشت. هیچ چیز نداشت. ریکاردو ریوندا کاسترو
در چمدان دوروتی، این اقلام یافته شد: لباس زیر برای یکبار تعویض، دو اسلحهی کمری، یک دوربین و یک عینک آفتابی. این تمامی موجودی او بود. خوزه پیراتس ۱
مرگ دوروتی در مادرید هیجانات گستردهای به دنبال داشت. جنازه برای نگهداری توسط همقطارانش به محل کمیتهی ملی CNT منتقل شد. در بیستویکم نوامبر ساعت چهار صبح تابوت به داخل اتومبیلی حمل شد که یک ستون موتوری آن را تا والنسیا همراهی میکرد. در شهرهای سر راه، مردم انتظارش را میکشیدند. در «چیوا» از سوی وزیر «گارسیا الیور»، «آلوارز دل وایو»، «خوست»، «اسپلا» و «گریلا» مورد استقبال قرار گرفت. در تمامی روستاها، مردم با پرچمهای سرخوسیاه به تظاهرات پرداخته و شمع روی تابوت میگذاشتند. در والنسیا، نمایندگان کمیته «لاوانتینی[۱۴]» CNT شمع و گل بر روی اتومبیلی نهادند که جسدِ همقطار شهیدشان را حمل مینمود.
مردم روستاهای منطقهی لاوانته و کاتالونیا نیز برای آخرین وداع حضور یافتند. کمی پس از ساعت یک بامداد بیستودوم نوامبر، تابوت به ساختمان مرکزی CNT-FAI در بارسلون رسید و زیر انبوهی از گُل و پرچمهای سرخوسیاه، در هشتی ورودی آن قرار گرفت. بر پارچههای روی تابوت، واژگانی نگاشته شد که بیانگر محتوای زندگی او بودند و برای آنها به خاک افتاده بود: CNT-FAI – AIT. دوروتی ۶
خاکسپاری در بارسلون صورت گرفت. آسمان گرفته و ابری بود. شهر در یک هیجان عمومی فرو رفته بود. هنگامی که تابوت توسط گارد احترام آنارشیستهای اونیفورمپوش به حرکت درآمد، مردم در خیابان زانو زدند. آنها میگریستند. نیم میلیون انسان در خیابان گرد آمده بودند، همه با چشمانی خیس. دوروتی برای بارسلون سمبل اندیشهی آنارشیسم بود و مرگش غیر قابل باور مینمود.
آن روز سکوت غریبی بر شهر حکمفرمایی میکرد. پرچمهای سرخوسیاه از دکلها آویخته بود. خورشید چهره نشان نمیداد. روزی اینچنین ساکت، اینچنین مغموم و افسرده تا به حال ندیدهام. خوآمه میراویتلس ۲
ساختمان بزرگ صنایع و تجارت اسپانیا که اکنون ساختمان CNT-FAI خوانده میشود و محل دفتر مرکزی CNT در کاتالونیا میباشد، در خیابان عریض و مدرنِ «لایهتانا» قرار دارد که بندر را به قسمت تازهساز شهر متصل میکند. دوروتی در آخرینماههای زندگیاش ارتباط تنگاتنگی با این ساختمان داشت، از رادیوی مستقر در این ساختمان برای آخرینبار با خلق اسپانیا سخن گفت و از همین خیابان، تابوت او به سوی «مونتخوویچ» حمل گردید.
به درخواست CNT این خیابان اکنون «خیابان بوئناونتورا دوروتی» نامیده میشود. دوروتی ۶
هنگامی که راهی مادرید بود، او را تا فرودگاه بدرقه کردم. این آخرین باری بود که او را دیدم. من هر روز در مادرید به او تلفن میکردم. یک روز غروب به من گفتند که او در آنجا نیست. بعدها فهمیدم که همان موقع مرده بود.
من آنجا نبودم، در این مورد نمیتوانم چیزی به شما بگویم. اما بدیهی است که نمیشد به مردم بگوییم که این یک حادثه بوده، مردم باور نمیکردند. به همین خاطر اعلام شد که او در جبهه کشته شده است. یک کشتهی بیشتر، همین. مردی مثل دوروتی مسلم است که در میان رختخواب نمیمیرد.
بله، البته من تردیدهای خود را داشتم. اما بالاخره این دوستان او بودند که به من گفتند یک حادثهی ناگوار بوده؛ گارسیا الیور و آورلیو فرناندز. اینها همرزمان او بودند. چرا باید دروغ میگفتند؟ به هرحال همین است. کاریش نمیشود کرد. چیزی را هم نمیتوان تغییر داد.
امیلینه مورین
هشتمین فصل توضیحی
دربارهی سالمندی انقلاب
سیوپنج سال از شکست انقلاب اسپانیا میگذرد. کسی که بخواهد رد آن را روز به روز تعقیب کند، باید روزنامهی «Solidaridad Obrera» را بخواند؛ «همبستگی کارگران» یکی از بزرگترین روزنامههای بارسلون. در زیرزمینی در کنار داخلیترین کانال آب آمستردام به سوی مرکز شهر، برگهای رنگورو رفتهی آن را در پوشههای بزرگ و خاک گرفته میتواند بیابد؛ و در چهار طبقهی بالای آن، تمامی آنچه را که دربارهی انقلاب اسپانیا نوشته، چاپ و جمعآوری شده در دسترس دارد. «مؤسسهی تاریخ اجتماعی جهان» از پیروزیها و شکستها نگاهداری میکند. نامهها و اعلامیهها، فرمانها و اظهارات شاهدان، پیچوخمهای کمرشکن: یک جاودانگی سودایی. اما این نه فقط واژههای بیروح هستند که خود را در معرض دید بازدید کننده قرار میدهند، بلکه ردپای بازماندگان را نیز میتوان از اینجا یافت: زندگینامهها، خاطرات، آدرسها، اشاراتی که تا دور دستها راهنمایی میکنند، تا حومههای ملالانگیز مکزیکوسیتی، تا دورافتادهترین روستاهای فرانسه، تا زیرشیروانیهای پاریس، تا پستوی خانههای محقر محلات کارگری بارسلون، تا اداراتِ فسیل شده در پایتخت آرژانتین، تا کاهدانیهای گسکونیا[۱۵].
در تبعیدگاه خویش در فرانسه، فلورنتینو مونرویِ نجار، با هفتادوپنج سال سن خویش از قصری به قصری دیگر میرود. او تأمین پیری ندارد. زندگیاش را با تعمیر کمدهای فرسودهی اشراف فرتوت پیرامون خویش میگذراند.
در پشت یک عطاری در حومهی خوابآلودهی پاریس به نام «شواسی لوروا[۱۶]» در پستوی خانهی شمارهی شش خیابان «شِوراییل[۱۷]» آنارشیستهای اسپانیایی یک چاپخانه برای خود تهیه کردهاند. در آنجا پلاکاردهای سینمایی و اعلانات تجاری برای بازارچهی محله یا فراخوان برای بالماسکه، اما گاهی مجله یا بروشوری هم برای خود چاپ میکنند. گوشهای در آمریکای لاتین دیهگو آباد دو سنتیلان، یکی از پرنفوذترین مردان کاتالونیا، یکی از سرسختترین منتقدان CNT در صفوف خود سازمان، در انتشاراتی کوچکی مشغول به کار است: مردی آرام و همیشه آمادهی کمک، نمیگذارد پیپاش خاموش شود.
ریکاردو سانز، کارگر نساجی اهل والنسیا، یکی از اعضای قدیمی گروه «همبستگی» با حقوق بازنشستگی ماهی دویست مارک، در یک خانهی تاریک دهقانی در «گارون»، در تنهایی روزگار میگذراند: بیش از سیسال پیش به عنوان جانشین دوروتی، یک لشکر شبهنظامیان آنارشیست را فرماندهی میکرد. به کسانی که از او دیدار کنند، یادگارهای انقلاب را نشان میدهد: ماسک صورت دوروتی پس از مرگ، عکسهای داخل کمد، کمدهای دیواری پر هستند از نسخههای کتابهای او که در انتشاراتی خود آنها را به چاپ رسانده است.
اما بیشترشان مرده اند. گرگوریو خوور باید هنوز زنده باشد؛ جایی در آمریکای مرکزی. بقیه مفقود شدهاند.
در محوطه ی یک کارخانهی قدیمی در تولوز، دفتر مرکز CNT در تبعید، برپا است. با گذر از دو پلهی فرسوده، به «دبیرخانهی بین قارهای» آن میرسیم. در کنار کتابفروشی کوچکی که در آن نایابترین کتابهای سالهای سی و چهل و رومانهای مربوط به «کتابخانهی ایدهآل» با دقت تمام در قفسههای آن چیده شدهاند، فدریکا مونتسنی دفتر کار خود را سامان داده و هنوز مانند دهههای گذشته در آنجا دارد روی نطقها و سرمقالههای خود به دقت کار میکند.
دنیایی است ویژهی خود؛ از نظر جغرافیایی پراکنده، اما تنگِ آغوش یکدیگر. دنیایی با قواعد نانوشتهی خاص خود، با رمزها و اولویتهای خود، با راز و نیازهای ویژهی خود، هرکس از دیگری خبر دارد گو آن که سالها او را ندیده باشد. این جهانِ رفقای قدیمی از انجماد و حسادت به دور نمانده، از اختلافات، بیگانگی و زخمهای کهنهی خاص مهاجرت. میانگین سنی بالا است، شایعات و اخبار، تاثیرات خویش را نهاده و جای خود را مستحکم کرده و سخت بدان چسبیدهاند؛ خاطرهها دیرگاهی است که در اذهان نشستهاند، فراموشیها نیز نقش خود را ایفا کردهاند.
اما پایبندی سفت و سخت به یادماندههای فردی، زیانی به این انقلاب شکست خورده و باستانی شده، نزدهاند. آنارشیسم اسپانیایی که این زنان و مردان، یک عمر برای آن جنگیدهاند، هرگز «فرقه»ای در حاشیهی اجتماع، یک مد روشنفکرانه، یا یک بازی با آتشِ بورژوایی نبود؛ این یک جنبش تودههای زحمتکش بود. بسیار کمتر از آنچه مانیفستها و قطعنامههای نئوآنارشیستهای امروزی ادعا میکنند با آنان همخونی داشت. با احساسی دوگانه، این هشتادسالهگان به رنسانسی مینگرند که ایدههای آنان را در «ماه مه پاریس[۱۸]» و دیگر نقاط به تجلی در میآورند. تقریبا تمامی آنان، تمامی عمر، با دستهای خود کار کردهاند. بسیاری از آنان، هنوز امروز هم هر روز بر سر ساختمان یا به کارخانه میروند. بیشترشان در کارخانههای کوچک کار میکنند. با غروری خاص، تاکید میکنند که به کسی وابسته نیستند، که نان از عمل خویش میخورند؛ هریک از آنان در کار خود استادی است. پدیدههایی همچون «اوقات فراغت» ـرؤیای تنپرورانـ برای آنان بیگانه است. در آپارتمانهای محقرشان، هیچ شیئ زائدی وجود ندارد، با اسراف و دل بستگی به اشیاء، بیگانهاند. تنها، ارزش مصرف به حساب میآید. در نوعی از تنگدستی زندگی میکنند که آزارشان نمیدهد. در سکوت و بیجدال، نُرمهای مصرف را نادیده میگیرند. از رابطهی نسل جوان با فرهنگ، چندان دلخوش نیستند. اینکه «وضعیتگرایان[۱۹]» هرآنچه را که بوی یادگیری و آموزش میدهد، تمسخر میکنند، برای آنان قابل درک نیست. برای این کارگران قدیمی، فرهنگ پدیدهای «خوب» به شمار میرود. جای تعجب نیست که برای سوادآموزی، از خون و عرق جبین مایه گذاشتند. در اتاقهای کوچک و تاریکشان از تلویزیون خبری نیست، بلکه تنها کتاب و کتاب. این که هنر و دانش، پدیدههایی بورژوایی هستند و باید به دورشان افکند، در ذهن آنان جای نمیگیرد. از کنار موضوع «آزادی جنسی» که روزگاری بنیادینترین آموزههای آنان را تشکیل میداد، امروز با سکوت میگذرند.
این انقلابیونِ روزگارانِ سپری شده، پیر گشتهاند اما خسته به نظر نمیآیند. سهلانگاری را نمیشناسند، «اخلاق» در آنان راکد مانده اما دورنگی نمیپذیرد. جهانِ امروز را نمیفهمند. با خشونت خو کردهاند؛ میل به خشونت در نهادشان نهفته. تنها هستند و دیرباور؛ اما، هنوز از این آستانهای که آنان را از ما جدا میکند ـآستانهی تبعیدشانـ نگذشته، دنیای دیگری بر ما آغوش میگشاید: دنیای مساعدت، دوستی و مهماننوازی و همبستگی. کسی که آنان را بشناسد، تعجب میکند از اینکه میبیند چه اندک، سرگردان و تلخکاماند؛ بسیار کمتر از ملاقات کنندگان جوانِ خود. آنان مأیوس نیستند. امیدواریشان از جنس پرولتری است؛ غرورشان از جنس مردمانی است که هرگز تسلیم نمیشوند. مدیون کسی نیستند. کسی از آنان نخواسته بود. از کسی هم چیزی نگرفتهاند، هیچ خیریه و خیراتی. رشوهپذیر نیستند. آگاهیشان بکر مانده. از ویران شدهگان نیستند. وضعیت روحیشان بینظیر است؛ تلنگری نخوردهاند. عصبی نیستند، نیازی به مواد مخدر ندارند. تأسف و پشیمانی در آنان راه ندارد. شکست، سرافکندهشان نکرده؛ میدانند خطا کردهاند، اما چارهای نبوده است. کهن مردانِ انقلاب، نیرومندتر از تمامی پسآیندگان خویشاند.
سخن پایانی
جهان واپسین
برای بسیاری از مردم، مرگ دوروتی پایان آرزوهایشان بود. تا هنگامی که تصور میکردند برای انقلاب میجنگند، روحیهشان خوب بود. اما از هنگامی که دریافتند موضوع تنها بر سر پیروزی در جنگ است و جز آن، همه چیز به روال گذشته باقی خواهد ماند، این روحیه از دست رفت. تجسم جامعهی جدید را در دوروتی میدیدند. مرگ دوروتی وحشتناک بود، زیرا همزمان با او، روحیهی انقلابی در کارخانهها و مزارع اشتراکی نیز بر خاک افتاد.
فدریکا مونتسنی ۱
دو روایت از سخنرانی لوئیس کمپانیس در مراسم خاکسپاری دوروتی:
رفقا! در این لحظهی حساس، من همهی شما را به یگانگی دعوت میکنم، به دیسیپلین، اراده و فداکاری.
برای لحظهای، فوران اشک را در درون خویش حس میکنیم. اما گریه برای چه؟ آیا باید بر مردی گریست که وظیفهی خود را انجام داد و ما به او احترامی عمیق را وام داریم؟ بهتر است بر ترسوها و ستمگران بگرییم. اشکهامان را پاک کنیم، آستینها را بالا بزنیم و راه خویش را ادامه دهیم. به پیش! بدون توقف.
نام دوروتی باید چراغ راه ما باشد. راهی که در پیش داریم هنوز دشوار و طاقتفرسا است. به پیش! به پیش! همبستگی کارگران
دوروتی مُرد، همانگونه که هر بزدل یا قهرمانی میمیرد، به دست بزدلی که از پشت به او خنجر زد. مرگ از پشت سر، گریبان دو کس را میگیرد؛ یکی آنکه از مرگ میگریزد و دیگر آنکه همچون دوروتی هیچ دشمنی یارای رویارویی با او را ندارد. دوروتی! ما به شجاعت تو درود میفرستیم. نام تو بر احساسات خلق، تأثیری ژرف نهاد. متحدتر از همیشه در جنگ علیه فاشیسم و برای آزادی. به پیش! بدون نگاهی به پشت سر.
ال پوئبلو
صرفنظر از اینکه فرد با ایدههای دوروتی موافق یا مخالف باشد، باید این واقعیت را بپذیرد که او در تمامی زندگی به اصول اعتقادی خویش وفادار ماند. او یک آنارشیست بود، در مقام یک عضو با دیسیپلین ارتش خلقی اسپانیا بر خاک افتاد.
زندگی دوروتی دقیقا بیانگر تاریخ آنارشیسم اسپانیا در تمامیت آن است. همانگونه که پلیس ارتجاع از دوروتی به مثابه یک جنایتکار معمولی نام میبُرد، نشریات دستراستی نیز مایل بودند CNT و FAI را باندهای تبهکاری معرفی کنند که سر میبرند، نهب و غارت میکنند و به آتش میکشند. در واقعیت اما، جنبش آنارشیسم در اسپانیا موجب حرکات ایدهآلیستی نیرومندی گردید. بسیاری از آنارشیستها سیگار نمیکشند و گیاهخوارند. برخی لب به الکل نمیزنند. هرگونه فسق و فجوری در میان آنان مردود است. در سراسر مادرید اعلانات و پلاکاردهای بزرگی دیده میشوند که در آنها CNT و FAI خواهان بسته شدن بارها و کافهها ـکه از آنان به مثابه سالن ورودی عشرتکدهها یاد میکنندـ شدهاند. برداشت آنارشیستی از پدیدهی «ازخود گذشتگی» این روزها در مادرید با شدت و حدت بیشتری به واقعیت میپیوندد.
جهانبینی مارکسیسم با آنارشیسم تفاوت اساسی دارد. این بدان معنا نیست که ایدهآلیسم CNT و FAI فاقد جنبههای مثبت بوده یا اینکه آنان تمامی نیروی خود را در مبارزه با فاشیسم که قربانی بسیاری میطلبید به کار نبردند. مرگ دوروتی برای کلیت دمکراسی اسپانیا یک فاجعه بود. دوروتی تمامی توان خود را برای به وحدت رسیدن دو سندیکای بزرگ کارگری اسپانیا به کار برد. او یکی از مهمترین حامیان دیسیپلین درون ارتش خلق بود. تمامی احزابِ جبههی خلق، رژیم و تمامی ساکنین جمهوری اسپانیا مرگ او را ضربهای هولناک ارزیابی کردند.
هوگ سلاتر
دوروتی رهبر آنان کیست؟
در مونته ویدئو دوروتی به عنوان یک گانگستر بینالمللی مشهور بود. لیست جرائم او شامل: دست داشتن در قتل اسقف ساراگوزا و یک دستبرد مسلحانه به بانک «خیخون» میباشد که گویا پانصدوپنجاه هزار پزوتا با خود برده است. پلیسهای اسپانیا و شیلی در سراسر جهان او را تعقیب میکردند. پلیس شیلی به خاطر دستبرد به یک بانک در آن کشور. پلیس کوبا نیز با اتهامات مشابهی در تعقیب او بود. در سال ۱۹۲۵ وی دستبرد به بانکی در بوئنوسآیرس را سازماندهی کرد. پس از این عملیات، پلیس فرانسه نیز به جرم دست داشتن در طرح ترور آلفونس سیزدهم او را تحت پیگرد قرار داد.
هنگامی که در اسپانیا جمهوری اعلام شد، به میهن خود بازگشت. بعدها توسط نفرات خویش از پشت سر هدف گلوله قرار گرفت. دعوا بر سر تقسیم غنایم بود و «مصیبت[۲۰]»، این زن هول انگیز، در مادرید برای او به مثابه یک مبارز راه آزادی، مراسم تشییع باشکوهی برپا نمود. اینان مردان پَستی بودند که رفیق دیمیتروف و دیگران را در اسپانیا آزاد گذاشتند.
در کنار آنان جنایتکاران لشکر آهنین ایستاده بودند؛ سپاه «کارل مارکس» که با شلیک سلاحهاشان، زندانیان را مثله میکردند. کارل گئورگ فون اشتاکلبرگ
در ماه نوامبر سال ۱۹۳۶ ما، یک گروه کوچک از سندیکای آنارشیستهای اسپانیا به اتحاد جماهیر شوروی سفر کردیم. سندیکاهای این کشور میخواستند دستآوردهای پس از انقلاب خود را به ما نشان دهند؛ ما نیز علاقه داشتیم که برای میزبانان خویش و مردم شوروی، وضعیت دشواری را که جنگ داخلی و فاشیسم بینالمللی برای ما به وجود آورده بود، توضیح دهیم.
در همان نخستین برخوردها دریافتیم که دوروتی در آنجا چهرهی ناشناختهای نیست. گزارشاتی که در مورد او در رسانههای شوروی منتشر میشد تنها به کارکرد او در جنگ داخلی محدود نمیشد بلکه به سالهای پیش از ۱۹جولای باز میگشت. حتا در آن سالها نیز خبرنگاران روس در کارخانههای بارسلون او را میجستند و با او مصاحبه میکردند. مردم روسیه دوروتی را حتا به عنوان یک آنارشیست میشناختند ـیک مورد استثنایی، زیرا در مورد سایر آنارشیستها یک کلمه نیز درج نمیشودـ در مقابل، کمونیستهایی چون پاسیوناریا، دیاز و میخه در شوروی مشهورتر بودند تا در کشور خودشان. این را میتوان درک کرد، زیرا در آنجا تنها روزنامههای کمونیست اجازهی انتشار دارند، بقیه ممنوع شدهاند. آنان نیز همواره وابستگان به خویش را میستایند. تنها در مورد دوروتی یک استثناء وجود دارد.
در کییف، مقامات کشوری و لشکری، نمایندگان دانشگاهها و مدارس، مراسم استقبال باشکوهی در سالن یکی از هتلهای مشهور شهر برای ما تدارک دیدند که تمامی مقامات رسمی اوکراین در آن حضور داشتند. فرماندهی پادگان شهر، یک بلشویک قدیمی نخستین سخنران بود. وی پس از گفتن خیر مقدم به میهمانان، خبر مرگ دوروتی را اعلام نمود و از تمامی حاضرین خواست که به احترام «چریک بزرگ اسپانیا» از جای خود برخاسته و یک دقیقه سکوت کنند.
اما تنها مقامات رسمی نبودند که از دوروتی یاد میکردند. در مدت اقامتمان در مسکو، با گروهی از کارگران دیدار کردیم که در یک محلهی پرولتری زندگی میکردند. در یک خانهی کوچک چوبی به یک کارگر فلز برخوردیم که در جنگهای ۱۹۱۸ مشارکت داشته، خانوادهی بزرگی داشت و در نکبت واقعی به سر میبُرد. جنگ اسپانیا را با دقت تعقیب کرده بود. به ما اشاره کرد که به گوشهای از اتاقش برویم و از درون کمد، کتابی را بیرون آورد. یک کتاب فرسوده از «کورولنکو» بود. داخل کتاب، بریدههایی از روزنامهها قرار داده بود، یک عکس از دوروتی که در پراودا چاپ شده بود و یک رپرتاژ شامل زندگینامهی او. از او پرسیدیم: «چرا اینها را نگاه میداری؟»
ـ «چون به او اطمینان دارم. او به آنچه میگوید اعتقاد دارد. از آنهایی نیست که دروغ میگویند و میخواهند طبقهی کارگر را بفریبند.»
کتابش را ورق زد و بریدهی دیگری از روزنامه پیدا کرد. این تکه کاغذ، کهنهتر بود. ما روی آن کاغذ رنگورو رفته، تصویر آنارشیست قدیمی «نستور ماخنو» را باز شناختیم. مرد کارگر از فعالیتهای ماخنو در دوران انقلاب روسیه و سرنوشت وی برای ما سخن گفت.
«ماخنو یکی از بزرگترین انقلابیون روسیه بود و حالا میخواهند به ما بقبولانند که او فقط یک تبهکار بود. مواظب باشید حالا که دوروتی مرده، چنین بلایی بر سر او نیاورند.»
و ما به او قول دادیم. ناشناس ۳
امروز که او مرده است صف طویلی از مردمان، حتا در میان بورژوازی و نیز در کلیسای کاتولیک به وجود آمده که از او به عنوان فرزند از دست رفتهی اسپانیا یاد میکنند و نامش را گرامی میدارند. ناگهان همه در او خصلتهای نیک یافتهاند و میخواهند برای اهداف خویش از او بهره برگیرند. کشیشهای اسپانیا میخواهند یک «مسیح سرخ» از او بسازند. هنگامی که زنده بود به سویش شلیک میکردند. آنان در کلیساها سنگر میگرفتند ـبه مثابه یک دژ واقعیـ و به سوی ما شلیک میکردند، به سوی هرآنچه که میجنبید. و بورژوازی اتهامی از آن آزاردهندهتر وارد نمود: آنارشیستها کلیساها را آتش میزنند. ما فقط از خودمان دفاع میکردیم. و حالا همین آدمها که در زنده بودنش او را به مثابه یک جنایتکار، تعقیب میکردند، امروز دارند از او یک قدیس میسازند. امیلینه مورین
من قهرمانیِ او را نه در آنچه که روزنامهها مینویسند، که بیشتر در زندگی روزمرهی اومیبینم. اینها را طبعا همه کس نمیداند؛ معدودکسانی میدانند که او را از درون کافه، از خانه و یا از زندان میشناسند.
میلیونها پول از میان دستهای دوروتی گذشت، اما با این وجود کف کفشهایش همیشه سوراخ بود و پول آن را نداشت که آنها را برای وصله، به پینهدوز بدهد. گاهی حتا هنگامی که دورهم جمع میشدیم برای سفارش دادن یک قهوه، پول به اندازهی کافی در جیبش نبود.
هنگامی که به دیدنش میرفتیم، اغلب یک پیشبند بسته بود، زیرا داشت سیبزمینی پوست میکند. زنش کار میکرد. برایش مسئلهای نبود، به مردانهگیاش آسیبی نمیزد. غرور خود را به خاطر کار در خانه جریحهدار نمیدید.
روز بعد، اسلحه را بر میداشت و به خیابان میرفت تا با جهان نابرابریهای اجتماعی، تسویه حساب کند. او این کار را با همان اعتماد به نفسی انجام میداد که شب قبل کهنهی دختر کوچکش »کولِت» را عوض کرده بود. فرانسیسکو پلیسر
بعضی از مردم میگویند اگر دوروتی کشته نشده بود، ما جنگ را میبردیم. این یک اشتباه بزرگ است. جنگ ما جنگی نبود میان یک طرف و طرفی دیگر. این یک بحران جهانی بود، ارتش اسپانیا سر به شورش برنمیداشت، اصولا شانسی برای موفقیت خود نمیدید اگر پشتیبانی فاشیسم بینالمللی نبود، حمایت ایتالیا و آلمان. ریکاردو سانز ۱
ما در وجود او نه یک قهرمان میدیدیم و نه یک مسیح؛ ما به یک رهبر یا فیلدمارشال نیاز نداشتیم. چنین چیزهایی در میان آنارشیستها وجود ندارند. نقش دوروتی را نمیتوان با یک قهرمان فرقهای مقایسه کرد. او تنها یک منزلت خاص و یک شجاعت ویژه را به نمایش گذاشت که بدون آن شخص نمیتواند زندگی کند. در دوران ما «چهگوارا» چنین نقشی را ایفا نمود. دوروتی یک نظریهپرداز نبود، از آن کسانی نبود که پشت میز تحریر مینشینند هنگامی که دیگران در خیابان میجنگند. او مرد عمل بود، به خیابان رفت و جنگید و همواره در جایی حضور داشت که خطر در بالاترین درجهی خود بود. فدریکا مونتسنی ۱
یک چیز را من بلافاصله دریافتم: دوروتی آنارشیست زاده شده بود. در اولین برخورد میشد دریافت که شهرستانی است. خصلتی روستایی داشت. همیشه در فکر فرو رفته بود، البته یک روشنفکر نبود، دانش نسبی تئوریک خود را بعدها در بارسلون فرا گرفت. از لئون میآمد، از فلات کاستیلیا و از نیرو و جانسختیِ مردمان سرزمین خود بهرهای برده بود. مردی بود از تبار پادیلا[۲۱] و پیزارو[۲۲]، فاتحان کهن.
در بارسلون، کتابهای زیادی خواند، به ویژه آثار کلاسیکهای آنارشیسم همچون «آنزلمو لورنزو»، «الیزه رکلوس»، «ریکاردو مللا» و بیش از همه «سباستین فاوره» فیلسوف آنارشیست فرانسوی را. افق فرهنگی وی همواره محدود ماند، زیرا یک بنیان و زیربنای جامد داشت.
از آن گذشته او همواره مردی بود که هنگام عمل، قادر به انجام هر کاری بود و تا آخر نیز چنین ماند. ایده برای او یک سرگرمی نبود، همواره در پی آن بود که آنها را به عمل درآورد. این، توضیحِ آن چیزی است که بعدها به عنوان خصائل قهرمانی وی شهرت یافت. البته او به گونهی غریزی عمل میکرد، شاید کورکورانه، اما همزمان خُلق و خویی بسیار انسانی داشت؛ میخواهم بگویم: اولین و آخرین ویژهگی او همبستگی بود.
از ذخیرهی بیپایانی در تمامی ابعاد بهره داشت. به عنوان مثال این را میشد در زندان دید، هنگامی که کسانی طاقت از کف میدادند و میبریدند او همواره به آنان یاری میداد. دوروتی افسردگی را نمیشناخت چه در مفهوم روانی وچه در بعد اخلاقیِ آن. بدون توجه به سختی وضعیتی که در آن قرار داشت، در اعتصاب، در جنگ خیابانی، در زیر سرکوب، همواره مصمم و قاطع با آن روبرو میشد و اغلب پرثمر. و آنجا که موفقیتی به دست نمیآمد، سرخورده نمیشد. بیدرنگ به مرحلهی بعد میاندیشید، به تلاش بعدی.
ما تمام مدت در مورد دوروتی صحبت میکنیم، گویی کسان دیگری وجود نداشتند. ما هزاران دوروتی گمنام در جنبش خویش داشتیم. یکی شناخته شد، دیگران نه. اما بسیاری کشته شدند که کسی سخنی از آنان نمیگوید. آنان هم کمتر شجاع نبودند، کمتر مصمم نبودند و کمتر از دوروتی یا آسکازو ریسک نکردند. چند تن از رفقای خود را در جنگ از دست دادیم؟ چند نفر در سالهای ۱۹۱۹ و ۱۹۲۰ کشته شدند؟ سرکوبهای دوران «مارتینز آنیدو» به بهای جان چند تن تمام شد؟ حداقل پانصد کشته دادیم. آنان بهترین نفرات ما بودند. اگر میخواستیم انتقام شهدای خود را بگیریم یا یاد آنها را بزرگ بداریم، کار زیادی داشتیم. بهتر است که یکی را به عنوان نمونه و سمبل برگزینیم و به کار خویش بپردازیم. هرچه بیشتر بهتر. گمان من بر این است که چارهی دیگری نداریم. فرقی نمیکند که کمتر یا بیشتر باشیم، مهم این است که حق و منطق با ما است. در نوشتار، در حرف و در عمل ما باید هر روز آن را از نو اثبات کنیم. اما آنچه انتشار میدهیم به دست مردم نمیرسد، تیراژمان محدود است و در تبعید به سر میبریم. ما به زبان کشوری که در آن زندگی میکنیم سخن نمیگوییم، تاثیرمان بر دولت فرانسه، محدود است. ما باید بر این وضعیت چیره شویم. باید از دشواری به در آییم.
خوآن فرر
او برای آن چیزی زیست که به آن میاندیشید. این پدیدهای بینظیر است. گاهی به او حسادت میکنم. زندگی او زندگی واقعی بود. فکر نمیکنم که بیهوده بود.
بدیهی است حالا که مرده بسیاری خود را به او میچسبانند، تا زمانی که زنده بود مثل یک جانی در تعقیبش بودند. حالا حتا بورژوازی جنبههای «خوب» در او مییابد و کشیشها میخواهند او را مومیایی کنند. یک انقلابیِ مُرده، همیشه یک انقلابی خوب است. کولت مارلوت
نمیدانم، فکر میکنم اگر حالا او در این اتاق بود، پوزهی ما را میبست. نمیگذاشت ما این چنین دربارهاش سخن بگوییم؛ بسیار متواضع بود. حتما میگفت: «از CNT حرف بزنید، از اهدافمان بگویید، اما از من حرف نزنید.» این را میگفت، اگر اینجا بود. مانوئل هرناندز
بله، دوروتی همزمان، خوش قلب و خشن بود. اما اینها با هم تضادی ندارند. همهی ما همین روحیه را داریم. عقایدمان درست هستند، هیچکس نمیتواند اشتباه بودن آنها را ثابت کند. ما با هوشمندترین آدمها بحث کردهایم و هر بار به ما گفته شده: بله، شما نظریاتی بینظیر دارید، اما قابل اجرا نیستند. اینها اتوپی هستند.
اما ما میگوییم این حقیقت ندارد، حتا همین امروز و در همین مکان، بخشی از آنها جامهی عمل پوشیدهاند. باید خشونت سرمایهداری و دستگاه سرکوب حکومت را در نظر بگیریم، و این خشونت در کمونیسم هم ادامه دارد. ما یا باید کناره بگیریم، یا سر پیش آریم. اما کسی که در مقابل خشونت، سر خویش پیش میآورد، باید نتایج آن را نیز بپذیرد. ممکن است کسی خوشقلب باشد، اما ناچار است که همچون یک جانور وحشی مبارزه کند. این یک جنگ تحمیلی است. انتخاب ما نبوده است. خوآن فرر
من تصمیم دارم هرچه زودتر به اسپانیا بازگردم. نه به خاطر خانواده، بلکه میخواهم ادامه بدهم. این همان جنگِ دوران جوانی ما است. امروز نیز مانند آن زمان، با هفتاد و پنج سال سن خود. این تصمیم قاطع من است. اما من به لئون خواهم رفت.
فاشیسم، تنها یک مرحلهی گذار است، یک گسست. من دچار توهم نیستم. وقتی فرانکو بمیرد، یکی دیگر جای او را میگیرد که بهتر از او نیست. شاید هم بدتر. میدانید چرا من این را میگویم؟ زیرا در تاریخ همواره چنین بوده، چه یک رژیم راستگرا بوده و چه یک رژیم چپگرا یا میانهرو. آن را به دور میاندازید چون رژیم بدی است، و آن وقت چه به جای آن میآید؟ یکی بدتر از آن. اگر چنین نبود، تا به حال دنیا بهشت شده بود. اما من میگویم که اوضاع بر عکس این است. فقط مردم آن را در نمییابند. مثل یک کور به آن نگاه میکنند. آنها انتخاب میکنند و انتخاب میکنند و انتخاب میکنند و همهاش مثل هم است. اما وقتی فرانکو ـ که من او را در قتل یک میلیون انسان، مجرم میدانمـ گورش را گم کند، من میتوانم به لئون باز گردم و آنوقت خواهم دید چه میتوان کرد و چه میتوان سامان داد.
فلورنتینو مونروی
بله، البته مهاجرین اسپانیایی خیلی خوب سازماندهی شدهاند. هر ماه حق عضویت خود را میپردازند. روزنامه ی آنان نیز هنوز منتشر میشود، روزنامه ی آنارشیستها. دوست دارم تمام آن چیزی را که در آن نوشته باور کنم، اما بعضی از آنها به نظرم بسیار سادهلوحانه میآید، خیلی سادهانگارانه. شاید تعبیر خشنی باشد، اما من نظر خودم را میگویم: نمیتوانم به آنها اتکا کنم. اکثرشان تظاهر میکنند که برای بازگشت به اسپانیا لحظه شماری میکنند تا آنچه را در ۱۹۳۶ بر زمین گذاشتند دوباره برداشته و راه خود را ادامه دهند. اما گذشته، گذشته است. نمیتوان یک انقلاب را دوبار انجام داد. امیلینه مورین
منابع نویسنده
بخش مهمی از منابع این کتاب را مدیون دوستانی هستم که مصاحبهها را انجام دادهاند. از آن گذشته باید سپاسگزاری کنم از اعضاء CNT آقای مونتونو در تولوز و آقای لوئیس رومر در بارسلون. آنچه به یادداشتهای باقیمانده مربوط میشود نتیجهی همکاری صبورانهی اعضاء «انستیتوی تاریخ اجتماعی بینالملل» در آمستردام میباشد. امکانات مادی چنین تحقیق دامنهداری را رادیو تلویزیون غرب آلمان در اختیار من نهاد که برای برنامهی سوم آن در سال ۱۹۷۲ یک فیلم در مورد دوروتی تهیه کرده بودم. جا دارد در اینجا مراتب سپاس خود را از کلیهی همکاران این مؤسسه اعلام دارم. بخشی از مصاحبههایی که در اینجا مورد استناد قرار گرفتهاند، مربوط به همان فیلم میباشند. صدابرداری آنها را «کریستف بوسه» و انتقال آنها را از نوار «روبن رامیلو» بر عهده داشتهاند. نویسندهی زندگینامهی دوروتی، «آبل پاز» در پاریس رهنمونهای با ارزشی به من داد. کتاب او در مورد زندگی دوروتی ـکه بر خلاف کتاب من، توقعات کارشناسانه و علمی را برآورده میسازدـ به زودی در فرانسه منتشر خواهد شد. این کتاب باید برای تمام کسانی که هنوز ذهنشان با دوروتی مشغول است، غیر قابل چشمپوشی باشد.
هرکجا که نام مترجم برده نشده، ترجمهی مطالب به آلمانی از خود من است. رفتار من با مدارک موجود دامنهای از «نقل دقیق» تا ترجمهی آزاد و «نقل به معنا» داشته است. شمارهی صفحاتِ داده شده، میتوانند راهنمای محققینی باشند که خواهان دستیابی به متون دقیق هستند. در مورد بروشورها و نوشتجات با صفحات اندک، شمارهی صفحات، نقل نشدهاند.
(توضیح مترجم: خوانندهی گرامی توجه داشته باشد که در اینجا از ترجمهی اسامی منابعی که تنها مصرف کارشناسانه دارند خودداری و تنها به ترجمهی آن دسته از منابع بسنده گردید که برای درک مطالب کتاب، ضروری تشخیص داده شد. خوانندگان اهل تحقیق میتوانند با سایت اینترنتی نویسنده یا بنگاه انتشاراتی Suhrkamp آلمان و یا پست الکترونیکی مترجم تماس بگیرند.)
ناشناس ۱- یکی از نمایندگان مجلس حکومتی اسپانیا، عضو جناح راست افراطی کاتولیک.
ناشناس۲- نویسندهی مقالهای در «تایمز» با عنوان: London 24 Dezember 1964 Anarchism:The Idea and the Deed احتمالایک کمونیست سابق به نام کلود کوکبورن.
ناشناس۳- از بروشور یک کمیتهی محلی CNT در تبعید؛ احتمالا تولوز ۱۹۴۵،
خسوس آرنال پنا ۱- مصاحبه توسط «آنگل مونتوتو فرر، منتشر شده در «هرالدو دو آراگون» (آرنال پنا، امروز یک کشیش روستا در بالوبار، در دوران جنگ داخلی، سمت منشی دبیرخانهی سپاه دوروتی را بر عهده داشت).
خسوس آرنال پنا ۲- «خاطرات، نسخهی خطی، ص.ص ۹۱-۹۹، ۱۰۶٫
خسوس آرنال پنا۳- گزارشات شفاهی به خبرنگاران.
کمونیست اینترناسیونال: ارگان تبلیغاتی کمینترن. چاپ مسکو دسامبر ۱۹۳۷٫
Campo! Organo de la Federacion Regional de Campesions de Catau‘na.
(مبارزه! ارگان فدراسیون مبارزین منطقهی کاتالونیا)
دوروتی ۱ Campo!
دوروتی ۲- مصاحبه توسط پیر وان پاسن در تورنتو دیلی استار؛ تورنتو، ۲۸ اکتبر ۱۹۳۶٫
دوروتی ۳- در «کمونیست اینترناسیونال».
دوروتی ۴- «گلچینی از و دربارهی دوروتی» منتشره توسط دفتر روابط عمومی CNT.
دوروتی ۵- در Guerin
دوروتی ۶- بوئناونتورا دوروتی، منتشره توسط خدمات اطلاعرسانی آلمانیِ CNT و FAI،. بارسلون ۱۹۳۶٫ بروشور.
فریدریش انگلس- die Bakunisten an der Arbeit
ایلیا گریگوریوویچ ارنبورگ ۱- اتوبیوگرافی، قسمت اول، ترجمهی آلمانی توسط آلکساندر کامپفه. ارنبورگ به عنوان خبرنگار جنگی در اسپانیا به سر میبُرد.
ایلیا گریگوریوویچ ارنبورگ ۲- No Pasaran (اتفاق نمیافتد) برگزیده از «جنگ آزادیبخش در اسپانیا» لندن ۱۹۳۷٫
خوآن فرر- کارگر چاپ اهل بارسلون، در پاریس زندگی میکند. مصاحبه در ۲۶ مه ۱۹۷۱
رامون گارسیا لوپز- کارگر اهل بارسلون، مصاحبه در پنجم ماه مه ۱۹۷۲٫
آلهخاندرو گ. خیلابرت- Durruti: un Anarquista integro از انتشارات دفتر CNT
مانوئل هرناندز – نجار اهل بارسلون، در دروکس زندگی میکند. مصاحبه در ۲۵ مه ۱۹۷۱٫
ژوزفا ایبانز- بیوهی نجاری در پاریس که دوروتی نزد او کار میکرد. مصاحبه در ۲۵ مه ۱۹۷۱٫
میخائیل کولکف- خبرنگار روس که قربانی پاکسازیهای استالینی شد. به طور متناوب، سردبیر پراودا نیز بود.
لوئی لکوان- اتوبیوگرافی یک وکیل آنارشیست. پاریس ۱۹۶۵٫
آرتور لنینگ- معلم آنارشیسم و مسئول آرشیو باکونین. در آغاز سالهای سی در اسپانیا فعال بود؛ اینک دبیرکل دفتر آنارشیسم بینالملل (AIT ) در آمستردام میباشد.
فهرست اسامی*
آتاتورک، کمال ۵۰
آرارته، تئودورو ۲۱، ۴۱
آرخز، رامون ۴۲
آرلهگوی، ۳۴، ۳۹، ۵۰
آرنالپنا، خسوس –
آریل،۲۲۵، ۲۲۷، ۲۴۹، ۲۵۵
آزانا، مانوئل ۸۶، ۲۱۸
آسکازو، خوآکین ۱۱۱، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۹۴، ۱۹۶، ۲۲۲
آسکازو، دومینگو ۱۱۹
آسکازو، ژاکوئین، ۳۶
آسکازو، فرانسیسکو –
آلفونس سیزدهم (پادشاه اسپانیا) ۴۷، ۵۰، ۵۹، ۶۰، ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۷۷، ۷۸، ۸۸، ۲۶۱، ۲۷۳
آنتوانت، ماری ۶۲
آنجیانو ۲۰
آنگلادا، ۳۹
آنیدو، مارتینز ۳۴، ۳۷، ۳۹، ۵۰، ۶۲، ۲۷۷،
ارگوئیدو، ۱۴۹
ارنبورگ، ایلیا ۱۰، ۱۱، ۱۳۹، ۱۴۲، ۱۵۹، ۱۶۰، ۱۶۶،
ارولس، دیونیزیو ۸۳
اسپانا، خوزه ماریا ۹۸
اسپجو، ۳۸
اسپلا، ۲۶۴
استبان، هیلاریو ۸۳
اسکارتین، مانوئل تورز ۳۶، ۴۲
اسکورزا، ۱۲۵، ۱۲۶
اسکوفت، فدریکو ۹۸، ۹۹، ۱۰۰، ۱۰۵، ۱۱۶
اسگلس، ۱۲۴، ۱۲۵
انگلس، فریدریش ۳۲، ۳۳، ۲۲۳
اوبرگون ۱۱۰
اورتیز، آنتونیو ۳۵، ۱۰۴، ۱۱۱، ۱۱۳، ۱۲۱
اوریبه، ۲۲۱
ایبانز، ژوزفا ۸۷
ایتوربه، لولا ۱۱۲
التوتو، آنتونیو ۳۶
السید، ۲۴۸
الیور، خوآن گارسیا –
بارت، ۳۸
بارتو، ۶۴، ۶۵، ۶۷
بارنز، فرانسیسکو ۱۷۸
بارون، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۱۳
باریو، مارتینز ۲۳۴
باستوس، دکتر ۲۴۸
باش، ویکتور ۶۴، ۶۵
باکونین، میخائیل ۲۴، ۲۵، ۲۷، ۱۵۴، ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۷۰، ۱۹۹، ۲۵۷، ۲۵۸
برادماس، جان استفن ۸۹، ۹۱، ۹۶، ۱۱۸، ۱۲۴، ۱۲۹، ۲۱۰
براو، اوزهبیو ۲۵، ۴۲، ۴۳،
برتومیوکس، لوئیس ۱۴۵، ۱۴۶، ۱۴۷
برتون، ۶۱، ۶۲، ۶۵
برته، ۵۹،
برنان، جرالد ۳۳
برنی، رامونا ۲۵
بستیرو، ۲۰
بناویدس، مانوئل ۱۱۷، ۱۱۹، ۱۲۵، ۱۲۶، ۱۸۳
بوربن ،۵۹، ۶۰
بورکناو، فرانس ۳۳، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۳۶، ۱۳۷، ۱۶۳، ۱۶۶، ۱۶۸، ۱۹۰،
بوروئه، پیر ۲۴۴
بوریس، ۱۴۴
بونیلا، (بونیلو) ۲۴۹، ۲۶۰
بوئناکازا، مانوئل ۲۱، ۳۴
بوئنو، خوستو ۱۱۲
بیلبائو، سنتیاگو ۷۸
پارهرا، آرتورو ۷۶، ۷۹
پاز، آبل ۴۴، ۵۶، ۹۸، ۱۰۰، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۱۰، ۱۱۲، ۱۱۳، ۱۱۵، ۱۱۹، ۱۳۰
پاسکوال، ۱۴۵،
پاسیوناریا، ۲۷۳
پاینلوه، ۶۲
پرز، مانوئل ۸۶
پرودهوماوکس، الف. و د. ۲۱۴، ۲۱۶، ۲۳۳
پریهتو، ایندالسیو ۲۲۵
پلیسر، فرانسیسکو ۲۷۵
پورتیلو، ۳۸
پونته، ایزاک ۹۱
پونیکاره، ۶۴، ۶۷
پویز، پابلو ۱۱۲
پیراتس، خوزه –
پیزارو، فرانسیسکو ۲۷۶
تروتسکی، لئو ۱۱، ۵۸، ۱۱۹، ۱۲۷، ۲۲۱
تروئبا، ۱۴۲، ۱۸۵، ۱۸۶، ۱۸۷، ۱۸۸، ۲۰۹
تورس، هنری ۶۲، ۶۵، ۶۷
توماس، هوگ ۲۴۴
تیهدور، ماریا لوئیزا ۳۶
تیموتئو ۱۳۴
جلینک، فرانک ۱۷۹، ۱۸۱، ۱۸۴
جیرال، ۱۴۵
خوارز، ۱۶۵
خوور، گرگوریو –
خووه، مارگریته ۱۱۵
خیلابرت، آلهخاندرو –
داتو، ادواردو ۳۴، ۳۹، ۴۲، ۲۴۳
دانتون، ۱۱، ۶۹
دِ لانو، کیپو ۲۵۱
دل ریو، رایموندو ۱۷
دلوایو، آلوارز ۲۶۳
دو آلبا، لوز ۸۴
دو پادیلا، خوآن ۲۷۶
دو ریوهرا، پریمو ۱۷، ۳۷، ۴۳، ۴۴، ۴۵، ۵۰، ۵۱، ۶۲
دو سنتیلان، دیهگو آباد –
دو لاروبیا، کاراسکو ۱۵۴
دو نوسو، ۱۱۱
دوروتی، بوئناونتورا-
دوروتی، رزا ۱۷
دوریان، مسنار (مادام) ۶۴
دولاویلا، آنتونیو ۲۲۶
دیاز، خوزه ۲۵۶، ۲۷۳
دیمیتروف، ۲۷۲
دیویس، مستر ۲۲
راباسیر، هنری ۱۶۷
راگاسینی، ن. ۱۹۱
رایناود، ژان ۱۷۹
رکلوس، الیزه ۲۷۶
رگوئرال، گونزالس ۴۰، ۴۱
روبل، جیل ۷۲، ۷۳، ۹۰
روخاس، ویسنته ۲۳۲
روخو، ۲۳۶
رودیگر، هاینس ۳۴، ۸۵
روزنفلد، کورت ۶۸
روکر، رودلف ۶۸، ۱۲۹
رول، و. دِ ۲۰، ۲۳، ۳۸، ۳۹، ۴۱، ۵۲، ۵۵، ۵۶
رومرو، لوئیس ۱۰۰، ۱۰۴، ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۲، ۱۱۳، ۱۱۵، ۱۲۲
رویز، گارسیا ۱۱۱، ۱۱۴
رویس، کانو ۷۷
ریدل، ۱۴۵، ۱۴۶، ۱۴۷
ریواس، فابرا ۸۳
زوچی، آگوستین ۶۸، ۱۲۱، ۲۰۴، ۲۰۵
سابوریت ۲۰
ساسکو، ۶۲، ۶۳، ۲۰۳
سالاس، مانوئل ۹۲
سانتانو، ۱۴۶
ساندینو، دیاز ۱۰۱، ۱۶۴
سانز، ریکاردو –
سرگئی، ویکتور ۴۶
سروانتس، کانواس ۵۶، ۵۸، ۶۲، ۷۰، ۱۲۶
سلاتر، هوگ ۲۷۲
سنتی، ۲۳۶
سوبربیهلا، جیورجیو ۳۶
سورین، مادام ۶۴
سولدویلا، کاردینال ۳۴، ۳۷، ۴۲، ۵۱، ۵۵
فارواس، پرز ۱۱۵
فاراس، پرز ۱۲۹، ۱۳۰
فان پاسن، ۱۶۰
فانلی، ژوزف ۲۴، ۲۵
فاوره، سباستین ۲۷۶
فرانکو، فرانسیسکو ـ
فرایله، مارتینز ۲۴۰، ۲۴۲، ۲۴۸، ۲۴۹، ۲۵۳
فرر، خوآن ۵۲، ۸۴، ۲۷۷، ۲۷۸
فرر، فرانسیسکو ۵۹
فرناندز، آورلیو ۳۵، ۸۳، ۱۰۴، ۱۱۱، ۱۱۴، ۱۲۲، ۱۲۴، ۲۶۵
فرناندز، والریانو اوروبون ۸۹
فون اشتاکلبرگ، کارل گئورگ ۲۷۲
فونتانا، ۱۴۷
فیشر، لوئیس ۲۳۴، ۲۳۷، ۲۵۳
کابالهرو، لارگو –
کابرهرا، هومبرتو جیل ۸۱
کابلهناس، ۱۵۴
کاتر، فریتز ۶۸
کارپنتیر، ۱۴۵، ۱۴۷
کارمن، ۳۶، ۱۳۹، ۱۴۰
کازاتهلاس، رامون ۴۲
کاسترو، ریکاردو ریوندا ۱۵۷، ۲۳۱، ۲۳۸، ۲۴۷، ۲۴۹، ۲۵۱، ۲۶۳
کولکف، میخائیل ۱۴۳، ۱۶۵، ۱۸۸، ۲۱۰، ۲۳۶، ۲۴۲
کالهخاس، لیبرتو ۸۶
کامپوس، مانوئل ۳۵
کامپیون، لئو ۷۰
کامینسکی، ه. الف ۹، ۲۰۳، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۵
کرونیکا، ۹۴
کمپانیس، لوئیس –
کمورهرا، ۱۲۶
کورکوس، ۶۱، ۶۵
کورولنکو، ۲۷۳
کورهآ، ۱۱۲
کوریا، ۱۱۱
کومبینا، پرز ۷۹
کومرا، خوآن ۱۱۸
گارسیا – لوپز، رامون ۸۵، ۱۴۸، ۱۴۹، ۲۳۱، ۲۴۷، ۲۶۱
گارسیا کاسترو، رامون ۲۴۹
گراوپرا، ۳۸
گراوس، خولیو ۲۴۷، ۲۵۴
گریلا، ۲۶۳
گلدمن، اِما ۲۰۵، ۲۵۹
گوارا، چه ۲۷۵
گوریو، ژنرال ۲۳۶، ۲۳۷
گومز، لوسیو ۱۱۲
گوئرنو ۶۱، ۶۵
لابورده، مائستر ۳۸
لانگدن – دیویس، جان ۱۴۲، ۱۸۳، ۱۸۵
لکوان، لوئی ۶۴، ۶۵، ۶۷، ۷۷
لنینگ، آرتور ۷۶، ۹۰، ۹۳
لنینگ، مادلینه ۸۸
لوال، گاستون ۴۳،۵۷، ۱۳۵، ۱۹۲، ۲۵۵
لوپز، خوآن ۲۲۰
لوپزماینر، خولیا ۳۵
لورنزو، آنزلمو ۲۴، ۲۷۶
لورنزو، سزار ۳۶، ۹۰، ۱۹۳
لوکر، آگوست ۲۵۵
لیستر، انریکو ۲۳۸، ۲۵۴
لیگوئه ۶۲
ماخنو، نستور ۵۸، ۲۱۵، ۲۷۴
مارتی، آندره ۲۳۴
مارکس، کارل ۳۳، ۲۵۹، ۲۷۳
مارکویز، ۱۸۵
مارلوت، کولت ۲۷۸
ماریانت، ۱۰۱، ۱۲۱، ۱۲۵، ۲۵۰، ۲۶۳
مارینا، ۱۴۴
ماسیا، فرانسیسکو ۷۸
ماکاسیف، ۱۴۰
مالوی، ۶۷
مانزانا ۲۵۰، ۲۵۵، ۲۶۱، ۲۶۳، ۲۶۴
مانیسکالکو، ۶۰
مِرا، سپریانو ۹۱
مرلین، ۶۸
ملتزر، آلبرت ۲۶۱
ملر، ۸۳
مللا ، ریکاردو ۲۷۷
مندیزابال، برادران ۴۱، ۴۲
مورین، امیلینه ۶۸، ۷۰، ۷۶، ۸۶، ۸۷، ۹۸، ۱۱۴، ۱۳۱، ۱۴۹، ۲۳۰، ۲۶۳، ۲۶۶، ۲۷۵، ۲۷۹
موزام، اریش ۶۹
موسولینی، بنیتو ۵۰، ۷۴، ۱۶۱، ۲۰۰
مونتسنی، فدریکا –
مونروی، فلورنتینو ۱۸،۱۹، ۲۱، ۴۵، ۲۶۸، ۲۷۹
میاخا، آنتونیو ۱۶
میاخا، ژنرال ۲۳۱، ۲۳۳، ۲۳۸
میانا، سرواندو ۱۰۱
میخه، ۲۷۴
میراویتلس، خوآمه ۱۲۴، ۱۲۵، ۱۲۶، ۲۵۱، ۲۵۷، ۲۵۸، ۲۶۳، ۲۶۵
میگوئل، آلفونسو ۳۵
ناپولیتانو، نینو ۶۱
نگرین، ۱۷۹، ۲۲۲، ۲۳۵
نوت، پپیتا ۳۵
نیکلای دوم ۴۷
نین، آندرس ۲۲۲
واسکوئز، ماریانت (ماریانو ر.) ۱۲۱، ۱۲۵، ۲۳۰، ۲۶۳
والدنبرو، اوخنیو ۵۸، ۶۱، ۹۳، ۹۹
والنا، ۲۴۱
والنسیا، ۱۰۵، ۱۰۹، ۱۱۱، ۱۲۲
وانزتی ۶۳
وی، سیمون ۱۴۸، ۱۵۱، ۱۶۴، ۱۷۳، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۹۱
ویلا، پانچو ۱۶۶
ویلالبا، سرهنگ ۱۳۶
ویسنته، سرهنگ ۹۹، ۲۳۳
ویوانسوز، میگوئل گارسیا (ویوانکوز) ۳۵
هرناندز، خسوس ۱۸۲
هرناندز، مانوئل ۸۵، ۱۷۸، ۲۷۸
هریوت، ۶۲، ۶۶
همدی ۷۰
هیتلر، آدولف، ۷۲، ۸۹، ۱۶۹، ۲۰۰
یولدی، ۱۱۱
ئورالس، فدریکو ۱۰۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* – برای آن دسته اسامی که به دفعات بسیار زیاد تکرار شدهاند خط تیره گذاشته شد
فهرست اسامی به لاتین
Alfons XIII
Angiano,
Anglada
Anido, Martinez
Anselmo
Antoinette, Marie
Archs, Ramón
Ariel,
Arlegui,
Arnal Pena, Jesús
Arrarte, Teodoro
Ascaso, Dominigo
Ascaso, Francisco
Ascaso, Joaquin
Atatürk, Kemal
Augustin,
Azana, Manuel
Bakunin, Michael
Barnès, Francisco
Baròn,
Barret,
Barrio, Martinez
Barthou
Bastos, Dr.
Benavides, Manuel
Bernan, Gerald
Berni, Romano
Berthe
Berthomieux, Lois
Berthon
Besteiro,
Bilbao, Santiago
Bonilla,
Boris
Borkenau, Franz
Bourbon, Familie
Bradmas, Stephen John
Brau, Eusebio
Brouè, Pierre
Buenacasa, Manuel
Bueno, Justo
Buizan, Manuel
Caballero, Largo
Cabrera, Humberto Gil
Callejas, Liberto
Campion, Léo
Campos, Manuel
Carpentier
Casanellas, Ramón
Castro, Ricardo Rionda
Cervantes, Cánovas
Combina, Pèrez
Companys, Lluis
Corcos,
Correa
Danton
Dato, Eduardo
Davis, Mr.
De Alba, Luz
De la Rubia, Carrasco
De la Villa, Antonio
De Llano, Queipo
De Padilla, Juan
De Rivera, Primo
De Rol, v.
De Santillán, Diego Abad
Del Rio, Raimundo
Del Vayo, Alvarez
Diaz
Donoso
Dorian, Mesnard
Durruti, Buenaventura
Durruti, Rosa
El Cid
El Toto, Antonio
Engels, Friedrich
Erenburg, Il´ja
Eroles, Dionisio
Escartin, Torres
Escofet, Federico
Escorza
Esgleas
Espala
Espana, José Maria
Espejo
Estebano, Hilario
Faure, Sébastian
Fernández, Aurelio
Ferrer, Francisco
Ferrer, Juan
Fischer, Louis
Fraile, Martinez
Garcia Castro, Ramòn
Garcia-Lòpez, Ramòn
Gil Cabrera, Humberto
Gilabert, Alejandro
Giral
Gòmez; Lucio
Goriev, General
Graupera
Guernut
Guevara, Chè
Hernández, Manuel
Herriot
Hitler,
Ibanez, Josefa
Iturbe, Lola
Jellinek, Frank
Jover, Gregorio
Jouve, Marguerite
Just
Kaminski, H. E.
Kater, Fritz
Kol´cov, Michail
Laborde, Maestre
Langdon-Davis, John
Lecoeur, Auguste
Lecoin, Louis
Lehning, Arthur
Lehning, Madeleine
Leval, Gaston
Leygues,
Lister, Enrique
López Mainar, Julia
López, Juán
López, Roman Garcia
Lorenzo, Anselmo
Lorenzo, César
Machno, Nestor
Macià, Francisco
Makasseev,
Malvy
Maniscalco
Manzana,
Marianet,
Marina,
Marlot, Kolette
Marquis
Marty, Andrè
Marx, Karl
Meana, Servando
Meler
Mella, Ricardo
Meltzer, Albert
Mendizabal,
Mera, Cipriano
Merlin,
Miaja, Antonio
Miaja, General
Miguel, Alfonso
Mije
Miravitlles, Jaume
Monroy, Florentino
Montseny, Federica
Morin, Emiliene
Mühsam, Erich
Mussolini
Napolitano, Nino
Negrin,
Nicolaus II
Nin, Andrès
Not, Pepita
Obergon
Oliver, Juan Garcia
Ortiz, Antonio
Painlevè,
Parea, Arturo
Pascual
Pasionaria
Paz, Abel
Peirats, José
Pellicer, Francisco
Pérez, Manuel
Pizarro, Francisco
Ponicarè,
Portillo, Bravo
Prieto, Hndalecio
Prudehommeaux, A. u. D.
Puente, Isaac
Puiz, Pablo
Rabasseire, Henri
Ragacini, N.
Raynaud, Jean
Réclus, Elisèe
Regueral, Gonzàles
Ridel,
Rivas, Fabra
Robel, Gil
Rocker, Rudolf
Rojas, Vicente
Rojo
Romero, Luis
Rosenfeld, Kurt
Rüdier, Heinz
Ruiz, Cano
Ruiz, Garcia
Saborit
Sacco
Salas, Manuel
Sandino, Diaz
Santamaria, Dr.
Santano
Santi
Sanz, Ricardo
Serge, Victor
Sèverine, Mme
Slater, Hugh
Soberbiela, Gregorio
Soldevila, Kardinal
Souchy, Augustin
Suberviela, Gregorio
Tejedor, Maria Luisa
Thomas, Hug
Timoteo
Torres Escartin, Manuel
Torrés, Henri
Trockij, Lev
Uribe,
Valdenbro, Eugenio
Valena
Valencia,
Vanzetti
Vasquéz, Mariano
Vicente,
Villalba
Villas, Pancho
Vivancos, Miguel Garcia
Von Stackelberg, K. G.
Weil, Simone
۱ـ Juventudes Libertarias جوانان آزادیخواه
۲ـ Mujeres Libres زنان آزادیخواه
۳ـ Guardia de Asalto یک گارد ویژه پلیس بود که در دوران جمهوری پایهگذاری شده و حوزهی مأموریت آن خارج از شهرها بود. به همین سبب آن را گارد ژاندارمری ترجمه کردم. م
۱ـ لباس آبیرنگ یکسره که کارگران میپوشند.
۱– استقلال طلبان کاتالونیا
۲– Partido Obrero de Unificación Marxista حزب کارگری وحدت کمونیستی
١Flinte نوعی تفنگ با لولهی صیقلی (بدون خان)
١– خوانندهی ایرانی توجه داشته باشد که جنبش هیپیگری در مخالفت با جنگ و با شعار «جنگ نکن، عشق بورز» به وجود آمد.
١ـ Comunismo libertario
١– هتلهایی که تخت یا اتاقی را برای یک یا چند ساعت کرایه میدهند. اینگونه هتلها معمولاً برای عیاشی مورد استفاده قرار میگیرند.
[۱]ـ از حومههای شهر بارسلون به فاصله تقریباً هفت کیلومتر
[۲]– مارک خودرویی است محصول مشترک اسپانیا و سوئیس
[۳] ـ مکتب کلبیون؛ مبتنی بر توهین به ارزشهای دیگران و یا نادیده انگاشتن آنها.
[۴]– پاکسازی
۱– Tardienta
[۵] – تنباکویی که در جزایر قناری به دست میآید
[۶]– رودخانهای است در قفقاز
[۷] ـ خوانندهی گرامی توجه داشته باشد که «نظامیسازی» (Militarisierung) را نباید با«نظامیگری» (Militarismus) یکی انگاشت. در اینجا منظور، تبدیل نیروهای شبهنظامی (میلیشیا) به یک ارتش منظم میباشد. م
[۸]ـ Partido Obrero de Unificaciòn Marxista (حزب متحد کارگران مارکسیست)
[۹] – ervicio de Investigaciòn Militar (خدمات و پژوهشهای نظامی)
۲ – Ultra Linken
[۱۱] – El Cid از قهرمانان ملی اسپانیا
[۱۲]ـ Queipo de Llano از ژنرالهای ارتش فرانکو. متوفی به سال ۱۹۵۱٫ م
[۱۳] – Herzog von Sotomayor
[۱۴] – «لاوانته» منطقهای را گویند در کنار دریای مدیترانه، شرق ایتالیا، به ویژه کرانههای ساحلی بین جنوب ترکیه تا شبهجزیره ی سینا.
[۱۵] – Gascogne از ایالات فرانسه در همسایهگی اسپانیا
[۱۶] – Choisy le Roi
[۱۷] – Rue Chevreuil
[۱۸] ـ Pariser Mai جنبش ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه که از دانشگاه سوربون آغاز گردید و تمامی ارکان جامعه را در بر گرفت. این جنبش هرچند هرگز یک «انقلاب» نام نگرفت، اما تاثیرات فرهنگیـاجتماعی آن کمتر از هیچ انقلابی نبود.
[۱۹] – Situationismus یک گروه سیاسی متشکل از هنرمندان (نظریهپردازان سیاسی، آرشیتکتها، هنرمندان آزاد) و روشنفکران چپگرا ؛ در سال ۱۹۵۷ پایهگذاری شد و در سال ۱۹۷۲ انحلال خود را اعلام نمود. اوج فعالیتهای آنان در ماه مه ۱۹۶۸ پاریس و در توسعهی متد «چریک رسانهای» و هنرهای جهانی (همچون فرهنگ پاپ) بود.
[۲۰]– اشاره است به کتابی با نام Pasionaria (مصائب) با شعار محوری «اتفاق نمیافتد» نوشتهی خانم دولورس گومز (۱۹۸۹-۱۸۹۵) سیاستمدار کمونیست اهل باسک در جمهوری دوم و دبیرکل حزب کمونیست این کشور در دوران جنگ داخلی.
[۲۱] – Padilla «خوآن دو پادیلا» (۱۵۲۱-۱۴۹۰) از انقلابیون کاستیلیا که در برابر کارل پنجم پادشاه اسپانیا سر به شورش برداشت
[۲۲]– Pizarro «فرانسیسکو پیزارو» (۱۵۴۱-۱۴۷۶) کشورگشای نامی، اهل کاستیلیا که امپراتوری اینکا را مغلوب و شهر لیما (پایتخت پرو) را پایه نهاد.
١ ـ Madame Sèverine
٢ ـ Lecoin
١La Batalla
منبع : سایت آبگون
——————————————————————————————————————————————————————————————————–
آدرس و اسامی صفحات مرتبط با مجموعه عصر آنارشیسم
آدرس و اسامی صفحات ما در فیسبوک
۲- فیسبوک عصر آنارشیسم
https://www.facebook.com/asranarshism
۳- فیسبوک بلوک سیاه ایران
https://www.facebook.com/iranblackbloc
۴ – فیسبوک آنارشیستهای همراه روژاوا و باکورAnarchists in solidarity with the Rojava
۵- فیسبوک دفاع از زندانیان و اعدامیان غیر سیاسی
https://www.facebook.com/sedaye.bisedayan
۶ – فیسبوک کارگران آنارشیست ایران