من دختری قالیبافم در کوره دهی دور افتاده .
زندگی را فقط در تاروپود قالی می بینم. مظلوم ترین انسان روی زمینم که حتی مورد ظلم برادر کوچکم نیز قرار می گیرم.
تمام لحظات زندگیم را در پشت چوبه دار ” دار قالی “هستم .
من نیز کارگرم .
نرم ترین رنگین ترین و زیباترین قالی و قالیچه ها ، محصول دستان من است .
تمام ماشینهای دنیا هم اگر دست به دست همدیگر بدهند نمیتوانند به مانند هم چنین گرهی ببافند.
اما زندگی من بی بهره از نرمی ، بی بهره از زیبایی،تمام عمرم را بر روی تکه سنگی سخت و سرد نشسته ام و تار وپود ارزنده ترین قالی ها را به هم می بافم.
من دختر قالیچه ام.
هر روز و هر شب دستمزدم را از پیرامونم می گیرم. هرکه خواست می تواند د ستمزد من را بدهد.پدر، مادر یا برادر،اری دستمزد من شلاق است.
من ارزان ترین کارگر روی زمین هستم . من قربانی فرهنگ کهنه و مرد سالار روستا یم هستم.
خرج تمام شلاق زنان خانواده ام را انگشتان من می دهد.
مرا نمی بینید ؟ ! تار و پود وجودم در تارو پود قالیچه ها نقش بسته است.
رنگ چشمانم در رنگهای قالیچه فرورفته و هر نفسم آلوده غبار نخ است.
من مسلول قالیچه ام.
من اکنون ۹ ساله هستم و دو سالی است که استاد قالیچه ام.
من بافندگی و بردگی را از بچگی شاگردی می کنم و اکنون استاد کار هستم و استاد قالیچه ام.
سالها ی زیادی را باید بر روی سنگ سخت پشت دار بست قالی سر کنم.خم اسکلت بدنم نشانگر صد سال است،
آری من صدساله ام.
هر صبح اولین نفر هستم که از خواب بر می خیزم و هر شب آخرین نفر من هستم که باید بخوابم.
آخر عجله دارم چون کدخدا ی ده مان پول قالیچه ی بعدی را نیز داده است.
کد خدای روستا هر روز به دیدن قالیچه ام می آید او باید راضی بیرون برود. من با هر نگاه کد خدا تمام جانم می لرزد.
کد خدا می گوید : “ای دختر تنبل زود باش دست بجنبان تاجران قالی بی تابی می کنند.
سالها ست اینگونه رنج می کشم من اکنون بیست ساله ام.
تمام نقشه های قالی و قالیچه ها در ذهن من است،
تمام مغزم را قالیچه ها فرش کردهاند.
من دختر قالیچه ام.
امروز پدرم گفته است که کارم دارد !نمی دانم باز پدرم از من چه می خواهد ؟! از جانم چه می خواهد ؟ هنوز نصف قالیچه مانده است،باید پدرم چه کاری با من داشته باشد؟ سلام پدر جان بفرمایید کاری با من داشتید؟
گوش کن دختر ، تو خواستگار داری و باید هر چه زودتر به خانه بخت بروی و از امروز این وظیفه را داری تا این قالی را تمام می کنی خواهر کوچکت را قالی بافی یاد بدهی . هر چه زود تر باید این کار را انجام بدهی فهمیدی دختر؟
پدر جان اما او هنوز ۶ سال دارد !
۶ سال دارد که دارد . تو خودت هم ۶ ساله بودی که یاد گرفتی .
یادت باشد تا این قالی تمام شود خواهرت باید فن قالبی بافی را یاد گرفته باشد.
تو باید شوهر کنی فهمیدی تو باید شوهر کنی!شوهر –
تمام وجودم می لرزد به اتاق قالیچه بر می گردم،به کلی هراسانم،من خواستگار دارم،؟
یک لحظه فکری از خاطرم می گذرد و از این فکر شادی به من رو می کند ؛آیا من از قالی بافی و چوبه دار قالی بافی نجات یافته ام ؟! پس چه خوب . مادرم قالی بافی نمی کند،لابد من هم دیگه در خانه شوهر خودم مجبور نیستم همیشه ی خدا قالی بافی کنم.
اما اه ! خواهر عزیزم .خواهر بی چاره ام جانشین من می شود .آخ آخ که وقت بردگی او رسیده است .
پدرم را می بینم که گوش خواهرم را گرفته و گریه کنان به گوشه اتاق قالیچه پرتابش می کند. داد می زند تا پایان گرفتن این قالیچه این دختر باید مثل خودت یاد بگیرد .عجله کن خوب یادش بدهی و فریاد می زند یادش بده!
خواهر کوچک و بیچاره ام، من نیز هم آواز اشک هایش می شوم ! نمی داند من هم برای او گریه می کنم .
سعی میکنم قالی بافی را یادش بدهم ولی او بازی گوشی می کند و میخواهد دنبال بازی کردنش برود .از دستم می گریزد و خود را به کوچه می رساند،هرچه صدایش می زنم اعتنایی نمی کند او دل را به بازی می دهد .
ناگهان پدرم از مسجد بر میگردد. فکر میکنم پدرم این رفتار ی را که از خود نشان می دهد را از مسجد با خود به همراه می آورد . خواهر بیچاره ام در چنگالش گیر می کند؛ او را کتک زنان به خانه می آورد و به گوشه اتاق پرت می کند ، شلاق را بر میدارد و با صدای بلند فریاد می زند : آهای دختره بی شعور و…………..مگر بهت نگفتم نگذار خواهرت بیرون برود .
پدر جان معصومه از دستم فرار می کند. اما پدر تا می تواند داد و فریاد می زند و می گوید : غلط کردی تو خودت رهایش می کنی. هر دوتایمان را تا می تواند و زور دارد کتک می زند و شلاق می زند.
خواهر بیچاره ام خواهر بیچاره ام ما از امروز رفیق گریه های هم هستیم.
خواهرم دیگر جرأت بیرون نگاه کردن را هم ندارد . ترس وإجبار او را در یادگیری کمک میکند.
حالا دیگر قالیچه رو به اتمام است و خواهرم هم قالیبافی را فرا گرفته است .
سنگ سخت پای دار قالیچه ها جای همیشگی او می شود .او هم به سرنوشت من دچار می شود. و از امروز در بند قالیچه است. بلاخره این قالی هم تمام می شود و مادرم به سرعت سرگرم بافتن تار و پود قالیچه بعدی برای خواهر بخت بر گشته من می شود!
خواهر کوچکم هنوز خبر ندارد که باید هزاران قالیچه را یکی پس از دیگری ببافد.مادرم رو به من می کند و می گوید، حواست باشد تو دیگر زن خانه خودت می شوی و امشب خواستگارت می آید خود را آماده کن.
من با اینکه نمی دانم خواستگارم کیست، اما جرات پرسیدن هم ندارم، البته فرقی هم ندارد شب بالاخره معلوم میشود. در رویاهایم فرو می روم، ازدواج چگونه است و قرار است همسر چه کسی بشوم،آیا او را می شناسم؟تابحال او را دیده ام.و هزاران سوال دیگر در افکارم می آیند و می روند. یک دلم از شادی در خود نمی گنجد. ویک دلم نگران . به خودم دل خوشی می دهم که من بالاخره از این زندان نجات می یابم خانه بعدی هرجا باشد خانه خودم است .
شب فرا می رسد و مادر، پدر و برادرم خود را آماده می کنند.پدرم به من هشدار میدهد که امشب مواظب رفتارم باشم که مبادا مهمان ها از من برنجند! یادت باشد امشب باید سنگ تمام بگذاری . کمی بعد صدای در خانه بگوش می رسد و خواستگارهای من فرا میرسند. از گوشه پنجره اطاق قالیچه ، چشمانم را به در می دوزم ؛کد خدا ست که وارد می شود و چند نفر دیگر هم همراهش هستند،و همگی از پدرم پیر تر هستند و ریش سفیدان روستا هستند پس خواستگار من چی شد او کی می آید،؟ این سوال گنگ خیلی نگرانم می کند، و در یک آن هزاران فکر و خیال و سوال از ذهن پریشانم می گذرند! فکر می کنم لابد نیامده است، به هر حال برای پذیرایی پیش مادرم باز می گردم او برای خوش آمد گویی به اتاق مهمانها می رود و به زور من را هم با خود می برد. قبل از ورود به اتاق گوشم را می پیچاند و می گوید: آبروریزی نکنی و نجیب و سر به زیر باش.وارد اتاق که می شویم همگی چشمان شان را به من می دوزند و شروع به تمجید و تعریف می کنند. عاقل است ، با حیا و سر به زیر است،
و مهمتر از هر چیزی ، بهترین قالی باف این روستا است، ماشاءالله،بارکالله و…
مادرم اشاره می کند و می گوید دخترم برو برای مهمانها یت چای بیاور . من با شیرینی و چایی از انهاپذیرایی می کنم و بعد از ان ، انها از اتاق بیرونم می کنند، از پشت در گوش به حرفهایشان می گیرم بلکه چیزی دستگیرم شود و حداقل بفهمم چه کسی قرار است امشب به خواستگاری من بیاید ،یا این آقایان و ریش سفیدان روستا که به همراه کد خدا به خانه من آمده اند قرار است برای چه کسی از من خواستگاری کنند؟پسر کدامشان است،من هنوز چیزی دستگیرم نشده و نمی دانم داستان چیست صدای رضایت پدرم را می شنوم پدرم راضی شد ه است و خنده کنان می گوید قبول است.مادرم هم حرفش را تایید می کند و می گوید هرچه آقا بگوید! آنها پشت سر هم آیه های قرآن را می خوانند معنی و تعبیرش میکنند صلوات می فرستند و تایید می کنند.در حالی که من هنوز هم هیچی از حرفهایشان نمی فهمم و نمی دانم که بلاخره قرار است چه بلائی به سرم بیاید دیگر دارم دیوانه می شوم و هرچه به خودم فشار می آورم حتی یک کلمه از حرفهایشان را درک نمی کنم.
با حالتی پریشان و نگران به اتاق قالیچه بر می گردم انگار آب سردی روی بدنم ریخته اند ترس عجیبی وجودم را می لرزاند،در کتار خواهرم و برای فرار از افکار گره خورده و نابسامانم می نشینم و سعی می کنم خودم را با قالیچه تازه ای که برای خواهرم برپا کرده اند سرگرم کنم، ولی انگار نه انگار، هیچ چیزی به داد سردرگمی من نمی رسد. ارزو می کنم که بالاخره این خواستگار ها بروند تا بلکه از مادرم بپرسم، نمی دانم امشب چرا زمان خشککش زده است دارم از نگرانی دق میکنم و دستانم بر روی قالیچه بدون هیچ حرکتی قفل شده است بدنم را نمی توانم تکان بدهم ، خواهر مظلومم که از دنیا بی خبر است به من می گوید خواهر، خواهر جان چی شده نمی خواهی کمی به من کمک کنی آخر مادرمان گفته که باید این قالی را بتنهایی تمام کنم و تو بزودی از اینجا می روی خواهر جان لطفا پیش من بمون و کمکم کن خواهرم من را تنها نگذار اگر تو نباشی چه کسی جلوی کتک خوردن من را می گیرد. ؟!
خواهر عزیزم من را رها نکن یا من را با خودت ببر. هر دویمان برای نکبتی که گرفتارش شده ایم در آغوش هم گریه می کنیم با اینکه هیچ چیزی تسکینم نمی دهد ولی مجبور می شوم برای دفعات آخر هم شده کمی خواهرم را دلداری بدم و آرامش کنم.
بالاخره صدای خداحافظی انها را می شنوم مادرم صدایم می کند زود بیا دختر اینجا و کفش های مهمانها را جفت کن و برایشان بگذار بیا دارند تشریف می برند.
پدرم و مادرم و برادرم تا دم در خونه همراهشان می روند و آنها را تا کوچه بدرقه میکنند،پدرم می گوید که چه سعادتی از این بهتر که باهم فامیل نزدیک می شویم ،می دانستم خدا من را دوست دارد و همگی میزنند زیر خنده شادی و رضایت .
و مادرم در را می بندد برادرم خندان و آواز خوان بشکن می زند و به طرف خانه بالا پایین می پرد. بالاخره وارد خانه می شوند . برادرم می آید من را بغل میکند و می بوسد آفرین دختر تو سبب خیر و برکت ما شدی به دور من می رقصد و می خواند پدر و مادرم هم میخندند و تایید میکنند. مادرم تکه شیرینی به خواهرم می دهد و می گوید آفرین تو هم باید مثل خواهرت یاد بگیری نجیب باشی و برای خانواده ات سبب خیر و برکت باشی. من هنوز گیج گیج هستم و از هیچ چیزخبر ندارم. و برادرم رقص کنان می گوید خوشحال باش دختر هفته دیگه عروسیت است و به خانه بخت می روی .به به عجب اقبال بلندی داری و عاقبت من را هم به آرزویم رساندی. خوشا به اقبال بلندت خواهر تو زن کد خدا می شوی. تو زن کد خدای عزیز روستا می شوی !
زبانم از حرکت باز میماند و سرد و خشک در دهنم مزه بسیار تلخی به خود می گیرد، چشمانم می ایستد و خیره می شود . احساس میکنم سرم دارد از بزرگی و سنگینی می ترکد دستانم می لرزد و پاهایم تحمل وزن ناچیز بدنم را ندارند.در ذهن ضعیفم ،مات و مبهوت به خودم می گویم ، چی ؟من ؟! زن کد خدا می شوم ؟ من زن کد خدا تاجر تمام سالها ی زندگیم می شوم؟، او که مشتری و سفارش دهنده ی قالی هایی که تار و پودش را با رنج بافتم .
او که از پدرم چند ین سال بزرگتر است . همان کسی که از همه چیز و همه کس بیشتر از او نفرت دارم ، من قرار است زنش بشوم. وقتی به دورو برم نگاه می کنم کسی را نمی بینم نا گهان بغض گلویم می ترکد و جیغ بلندی می کشم و زیر گریه می زنم. دارم دق میکنم دارم می میرم خواهر بیچاره و بی گناهم به سرعت من را بغل می کند و او هم برایم گریه می کند و می گوید نه خواهر عزیزم قبول نکن زن کد خدا نشو او مرد خیلی وحشتناکی است من از کدخدا می ترسم من را تنها نگذار و زن کدخدا نشو و با من گریه می کند. صدای گریه هایمان بلند و بلند تر می شود.
مادرم به سرعت و سراسیمه وارد اتاق می شود . دست میکند توی موی سر خواهر بی گناهم او را از زمین و از آغوش من میکند و جلو دار قالیچه زمین می گذارد و با یک پس گردنی میگوید تو خفه شو و به کارت برس اگر چند دستی که برات شمردم و تعیین کردم را تمام نکنی بلایی سرت می آورم که فقط خدا می داند. خواهرم لبانش را گاز میگیرد تا صدای گریه اش در نیاید و از ترس مشغول بافتن قالیچه می شود و زیر چشمی به من هم نگاه می کند که چرا این بار جلو کتک خوردنش را نگرفتم چون همیشه بدنم را جلو شلاق های که قرار بود به آو هم بزنند قرار می دادم ،هنوز آنقدر بزرگ نشده تا بزرگی بدبختی و فاجعه زندگی خواهر بزرگش را کاملا درک کند. مادرم دست از سرش با جیغ من که داد میزنم بسه ولش کن دست از سر خواهر مظلوم و بی گناهم بردار ، بر می دارد و به سراغ من می آید، چته دختر چموش چرا گریه می کنی ؟ چرا آبروریزی میکنی ؟ تو باید بخندی و خوشحال باشی که کدخدا ازتو خواستگاری کرده!تو سعادت بزرگی داری چرا گریه می کنی؟ چته می خواهی تمام برنامه های ما را به هم بزنی تازه داریم به نان و نوایی می رسیم ما بهت اجازه نمی دیم که خرابش کنی.
با صدایی که در گلویم گیر کرده می گویم آخه مادر جان من چرا باید زن کسی بشوم که از پدر من چند سال پیر تر است؟چرا باید خوشحال باشم من چگونه زن یک پیرمرد بشوم . نه من زن اون مرتیکه شکم گنده پیر نمی شوم اگر بمیرم هم زنش نمی شوم!
مادرم با صدای خیلی بلند سرم داد میزند و پدر و برادرم از سروصدایش وارد اتاق می شوند و می پرسند چی شده چی شده؟ امشب به ما خیلی خوش گذشت چرا داد و فریاد می کنید؟ چتون شده؟و هر آنچه مادرم از من شنیده بود را برایشان تعریف می کند .
بلا فاصله دست به شلاق می شوند، برادرم در حالی که کمربندش را در می آورد می گوید چیه می خوای ان قولی را که کدخدا به من داده خراب کنی؟ میدانی چند سال است آرزوی داشتن یک پیکان وانت را دارم، حالا که قولش را داده می خواهی خرابش کنی و شلاق زنان با فریاد می گوید تو باید زن کد خدابشی ، زن کدام سگ پدر دیگر می خواهی بشی چته؟ نکند زیر سرت بلند شده جنده ایا با کسی رو هم ریختی ؟ جنده دور از چشم ما با کسی قرار گذاشتی؟ هم تو را می کشم هم اون حرام زاده را یالا زود باش اسمش رابگو تا نکشتمت حرف بزن، پدرم هم با مشت و لگد و شلاق بر سروکله ام می زند مادرم هم به انها کمک می کند و در ادامه می گوید ای بی آبرو بی آبرو خجالت بکش خواهرم به کمکم می اید که کمتر کتک بخورم اما با سیلی های مادرم سر جایش نشانده می شود آنقدر من را می زنند تا خوشان خسته شوند و در آخر برویم تف می اندازند و جنده جند گویان از اتاق خارج می شوند .
شب خواستگاریم نیز تنم مهمان شلاق و کتک شد به حدی درد دارم که با هر نفسم دردم بیشتر می شود . تمام بدنم لگد کوب شده یک صدا ،یک صدا در لا به لای نفرین ها و کتک ها هشدار میداد که مواظب باشید صورتش را خراب نکنید . صورتش را نزنید و نشکنید مبادا کد خدا پشیمان شود و این صدا به حدی درد ناک بود که درد کتک های که می خوردم در مقابلش چیزی نبود! بلا خره چند روز آنقدر من را تهدید کردند و کتک زدن تا مجبور شدم بگویم غلط کردم و قبول کنم اگر تنها خودم را کتک می زدند می شد تا آخر بگویم نه ولی برای فشار به من خواهر بیچاره ام هم کتک می خورد و می گفتند شما نان خور اضافه هستید .اگر قبول نمی کنید باید هر دو بمیرید برادرم مرتب تهدید می کرد و قسم می خورد که هردو ی شما را آتش می زنم در این اتاق و می گوییم آتش سوزی شده!
بالاخره به اجبار و به خاطر عذاب ندادن بِه خواهر بیچاره و بی گناهم و رهایی از جهنمی که برایم ساخته بودند قبول کردم که زن کد خدایی که تا بحال صاحب رنجم بود اکنون صاحب تنم می شود، بشوم.
روز عروسی فرا میرسد،آخوند مسجد با دفتر و دستکش و کتاب قرآنش به خانه ما می آید،تمام اهالی روستا در خانه ما جمع شده اند،دختران هم سن و سالم دور من را دوره کرده اند،لباس عروسی را بر تنم می کنند، لبانم و زبانم خشکیده و به هم چسپیده اند، یک کلمه از دهنم بیرون نمی آید ، زنان روستا دارند از من تعریف و تمجید می کنند. عجب دختر زیبایی، ماشاءالله که چقدر عاقل است ،خیلی نجیب است،از هر انگشتش هنری می بارد.
تا عروسی اش چشم هیچ نامحرمی بهش نیافتاده. ..
و خلاصه تعریف و تمجید های فراوان از من و از ،زندانم و زندان بانانم می کنند و مرا بهانه ای برای سرکوفت زدن به دختران دیگر می کنند!
یکی می گوید بلاخره خدا مزدش را داد، به به چه بخت و اقبال بلندی چه نجابت و کمالی ماشاءالله احسنت بارکالله.خدای بزرگ برکت بیشتری به او عطا کند.
اینگونه زیستن رسم و فرهنگ روستای من است آخر ما مسلمان هستیم و در دین ما زن باید مطیع و سربزیر و برده باشد.البته نه همه زنان چون زنان زیادی در اطراف خودم چون مادرم می بینم که خود را در کنار مرد سالاری قرار داده اند و آسایش تقریبا نسبی و ساختگی برای خود ساخته اند.
دسته جمعی من را به خانه بخت می برند. من را سوار بر چهارپایی می کنند و پارچه ای سرخ را روی سرم می اندازند و در میان هلهله و شادی و دهل و زرنا زنان به خانه کد خدا می برند.
عجب خانه بزرگی. خانه ای که خشت خشت آن را از رنج من و دختران و زنانی چون من به دست آمده . می گویند یک حجره بزرگ قالی فروشی در شهر دارد که پسر بزرگش اداره می کند . دکانی که دست رنج من را و تمام اشک و خون و وجود من و امثال من را به دنیا عرضه می کند!
من را به اتاقم می برند .از همین روز اول نگاه نفرت زنان دیگر کد خدا را در چشمان شان می بینم و تهمت زشت شان را می شنوم” جنده سلیطه ” این از کجا پیدا یش شد دیگری می گوید دخترک بی آبرو با دو تا قالیچه سر شوهر مان را کلاه گذاشته آون یکی می گوید من مطمین هستم پای چشم بندی و ورد و جادو در میان است . آخر کد خدا مرد با خدایی است این عجوزه را می خواهد چکار که دماغش را بگیری جانش در می رود. من زن چهارم کد خدا می شوم. دختر کوچک کد خدا دقیقا هم سن من است،گویا او هم خواستگار دارد و خواستگارش یک پسر جوان و رعنای شهری است آخر او دختر کد خدا است.
دستان و گردنش را با زر و جواهر پوشانده است، لباسهای رنگ وا رنگش در دنیا بی نظیر است.
تمام مال و منال کد خدا محصول انگشتان نحیف من و دیگر کارگران قالیباف است،او تاجر قالیچه های من است.پیر شکم گنده ای که تا دیروز صاحب کارم بود و امروز صاحب جان و تن من است. من را به اتاقش می برند، چون من حالا همسر دشمن دیرینه خودم شده ام. هیچ کس به داد من نمی رسد، سرنوشت من اینگونه رقم خورده است و مجبور و نا چارم کرده اند که بپذیرم. هر وقت و هرگونه بخواهد به من تجاوز می کند حتی زمانی که در خواب هستم وقت و بی وقت مورد آزار و تجاوزش هستم . تا لب باز می کنم تهدیدم می کند که کلی پول بابت من به خانواده ام داده است.به برادرم یک ماشین داده است می خواهی برت گردانم پیش برادرت و ماشین و پول هایم را پس بگیرم؟ بهم گفته اگر حرف شنوی نکردی ببرمت پیشش تا زنده آتیشت بزند .
چند روزی می گذرد و هر روز آن برای من فروخته شده! هزار سال است. مادرم به خانه کد خدا یا به قول خودش به خانه من آمده است. سر و رویم را نگاه می کند و می گوید ببین دخترم چه خوشبختی شده ای ببین این خانه بزرگ مال تو است زود باش برایش یک پسر بیاور باید یادت باشد که ارثیه بیشتر به پسر می رسد .
بغض گلویم را گرفته و اشکهایم چون سیل سرازیر می شود . مادر این چه بلائی بود سر من آوردید، چرا تا زمانی که پیشتان بودم از من کار کشیدید و خرج زندگیتان را با رنج من بدست آوردید و بعدش هم من را به کد خدا فروختید؟ چرا؟ مادر خوب خبر دارم که چگونه و در ازای چه چیزهایی تو با پدر و برادرم من را فروختید. مرتیکه پیر شکم پرست و پول پرست سر کوفت خریدنم را بهم می زند مادر شما خجالت نمی کشید ؟ با چه رویی به دیدن من آمده ای؟ چرا معصومه را به خودت نیاوردی؟ خواهر بیچاره ام را کتک نزنید و مثل من بد بختش نکنید خواهش می کنم .بهم قول بده مادر بهم قول بده .
بدون یک قدم عقب نشینی می شنوم که می گویدخفه شو ، اگر خواهرت را می آوردم چه کسی باید به کارهایی خونه می رسید و تازه کلی از قالی مانده این مدت عروسی تو حسابی تنبلی کرده و کارش عقب مانده باید بماند خونه و قالیش را تمام کند. تو هم ما را مقصر نکن الکی این سرنوشت خودت است خدا سرنوشت آدم ها را تعیین می کند ،ما چکاره هستیم ، کفر نعمت نکن خدا ازت رو بر می گرداند .راضی باش به رضای خدا و شکرانه نعمت کن تا بیشتر بهت بدهد و مواظب خانواده ات هم باش. بخند دخترم تو دیگر خانم کد خدا هستی خیلی ها آرزو دارند جای تو باشند،
با مادرم سر گرم بحث و جدل هستیم ناگهان یا الله یا الله دوتا مرد با دار بست قالی بافی روی دوششان به همراه کد خدا وارد اتاق می شوند . مادرم سریع چادری را بر روی سر من می اندازد و می گوید سرت را بلند نکن و جیکت در نیاد ،نا محرم اینجاست. دو نفر با راهنمایی مادرم دار بست را آماده میکنند و همچنین مشغول جوشکاری پنجره اتاقی که به من داده اند می شوند صدایشان را می شنوم و اصلا نمی توانم ببینم دارند چکار می کنند، از زیر چادر سیاهی که مادر بر روی من انداخته نور شدید جوشکاری و بویش را حس میکنم و لی بی خبر هستم که چکار میکنند.
فکر می کنم شاید پنجره شکسته است یا خراب شده چون این چند روز یک بار دل و دماغ کنار زدن پرده سبز رنگ پنجره کوچکی که رو به باغ پشتی باز می شود را نداشته ام . کارشان تمام می شود و همراه کد خدا بیرون می روند .خدا زیادش کند کد خدا ، خدا بهت برکت بدهد، الاهی خدا هرچه می خواهی بهت بدهد و پولشان را می گیرند و می روند، کد خدا هم فکر کنم از ترس تعریف کردن و شکایت از تجاوز کثیفش هرچه مادرم اسرار میکند و می گوید کارش دارد و می خواهد چاپلوسی کند نمی ایستد و می گوید ببخشید فاطمه خانم خیلی کارهای مهمی دارم شب حتما بهت سر می زنم و با یک نگاه تهدید آمیز به من که چیزی به مادرم نگویم یاالله یا الله گویان خدا حافظی میکند و میرود، چون بهش گفته بودم برای همه تعریف می کنم که چگونه به من تجاوز کرده و آبرویش را می برم.
بعد از رفتن کد خدا می بینم که پنجره ای که قرار بود پنجره باشد را به هم جوری جوش کرده اند که دیگر هیچ وقت باز نشود به مادرم می گویم نگاه کن چکار کردند زندانم را تنگ تر کرده اند حتی قرار نیست هوا هم پیش من بیاید انگار. با وقاحت می گوید خفه شو از ما اجازه گرفته است. بعد می خواهم برایش تعریف کنم که دامادش که دو برابر خودش عمر دارد چگونه با من و از چه طریق تجاوز کرده است !توی دهنم می زند و می گوید خفه شو شما دیگر زن و شوهر هستید و تو مال او هستی این حرف های خانوادگی را حق نداری به کسی بگی و کاری نکن پدر و برادرت را بفرستم سراغت چون قسم خورده اند اگر از کد خدا نا فرمانی کنی سرت را می برند. احمق خبر داری کد خدا این مرد خدا دیشب یک گوسفند راسته برایمان فرستاده؟ خفه شو بگذار کارم را بکنم و مشغول بستن تار و پود قالیچه می شود ، یادم رفت بگویم که مادرم بهترین تارو پود قالی بافی را در روستا می بندد و دوست ندارد هیچ کس دیگری ازش یاد بگیرد چون هر کس نیاز داشته باشد مادرم را برای برپا کردن دار قالی می برند و از این طریق هم پولی به جیب می زند.بارها گفته اگر حسابی پیر شدم دختران خودم را یاد میدهم ولی فعلا یادشان نمی دهم تا کسی نتواند از آنها یاد بگیرد و بازارم خراب شود ،
با تعجب ازش می پرسم مادر چکار می کنی، می گوید مگر کور شدی دختر تو هنوز جوانی و باید قالی ببافی چیه می خواهی بی کار و بی عار بشینی توی خانه تازه کد خدا بهم قول داده از هر قالی که تو می بافی مقداری از پولش را به من بدهد. به حدی عصبی هستم که می خواهم خفه اش کنم. به زور خودم را کنترل می کنم او هم بدون هیچ اعتنایی به من ساعتها کارش را لفت می دهد تا بلاخره کد خدا با برادرم باز می گردد، یا الله یا الله به به دار قالی می بینم آفرین زن ببینم چه قالی قشنگی می بافی قول می دهم پول این قالی همش مال خودت باشد عزیزم. دوست دارم هرچه که از دهنم در میاد بارشان کنم و لی از ترس برادرم جرات ندارم. کد خدا این بار با گوشه چشمش من را نگاه نی کند و از برادرم می پرسد خب علی آقا ماشین که اذیتت نمی کند هر مشکلی داشت به خودم بگو قلقش دست خودم است.
برادرم با پرروئی جلو چشم من شروع به چاپلوسی می کند و دستش را می بوسد و بهش می گوید اگر خواهرم اذیتت کرد به خودم بگو گوشش را کف دستش می گزارم و هردو زیر خنده می زنند. بلاخره کار مادرم تمام می شود و با برادرم به خانه می روند . پیرمرد شکم پرست و پول پرست بعد از رفتن مادر و برادرم به من حمله می کند به زور من را زمین می اندازد و مثل یک وحشی دوباره برای خالی کردن خودش شروع به تجاوز میکند. با حرفها و دروغهای پستش مثلا می خواهد به من عشق بورزد.
تمام دنیا جلو چشمانم سیاه می شود؛ من هنوز نفهمیده ام شهوت و رابطه عاشقانه زن و شوهر چگونه است.و حرکات مسخره این پیر شهوت ران پول پرست برایم نفرت انگیز است. مانند چوب خشکی شده ام بجز نفرت هیچ احساسی در من نیست،به اندازه تمام دنیا ازش بیزار هستم.
این همه ظلم و زور و ستم بر من از کجا می آید؟ این قوانین ظالمانه و بی شرمانه را چه کسی آورده؟
نمی دانم همه می گویند مال خدا است و اگر مال خداست پس چرا این همه وحشیانه است ؟ و چگونه ممکن است خدا از این همه ظلم و زور و تجاوز راضی است؟ آنگونه که شتیده ام و می گویند اینها شرع خدا و پیغمبرش محمد است!
چیزی که من شنیده ام روزی یک نفر به اسم محمد که خود را پیامبر خدا خوانده فریاد آزادی خواهی سرزده و گفته که می خواهد بردگان را از بردگی نجات داده و دختران را از زنده بگور شدن رهانیده و این فرهنگ و آیین از او سر چشمه می گیرد و همه اش در قرآن کریم که خدا برایش فرستاده آمده است. اینها قوانین خدا و پیامبرش محمد
است. او زنان را برای مردان و برای تولید مثل آفریده وآنها را کشتزار مردان نامیده و مردان را ولی نعمت دنیا کرده است! ومن امروز کشتزار کد خدا هستم .
مرد مومنی که تمام روستا او را ستایش می کنند.
کد خدا آدم با خدائی است یک رکعت از نمازش هدر نمی رود، خدا خیلی دوستش دارد و در این دنیا و آخرت پاداشش را داده است، خدا عجب مال و منالی نصیبش کرده .او امروز صاحب من شده و این در قرآن خدا و محمد مورد تایید است. و از سایه همین شرع و قرآن سرنوشت من و خواهرم و هزاران هزار دختر دیگر اینگونه رقم می خورد.
اگر قرار است اینگونه زندگی کنم، نمی خواهم ادامه بدهم و من مبارزه می کنم،چرا باید دوباره پشت دار قالی بنشینم و برای دشمنان دیرینم دوباره قالی ببافم ؟ من امروز خودم را از این بردگی و از این بندگی و از این زندگی نکبت بار آزاد می کنم! تصمیم خودم را گرفته ام و امروز روز شادی من است و روز رهایی و آزادی من است! چاقو را بر می دارم و به دار بست قالی حمله می کنم در یک لحظه تمام تار و پود قالیچه را به هم می ریزم و پاره پاره میکنم . من کینه تمام عمرم را و کینه از تمام سالهای رنج و ظلم را بر روی داربست قالی خالی می کنم . من تنها راه رهاییم را در این می بینم. من خودم را با تمام وجود و در کمال میل به داربست قالیچه آویزان می کنم.
دست و پا می زنم اما نه از سر پشیمانی و برای نجاتم چون دوست دارم هر چه زود تر به رهایی برسم . آری من خودم را از داربست قالیچه آویزان می کنم و برای رهایی از بردگی و بندگی برای نجات از استثمار و تجاوز روز مره به روح و جسمم و با تمام وجود و احساسم در کمال رضایت به سوی مرگ می روم . امروز روز آزادی و رهایی من است. در آخرین ثانیه های زندگیم سخنی دارم که سالها ست بر روی قلبم سنگینی می کند.
ای محمد می گویند تو روزی آمدی و فریاد آزادی و آزادگی سردادی، بردگان را رهایی دادی و دختران را از زنده به گور شدن نجات دادی . میگویند تو انسان را به راه راست هدایت کردی.اگر راه راستت این است ، من چپ می روم ای محمد، از تو بیزارم محمد، مرگ بر افکارت محمد. مرگ بر قرآنت محمد . مرگ بر اسلامت محمد.
به امید برچیده شدن نابرابری و مالکیت خصوصی
زنده باد آزادی زنده باد برابری
غفور زرین ۸ مارس ۲۰۱۶