«ای دوست، هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان
این زخم را میبینی که سینهی مرا تاگلوگاه بردریده»
(لورکا)
با حواسی آشفته از درد رو در روی زمان خودم میایستم و در جهانی لب به سخن میگشایم که انسان به مثابه آرزوی آزادی، چون جذامیان محکوم قرنطینه است و زمین بیشتر و تلختر از هر زمانی، در آرایشی غمانگیز به اردوگاه، زندان و گورستان بدل شده است.
وطن نام دیگر آوارهگی است، آوارهگی، نام دیگر وطن. سرزمینهای زیادی هر روز در آبهای سیاه غرق میشوند، در سواحل تونس میمیرند، در مرز ترکیه تیرباران میشوند، در جزایر یونان قرنطینه میشوند، در لاریها چون قطعاتی گوشت میخشکند، و آنچه دفن میشود شاید آوارهگی نیست، مفهوم و معنایی به اسم سرزمین، وطن و خانه است که میمیرد.
بیآینده، بیخانه، بیوطن، بیامنیت، بینان و آزادی، در آستانهی مرگ، آنکه با شما سخن میگوید منم، ایران کوچک، نام دیگر آوارهگی، از اردوگاهی [شما بخوانید کمپ] در دامنههای دور کابل. شاید این واپسین کلام من با شما باشد، اما بر آنم تا با واپسین نیرویی که در جانم مانده است مشتی کلمه را در ستایش آزادی و آزادهگی فریاد کنم.
میخواهم بنویسم که در جهان مدرن، انسان چون بردهای نشانیشده میان تعدادی ارباب در تبادله است. پس از ماهها اعتراض و در دومین مرحله از اعتصاب غذا، در یازدهمین روز اعتصاب، میخواهم بنویسم که نقش سازمانهای حقوق بشری جز تنظیم این بردهداری مدرن نبوده است.
میخواهم بنویسم که برگهی پناهندهگی و کارت مهاجرت دیگر یعنی داغی که دیکتاتورها و جهانخواران با دست دیگر خویش که سازمانهای حقوق بشری باشند، بر صورت فراریان از ستم رنج و زندان و شکنجه میگذارند تا به همهگان تلقین کنند که فرار از قلمرو دیکتاتورها دیگر ممکن نیست و تلاش برای آزادی محکوم به شکست است. که تلقین کنند آزادهگی چه در هیات زندانی سیاسی و فعال کارگری در «هفت تپه» ایران سر بلند کند، چه با جلیقههای زرد در خیابانهای فرانسه، چه در هیات فراری و پناهجو از ستم و اسارت، محکوم به شکلی از مرگ است. که روحیهی حقطلبی را بکشند، که جهان را به اردوگاههای کار اجباری و مفت بدل کنند. که فریاد عدالت را به شکلی مدرن خفه کنند و انسان چون پیچ و مهرهای به چفت این ماشین بزرگ کار و ستم بسته باشد و از نقشی که برایش تراشیدهاند، ذرهای عدول نکند.
پس از سالها بغض و فرو شدن در پستوها قبای ترس و تردید را برای فریاد دوباره از تنام میاندازم و فریاد میکشم. زیرا انسانی گیرمانده در جهانی چنین دیگر هیچچیز برای از دستدادن ندارد. کاش کلام برای تشریح رنج سیلیها، کتکها، تحقیرها، فحشها و انواع شکنجهها در زندانهای ایران و افغانستان به جرم آزادیخواهی یا جستوجوی برگهای برای حق زندهگی کردن در روی زمینی به این بزرگی، کافی بود.
با اینوصف گریز دیگری جز پناه بردن به همین فریاد نیست. میخواهم از شباهت برخورد بازجوهای اطلاعات ایران و بازجویان امنیت ملی افغانستان با برخورد مسوولان پروندهام در سازمان ملل که بازجویانه جز به شکنجهام برای خاطر یک برگه و امتیازی ناچیز برای زندهماندن در شرایطی که همهچیز را چانس تو تعیین میکند، سخن بگویم.
میخواهم از ممنوعیت حق مصاحبهی رو درو با رسانهها در این روزها، حرف بزنم آنهم به دستور کمیساریای عالی سازمان ملل. از نیشخند زهرآگین سازمانهای حقوق بشری بر ریش اعلامیه جهانی حقوق بشر و بر شعار آزادی بیان. میخواهم از سرمای زیر صفر چادری بنویسم که در این دشت پناهم داده است. از صدای انفجار و انتحاری در نزدیکترین فاصلهام. میخواهم قبل از آنکه آخرین نیروی خودم را برای فکر کردن و دیدن و گفتن از کف داده باشم از مرگ مادری بنویسم که در فراق من دق کرد و مرا یارای رفتن به وداعش نبود. از مرگ و نابودی روانی رفقایی بنویسم که زیر شکنجه ساقط شدهاند. از تحقیر شدن در خیابانهای هرات بنویسم. از هفتهها گرسنه خوابیدن، از بیسرپناهی و غربت. از مورد تبعیض قرار گرفتن به خاطر زبان و لهجه و تیپ و ملیتام، نه تنها از جانب تعدادی از مردم زخم خورده در این چرخه بلکه از جانب مسوولان پرونده پناهندهگیام در سازمان ملل هم. از نامههای بیجواب به مسوولان محلی، منطقهای و جهانی حقوق بشر حکایت میکنم. از تنها ماندن و به سوی مرگ روانهبودن. اما اینها را مرثیهوار نگفتهام که غم و غمخواری بیابم.
نوشتهام که فریاد اعتراض را زنده نگه داشته باشم. نوشتهام که همهگان بدانند اگر بمیرم کیها مسوولان مستقیم مرگ مناند. در پایان دست گرم همرنجها و همتباران زخمی دیگرم را، که هر جای جهان هستند میفشارم و با این جملهی فروغ نامهام را به پایان میرسانم: «پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است».